ما زنانی هستیم که خنده هایمان مصنوعی بود.و دندان هایمان ایمپلنت .و لب و گونه هایمان پروتز . مژه هایمان تصنعی . و دردهایمان همیشگی.و به تحمل قانع .ما مردانی هستیم که غریزه مان مایه شرم، و لذت هایمان لحظه ایی و سیگارهایمان غم خوار و عشق هایمان بی فرجام و جیب هایمان خالی و حسرت هایمان بسیار. ما دخترانی هستیم که بلند بلندخندیدن مان گناه و موهایمان شراره های آتش و غریزه و خواسته هایمان بی بند و باری و شاهزاده هایمان دست نیافتنی و خانواده هایمان سخت گیر و دانشگاه هایمان عاری از هنر و دل درد هایمان مضاف .ما پسرانی هستیم که ایده آل هایمان مال مردم،شیطنت هایمان سوتی ،تفریح با هم سن و سال هایمان رفیق بازی و تخلیه انرژی و رقصیدنمان سرخوشی و دوست داشتن هایمان بی بند و باری و آرزوهایمان محال. ما فرزندانی بودیم که چشم گفتن وظیفه مان بود.ما حق خواستن چندتا چیز را باهم نداشتیم.ما در شرایطی بزرگ شدیم که یاد گرفتیم دور اتاق بدو بدو نکنیم و اگر مثلا بزرگ فامیل می گفت بچه ات بی ادب است بزنند در گوشت آرام بنشینی و حتی زر زر هم نکنی حتی اگر معلوم نبود آن تخم سگ از چه چیزی ناراحت است که به شیطنت یک بچه هفت ساله گفته بی ادبی (!)
زیر گوش ما خوانده بودند زیر ابرو برداشتن یعنی از جا در رفتن و اگر ناظم مدرسه سبیل هایت را کم پشت می شمرد حق تماس گرفتن با اولیای ترا داشت.دوست پسر برای ما به منزله خیابانی شدن بود.گوشی موبایل وسیله تو وسیله مصرفی تمام اعضای خانواده بود.پول تو جیبی لطف بود و ابروی پیوندی متانت موسوم..
مادر ما مرتب بهمان تلفن زده و گفته مبادا غذایت شور بشود و بنشینی به تلفن حرف زدن و غذایت بسوزد.مبادا مرد زندگی ات را کلافه کنی.مبادا زیاده خواه بشوی.یادمان داده قانع بشویم.تحمل کنیم.تن تن قهر نکنیم.مادر او هم موقع ازدواج این چیزها را به او گفته بود.
کم کم عادت کردیم دل خوش بشویم به همین دلخوشی های الکی.به همین جراحی ها.به همین آمپول های کوچک کننده و بزرگ کننده به همین کاشت ها.
ایمان آوردیم به دوستی های سوشال ودیر ارضایی های ناتمام و لباس های اتو نشده و ظرف های نشسته و دعواهای ناشتا.ما مومن شدیم به "زندگی مجردی سگش شرف داره به این وضعیت ".
ما ها کم کم جدی گرفتیم فاصله نسل ها را..ما به چشم خود دیدیم که نسل بعد از ما چه قدر راحت تر به دنیا آمدند.و زیر عکس هایشان چه راحت نوشتند که "قراربود فقط یک لب ساده باشد؛ ;i که من به دنیا آمدم.خخخ" و لایک خوردند.ما سیگار کشیدن پسربچه های دوازده ساله را دیدیم و از گستاخی شان حرص خوردیم.
ما در چنین شرایطی زندگی کردیم و از همه سال هایی که به آن گفتیم زندگی متنفر شدیم.