" آقای کیوسک "






















۱۹ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

روی صندلی می نشینم و به خدا تکیه می کنم.صندلی های چوبی خانه ما غار تنهایی اند برای من.روی صندلی چوبی می شود نشست و فکر کرد به صندلی های چرمی یک کافه در دور؛ من فکر می کنم،به رنگ خال های روی بال یک پروانه کوچک،که در اولین دیدار روی شانه ات نشست و جیک جیک کرد.راستی تا دیروز این گنجشک ها کجا بودند که حافظ بخوانند!ببین چه رستاخیزی شده درقلب این زمستان.به نظرم برای ولادت یک حادثه کمی زود است.صبحانه تخیل نزدیک است..روی صندلی می نشینم و به این فکر می کنم که آذر فصل سرماخوردگی روح است.یلدا که از راه رسید می نشینم روی همین صندلی تا با خدا مشاعره نور راه بندازیم.یلدا که آمد روی صندلی ام می نشینیم و به ماه فکر می کنم.و به صندلی های چرمی یک کافه در ماه برای یلدای آینده...
حذف شد..
            

                                                      حذف شد..

            

                                                      حذف شد..

از مرد هایی که زود کم میارن خوشم نمیاد. از مردهایی که زود وا میدن خوشم نمیاد.از مردهایی که زود تصمیم میگیرن خوشم نمیاد.از مردهایی که زود پشیمان میشن خوشم نمیاد.اصولا از مردهایی که حال به حالند خوشم نمیاد.از مردهایی که شوخ هستند خوشم نمیاد.از مردهایی که بعد از پیشنهاد دادن و وابسته کردن دختر متوجه میشن به درد هم نمی خورند خوشم نمیاد.از مردهایی که شان زن رو نمی شناسند خوشم نمیاد.از مردهایی که توی جمع هر شوخی رو میگن خوشم نمیاد.از مردهایی که فکر می کنند همه دخترا بهشون نظر دارند خوشم نمیاد.از مردهایی که وقتی میخوان خوش اخلاقند ، وقتی نمی خوان بداخلاق خوشم نمیاد.از مردهایی که نمیدونن چی میخوان خوشم نمیاد. از مردایی که ناموس خودشون مکروهه ناموس مردم مباحه خوشم نمیاد.از مردایی که موقع حرف زدن به بالا تنه ات نگاه می کنند خوشم نمیاد.از مردایی که ثبات روحی ندارند خوشم نمیاد.از مردایی که سر زنشون داد می زنند خوشم نمیاد..از مردایی که ظرفیت شوخی ندارند خوشم نمیاد..از مردایی که ظرفیت ندارند خوشم نمیاد..از مردایی که توی چارچوب درب مثل چهارپا و بدون توقف رد میشن خوشم نمیاد.از مردایی که وقتی بهشون میگی جانم خودشونو می گیرن خوشم نمیاد.از مردایی که شعور حساب کردن میزت رو ندارند خوشم نمیاد.از مردایی که دروغ میگن و فکر می کنن چون یک زن دوستشون داره پس به کثیف کاری هاشون پی نمی بره خوشم نمیاد.از مردایی که بداخلاقند خوشم نمیاد.از مردایی که میزنن زیر حرفشون خوشم نمیاد.از مردایی که راحت  میگن ندارم,نمی تونم,عهده دار نیستم ...خوشم نمیاد.از مردایی که وعده وعید مفت میدن خوشم نمیاد.از مردایی که مراقب نشستن شون نیستند خوشم نمیاد..از مردایی که  شلوار تنگ می پوشند خوشم نمیاد.از مردایی که موهاشون چرب ه خوشم نمیاد.از مردایی که بوی عرق میدن خوشم نمیاد.از مردایی که قلیون می کشند خوشم نمیاد.از مردایی که مسواک نمیزنند خوشم نمیاد.از مردایی که به خودشون اجازه هر حرفی رو میدن خوشم نمیاد.از مردایی که مادرشونو بیشتر از پدرشون دوست دارند خوشم نمیاد.از مردایی که مرد نیستن خوشم نمیاد.از مردایی که شوخی دستی می کنند خوشم نمیاد.از مردایی که به جای حرف زدن مثل دخترها قهر می کنند خوشم نمیاد.از مردایی که تا کم میارن اذیت می کنند خوشم نمیاد.از مردایی که درک نمی کنند خوشم نمیاد.از مردایی که منزلت هنر زو نمیدونند خوشم نمیاد.از مردایی که بز کوهی میشن خوشم نمیاد.از مردایی که هی دنبال نقطه ضعف هستند خوشم نمیاد.از مردایی که مثه زن ها تو هرچیزی دخالت می کنند خوشم نمیاد.از مردایی که از مردونگی فقط جنسیت اش رو به ارث بردند خوشم نمیاد.از مردهایی که ازت امنیت ات رو میگیرن  خوشم نمیاد.از مردایی که حواسشون به خودشون نیست خوشم نمیاد.از مردایی که لبخندت رو توی صورتت خشک می کنند خوشم نمیاد.از مردایی که زود خسته میشن خوشم نمیاد.از مردایی که زود وا میدن خوشم نمیاد. +پارسال همین موقع؛من.تو.بک گروند مشترکی که توش قلب بود...
نشسته ام در خانه و به خیال خودم دارم استراحت می کنم.و حواسم نیستــ که آن بیرون پشت درب خروجی آپارتمان چه خبر است.درب اتاقم را بستم و فکر می کنم این بهترین حالت ممکن برای تمام کردن یک جمعه کسل کننده است.کافی میت دوبل، پیتزای بیات،ماهنامه ورق ورق شده،فیلم های تکراری و اس ام اس های بی مزه آن هم  از  طرفـ آدم هایی که منتظرشان نیستی.و جمعه ایی که در سکوتـ گذشت.وقتی کسی خانه نباشد بلدم چه طور خوش بگذرانم.اما جمعه ها خیلی نمی شود مجردی خوش گذراند.اتاق را تاریک می کنم،پاهایم را می چسبانم به شوفاژ و چشم هایم را می بندم و با خودم فکر می کنم که می شد لحظه های در خواب رفته یک جمعه سرد را طور دیگری گذراند.می شد رفت دفتر دوست پسر سابق و پشت پنجره سرتاسری اش ایستاد و  کلی حرف های بی رودربایستی زد و به مشروب خوردنش نگاه کرد.می شد کوله را برداشت و دوربین و هدفون و باطری اضافه و راه افتاد در سطح شهر و کلی عکس های خوشگل خوشگل گرفت.می شد رفت یکی از کافه های مرغوب شهر و پاستای داغ سفارش داد.می شد با یکی از آن مورد اعتمادهایش رفت کوه و از آن بالا به غروب نارنجی رنگ شهر نگاه کرد یا نه حتی رفت سینما و یک بار دیگر صحنه های "من مادر هستم" را زندگی کرد...می شد لباس مناسب پوشید و رفت پارک بانوان و دوچرخه سواری کرد.می شد یک دوش مرتب گرفت و ترتیب یک مهمانی چندنفره را در خانه داد با تخته و بطری  سایر مخلفات.می شد کمی حساب کتاب کرد و راه افتاد کتابفروشی های قدیمی شهر و دو سه تا کتاب وسووسه انگیز و ممنوع ال...خرید؛یا دست کم بین کتاب های شهر کتاب لولید.می شد رفت بلوار آزادی و دو سه سیخ جیگر خورد و از آن طرف بلوار به high level های طرف دیگر بلوار که داخل  تاریکی گرم و نرمــ ناندوس نشسته اند خندید که مک دونالد را به جیگر مغزپخت ترجیح میدهند.می شد  به بهانه خریدن یک ظرف سوپ از "تک خال" زد بیرون و دو سه تا فیلم توپ از انتهای صدرا خرید.می شد  رفت استخر و دو سه ساعت توی گرمایش گوشت گرفت.می شد اصلا رفت خارج از شهر و در مسیر جاده تبریز تا دلنوازان با صدای بلند ضبط خواند: وقتی باد آروم آروم موتو نوازش می کنه..و شاید کمی آنطرف تر رفت و هیجان انگیز ترین رولر کاسترهای دنیا را سوار شد.و یک تعطیلی جذابتر را ساخت. نشسته ام اینجا که چه؟معجزه شود؟خوب که فکر می کنم میبینم من بیخودی نشسته ام در خانه و به خیال خودم دارم استراحت میکنم .و حواسم نیستــ که آن بیرون درست پشت درب خروجی آپارتمان چه خبر است.. +علی چاروسائی تولدت مبارک. +یادم رفت نوشت: پست با الهام از سیگار پشت سیگارهای مه سا.
پست حذف شد.. +...
من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی موهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.  شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما حرف هایم را می نویسم حتی اگر شیرین نباشند.راستش را بخواهید این بار کمی وحشی تر از قبل تر ها تایپ می کنم،آمده ام که یک اعتراف بنویسم. آمده ام که اعتراف سنگینی کنم.اعترافی که خودم هم توان باورش را ندارمــ.اعترافی که در همه طول عمر کتمانش می کردم،نه اینکه دروغ گفتم؛نه! فقطـ از حضورش بی اطلاع بودم.و نمیدانم چه شد که یکدفعه همین امروز متوجه حضور این جنین در حواسم شدم.پس با این ذهنیت بخوانید که "خودش هم نمیدانسته" من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود. از سر خط برایتان می نویسم؛اعتراف می کنم که :من دختر حسودی هستم. oopS/ این را تازه فهمیدم.یعنی هرچه فکر می کنم میبینم حسود نبودم؛بعدا شدم.نمونه هایش را هم تازگی ها درکــ کردم که برای شفاف سازی بیشتر به شرح ذیل می نویسم..برای مثال وقتی میبینم زنی کتابش را چاپ کرده حسود می شوم(فقطـ زن).وقتی میبینم شاعره ایی غزل غزل می سراید حسود می شوم(فقطـ زن).مطمئنم که هیچ وقت به دوست پسر کسی حسودی نکردم یا به مارک اور کت های چند صد دلاری پشت ویترین های پاساژ آریا؛ ولی الان یکـ هفته است برای داشتن کتاب "سال بلوا" به اندازه تمام عمرم به خواهرم حسود شدم.ازینکه روشنک هم تختی سال اول دبیرستانم در یکی از دانشگاه های مطرح تبریز پزشکی می خواند، و من با ترم آخر این دانشگاه مزخرفی که  تویش می لولم دست و پنجه نرم می کنم حسودی ام می شود.بی شرمانه است اما من به طلا؛هم باشگاهی و دوست صمیمی دوران دبیرستانم هم حسود می شوم وقتی؛هفته ایی هزار بار از بلاد کفر  پی ام میدهد که "رها!پاشو بیا اینجا،رها ول کن اون دانشگاه رو..رها" و من ترجیح میدهم این مهندسی لعنتی ام را بگیرم و مثل طلا به دامپزشکی خواندن در دانشگاه ایکس فکر نکنم و وانمود کنم همه چیز خوب آروم است و اصلا هم ناراحت یا ناراضی نیستم.خودم هم نمیدانستم انقدر حسودم اما دیروز موقع برگشتن از سرکار به حاشیه نویسی های همکارم روی پروژه مشترکمان حسودی کردم.من به شهره حسودی می کنم که پنج شش برابر من درس می خواند.حتی به سهیل حسود می شوم  وقتی میبینم  در نواختن سه تار رویایی من بهترین است.بین خودمان بماند یک موقع هایی پیش می آید به عکاسی خوب ارسطو غبطه می خورم و وانمود می کنم چندان هم سوژه هایش عالی نیستند با اینکه به خلاف این قضیه ایمان دارم. برای تکمیل شدن پرونده عرض می کنم با اینکه هیچ وقت نخواسته بودم شاعر باشم اما احساس می کنم وقت آن رسیده که به غزل واره های "امیر انصاری" و "وحید ناظم الرعایا" هم حسوی کنم؛از بس معاصر نویسی هایشان به جان می نشیند. من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود. نمیدانم دچار چه عارضه ایی شدم اما این حس حسادت دارد مثل خوره روحم را می خورد،می ترسم یک روز بزنند مقتول مرحومه رها فوت شد به خاطر خفگی ناشی از co2های در خونش.احساس می کنم نباید اینگونه باشم.مسخره است اما یک موقع هایی به خودم هم حسودی می کنم.به اینکه هی میرم جلوی آینه و قربان صدقه خودم و لباس پوشیدنم می روم.سلف کانفیدنسم زبان زد خاص و عام شده این چند وقته از بس می آیم اینجا و در نهایت گستاخی شاکله ذهنی تان را راجع به رها می شکنم و از نو می چینمش...می دانید شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما من حرف هایم را می نویسم.من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود. +پ.ن : می خواستم بنویسم این حسادت و غرض ورزی نیست و من این حسادت را دوست دارم و این ها،...دیدم همه شما بهتر از من جوابم را نوشتید.پی  نوشت را ارجاع می دهم به کامنت های خوبتان در همین پستـ . +خواننده صاحب شعور داشتن یکــ نعمت خیلی بزرگ است.ازینکه انقدر صاحب دل هستید ممنونم.خیلی /
                          
             

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی موهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

  شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما حرف هایم را می نویسم حتی اگر شیرین نباشند.راستش را بخواهید این بار کمی وحشی تر از قبل تر ها تایپ می کنم،آمده ام که یک اعتراف بنویسم.

آمده ام که اعتراف سنگینی کنم.اعترافی که خودم هم توان باورش را ندارمــ.اعترافی که در همه طول عمر کتمانش می کردم،نه اینکه دروغ گفتم؛نه! فقطـ از حضورش بی اطلاع بودم.و نمیدانم چه شد که یکدفعه همین امروز متوجه حضور این جنین در حواسم شدم.پس با این ذهنیت بخوانید که "خودش هم نمیدانسته"

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

از سر خط برایتان می نویسم؛اعتراف می کنم که:من دختر حسودی هستم. oopS/ این را تازه فهمیدم.یعنی هرچه فکر می کنم میبینم حسود نبودم؛بعدا شدم.نمونه هایش را هم تازگی ها درکــ کردم که برای شفاف سازی بیشتر به شرح ذیل می نویسم..برای مثال وقتی میبینم زنی کتابش را چاپ کرده حسود می شوم(فقطـ زن).وقتی میبینم شاعره ایی غزل غزل می سراید حسود می شوم(فقطـ زن).مطمئنم که هیچ وقت به دوست پسر کسی حسودی نکردم یا به مارک اور کت های چند صد دلاری پشت ویترین های پاساژ آریا؛ ولی الان یکـ هفته است برای داشتن کتاب "سال بلوا" به اندازه تمام عمرم به خواهرم حسود شدم.ازینکه روشنک هم تختی سال اول دبیرستانم در یکی از دانشگاه های مطرح تبریز پزشکی می خواند، و من با ترم آخر این دانشگاه مزخرفی که  تویش می لولم دست و پنجه نرم می کنم حسودی ام می شود.بی شرمانه است اما من به طلا؛هم باشگاهی و دوست صمیمی دوران دبیرستانم هم حسود می شوم وقتی؛هفته ایی هزار بار از بلاد کفر  پی ام میدهد که "رها!پاشو بیا اینجا،رها ول کن اون دانشگاه رو..رها" و من ترجیح میدهم این مهندسی لعنتی ام را بگیرم و مثل طلا به دامپزشکی خواندن در دانشگاه ایکس فکر نکنم و وانمود کنم همه چیز خوب آروم است و اصلا هم ناراحت یا ناراضی نیستم.خودم هم نمیدانستم انقدر حسودم اما دیروز موقع برگشتن از سرکار به حاشیه نویسی های همکارم روی پروژه مشترکمان حسودی کردم.من به شهره حسودی می کنم که پنج شش برابر من درس می خواند.حتی به سهیل حسود می شوم  وقتی میبینم  در نواختن سه تار رویایی من بهترین است.بین خودمان بماند یک موقع هایی پیش می آید به عکاسی خوب ارسطوغبطه می خورم و وانمود می کنم چندان هم سوژه هایش عالی نیستند با اینکه به خلاف این قضیه ایمان دارم. برای تکمیل شدن پرونده عرض می کنم با اینکه هیچ وقت نخواسته بودم شاعر باشم اما احساس می کنم وقت آن رسیده که به غزل واره های "امیر انصاری" و "وحید ناظم الرعایا" هم حسوی کنم؛از بس معاصر نویسی هایشان به جان می نشیند.

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

نمیدانم دچار چه عارضه ایی شدم اما این حس حسادت دارد مثل خوره روحم را می خورد،می ترسم یک روز بزنند مقتول مرحومه رها فوت شد به خاطر خفگی ناشی از co2های در خونش.احساس می کنم نباید اینگونه باشم.مسخره است اما یک موقع هایی به خودم هم حسودی می کنم.به اینکه هی میرم جلوی آینه و قربان صدقه خودم و لباس پوشیدنم می روم.سلف کانفیدنسم زبان زد خاص و عام شده این چند وقته از بس می آیم اینجا و در نهایت گستاخی شاکله ذهنی تان را راجع به رها می شکنم و از نو می چینمش...می دانید شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما من حرف هایم را می نویسم.من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.


+پ.ن : می خواستم بنویسم این حسادت و غرض ورزی نیست و من این حسادت را دوست دارم و این ها،...دیدم همه شما بهتر از من جوابم را نوشتید.پی  نوشت را ارجاع می دهم به کامنت های خوبتان در همین پستـ .

+خواننده صاحب شعور داشتن یکــ نعمت خیلی بزرگ است.ازینکه انقدر صاحب دل هستید ممنونم.خیلی /



                          
             

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی موهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

  شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما حرف هایم را می نویسم حتی اگر شیرین نباشند.راستش را بخواهید این بار کمی وحشی تر از قبل تر ها تایپ می کنم،آمده ام که یک اعتراف بنویسم.

آمده ام که اعتراف سنگینی کنم.اعترافی که خودم هم توان باورش را ندارمــ.اعترافی که در همه طول عمر کتمانش می کردم،نه اینکه دروغ گفتم؛نه! فقطـ از حضورش بی اطلاع بودم.و نمیدانم چه شد که یکدفعه همین امروز متوجه حضور این جنین در حواسم شدم.پس با این ذهنیت بخوانید که "خودش هم نمیدانسته"

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

از سر خط برایتان می نویسم؛اعتراف می کنم که:من دختر حسودی هستم. oopS/ این را تازه فهمیدم.یعنی هرچه فکر می کنم میبینم حسود نبودم؛بعدا شدم.نمونه هایش را هم تازگی ها درکــ کردم که برای شفاف سازی بیشتر به شرح ذیل می نویسم..برای مثال وقتی میبینم زنی کتابش را چاپ کرده حسود می شوم(فقطـ زن).وقتی میبینم شاعره ایی غزل غزل می سراید حسود می شوم(فقطـ زن).مطمئنم که هیچ وقت به دوست پسر کسی حسودی نکردم یا به مارک اور کت های چند صد دلاری پشت ویترین های پاساژ آریا؛ ولی الان یکـ هفته است برای داشتن کتاب "سال بلوا" به اندازه تمام عمرم به خواهرم حسود شدم.ازینکه روشنک هم تختی سال اول دبیرستانم در یکی از دانشگاه های مطرح تبریز پزشکی می خواند، و من با ترم آخر این دانشگاه مزخرفی که  تویش می لولم دست و پنجه نرم می کنم حسودی ام می شود.بی شرمانه است اما من به طلا؛هم باشگاهی و دوست صمیمی دوران دبیرستانم هم حسود می شوم وقتی؛هفته ایی هزار بار از بلاد کفر  پی ام میدهد که "رها!پاشو بیا اینجا،رها ول کن اون دانشگاه رو..رها" و من ترجیح میدهم این مهندسی لعنتی ام را بگیرم و مثل طلا به دامپزشکی خواندن در دانشگاه ایکس فکر نکنم و وانمود کنم همه چیز خوب آروم است و اصلا هم ناراحت یا ناراضی نیستم.خودم هم نمیدانستم انقدر حسودم اما دیروز موقع برگشتن از سرکار به حاشیه نویسی های همکارم روی پروژه مشترکمان حسودی کردم.من به شهره حسودی می کنم که پنج شش برابر من درس می خواند.حتی به سهیل حسود می شوم  وقتی میبینم  در نواختن سه تار رویایی من بهترین است.بین خودمان بماند یک موقع هایی پیش می آید به عکاسی خوب ارسطوغبطه می خورم و وانمود می کنم چندان هم سوژه هایش عالی نیستند با اینکه به خلاف این قضیه ایمان دارم. برای تکمیل شدن پرونده عرض می کنم با اینکه هیچ وقت نخواسته بودم شاعر باشم اما احساس می کنم وقت آن رسیده که به غزل واره های "امیر انصاری" و "وحید ناظم الرعایا" هم حسوی کنم؛از بس معاصر نویسی هایشان به جان می نشیند.

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

نمیدانم دچار چه عارضه ایی شدم اما این حس حسادت دارد مثل خوره روحم را می خورد،می ترسم یک روز بزنند مقتول مرحومه رها فوت شد به خاطر خفگی ناشی از co2های در خونش.احساس می کنم نباید اینگونه باشم.مسخره است اما یک موقع هایی به خودم هم حسودی می کنم.به اینکه هی میرم جلوی آینه و قربان صدقه خودم و لباس پوشیدنم می روم.سلف کانفیدنسم زبان زد خاص و عام شده این چند وقته از بس می آیم اینجا و در نهایت گستاخی شاکله ذهنی تان را راجع به رها می شکنم و از نو می چینمش...می دانید شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما من حرف هایم را می نویسم.من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.


+پ.ن : می خواستم بنویسم این حسادت و غرض ورزی نیست و من این حسادت را دوست دارم و این ها،...دیدم همه شما بهتر از من جوابم را نوشتید.پی  نوشت را ارجاع می دهم به کامنت های خوبتان در همین پستـ .

+خواننده صاحب شعور داشتن یکــ نعمت خیلی بزرگ است.ازینکه انقدر صاحب دل هستید ممنونم.خیلی /