" آقای کیوسک "






















درب آپارتمان باز می شود..زن با دکمه های نیمه باز مانتوی تنگ وارد میشود.. کیف دستی اش را پرت می کند روی مبل..مانتوی بلندش را می کند از تن..و روسری طلایی ابریشمی اش را روی زمین می اندازد..می افتد روی کاناپه نارنجی رنگ جلوی درب...می خندد..بی هوا..بلند بلند..سکوت میکنم.در چشمانش خیره ام. ..مثل دختربچه چهارده ساله ایی که برای اولین بار راز شب ها را از همکلاسی اش شنیده باشد..سکوت را میشکند..قاه قاه قاه.."اونطور نگاهم نکن دختر...چته؟برو یک چیز بخر بیار بخوریم" نگاهم مبهم تر میشود...در چشمانش که خیره میشوم سوالاتم را تزریق میکنم..زن بی خیال با کفش های پاشنه دار ورنش روی کاناپه دراز می کشد..چشم هایش را که آرام روی هم می گذارد زیر لب می گوید..ببخشید من امروز چیزی خوردم..حالم خیلی خوب نیست.فشارم پایین است..برایش از یخچال ماست می آورم..خوب نمیشود..برایم از تفاوت مش.روب با شراب می گوید..از اینکه همسرش سه لیوان سرپر مجبورش کرد بخورد...از اینکه نمیدانسته که فرزندش زودتر از معمول به خانه خواهد آمد..از اینکه روی مبل چند ملیونی اش لک شد و همسرش قول داد تا قبل از بازگشتن فرزندشان پاکش کند..از اینکه حال خوبی ندارد..و این حال نباید اینجا باشد و باید...احساس می کنم روح دخترانه ام انگشت آلود می شود از شنیدن این حقایق..سکوت می کنم..کتابم را باز می کنم و تظاهر می کنم که "آمار مهندسی جان فروند" میخوانم..سرم را که بالا می آورم زن را با بدنی نیمه برهنه بالای سرم میبینم..و شیشه ایی که رویش نوشته زینک!!  وسوسه آمیز نگاهم می کند که: فلان شبکه غرب زده می گفت شر.اب برای فلان جای بدن خوب است..امتناع می کنم.."لوس بازی در نیاور دختر..بیا یه کم بخور..انقدر پاستوریزه نباش بچه"..ادای بچه ها را  در می آورم..و همان خنگ بازی معروف!!در پانل می روم و به طرز عجیبی پاستویزه می شوم.." آره من پاستوریزه ام..نمیخورم..دوست ندارم.امتحانش کنم "..لبخندش بزرگتر می شود وقتی می گوید"پاستوریزه ات هم خوشمزه است"..کتاب را میبندم...ماست دهنی را از روی میز بر میدارم..اتاق را ترک میکنم..واحد را ترک میکنم..خانه را ترک می کنم...شهر را دنیا را همه را ترک می کنم.مردم را ترک میکنم وفقط یک جفت گوشواره بلند برای خودم میخرم و دور گوشم می پیچانم..و به این فکر می کنم که یک مرد تا چه حد می تواند بی غیرت باشد که بتواند برای همسرش در آن حال آژانس بگیرد و بفرستدش بیرون !!!و به مردم شهرم.. که فارغ از همه این فکرها برای رسیدن سوار میشوند..سواری می خورند...و فکر می کنند بقیه نمیفهمند.. درب آپارتمان باز می شود..زن با دکمه های نیمه باز مانتوی تنگ وارد میشود.. کیف دستی اش را پرت می کند روی مبل..مانتوی بلندش را می کند از تن..و روسری طلایی ابریشمی اش را روی زمین می اندازد..می افتد روی کاناپه نارنجی رنگ جلوی درب...می خندد..بی هوا..بلند بلند..سکوت میکنم.در چشمانش خیره ام. ..مثل دختربچه چهارده ساله ایی که برای اولین بار راز شب ها را از همکلاسی اش شنیده باشد.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی