" آقای کیوسک "






















۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوراک مرد با سبیل اضافه» ثبت شده است

طبق معمول دیر میرسم.کلاس های شیفت صبح برایم حکم قتلگاه را دارند.از دم درب اتاق خوابم تا خود درب کلاس هزار و یکنوع استدلال برای پیچاندن کلاس آن روز به سرم میزند که متاسفانه گاهی واقعا زانو میزنم در مقابل منطق شان..خانوم دکتر ماکت به دست وسط کلاس ایستاده و  به،صورت یکی به یکی دختران بالغ لبخند میزند...شاید ازینکه رازهای مگوی زنانگی شان را بلند بلند میشنوند بهت زده اند و او غرق این بهت زدگی بارزشان.دخترکان خندان..خندان و پر از سوال..سوال هایی نیمه تخصصی .سلام می کنم...یک صندلی اضافه برای خودم به داخل می برم و درب کلاس را پشت سرم می بندم.درب را آهسته می بندد،راننده از توی آینه می گوید "خانوم درب بسته نشد.یک بار دیگه؛محکمتر ببند" زن عصبانی است..مرد درشت چهارشانه و چشم ابرو مشکی همراهش سعی می کند به او نزدیک تر شود ،سعی می کند راحت تر بنشیند، زن به سمت درب جمع میشود و اخم می کند.مرد با نخ های آویزان از شال زن ور میرود و سعی می کند سر صحبت را باز کند که شروع به توضیح دادن می کند "ببین عزیزم..تقصیر ما نبود..تقصیر هیچ کدام از ما نبود...خواست خدا بود..اصلا شاید بی بی چک ه..."زن صورتش را به طرف مرد بر می گرداند و تیز در چشم هایش نگاه می کند که مرد کم کم حرفش را میخورد..بلند صحبت کردنش مرا یاد دبیر ادبیات سوم دبیرستانم می اندازد..وقتی راحت از failur race داروهای خاص این موضوع صحبت می کند و خاطرات زوج ها را وا گویه می کند..با آن لبخندهای بی مانندش..با تسبیحی که پشت دستبندم انداختم بازی می کنم و به این فکر میکنم که چه قدر از کلاس های شیفت صبح متنفرم..که باز صدایش میرود بالا خب بچه ها اگه موافق باشید بر میگردیم به ادامه بحث هفته گذشته و روش های پیشگیری از باردادری...مرد حرف هایش را قورت میدهد...زن طوریکه آقای راننده صدایش را نشنود فقط یک جمله می گوید"چه قدر گفتم بذار برم عمل کنم..."و حرکات ممتدد سر..مرد با صورتی که انگار خیلی هم خوشحال نیست در چشم های زن نگاه می کند و آهسته سعی می کند قانعش کند که مقصر نیست.اعتراف می کند که ناخواسته بوده....زن عصبی میشود...صدایش را می برد بالاتر..اه اصلا لعنت به تو.همه اش تقصیر خودته...راننده تاکسی انگار که از اول مسیر کنجکاویش مانده باشد توی چشم هایش بااینکه تمام نگاهش روبه جلوست اما میتوان حدس زد که تمامیت گوش هایش صندلی عقب پرت شده..و زن مصررتر ادامه میدهد: لعنت به من..لعنت به این بچه..بچه های این گروه را اصلا نمیشناسم.هیچ کدامشان تسبیح دور دست هایشان گره نکردند.به تسبیح زرشکی ام نگاه می کنم و اینکه چه قدر پشت این دستبند دوستش دارم که صدای بووووووووووووووق بلند یک راننده تاکسی در خیابان پشت کلاس رشته افکارم را پاره می کند ..صدای بلند ترمز گوشم را اذیت می کند....پژوی سفید بغلی سرعتش خیلی بالاست..از پشت به تاکسی می خورد وقتی برای چراغ می ایستد..شدت ضربه زیاد است...زن داخل تاکسی پرت می شود به سمت جلو..و مرد درشت اندام کناری اش.و کیفی که از پنجره به سمت بیرون پرتاب می شود..واقعا دانه های این تسبیح زیبایند..مخصوصا وقتی پشت این دستبند قرار می گیرند..که یکدفعه صدای بوووووووووووووووق بلند یک راننده تاکسی در خیابان پشتی کلاس رشته افکارم را پاره می کند...خنده شیطنت آمیز لژنشین های ته کلاس تحریک برانگیز است وقتی نخودی میخندند و از عوارض سد کننده های فیزیکی صحبت می کند..صدای استاد هنوز در گوشم می پیچد.."نه اشتباه نکنید..ما در مباحث بهداشت و سلامت فردی و تنظیم خانواده با بارداری مخالفت نمی کنیم..فقط می خواهیم شما 3ک3 تون رو هم داشته باشد و حالتون رو هم ببرید و حامله هم نشید فقط یادتون باشه تولد یک فرزند یک محصول مشترکه پس هردو باید برای بود یا نبودش متحمل سختی بشن..هم زن..و هم مرد...نه فقط شما...پس درد مختص به یک طرف نیست"..دردش می آید..زن همین طور که از سرش خون می چکد دستش روی کمرش است...روی  گرانیگاه پاسخ مثبت بی بی چک...و به مرد نگاه می کند..و راننده ایی که قبل از رسیدنشان به آزمایشگاه تکلیفشان را مشخص کرد.


من دیوانه شدم.من صحنه هایی را دیدم که دیوانه شدم.من یک خیابان شلوغ دیدم  با کلی رهگذر.من یک آفتاب گرم دیدم و یک جفت چشم خاکی.خیابان شلوغ ..سواری ها..راننده ها..تی شرت های تنگ با یقه هایی شل و ول..راننده تاکسی زیر پل داد میزند فلکه دوم یه نفر.خسته ام.دنبال یک فست فود میگردم که با یک لیوان آب معدنی حالی به حالی ام کند و یک ماشروم برگر بدهد دست این شکم وامانده که طاقت گرسنگی را ندارد..آن وقت دیگرفست فود نگو..بگو جگرکی...کوله و لپ تاپ و کتاب و بار و بنه های توی دستم فرصت قدم زدن های فکورانه و ژست دار را از من میگیرد.تند و نامنظم راه می روم.و همین که به مغازه موعود میرسم پاهایم سست میشوند..صاحب مغازه سبیل کلفت اشترودل ها را روی استیشن داخل سینی های نقره ایی رنگش با یک نظمی چیده که گویی دندان ها در دهان.عین غارت زده ها توی صف می ایستم..یک هزاری سبز از جیبم بیرون می آورم..نگاهی مرا می پاید..حسی ته دلم چنگ میزند...من دیوانه میشوم..لحظه ایی مکث میکنم.نکند دارد به هزاری من نگاه میکند که آن را از چنگم در بیاورد؟؟نکند به محض انجام معامله میخواهد اشترودل را من بقاپد؟!!!!!نه ..هزاری را در جیب مشت میکنم..و رد نگاه را میگیرم.وای خدای من.این دخترک آنطرف خیابان است که کنجکاوانه نظاره ام کرده است..بساطش کنار خیابان پهن است..آنظرف پیاده رویی که من ایستادم درست کنار جوب اسباش را پهن کرده است..دختربچه 9-10 ساله ایی با تیشرت کرم رنگ و چسبان کنار خیابان لباس زیر مردانه می فروشد..حکمتش را نمیدانم ..و مردی که آن حوالی می لولد..نگاهش درگیر نگاه دختربچه است.اشترودل در دستم داغ میشود...مرد به بساط دخترک نزدیک میشود.. و نزدیک تر.آنقدر که در فاصله بیست سانتی متری از دختربچه معصوم می ایستد..به زیر پوش ها نگاه می اندازد و جوراب ها و شلوارک ها..نگاهش نگاه خریدار نیست.نگاه تمناست.بوی چرک میدهد این نگاه...شاید خودش را کنار دخترک باکره روی تخت قرمز با آن لباس زیر ها تصویر میکند..دخترک لباس نازک کرم رنگ پوشیده ..تی شرتی که برجستگی های آرام بلوغش را به راحتی میتوان در همان نگاه نخست چید.مرد دست های کثیفش را در هوا میچرخاند..و همه اش ایرادهای بنی اسرائیلی میگیردو هرچه در اجناس نیست را طلب میکند.دست هایم کم کم از حرارت اشترودل ها گرم که نه داغ میشوند..مرد از دختر زیرپوش گوشه ی بساط را میخواهد و دخترک با آن یقه شل و ول خم میشو و مرد به اندازه یک شب معاشقه از نظاره بر یقه گشاد دخترک فیض میبرد..نه نه..آن یکی جوراب را برایم بیاور..و دخترک چه ساده در میانه لباس های زیر مردانه خم میشود و زنانه بودن کالبدش را به روایت تصویر فاش میکند..دخترک معصوم با ولع نگاه میکند..به من ..و اشترودل ها..شاید مرا در حکم یک بریان میبیند..و از طرفی تمام فکر و ذکرش فروش یک قلم جنس به مرد روبه رویش است..نگاه کردن این فاجعه در فاصله سه چهار متری دل میخواهد..اصلا شاید نباید برای آن دخترک هم اشترودل میخریدم که بایستم و صحنه های درد کشیدن روح معصومش را تماشاگر باشم..شاید اصلا نباید درگیر نگاهش می شدم..بدیش اینجاست که بقیه اصلا حواسشان به اتاق خوابی که مرد کنار خیابان ترتیب داده نیست..طبیعی هم هست که مشکوک نشوند..عابران میگذرند..و سواری ها مقصدهایشان را شعر میکنند..تنم داغ میشود.نبضم کند میزند.دلم برای دخترک میسوزد..مرد بالاخره بعد از کلی کثافت کاری وهرزگی آن چشم های فاحشه اش محل حادثه را ترک میکند و در حالیکه یک جوراب کلفت مشکی در دستش با بی میلی سنگینی میکند که انگار لازمش نداشته به ان طرف خیابان میرود..راننده ایی دوباره فریاد بر می اورد که فلکه دوم یه نفر فلکه دوم...و همان یک نفر که نه  همان یک راس ماشین را پر و راننده حرکت میکند..دخترک با نگاهی فاتحانه دوباره نگاهم میکند..من دیوانه میشوم..اصلا جنون انی به من دست میدهد..دلم میخواست دست دخترک را بگیرم و به اندازه چندساعت برایش حرف بزنم..همین که می آیم به طرفش خیز بردارم خانمی با اسپند و خالکوبی هایی نگاشته شده در میانه دو ابرو و دست ها ؛ و چادری گل گلی به دخترک میرسد و وسایل دختربچه را با هم جمع میکنند.اشترودل های ماسیده شده را گوشه جدول میگذارم....مسیرم را عوض و بغضم را در نطفه خفه میکنم..چشم هایم را زیر حجم عینک پنهان میکنم و همانطوریکه به درد فکر میکنم از دور به شوق دختربچه ایی که ندانست در ازای هفتصد تومان چه ها باخت خیره می مانم..شاید وقتی بزرگتر شد بداند..البته امیدوارم تا آن موقع این گرگ های افسارگسیخته ترتیب سلامتش را نداده باشند..دردی در دلم بیتوته میکند.احساس میکنم لپ تاپ در کیفم سنگین تر شده..و تمام اشتهایم کور...! مسافرکش ها هنوز داد میزنند..فلکه دوم یه نفر...
من دیوانه شدم.من صحنه هایی را دیدم که دیوانه شدم.من یک خیابان شلوغ دیدم  با کلی رهگذر.من یک آفتاب گرم دیدم و یک جفت چشم خاکی.خیابان شلوغ ..سواری ها..راننده ها..تی شرت های تنگ با یقه هایی شل و ول..راننده تاکسی زیر پل داد میزند فلکه دوم یه نفر.خسته ام.دنبال یک فست فود میگردم که با یک لیوان آب معدنی حالی به حالی ام کند و یک ماشروم برگر بدهد دست این شکم وامانده که طاقت گرسنگی را ندارد..آن وقت دیگرفست فود نگو..بگو جگرکی...کوله و لپ تاپ و کتاب و بار و بنه های توی دستم فرصت قدم زدن های فکورانه و ژست دار را از من میگیرد.تند و نامنظم راه می روم.و همین که به مغازه موعود میرسم پاهایم سست میشوند..صاحب مغازه سبیل کلفت اشترودل ها را روی استیشن داخل سینی های نقره ایی رنگش با یک نظمی چیده که گویی دندان ها در دهان.عین غارت زده ها توی صف می ایستم..یک هزاری سبز از جیبم بیرون می آورم..نگاهی مرا می پاید..حسی ته دلم چنگ میزند...من دیوانه میشوم..لحظه ایی مکث میکنم.نکند دارد به هزاری من نگاه میکند که آن را از چنگم در بیاورد؟؟نکند به محض انجام معامله میخواهد اشترودل را من بقاپد؟!!!!!نه ..هزاری را در جیب مشت میکنم..و رد نگاه را میگیرم.وای خدای من.این دخترک آنطرف خیابان است که کنجکاوانه نظاره ام کرده است..بساطش کنار خیابان پهن است..آنظرف پیاده رویی که من ایستادم درست کنار جوب اسباش را پهن کرده است..دختربچه 9-10 ساله ایی با تیشرت کرم رنگ و چسبان کنار خیابان لباس زیر مردانه می فروشد..حکمتش را نمیدانم ..و مردی که آن حوالی می لولد..نگاهش درگیر نگاه دختربچه است.اشترودل در دستم داغ میشود...مرد به بساط دخترک نزدیک میشود.. و نزدیک تر.آنقدر که در فاصله بیست سانتی متری از دختربچه معصوم می ایستد..به زیر پوش ها نگاه می اندازد و جوراب ها و شلوارک ها..نگاهش نگاه خریدار نیست.نگاه تمناست.بوی چرک میدهد این نگاه...شاید خودش را کنار دخترک باکره روی تخت قرمز با آن لباس زیر ها تصویر میکند..دخترک لباس نازک کرم رنگ پوشیده ..تی شرتی که برجستگی های آرام بلوغش را به راحتی میتوان در همان نگاه نخست چید.مرد دست های کثیفش را در هوا میچرخاند..و همه اش ایرادهای بنی اسرائیلی میگیردو هرچه در اجناس نیست را طلب میکند.دست هایم کم کم از حرارت اشترودل ها گرم که نه داغ میشوند..مرد از دختر زیرپوش گوشه ی بساط را میخواهد و دخترک با آن یقه شل و ول خم میشو و مرد به اندازه یک شب معاشقه از نظاره بر یقه گشاد دخترک فیض میبرد..نه نه..آن یکی جوراب را برایم بیاور..و دخترک چه ساده در میانه لباس های زیر مردانه خم میشود و زنانه بودن کالبدش را به روایت تصویر فاش میکند..دخترک معصوم با ولع نگاه میکند..به من ..و اشترودل ها..شاید مرا در حکم یک بریان میبیند..و از طرفی تمام فکر و ذکرش فروش یک قلم جنس به مرد روبه رویش است..نگاه کردن این فاجعه در فاصله سه چهار متری دل میخواهد..اصلا شاید نباید برای آن دخترک هم اشترودل میخریدم که بایستم و صحنه های درد کشیدن روح معصومش را تماشاگر باشم..شاید اصلا نباید درگیر نگاهش می شدم..بدیش اینجاست که بقیه اصلا حواسشان به اتاق خوابی که مرد کنار خیابان ترتیب داده نیست..طبیعی هم هست که مشکوک نشوند..عابران میگذرند..و سواری ها مقصدهایشان را شعر میکنند..تنم داغ میشود.نبضم کند میزند.دلم برای دخترک میسوزد..مرد بالاخره بعد از کلی کثافت کاری وهرزگی آن چشم های فاحشه اش محل حادثه را ترک میکند و در حالیکه یک جوراب کلفت مشکی در دستش با بی میلی سنگینی میکند که انگار لازمش نداشته به ان طرف خیابان میرود..راننده ایی دوباره فریاد بر می اورد که فلکه دوم یه نفر فلکه دوم...و همان یک نفر که نه  همان یک راس ماشین را پر و راننده حرکت میکند..دخترک با نگاهی فاتحانه دوباره نگاهم میکند..من دیوانه میشوم..اصلا جنون انی به من دست میدهد..دلم میخواست دست دخترک را بگیرم و به اندازه چندساعت برایش حرف بزنم..همین که می آیم به طرفش خیز بردارم خانمی با اسپند و خالکوبی هایی نگاشته شده در میانه دو ابرو و دست ها ؛ و چادری گل گلی به دخترک میرسد و وسایل دختربچه را با هم جمع میکنند.اشترودل های ماسیده شده را گوشه جدول میگذارم....مسیرم را عوض و بغضم را در نطفه خفه میکنم..چشم هایم را زیر حجم عینک پنهان میکنم و همانطوریکه به درد فکر میکنم از دور به شوق دختربچه ایی که ندانست در ازای هفتصد تومان چه ها باخت خیره می مانم..شاید وقتی بزرگتر شد بداند..البته امیدوارم تا آن موقع این گرگ های افسارگسیخته ترتیب سلامتش را نداده باشند..دردی در دلم بیتوته میکند.احساس میکنم لپ تاپ در کیفم سنگین تر شده..و تمام اشتهایم کور...! مسافرکش ها هنوز داد میزنند..فلکه دوم یه نفر...