" آقای کیوسک "






















من مریض تخت شماره نوزده هستم.اتاق یکصد و هفده.پرده های آبی اینجا رو دوست دارم.من رو یاد کلاس پنجم ابتدایی ام می اندازه ؛وقتی با آرامش مینشینم و کمپوت آلورایی که خواهرم برام خریده رو تنهایی می خورم.اینجا ساعت های زیادی برای مطالعه وقت دارم.و این خیلی خوبه.اینجا گاهی دلت می خواد اوج بگیری .البته بدی های خودش رو هم داره ها مثلا همه اش بلند صدات می کنند.و اگه کاری رو که فکر می کنی درسته رو انجام بدی سرت داد میزنند..یا برای مثال هر شش ساعت یکبار به زور با قاشق کلی دارو میریزند توی دهنت یا مجبورت می کنند که زبونتو براشون در بیاری بیرون تا مطمئن بشن قرص هاتو قورت دادی..یا اینکه همه اش احساس می کنم بقیه به وسایل شخصی ات دست میزنند.بدون اینکه اجازه بگیرند.و این اصلا خوب نیست ..یه موقع هایی هست که کاملا راحت نشستی و کاری به کار کسی نداری که می بینی مریض تخت بغلی شروع می کنه همین طوری بهت فوش میده..و همین که بهش نگاه می کنی خودشو میزنه بخواب :)  اما بازم در کل بد نیست..تخت من کنار پنجره است.من هر صبح بعد از چک کردن اس ام اس هام از هوای خنک ساعت هفت صبح لذت می برم و ریه هامو از نسیم های پر از اکسیژنش پر می کنم.خوبیش به اینکه خورشید هنوز اونطور داغ نشده و میشه گفت صبح خنکیه..برای تجربه اول خوبه..البته محدودیت هایی هم داره.اینجا ساعت هشت و نه شب باید بخوابی باید! و اینه که دیگه نمیتونم مثل اون موقع هایی که توی خونمون بودم ساعت سه نیمه شب با خیال راحت پست بنویسم و افتخار کنم که تایم آپ هام انحصاریه..راستشو بخوایید اینجا چند نفری هستند که انگار چشم دیدن منو ندارند.و البته چشم دیدن کتاب ها و لپ تاپ و جعبه بیسکوییتم رو.چند شب پیش وقتی داشتم ماه رو نگاه می کردم از توی سایه پنجره دیدم یکی از هم اتاقی هام داشت توی لیوان آبی که توی سینی شامم گذاشته بودند تف می کرد.یا مثلا یکی از تکمه های لپ تاپم به طرز وحشتناکی کنده شده که هیچ وقت هم پیداش نکردم..یا امروز صبح وقتی خواستم کتاب بخونم دیدم لای آخرین صفحه ایی که خونده بودم یک مارمولک خشک شده است که خوناش به ورقه های کتابم چسبیده ..دوسه روز قبل هم یکی از امریض های تخت اتاق روبه یی به سمتم حمله ور شد و موهای بلندمو کشید که پرستارا نجاتم دادند..البته منم چون موهامو خیلی دوست داشتم با ناخن های بلندم تا می خورد چنگش زدم تا هروقت که زخم هاشو دید یادش باشه به خاطرات من دست داری نکنه..میدونید!! من عاشق موهای لخت و مشکی بلندم شدم..مخصوصا وقتی از بالا دم اسبی می کنمش..همه اینا زیر سر بقیه مریض های بخشه..به من می گن مهندس دیوونه!همه اش با این اسم صدام می کنند..و می گن از بس کتاب خوندی تو رو آوردن اینجا.ولی من اینطوری فکر نمی کنم.دکترم گفت من فقط یه کم علایم هیپومانیکی دارم که اون هم با دارو و قرص رفع میشه.صادقانه بگم اون موقع ها که توی بیمارستان کار می کردم و مریضام خانم دکتر صدام می کردند همیشه فک می کردم نمیشه توی همچین جایی زندگی کرد.دلم برای بیماران بخش می سوخت اما الان اگه از غروب های روزهای شنبه فاکتور بگیریم باید بگم جای آنچنان بدی هم نیست. باید اعتراف کنم که این همه اش نیست.راستش یک موقع هایی یک اتفاقاتی هم هست که نمیشه ازشون راحت بگذری ؛سخت بود اما هفته قبل که داشتم با بلوز و شلوار تیترون در حیاط بیمارستان کتاب به دست قدم میزدم یکی از همراه های اتاق روبه رویی ام رو دیدم که خیلی زیبا می خندید..با بلوز شلوار سورمه ایی و سردست های خیلی شیک.نمیدونم چرا یک آن فکر کردم همون رهای قبلی هستم که با کفش های پاشنه بلندش زمین رو میلرزوند و هرجا میرفت همه جذبش می شدند..و سعی کردم احساسمو بهش منتقل کنم.اما اون اصلا حواسش به من نبود.من موقع کتاب خوندن هی سرمو می آوردم بالا و از دور نگاهش می کردم ولی اون احتمالا منو نمی دید..اما من بوی عطرشو دوست داشتم و همین که داشتم از کنارش رد می شدم و لبخند زدم یه جوری نگام کرد.شاید فکر می کرد من دیوونه ام.یا شاید هم توی اون لباس ها نامرتب به نظر میرسیدم که با یه حس ترحم نگاهم کرد..  بدتر اینکه همین که اومدم سرمو بندازم پایین چشمم به دمپایی های صورتی ایی که پام بود افتاد.کلی خجالت کشیدم.شانس آوردم جوراب پام بود اگه نه با اون ناخن های لاک نزده و از ته گرفته دفرم کلی ذوب می شدم از خجالت. این پست رو نوشتم که اگه خواستید به ملاقاتم بیایید بدونید من بیمار اتاق شماره 117 تخت نوزدهم هستم.راستی علاقه چندانی به کمپوت هلو یا سیب یا مارمالات میوه های مختلف ندارم..ترجیح میدم همون کمپوت آلورا رو برام بیارید. و به جای دستبند و ام پی فور و گل و تی شرت و ادکلن و مجله های مسخره خانوادگی برام کتاب یخرید :)  من مریض تخت شماره نوزده هستم.اتاق یکصد و هفده.پرده های آبی اینجا رو دوست دارم.من رو یاد کلاس پنجم ابتدایی ام می اندازه ؛وقتی با آرامش مینشینم و کمپوت آلورایی که خواهرم برام خریده رو تنهایی می خورم.اینجا ساعت های زیادی برای مطالعه وقت دارم.و این خیلی خوبه.اینجا گاهی دلت می خواد اوج بگیری..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی