" آقای کیوسک "






















۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

این پسر وسطیه..این واسه من خیلی آشناست.همینی که توی کنسرت گروه شمس هم می رقصید نیست؟هست .
ما زنانی هستیم که خنده هایمان مصنوعی بود.و دندان هایمان ایمپلنت .و لب و گونه هایمان پروتز . مژه هایمان تصنعی . و دردهایمان همیشگی.و به تحمل قانع .ما مردانی هستیم که غریزه مان مایه شرم، و لذت هایمان لحظه ایی و سیگارهایمان غم خوار و عشق هایمان بی فرجام و جیب هایمان خالی و حسرت هایمان بسیار. ما دخترانی هستیم که بلند بلندخندیدن مان گناه و موهایمان شراره های آتش و غریزه و خواسته هایمان بی بند و باری و شاهزاده هایمان دست نیافتنی و خانواده هایمان سخت گیر و دانشگاه هایمان عاری از هنر و دل درد هایمان مضاف .ما پسرانی هستیم که ایده آل هایمان مال مردم،شیطنت هایمان سوتی ،تفریح با هم سن و سال هایمان رفیق بازی و تخلیه انرژی و رقصیدنمان سرخوشی و دوست داشتن هایمان بی بند و باری و آرزوهایمان محال. ما فرزندانی بودیم که چشم گفتن وظیفه مان بود.ما حق خواستن چندتا چیز را باهم نداشتیم.ما در شرایطی بزرگ شدیم که یاد گرفتیم دور اتاق بدو بدو نکنیم و اگر مثلا بزرگ فامیل می گفت بچه ات بی ادب است بزنند در گوشت آرام بنشینی و حتی زر زر هم نکنی حتی اگر معلوم نبود آن تخم سگ از چه چیزی ناراحت است که به شیطنت یک بچه هفت ساله گفته بی ادبی (!) زیر گوش ما خوانده بودند زیر ابرو برداشتن یعنی از جا در رفتن و اگر ناظم مدرسه سبیل هایت را کم پشت می شمرد حق تماس گرفتن با اولیای ترا داشت.دوست پسر برای ما به منزله خیابانی شدن بود.گوشی موبایل وسیله تو وسیله مصرفی تمام اعضای خانواده بود.پول تو جیبی لطف بود و ابروی پیوندی متانت موسوم.. مادر ما مرتب بهمان تلفن زده و گفته مبادا غذایت شور بشود و بنشینی به تلفن حرف زدن و غذایت بسوزد.مبادا مرد زندگی ات را کلافه کنی.مبادا زیاده خواه بشوی.یادمان داده قانع بشویم.تحمل کنیم.تن تن قهر نکنیم.مادر او هم موقع ازدواج این چیزها را به او گفته بود. کم کم عادت کردیم دل خوش بشویم به همین دلخوشی های الکی.به همین جراحی ها.به همین آمپول های کوچک کننده و بزرگ کننده به همین کاشت ها. ایمان آوردیم به دوستی های سوشال ودیر ارضایی های ناتمام و لباس های اتو نشده و ظرف های نشسته و دعواهای ناشتا.ما مومن شدیم به "زندگی مجردی سگش شرف داره به این وضعیت ". ما ها کم کم جدی گرفتیم فاصله نسل ها را..ما به چشم خود دیدیم که نسل بعد از ما چه قدر راحت تر به دنیا آمدند.و زیر عکس هایشان چه راحت نوشتند که "قراربود فقط یک لب ساده باشد؛ ;i که من به دنیا آمدم.خخخ"  و لایک خوردند.ما سیگار کشیدن پسربچه های دوازده ساله را دیدیم و از گستاخی شان حرص خوردیم. ما در چنین شرایطی زندگی کردیم و از همه سال هایی که به آن گفتیم زندگی متنفر شدیم.
آدم هایی هم هستند که بودنشان قیمتی است همان آدم هایی که بی دلیل تا نیمه راه همراهی ات می کنند و دوباره آن راه را برمی گردند همان هایی که موقع خداحافظی پیش دستی می کنند،خیز می گیرند سمتت و وسط پیاده رو می بوسندت همان هایی که خدا توی چشم هایشان شیطنت می کند با دل آدم وقتی نگاهشان می کنی همان هایی که بدون چشم داشت عاشقت می شوند،کشفت می کنند و دوستتشان می شوی من این آدم ها را دوست می دارم.  مولانا خواندشان را .. چشم های سبز و نژاد آلمانی شان را،کت قرمز زنانه شان را،آن دندان های سفید و یکدست وحشی شان را، آن دندان های سفید و یکدست وحشی شان را.،آن دندان های سفید و یکدست وحشی شان را.،آن دندان های سفید و یکدست وحشی شان را.،آن دندان های سفید و یکدست وحشی شان را. . .
اوایل ازش چندشم می شد.یعنی وقتی می دیدمش مور مور می شدم از حس ها و افکارش.اینکه یک مرد با اونهمه یال و کپال اداهای دخترونه داشته باشه و توی کیفش به جای جاسوئیچی و کلید سوهان و لاک و عطر زنونه پیدا بشه حالم رو بد می کرد.یه وقتایی هم می دیدم وقتی می فرستادمش سوپری لابه لای خرت و پرتای نهار و گوجه و خیار شور و نودل یک بسته نوار بهداشتی هم خریده که البته تا قبل از رسیدن به خونه توی کیف چرم صنعتی مشکی رنگش قایم می کرد و بعدا که خودشم حواسش نبود و درب کیفش رو که باز می کرد مشمپای مشکی قلمبه می زد بیرون.یکی دو بار هم لابه لای حرفاش در مورد احساس زن ها نسبت به این قضیه پرسیده بود که من زیاد بحث رو ادامه ندادم و موضوع رو عوض کردم. توی اون سه چهار ماهی که میدیدمش هربار توی رفتارش یه چیزایی بود که گاهی اوقات احساس می کردم حسابی از دختر بودنم پشیمون می شدم وقتی می دیدم چه قدر سختی می کشید برای مثل ما زن ها شدن، ولی خدا رو شکر که بالاخره حالش خوب شد. یادمه یک بار رفته بودم یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو که سال ها پیش از اینجا رفته بود رو ببینم که وقتی برگشتم متوجه شدم تمام لباس هام جابه جا شدند و روی یکی دوتا شون هم چندتا تار موی مردونه پیدا کردم.جعبه لوازم آرایشم هم به طرز ناشیانه ایی مرتب شده بود که بیش تر بهم ریخته به نظر می رسید تا مرتب.البته من تا مدت ها موفق نشدم رژلب نارنجی ایی رو که قبل از رفتنم از دوستم خریده بودم رو پیدا کنم و روز آخر سفرمون فهمیدم تمام این مدت زیر بالشتش بوده و هر شب قبل از خواب اونو میزده روی لباش و ساعت ها به خودش توی آینه نگاه می کرده و احتمالا چیزهای دیگه ایی که منو بیش تر یاد یک فیلم قدیمی می اندازه. اون موقع ها خیلی نمی تونستم آدم های این مدلی را درک کنم و پیش خودم همیشه فکر می کردم یه ادم چه قدر می تونه ادا اطوار داشته باشه که انقدر  دیگه بخواد متفاوت عمل کنه و چه میدونم مرد باشه و عاشق پوشیدن لباس های زنانه باشه یا ازینکه نمی تونه یک شکم بزاد ناراحت باشه.همیشه به حسرت هایی که می خورد می خندیدم و فکر می کردم این هم یه ترفند جدید مرداست که برای نزدیک شدن بهت وانمود می کنند عاشق دختر بودن هستند و فقط می خوان کشفت کنند اونم بدون اینکه کوچکترین گرایشی بهت داشته باشن(!) نزدیک دو سال از اون سفر گذشت و یک روز صبح که مشغول کلنجار رفتن با دستگاه فکس لعنتی اتاقم بودم دیدم که یک دخترخانم با بارونی کوتاه صورتی و کیف کوچیک دستی سفید اومد توی اتاقم و بهم دست داد.اولش نشناختم.بعد فهمیدم که این دخترخانم همون آقایی که دو سال پیش رژ لبم رو ورداشته بود.وقتی از تمام تلاش هایی که برای عملش انجام داده بود می گفت..و از سختی هایی که کشیده بود تا خانواده اش رو برای پذیرش این موضوع آماده کنه تعریف می کرد احساس عذاب وجدان زیر پوستم جولان می داد که دو سال پیش تفکراتش به نظرم مضحک و خنده دار بود.بیشترین چیزی که جذبم می کرد حرف زدنش بود وقتی داشت توضیح میداد که ما خانوم ها فلانیم و روحیاتمون فلان مدل ه و من و خودش رو "ما خانوما "می دونست. سایه صورتی ایی که مالیده بود زیر ابروهاش هنوز جلوی چشمم ه...حالا هروقت که به رژلب صورتی کمرنگ  روی لبای همکارم توی اداره نگاه می کنم ناخودآگاه یادش می افتم و به اینکه یک خانوم دیگه به جمعیت اندوهگین ما زنان این جامعه اضافه شده فکر می کنم و با خودم میگم "خدا کنه از زن بودنش پشیمون نشه " .
"و خوب نگاه کن به دورها به دقیقه های مرده ی دیروز به خاطرات آکنده از میل های نا تمام به خاکستر سرد آروزهای ناکام و بعد بنشین و لحظه های بیهودگی را شماره کن و آن قدر شماره کن تا تک تک سلول های هستی ات لبریز شود از هیچ و هیچ تو را در آغوش بگیرد و هیچ تو را لمس کند و هیچ تو را مسخ کند به دیوار به سنگی، به چوبی یا چیزی مثل پای پوشی از جنس هیچ که در مسیر بی نهایت افتاده است..."(بخوانید این کتاب مصطفی مستور را با عکس های بی نظیر کیارنگ اعلایی جان)+از نگاه علی راد بخوانید حرف هایش را.
بعضی وقت ها،می شود برای کسی که هرگز نمی تواند بیاید با تو کافه گردی؛ چایی سفارش بدهی و ب یادش آهسته زیر لب بخوانی  چایی سرد می شود و قند به کام نمی رسد و سیگار بیهوده دود می کند  بر صندلی خالی ات لم داده غصه ایی ابدی . +فقدان آدم هایی که نگرانی هایشان برای حالمان را میفهمیم.فقدان آدم هایی که هنوز خیلی شرف دارند حس می شود،خیلی .
صاد می گفت همه آدم ها در زندگی به کسی احتیاج دارند که از بقیه آدم های اطرافشان متمایز باشد.باید یکی باشد که اگر هر کسی ؛هرکسی به فکرهای توی سرت خندید او نخندد.کسی که همیشه برایش تازگی داشته باشی.صاد می گفت هر آدمی در زندگی به کسی احتیاج دارد که درکش کند.که دوستش باشد.که بی دلیل برایش هدیه بخرد.ببوسدش.به او زنگ بزند. صاد امروز می گفت آن آدم حوصله همه رفتارهای دوستش را دارد.همه بداخلاقی ها؛بی تابی ها؛همه خواسته ها؛همه نخواسته ها.می گفت ترس از دست دادن همچین آدمی را نداری وقتی دو روز توی حال خودت باشی.می گفت"آدم هایی که همچین کسی در زندگی شان نباشد جدی جدی تنهایند." صاد...چرا امروز به من زنگ زدی؟صاد...چرا به من فهماندی خیلی بیشتر از آنچه فکرش را می کردم تنهام.صــاد..صدای مرا می شنوی؟صاد؟من تنهام..؟
اصلا مرد باید ته ریش داشته باشد.باید بلوز چارخانه ریز بپوشد و آستینش را تا بزند بالا.باید صدایش جذبه داشته باشد.باید ادکلن بزند.باید شلوار سورمه ایی مخمل راسته بپوشد با بلوز مردانه سفید.باید تیز باشد؛حساب و کتاب هر چیزی دستش باشد .لبخندش هوش از سر آدم بپراند.سرسنگین حرف بزند.خلاق باشد.توی یک چیزی تخصص داشته باشد؛چشم هایش تیره باشد و نگاهش را از همه بدزدد به جز کسی که باید نگاهش کند.مرد اگر مرد باشد باید حرف های نگفته ات را از چشمانت.از صدایت.از لحنت.از نقطه چین هایت بخواند.باید معنی "بهت خوش بگذره" را خوب بفهمد.برای هر ساعت نبودنش دلیل داشته باشد.مرد باید حوصله دلیل شنیدن داشته باشد.حوصله تعریف کردن های زن از خرید.باید مغرور باشد.کیف پولش تر و تمیز ومرتب باشد.کفش کالج سورمه ایی بپوشد. و ابروهایش پر باشد تا جذاب تر شود.اصلا باید به معنای واقعی کلمه جذاب باشد.همه چیزش.راه رفتنش.حرف زدنش.الو گفتنش.استایل رانندگی کردنش.آدامس جویدنش.کتاب خواندنش.سلام گفتنش. . .باید وقتی تی شرت می پوشد ساعت نقره ایی صفحه گرد دستش کند و دیس برنج را برایت تعارف کند.باید سینه اش جان بدهد برای لم دادن.مرد باید بغل خورش خوب باشد.باید قدش بلند باشد.زود وا ندهد.با دیدن هر برجستگی و فرورفتگی ایی شل نشود.اهل بوسیدن های بدون مقدمه باشد و بدون اینکه یادش بدهی از چشم هایت بخواند چه دوست داری.مرد باید بلد باشد چه طور در چشم هایت نگاه کند و دکمه های مانتو ات را برایت ببند.باید بداند موقع آرایش در چه زاویه ایی از آینه بنشیند و تماشایت کند.باید بلد باشد وسط کار و شلوغی چه طور حواست را یک طور خوبی پرت کند.باید نگاهت را وسط جمع رو هوا بزند.باید از راه رفتنت بفهمد که دوستش داری یا نه.از لبخندت بفهمد حوصله اش را داری یا نه.مرد باید خودش بلد باشد چه طور به بوسه های یکهویی میهمانت کند.مردی که بلد نباشد غرغر کردن های زن را فراموش کند ؛که مرد نیست.مرد باس بداند وقتی می گویی" سردمه " چه طور گرمت کند.وقتی می گویی "دلم درد می کنه" دقیقا کجای دلت درد می کند.وقتی می گویی دلم خرید می خواهد برایت چه کار کند.مرد باید با تمام وجود برای بودنش حریصت کند.برای داشتنش شیرفهمت کند.بایداز روی درک بالایش توی بند بند استخوانت ولوله بیندازد برای خواستنش .مرد باید مرد باشد تا دنیا زیرو  رو شود.مرد باید مرد باشد.
وقتی نصف شب ،پریشان روی تخت سیخ نشستی +خوابی؟ +من خواب بدی دیدم... و کسی نیست بغلت کند - ای جان..جانم..خواب بود.تموم شد عزیزم.من پیشتم.من پیشتم.پیشتم گلم. خفه شو و بخواب.
بدی روزهای بیکاری این است که هعی فکرهای مختلف می ریزند توی سرت و اتفاقا برعکس روزها و شب های امتحان حال کافی برای انجام هیچ کدامشان نیست.اینکه دقیقا چه رازی است که ایام امتحانات واحد خلاقیت مغز آدمی گرم می شود و کلی ایده های خوب درباره چیزهای مختلف (از مدل میزی که پشتش مشغول درس خواندنی گرفته تا گلدوزی روی روبالشتی و چیدمان کتابخانه و خریدن دو سه تا وسیله جدیدتر) هنوز جزو مسائل حل نشده برای ذهن من باقی مانده که اگر برایتان شرح دهم توی همین ایام امتحانات من چندبار تغییر دکوراسیون دادم یا همه کتابخانه ام را از اول بهم ریختم و چیدم و چندبار به کتاب های شعرم ناخنک زدم که از ادامه ماجرا چیزی نمی ماند. و در همین اثنای الافی کردن ها و بیکاری های الکی الکی بعد از اتمام امتحانات یک سری فکرهایی می آید سراغ آدم که ... این دو سه روز دارم خوب که فکرش را می کنم میبینم هیچ آدمی از من راضی نیست و تقریبا تمام آدم های دور و برم از من ناراضی هستند و این یعنی من چیزی نیستم که آن ها می خواهند.در این جور مواقع چند لحظه پیش خودم حلاجی می کنم میبینم آیا من آن چیزی هستم که خودم می خواهم ؟ نزدیکتر که می شوم با خودم می اندیشم چرا همه دوستان و همکاران و همه فامیل (اعم از پدر مادرها و بچه هایشان) همسایه طبقه پایین ،استاد نقاشی ام،... همه و همه از من ناراضی اند که همیشه فیس و قیفشان در روابط روزانه مان مرا اذیت می کند.وقتی به این موضوع فکر می کنم چون خودم برای خودم فکر می کنم و آن ها واقعا آن لحظه نیستند که از خودشان دفاع کنند(که البته اگر بودند و مثل همیشه شروع به نقد می کردند من الکی سر تکان می دادم و از تکنیک رادیوی روشن استفاده می کردم) در نهایت به هیچ نتیجه ایی نمی رسم جز اینکه :من می اندیشم پس هستم.و همین هم خوب است. یک دوستی دارم که می گوید "رها من به همه شاگردانم هم می گویم اگر می خواهید یک چیزی به دست بیاورید باید یک چیزی را از دست بدهید،این قانون طبیعته..یعنی باید از یک چیزی بگذری که به یک چیز دیگری برسی".من این را قبول ندارم.قبول ندارم و بهش فکر هم نمی کنم.اما آیا واقعا چنین است؟یعنی واقعا وقتی می خواهی به یک چیزی برسی باید از یک خواسته،از یک موقعیت،از یک فضا بزنی بیرون و آن را ترک کنی تا به مختصات جدید برسی؟نمیدانم.من به این موضوع فکر نمی کنم. یکی از تفریحات من فکر کردن به راهای راحت برای رسیدن به چیزهایی است که دوستشان دارم.مثلا امروز ظهر موقع مرغ پاک کردن(ما خیلی پول داریم.ما مرغ می خوریم) داشتم فکر می کردم کم دردسرترین راه برای رسیدن به یک سطح علمی مناسب برای نوشتن مقاله های درست و حسابی چه می تواند باشد که تصمیم گرفتم به جای خواندن کتاب های قطور فرموله شده به خواندن چندتا پی دی اف کوتاه و خلاصه بسنده کنم که اگر جایی قبول چاپش را نکردند خیلی هم نسوزم. صمیمی ترین دوست من می گوید "رها تو مازوخیسم داری" حالا چرایی این لقب ملقب و اینکه از کجا به این نتیجه معمولی رسیده است بماند ؛اما آنچه مرا بیش تر به فکر فرو می برد و این روزهابیشتر درگیرش شدم دچار شدن به یک سری افکاری است باعث شده اند وسواس گونه تمام روابطم را چک کنم و تا از درستی و صحت و سقمشان مطمئن نشوم به این کار ادامه می دهم و موضوع ناخوشایند اینجاست که اگر پس از چند ساعت چک کردن پیرامون ضرورت حضور آن شخص به عنوان یک دوست یا به هر عنوان دیگری دور و برم به نتیجه درست و حسابی نرسیدم خیلی راحت حذفش می کنم.و اگر بگویم این دو روز که فکرم کمی آزاد از دانشگاه (مزخرف ترین مرکز علمی این شهر) و امتحاناتم شده شاید باورتان نشود اکر بگویم بیست سی نفر از آدم های ف.ی.س ب.و.ک و هجده نفر از کانتکت های گوشی و پنج شش نفر از آدم های اطرافم را آن فرند و حذف کردم.البته می دانم که این واکاوی ها و رفتارهای OCD وار شاید برگردد به همان مازوخیسم موهوم که هعی خودم را اذیت می کنم از این بررسی ها ولی من مطمئنم که به همه این ها باید فکر کنم. من فکر می کنم فکر کردن جزو کارهایی است که آدم حتما باید در روزهای بیکاری اش انجام بدهد.فکر کردن های زیاد گاهی باعث کشف مباحثی می شوند که در فکر کردن های یک دقیقه ایی به نتیجه نمی رسند.از روزهای تعطیل برای فکر کردن استفاده کنید.حتما تغییرات زیادی را در زندگی تان میبینید.خوب یا بد بودن این تغییرات را نمی دانم ؛ولی مطمئنم از فکر کردن بیش تر درباره چیزهایی که پشت گوش افتاده و ساده جلوه می کنند پشیمان نمی شوید.