طبق معمول دیر میرسم.کلاس های شیفت صبح برایم حکم قتلگاه را دارند.از دم درب اتاق خوابم تا خود درب کلاس هزار و یکنوع استدلال برای پیچاندن کلاس آن روز به سرم میزند که متاسفانه گاهی واقعا زانو میزنم در مقابل منطق شان..خانوم دکتر ماکت به دست وسط کلاس ایستاده و به،صورت یکی به یکی دختران بالغ لبخند میزند...شاید ازینکه رازهای مگوی زنانگی شان را بلند بلند میشنوند بهت زده اند و او غرق این بهت زدگی بارزشان.دخترکان خندان..خندان و پر از سوال..سوال هایی نیمه تخصصی .سلام می کنم...یک صندلی اضافه برای خودم به داخل می برم و درب کلاس را پشت سرم می بندم.درب را آهسته می بندد،راننده از توی آینه می گوید "خانوم درب بسته نشد.یک بار دیگه؛محکمتر ببند" زن عصبانی است..مرد درشت چهارشانه و چشم ابرو مشکی همراهش سعی می کند به او نزدیک تر شود ،سعی می کند راحت تر بنشیند، زن به سمت درب جمع میشود و اخم می کند.مرد با نخ های آویزان از شال زن ور میرود و سعی می کند سر صحبت را باز کند که شروع به توضیح دادن می کند "ببین عزیزم..تقصیر ما نبود..تقصیر هیچ کدام از ما نبود...خواست خدا بود..اصلا شاید بی بی چک ه..."زن صورتش را به طرف مرد بر می گرداند و تیز در چشم هایش نگاه می کند که مرد کم کم حرفش را میخورد..بلند صحبت کردنش مرا یاد دبیر ادبیات سوم دبیرستانم می اندازد..وقتی راحت از failur race داروهای خاص این موضوع صحبت می کند و خاطرات زوج ها را وا گویه می کند..با آن لبخندهای بی مانندش..با تسبیحی که پشت دستبندم انداختم بازی می کنم و به این فکر میکنم که چه قدر از کلاس های شیفت صبح متنفرم..که باز صدایش میرود بالا خب بچه ها اگه موافق باشید بر میگردیم به ادامه بحث هفته گذشته و روش های پیشگیری از باردادری...مرد حرف هایش را قورت میدهد...زن طوریکه آقای راننده صدایش را نشنود فقط یک جمله می گوید"چه قدر گفتم بذار برم عمل کنم..."و حرکات ممتدد سر..مرد با صورتی که انگار خیلی هم خوشحال نیست در چشم های زن نگاه می کند و آهسته سعی می کند قانعش کند که مقصر نیست.اعتراف می کند که ناخواسته بوده....زن عصبی میشود...صدایش را می برد بالاتر..اه اصلا لعنت به تو.همه اش تقصیر خودته...راننده تاکسی انگار که از اول مسیر کنجکاویش مانده باشد توی چشم هایش بااینکه تمام نگاهش روبه جلوست اما میتوان حدس زد که تمامیت گوش هایش صندلی عقب پرت شده..و زن مصررتر ادامه میدهد: لعنت به من..لعنت به این بچه..بچه های این گروه را اصلا نمیشناسم.هیچ کدامشان تسبیح دور دست هایشان گره نکردند.به تسبیح زرشکی ام نگاه می کنم و اینکه چه قدر پشت این دستبند دوستش دارم که صدای بووووووووووووووق بلند یک راننده تاکسی در خیابان پشت کلاس رشته افکارم را پاره می کند ..صدای بلند ترمز گوشم را اذیت می کند....پژوی سفید بغلی سرعتش خیلی بالاست..از پشت به تاکسی می خورد وقتی برای چراغ می ایستد..شدت ضربه زیاد است...زن داخل تاکسی پرت می شود به سمت جلو..و مرد درشت اندام کناری اش.و کیفی که از پنجره به سمت بیرون پرتاب می شود..واقعا دانه های این تسبیح زیبایند..مخصوصا وقتی پشت این دستبند قرار می گیرند..که یکدفعه صدای بوووووووووووووووق بلند یک راننده تاکسی در خیابان پشتی کلاس رشته افکارم را پاره می کند...خنده شیطنت آمیز لژنشین های ته کلاس تحریک برانگیز است وقتی نخودی میخندند و از عوارض سد کننده های فیزیکی صحبت می کند..صدای استاد هنوز در گوشم می پیچد.."نه اشتباه نکنید..ما در مباحث بهداشت و سلامت فردی و تنظیم خانواده با بارداری مخالفت نمی کنیم..فقط می خواهیم شما 3ک3 تون رو هم داشته باشد و حالتون رو هم ببرید و حامله هم نشید فقط یادتون باشه تولد یک فرزند یک محصول مشترکه پس هردو باید برای بود یا نبودش متحمل سختی بشن..هم زن..و هم مرد...نه فقط شما...پس درد مختص به یک طرف نیست"..دردش می آید..زن همین طور که از سرش خون می چکد دستش روی کمرش است...روی گرانیگاه پاسخ مثبت بی بی چک...و به مرد نگاه می کند..و راننده ایی که قبل از رسیدنشان به آزمایشگاه تکلیفشان را مشخص کرد.