اوایل ازش چندشم می شد.یعنی وقتی می دیدمش مور مور می شدم از حس ها و افکارش.اینکه یک مرد با اونهمه یال و کپال اداهای دخترونه داشته باشه و توی کیفش به جای جاسوئیچی و کلید سوهان و لاک و عطر زنونه پیدا بشه حالم رو بد می کرد.یه وقتایی هم می دیدم وقتی می فرستادمش سوپری لابه لای خرت و پرتای نهار و گوجه و خیار شور و نودل یک بسته نوار بهداشتی هم خریده که البته تا قبل از رسیدن به خونه توی کیف چرم صنعتی مشکی رنگش قایم می کرد و بعدا که خودشم حواسش نبود و درب کیفش رو که باز می کرد مشمپای مشکی قلمبه می زد بیرون.یکی دو بار هم لابه لای حرفاش در مورد احساس زن ها نسبت به این قضیه پرسیده بود که من زیاد بحث رو ادامه ندادم و موضوع رو عوض کردم.
توی اون سه چهار ماهی که میدیدمش هربار توی رفتارش یه چیزایی بود که گاهی اوقات احساس می کردم حسابی از دختر بودنم پشیمون می شدم وقتی می دیدم چه قدر سختی می کشید برای مثل ما زن ها شدن، ولی خدا رو شکر که بالاخره حالش خوب شد.
یادمه یک بار رفته بودم یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو که سال ها پیش از اینجا رفته بود رو ببینم که وقتی برگشتم متوجه شدم تمام لباس هام جابه جا شدند و روی یکی دوتا شون هم چندتا تار موی مردونه پیدا کردم.جعبه لوازم آرایشم هم به طرز ناشیانه ایی مرتب شده بود که بیش تر بهم ریخته به نظر می رسید تا مرتب.البته من تا مدت ها موفق نشدم رژلب نارنجی ایی رو که قبل از رفتنم از دوستم خریده بودم رو پیدا کنم و روز آخر سفرمون فهمیدم تمام این مدت زیر بالشتش بوده و هر شب قبل از خواب اونو میزده روی لباش و ساعت ها به خودش توی آینه نگاه می کرده و احتمالا چیزهای دیگه ایی که منو بیش تر یاد یک فیلم قدیمی می اندازه.
اون موقع ها خیلی نمی تونستم آدم های این مدلی را درک کنم و پیش خودم همیشه فکر می کردم یه ادم چه قدر می تونه ادا اطوار داشته باشه که انقدر دیگه بخواد متفاوت عمل کنه و چه میدونم مرد باشه و عاشق پوشیدن لباس های زنانه باشه یا ازینکه نمی تونه یک شکم بزاد ناراحت باشه.همیشه به حسرت هایی که می خورد می خندیدم و فکر می کردم این هم یه ترفند جدید مرداست که برای نزدیک شدن بهت وانمود می کنند عاشق دختر بودن هستند و فقط می خوان کشفت کنند اونم بدون اینکه کوچکترین گرایشی بهت داشته باشن(!)
نزدیک دو سال از اون سفر گذشت و یک روز صبح که مشغول کلنجار رفتن با دستگاه فکس لعنتی اتاقم بودم دیدم که یک دخترخانم با بارونی کوتاه صورتی و کیف کوچیک دستی سفید اومد توی اتاقم و بهم دست داد.اولش نشناختم.بعد فهمیدم که این دخترخانم همون آقایی که دو سال پیش رژ لبم رو ورداشته بود.وقتی از تمام تلاش هایی که برای عملش انجام داده بود می گفت..و از سختی هایی که کشیده بود تا خانواده اش رو برای پذیرش این موضوع آماده کنه تعریف می کرد احساس عذاب وجدان زیر پوستم جولان می داد که دو سال پیش تفکراتش به نظرم مضحک و خنده دار بود.بیشترین چیزی که جذبم می کرد حرف زدنش بود وقتی داشت توضیح میداد که ما خانوم ها فلانیم و روحیاتمون فلان مدل ه و من و خودش رو "ما خانوما "می دونست.
سایه صورتی ایی که مالیده بود زیر ابروهاش هنوز جلوی چشمم ه...حالا هروقت که به رژلب صورتی کمرنگ روی لبای همکارم توی اداره نگاه می کنم ناخودآگاه یادش می افتم و به اینکه یک خانوم دیگه به جمعیت اندوهگین ما زنان این جامعه اضافه شده فکر می کنم و با خودم میگم "خدا کنه از زن بودنش پشیمون نشه " .