خودش هم با خودش بلاتکلیف بود.آسمان را می گویم..زمین را که خیس کرد ،کرمش(kerm) این بود که ما را هوایی کند،دلمان را ببرد اما نبارد.روانشناسی هیلگارد را که میخوانی خوبیش این است که برای ساعت هایی از دنیایت فاصله میگیری و دنبال ریشه مشکلات در دیگران می گردی و این خیلی خوب است ،که برای مدتی هرچند کوتاه فکر می کنی دیگران مریضند و تو پرفکت خلقتی...کتاب را میبندم.گوشی روی میز می لرزد...چه کسی میخواهد باشد..اهمیتی نمیدهم.این روزها دیگر اس ام اس هایم را نه تنها جواب نمیدهم بلکه نمیخوانمشان..وقتی کسی که میخواهی اسمش را روی گوشی ببینی را دیگر اس ام اس نمیزند چه اهمیتی دارد که گوشی یا هرشی دیگری بلرزد..اصلا کل دنیا و همه تعلقاتش بلرزد!!پشت پنجره می ایستم.خانه جدیمان با همه نقلی بودنش پنجره های خوشگل خوشگلی دارد.دلت می خواهد ساعت ها بایستی و به لکسوس های سفید آن پایین زل بزنی و از خودت بپرسی"یعنی اونایی که تو اون عروسک نشستند همدلتنگمی شوند "..گوشی دوباره می لرزد...این بار زنگ میخورد...میرود..از بس بوق میخورد خودش میرود روی پیغام گیر...صدای خسته یک دوست قدیمی..و رعد و برق...و شاید باران"..سلام..مهمون نمیخوایی.." حمله ور میشم سمت گوشی..خودش است...برگشته..او برگشته ایران؟ تک تک smsهایش را میخوانم..نه!چرا حالا؟الان وقت آمدن نبود..الان رها خسته است..حتی حوصله خودش را هم ندارد...چه برسد به مهمان بازی...پشت پنجره که می ایستم گوشی زنگ میخورد.بلاتکلفیم..خودم را می گویم..مثل آسمانی که زمین را خیس می کند و نمی بارد.