" آقای کیوسک "






















۲۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

این روزها کارم شده اینکه از جلوی کتاب فروشی های مرکز شهر بگذرم و هی بین کتابهای ناشناخته بلولم.ته ته ذوقم شده اینکه با فقیهناز برویم فانوس و بستنی توت فرنگی بخوریم یا بروم "بام شهر" برای شهر و همه خانه هایی که زیر پای قد برافراشت اند دست تکان بدهم و عکس یادگاری بندازم.ذوق که کنم حاصلش این می شود که زیر لب بخوانم گجلر فیکریندا یاتا بیلمیرم.... این روزها دلم هوس یک چیزهایی می کند که اصلا فصلش نیست بعد یک احساسی در درونم لگد میزند که خبرهایی است بانو؟بعد خودم به احساسم می خندم...مصرف سالار)توت فرنکی) ام بالا رفته..یک آن به خودم می آیم میبینم وسط آمار جان فروند کتاب "لطفا مرغ نباشید " این زنیکه باربارا دی آنجلیس را می خوانم..خیلی رک تر از قبل حرف میزنم..دیگران نامش را می گذارند خودخواهی..بی ملاحضه بودن..غرور..مهم نیست.مهم این است که الان اینم. *دندان ما بهتر است.کم شرمنده کنید بپرسید :) *به همکارم میگم خانم فلانی فردا امتحان دارم برام دعا کن...خیلی ریلکس توی چشمام نیگاه می کنه و میگه: خوندی دیگه؟انشالله 20میشی...لبخند میزنم و با قیافه ایی کاملا حق به جانب سر تکان میدهم که بلی..(اگه خونده بودم که به تو نمیگفتم دعا کن ..میرفتم مثه بچه آدم امتحانمو میدادم بشر : ))
به دنبال کسی باش که تو رو به خاطر زیبایی های وجودت زیبا خطاب کنه نه به  خاطر جذابیت های ظاهری ات.. کسی که دوبار با تو تماس بگیره حتی وقتی تلفن هاش رو قطع می کنی. کسی که بیدار میمونه تا سیمای تو رو در خواب ببینه.. کسی که پیشونی تو رو میبوسه و حمایت گر تو میمونه کسی که مایل باشه تو رو حتی در زمانی که در ساده ترین لباس هستی به دنیا نشونت بده کسی که دست تو رو در مقابل دوستانش در دست بگیره.حتی وقتی خیلی شیک نیستی.. کسی که تا بگی آخ..تا دو روز همه اش حالتو بپرسه! کسی که وقتی بهش میگی حوصله ندارم برات قیافه نگیره و باهات مهربون تر باشه. جسم و رحت رو به دست کسی بسپر که بی وقفه به یاد تو بیاره که تا چه اندازه براش مهم هستی و نگران توست و چه قدر خوش بخته که تو رو در کنارش داره.. در جستجوی رابطه با آدمی باش که وقتی تو رو میبینه به دوستانش بگه اون خودشه!!همونی که می خواستم. به کسی دل بده که فهم داشته باشه و حتی اگه به زبون نیاره ته دلش درک کنه که تو به خاطر اون خیلی لذت هاتو پس زدی. این آدم ارزش پایبندی و تلاش رو داره.. *امتحان آمار مهندسی و کنترل پروژه پس فردا :) مزید بر علت شده که بهتون سر نزدم.ببخشایید رفقا! *دعا کنید شرمنده استاد و ورقه نشیم.. *به زودی همه پست های خوشگل خوشگلتون رو می خونم :) *  میتونید این توصیه هارو جدی نگیرید اما اگر ازش استفاده کنید شما خوشبخت ترین آدم روی کره خاکی هستید!! مطمئن باشید.. *خدایا از من لحظه ایی چشم برندار..مخصوصا از این به بعد..
حذف شد..... + هرطور که مایلید با او حرف بزنید.. +درباره مخاطبین این وبلاگ باید یک فکری بکنم.
من از دندان پزشکی متنفرم.من اساسا از هرچیزی که مربوط به دندان و دندان درد مرتبط باشم متنفرم.من اساسا از هرچه دکتر دندان پزشک هست حالم به هم می خورد.من حتی از همجنس های خودم که که رفته اند دندان پزشک شده اند هم بدم می آید.من از بوی دندان پزشکی..از آن اینه های مقعر و محدب..از آن فیس فیس کردن های یکریز..از ایمپلنت.از پلاکت..از سوزن..از درد از آخ متنفرم.من اساسا از اینکه دهان نازنینم را تا تهیگاه حلق باز نگه دارم و آقای دکتر تا چشم کار میکند برود در دهان من متنفرم.از اینکه دست هایش و هر چه از فلزات عجق و وجق و ناموزون در آن حوالیست بکند در دهان مبارک من ؛منتفرم.من..من از فاکتورهای جدید ارتدنسی که بر پوسیدگی دندان اضافه نمی کنند ..از آمپول بی حسی.از روکش های دردآور و جرمگیری های دوهزار و ان از ترس اتاق انتظار از خانم منشی چاق و بدقواره بداخلاق اعصاب تعطیل دندان پزشکی از تلق مسخره روی صورت دکتر در مقاب سیل خونابه هایی که از لب و لوچه من خیز می گیرند به سمت آقای کتر..از صندلی بی اصل و نسب دندان پزشکی با آن جک مزخرفش.از نورهای تصنعی و چندش آور اتاق درمان.از آن همه میخ و سیخ و دنگ فنگ..از پوسترهای تبلیغاتی پروتز...از کارت ویزیت آقای دکتر.از وقت بعدی..از عصب کشی..از پر کردن.و حتی از ویزیت ساده حالم به هم می خورد.متنفرم.من اساسا ..من..من   دارم از درد میمرم.... *دندانمان را 10 صبح ترمیم کردیم خوب بود.درد نداشتیم ها...الان تازه یادش افتاده درد بگیرد بی شرف. *از ایام امتحانات متنفرم.متنفر *مدیونید اگه فکر کنید این درد لعنتی باعث شد من بتونم امتحانو بپیچونم و نروم سر جلسه.. *قوی باش دختر.

من از دندان پزشکی متنفرم.من اساسا از هرچیزی که مربوط به دندان و دندان درد مرتبط باشم متنفرم.من اساسا از هرچه دکتر دندان پزشک هست حالم به هم می خورد.من حتی از همجنس های خودم که که رفته اند دندان پزشک شده اند هم بدم می آید.من از بوی دندان پزشکی..از آن اینه های مقعر و محدب..از آن فیس فیس کردن های یکریز..از ایمپلنت.از پلاکت..از سوزن..از درد از آخ متنفرم.من اساسا از اینکه دهان نازنینم را تا تهیگاه حلق باز نگه دارم و آقای دکتر تا چشم کار میکند برود در دهان من متنفرم.از اینکه دست هایش و هر چه از فلزات عجق و وجق و ناموزون در آن حوالیست بکند در دهان مبارک من ؛منتفرم.من..من از فاکتورهای جدید ارتدنسی که بر پوسیدگی دندان اضافه نمی کنند ..از آمپول بی حسی.از روکش های دردآور و جرمگیری های دوهزار و ان از ترس اتاق انتظار از خانم منشی چاق و بدقواره بداخلاق اعصاب تعطیل دندان پزشکی از تلق مسخره روی صورت دکتر در مقاب سیل خونابه هایی که از لب و لوچه من خیز می گیرند به سمت آقای کتر..از صندلی بی اصل و نسب دندان پزشکی با آن جک مزخرفش.از نورهای تصنعی و چندش آور اتاق درمان.از آن همه میخ و سیخ و دنگ فنگ..از پوسترهای تبلیغاتی پروتز...از کارت ویزیت آقای دکتر.از وقت بعدی..از عصب کشی..از پر کردن.و حتی از ویزیت ساده حالم به هم می خورد.متنفرم.من اساسا ..من..من  

دارم از درد میمرم....

*دندانمان را 10 صبح ترمیم کردیم خوب بود.درد نداشتیم ها...الان تازه یادش افتاده درد بگیرد بی شرف.

*از ایام امتحانات متنفرم.متنفر

*مدیونید اگه فکر کنید این درد لعنتی باعث شد من بتونم امتحانو بپیچونم و نروم سر جلسه..

*قوی باش دختر.


ببخشید درگیرم. همین.
بالاخره پیدا کردم..مدتها بود دنبال ترفندهایی این چنینی می گشتم,میدانید من به رغم همه هم جنس های هم سن و سالم نه سودای لاغر اندام شدن داشتم و نه حسرت گونه های استخوونی(که به فضل پروردگار رسیده بود مادرزادی)..از همان دوران کودکی هم ناخن های بلند و کشیده ام معضلی بود برای غرغرهای بابا که دختر!ناخن هایت را بگیر..تو دانش آموزی و فلان..راستش یادم هم نمی آید هیچ وقت برای فاکتورهایی نظیر بینی و عقب جلو کشیدن چانه و پروتزهای ژله ایی هم نذر کرده باشم.در کل دوران نوجوانی ام اوج تلاش من برای این دست مسایل زمانی بود که پول توجیبی هامو جمع کردم که گوشم رو سوراخ دوم بزنم..آنهم در اوج شرایطی که صمیمی ترین دوستم همزمان با من پول جمع می کرد که پشتش را یک طرح بزرگ خالکوبی بیندازد..این ها را گفتم که مخاطبین خاص و عام بدانند اساسا رها با این دست ملزومات تکراری که داغ دل غریب به اتفاق هم سالانش شده حال نمی کند(البته من در جایی زندگی می کنم که این چیزها معیار و ملاک زیبایی محسوب می شوندها..آنجا را نمیدانم)..و این چنین است که قاعدتا این سوال مطرح می شود که چه چیزی در تمام روزهای بلوغ و ایام پرتمتراق جوانی حسرت رها بوده!!؟ و آن یکی است و هیچ نیست جز آنکه: رگ دست های همایونی اش فرت بزند بیرون..تصور کنید مثل رودهای روانی که از روی پوست به راحتی قابل تشخیص باشد و سبزی اش خیلی کمرنگ بزند بیرون..و وقتی به دست هایت نگاه می کنی همه شان را ببینی که به دست هایت زیبایی دوچندان بخشیده اند.ناگفته نماند که مراجع عظامی هم در این زمینه یافتیم که در این راه پر مشقت چراغ راهمان گشتند..برای مثال تنها دخترخاله دور از رها چنین فضلی نصیبش شده و اتفاقا شدیدا از این حادثه ایی که مادزادی درگیرش است می نالد و از شما چه پنهان هربار که دست های فاقد رگ و صاف ما را می بیند کلی خوش به حالت نثارمان می کند و ما در دل حسرت دست های سبزه و رگ بیرون زده لاغر اندام وی را می خوریم.همان دست هایی که او ناگران است مبادا چیز تیزی به دست هایش با آن رگ های بیرون زده گیر کند و رگهایش از فرط اشتیاق پاره شوند...و از همین رو حتی زمانی بر آن شدیم که به قصد کشت لاغر شویم که این رگ ها تحریک شوند( اگر قرص های هورمونی داخل بازار انقدر مزخرف نبودند حتما مثل این پاور لیفتینگ کارها امتحانش کرده بودیم تا حال) اما از شما چه پنهان با این قد دراز به 51 رسیدیم اما باز رگ هایمان نزد بیرون که نزد..و این چنین بود که بالاخره با کلی مشقت و کوشش به طرز جالبناکی دی یکی از دوستان خوبمان که در طبابت درس ها خوانده این چنین تجویز نمود که ... رازش را نمی گوییم کلی برای خودمان هزینه برداشت :دی * از امروز با این فعل دست و پنجه نرم می کنیم.امید که رگ هایمان به قوت بیرون زند :))
از دیشب تاحالا همه اش صدای فلش دوربین های عکاسی در گوشم زنگ میزنند!!شب هم که نه،از عصری تا حالا...او که آمد دنبالم با هم کلی پیاده روی کردیم..و حرف های خوب خوب زدیم.همه اش می گفت: یه وری من خسته نباشی.کار خوب بود؟من هم هی ته دلم قیرویری می آمدم و هربار به عمد دستم را شل نگه می داشتم که او دستم را محکم تر بگیرد :) بین خودمان باشد توی یکی از همین کوچه پس کوچه های خلوت شهر هم یکدیگر را در آغوش کشیدیم و پشت دیوار تمام کتفهای مردانه اش را لمس کردم..حس خیلی خیلی خوبی بود.تا حالا همچین احساسی را تجربه نکرده بودم.گفته بودم تا به حال هیچ مردی مرا در آغوش نکشیده بود؟مزه اش هنوز زیر زبانم مانده لامصب...تجربه عجیبی بود..البته کلی می ترسیدم ها ..اما او همه اش میگفت نترس..و لبخند میزد..از کوچه که با احتیاط گذشتیم رسیدیم به خیل جمعیت...پشت درب سالن غلغله بود..از میان نفرها عبور کردیم و در صندلی های ردیف وسط نشستیم.کنار هم..مجری که وارد شد.کلی چرت و پرت های سخنوری بلغور کرد که من اصلا حواسم به آن حرف ها نبود.همه فکرم پیش دست هایم بودکه او نوازش شان می کرد. انگار که کیف پولش را در دست داشته باشد محکم چسبیده بود..بعد از یکی دو نفر مرا صدا کردند.تنها رفتم بالای سن.او آن پایین نشسته بود و آرام لبخند میزد .نگاهش کردم. و طوری که انگار با چشم هایش بگوید من هستم ..دلم را قرص میکرد..آخرین تصویری که از او در حافظه ام آمد چهره معصومش در لباس سرهم قرمز رنگ نوزادی اش بود.چشمک زدم..و آنها با یک پارچه سیاه رنگ چشمانم را بستند.همان جا بالای سن .و یک اسلحه به من دادند و گفتند به پارچه سفیدرنگ روبه رویت شلیک کن.تفنگ مثل لیزر بود نور زرد لیمویی اش را روی ملحفه سفیدرنگ جلویی را خوب به خاطر دارم.باورتان نمیشود اما آنها به من گفتند برای اینکه برنده شوی باید شلیک کنی.نتوانستم.روی ملحفه سفیدرنگ چشمان خودم بود که باید بهشان شلیک می کردم.تمام تنم میلرزید.اسلحه از دستم افتاد..همه اش می گفتند بزن بزن..بزن.اما من با چشمان بسته گریه می کردم.فقط یک مشت رنگ آنجا بود که با انها نقاشی می کشیدم..نقاشی خاصی بود..تصویر یک لبخند!!همه سالن نگاهم می کردند..من تصویر یک لبخند را می کشیدم ..و تند تند نقاشی می کردم و با رنگ ها شکل می کشیدم اما همین که به لب هایش رسیدم رنگ هایم تمام شدند..دلم نیامد نیمه کاره رهایش کنم..زمان رو به اتمام بود..تصمیم خودم را گرفتم و لب های خودم را گذاشتم...همین که لب هایت لب هایم.. چشمانت چشمانم و ....ناگهان دست هایش بر شانه هایم رسید..و صدای کف و سوت حاضران بلند شد..چشم هایم را باز کرد.و آرام در چشمانم نگریست..لبخندش کامل بود..به من خندید..زیبا..بعد در حالیکه تمام جمعیت برایم کف میزند همان جا بالای سن یواشکی زیر گوشم گفت : یه وری دراز دوست دشتنی من..بهت افتخار می کنم..بعدش هم کنار من ایستاد و عکاس ها کنار هم ردیف شدند..به من میگفت بخند!!من خندیدم.او می خندید..و عکاس ها با شور و شوق تمام تند و تند از ما عکس های دونفره می گرفتند.صدای فلش های عکس در گوشم زنگ می خورد..نورشان چشمانم را اذیت می کند..صدای مادرم می آید در حالیکه پرده را کنار میزند غرغر کنان می گوید: پاشو آفتاب اومد کف اتاق..بیدار شو دختر.فردا امتحان داری..بیدار شو!!پتو را رو می کشم روی سرم و به این فکر می کنم که آیا واقعا من دوست داشتنی هستم؟ *man 3 shabe k nakhabidam
من مریض تخت شماره نوزده هستم.اتاق یکصد و هفده.پرده های آبی اینجا رو دوست دارم.من رو یاد کلاس پنجم ابتدایی ام می اندازه ؛وقتی با آرامش مینشینم و کمپوت آلورایی که خواهرم برام خریده رو تنهایی می خورم.اینجا ساعت های زیادی برای مطالعه وقت دارم.و این خیلی خوبه.اینجا گاهی دلت می خواد اوج بگیری .البته بدی های خودش رو هم داره ها مثلا همه اش بلند صدات می کنند.و اگه کاری رو که فکر می کنی درسته رو انجام بدی سرت داد میزنند..یا برای مثال هر شش ساعت یکبار به زور با قاشق کلی دارو میریزند توی دهنت یا مجبورت می کنند که زبونتو براشون در بیاری بیرون تا مطمئن بشن قرص هاتو قورت دادی..یا اینکه همه اش احساس می کنم بقیه به وسایل شخصی ات دست میزنند.بدون اینکه اجازه بگیرند.و این اصلا خوب نیست ..یه موقع هایی هست که کاملا راحت نشستی و کاری به کار کسی نداری که می بینی مریض تخت بغلی شروع می کنه همین طوری بهت فوش میده..و همین که بهش نگاه می کنی خودشو میزنه بخواب :)  اما بازم در کل بد نیست..تخت من کنار پنجره است.من هر صبح بعد از چک کردن اس ام اس هام از هوای خنک ساعت هفت صبح لذت می برم و ریه هامو از نسیم های پر از اکسیژنش پر می کنم.خوبیش به اینکه خورشید هنوز اونطور داغ نشده و میشه گفت صبح خنکیه..برای تجربه اول خوبه..البته محدودیت هایی هم داره.اینجا ساعت هشت و نه شب باید بخوابی باید! و اینه که دیگه نمیتونم مثل اون موقع هایی که توی خونمون بودم ساعت سه نیمه شب با خیال راحت پست بنویسم و افتخار کنم که تایم آپ هام انحصاریه..راستشو بخوایید اینجا چند نفری هستند که انگار چشم دیدن منو ندارند.و البته چشم دیدن کتاب ها و لپ تاپ و جعبه بیسکوییتم رو.چند شب پیش وقتی داشتم ماه رو نگاه می کردم از توی سایه پنجره دیدم یکی از هم اتاقی هام داشت توی لیوان آبی که توی سینی شامم گذاشته بودند تف می کرد.یا مثلا یکی از تکمه های لپ تاپم به طرز وحشتناکی کنده شده که هیچ وقت هم پیداش نکردم..یا امروز صبح وقتی خواستم کتاب بخونم دیدم لای آخرین صفحه ایی که خونده بودم یک مارمولک خشک شده است که خوناش به ورقه های کتابم چسبیده ..دوسه روز قبل هم یکی از امریض های تخت اتاق روبه یی به سمتم حمله ور شد و موهای بلندمو کشید که پرستارا نجاتم دادند..البته منم چون موهامو خیلی دوست داشتم با ناخن های بلندم تا می خورد چنگش زدم تا هروقت که زخم هاشو دید یادش باشه به خاطرات من دست داری نکنه..میدونید!! من عاشق موهای لخت و مشکی بلندم شدم..مخصوصا وقتی از بالا دم اسبی می کنمش..همه اینا زیر سر بقیه مریض های بخشه..به من می گن مهندس دیوونه!همه اش با این اسم صدام می کنند..و می گن از بس کتاب خوندی تو رو آوردن اینجا.ولی من اینطوری فکر نمی کنم.دکترم گفت من فقط یه کم علایم هیپومانیکی دارم که اون هم با دارو و قرص رفع میشه.صادقانه بگم اون موقع ها که توی بیمارستان کار می کردم و مریضام خانم دکتر صدام می کردند همیشه فک می کردم نمیشه توی همچین جایی زندگی کرد.دلم برای بیماران بخش می سوخت اما الان اگه از غروب های روزهای شنبه فاکتور بگیریم باید بگم جای آنچنان بدی هم نیست. باید اعتراف کنم که این همه اش نیست.راستش یک موقع هایی یک اتفاقاتی هم هست که نمیشه ازشون راحت بگذری ؛سخت بود اما هفته قبل که داشتم با بلوز و شلوار تیترون در حیاط بیمارستان کتاب به دست قدم میزدم یکی از همراه های اتاق روبه رویی ام رو دیدم که خیلی زیبا می خندید..با بلوز شلوار سورمه ایی و سردست های خیلی شیک.نمیدونم چرا یک آن فکر کردم همون رهای قبلی هستم که با کفش های پاشنه بلندش زمین رو میلرزوند و هرجا میرفت همه جذبش می شدند..و سعی کردم احساسمو بهش منتقل کنم.اما اون اصلا حواسش به من نبود.من موقع کتاب خوندن هی سرمو می آوردم بالا و از دور نگاهش می کردم ولی اون احتمالا منو نمی دید..اما من بوی عطرشو دوست داشتم و همین که داشتم از کنارش رد می شدم و لبخند زدم یه جوری نگام کرد.شاید فکر می کرد من دیوونه ام.یا شاید هم توی اون لباس ها نامرتب به نظر میرسیدم که با یه حس ترحم نگاهم کرد..  بدتر اینکه همین که اومدم سرمو بندازم پایین چشمم به دمپایی های صورتی ایی که پام بود افتاد.کلی خجالت کشیدم.شانس آوردم جوراب پام بود اگه نه با اون ناخن های لاک نزده و از ته گرفته دفرم کلی ذوب می شدم از خجالت. این پست رو نوشتم که اگه خواستید به ملاقاتم بیایید بدونید من بیمار اتاق شماره 117 تخت نوزدهم هستم.راستی علاقه چندانی به کمپوت هلو یا سیب یا مارمالات میوه های مختلف ندارم..ترجیح میدم همون کمپوت آلورا رو برام بیارید. و به جای دستبند و ام پی فور و گل و تی شرت و ادکلن و مجله های مسخره خانوادگی برام کتاب یخرید :)  من مریض تخت شماره نوزده هستم.اتاق یکصد و هفده.پرده های آبی اینجا رو دوست دارم.من رو یاد کلاس پنجم ابتدایی ام می اندازه ؛وقتی با آرامش مینشینم و کمپوت آلورایی که خواهرم برام خریده رو تنهایی می خورم.اینجا ساعت های زیادی برای مطالعه وقت دارم.و این خیلی خوبه.اینجا گاهی دلت می خواد اوج بگیری..
حذف شد.