روی گوشی موبایلم پر از لک و لوک است.عادتم شده یادم باشد انگشت انگشت بودنش را هربار که بیکار می شوم پاک کنم،هربار که با تلفن صحبت می کنم طوری گوشی را به گوش و صورتم می چسبانم که انگار قرار است مهم ترین راز جهان را از شخص آنطرف گوشی بشنوم.همیشه خدا هم گوشه سمت چپ ال سی دی موبایلم آجری رنگ می شود.دقیقا از وقتی که به گونه هایم رژگونه آجری میزنم.(الته الان تابستان است و من باید رژگونه صورتی بزنم).من با گوشی ام مانوسم.خیلی وقت نیست خریدمش ولی خیلی زود با هم دوست شدیم.یادم می آید روزی که خریدمش آقای میم با یک لحنی از من پرسید "حتمن از این برندهای مسخره است ،که تلوزیون هم دارد.از این چینی های آشغال که زود خراب می شوند."البته من توی دلم بهم خیلی برخورد.دوست نداشتم کسی به گوشی نازنینم بگویبد مسخره و آشغال؛ولی خندیدم و گفتم نه اینطور نیست.آقای میم از آنطرف خط دعوایم می کرد که چرا همان چیزی که را که توافق کرده بودیم را نخریدم و من این طرف خط برای گوشی سفیدم قنج میرفتم.و محکم تر به صورتم می چسباندمش.وای چه روز خوبی بود(از پشت کوه آمده خودتان هستید)
من آقای میم را بعد از آن روزها هرگز ندیدم و خوشحالم که حرفش را گوش نکردم و خودسر رفتم این یکی را خریدم. چون وقتی گوشی ام را لمس می کنم.وقتی دستم را که میگذارم روی نبضش یاد خاطرات خوب آن روزهایم می افتم.یاد لبخندهای آقای میم.یاد غر زدن های مادرم سر ساعت ها تلفنی حرف زدن هایمان درباره عقاید همدیگر..یاد خیلی چیزها
قبول دارم که گوشی من از این گوشی های چندمیلیونی گران قیمت نیست.تلوزیون و وایبر هم ندارد.حتی نمیدانم اندرویدش چند است!بدنه اش از الماس خالص درست نشده و روکشش هم از طلا نیست.اما انقدر ازش خاطرات خوب دارم که حاضر نیستم با هیچ کدام از این ها عوضش کنم.انقدر از پشت بلندگوی کوچکش حرف های قشنگ قشنگ شنیده ام که ارزشی تر از یک گوشی برایم کار کرده.خیلی زیاد.
من و گوشی ام هر روز همدیگر را می بوسیم.او گونه های نابالغ مرا در آستانه بیست و خرده ایی سالگی و من وقتی آدم آن طرف خط را از راه دور.اینطوری می شود که ناخودآگاه لب هایم روی دهانه گوشی مماس می شود و خبرم هم نیست که چه قدر همینطوری بوس از من گرفته این گوشی نیم وجبی.اینطوری خوب است.همه ما خوشحالیم .من خوشحالم.کسی که آن طرف خط است خوشحال است.گوشی سفید رنگم خوشحال است.و این تقریبا عادلانه است.
البته بدی های خودش را هم دارد.مثلا اگر موقع صحبت کردن حواسم نباشد که از بالا قفلش کنم آنوقت لپ ام می خورد به تکمه Hold و بعد هعی برای مخاطبین آنطرف خط آهنگ های ریتمیک پخش می شود.مشاور اعظمم هم همیشه سر این قضیه آمپرش بالا می رود.هان یادم رفت بگویم.من یک مشاور اعظم دارم که همیشه توی جاهایی که در گل می مانم با او مشورت می کنم.مشاور اعظم من آدم تحصیل کرده ایی است که خودش همیشه از زیر این عنوان طفره می رود ولی آخر سر هم می داند که مشاور من است و مجبورذ است همه سوال های توی ذهنم را یکی یکی جواب بدهد.بد روزگار هم همیشه وقتی با این بنده خدا حرف می زنم هم گوشی می رود روی Hold و من قشنگ صدای داد و فریادهای این دانشمند فرزانه را از آنطرف خط می شنوم که می گوید"رهااااااااااااااااااا لپ ات رو از سر راه جمع کن"..اگر توی عرق ریزان سگی و ترافیک سنگین همت و برگشتن از سرکارش هم که باشد دیگر این فریادها بیش تر هم می شود...که البته با چند لحظه سکوت حل می شود.
با اینهمه من علی رغم همه ایرادهایش بازهم دوستش دارم(منظورم مشاور اعظم نبود ها؛آن بنده خدا اصلا توی این فازها نیست،از کل زندگی فقط درس خواندن را می داند و بس.من گوشی را گفتم).به خاطر همه حس های خوبی که برایم تداعی می کند.مراقب گوشی هایتان باشید.آن ها حساسند.برعکس چیزی که نشان می دهند خیلی خیلی حساسند.وقتی SMS نامربوطی برای شما می آید بیش تر از خودتان کنجکاو می شوند.بیش تر از شما برای SMS هایی که منتظرش هستید انتظار می کشند.باور نمی کنید؟
+وقتی آدم برود این پست را بخواند خیلی از حس تنهایی هایش کم می شود.
+خواسته بودید کتاب هایی که می خوانم بنویسم؛کتاب این هفته"سنگی بر گوری" جلال آل احــمد..(برای پتجمین بار هم خواندمش)