" آقای کیوسک "






















۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیروز میشوم که بیایی» ثبت شده است

عکس حذف شد.

تازگی ها در خواب سردم می شود..بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم میبینم یک جای دیگری از این تن مبارک میزند بیرون از بس این پتوها کوچک و بی در و پیکرند..با این قد نردبان هم که مگر می شود زیر این پتوهای یک نفره بیتوته کرد!؟اصلا همه اش تقصیر مادرم است..چه قدر موقع عوض کردن تخت قدیمی ام گفتم برابی من تخت دو نفره بخرید...از من گذشته  دیگر از این تخت های تینیجری...یه شوخی گرفت..حالا من ماندم و پاهایی که شباهنگام از زیر پتو میزند بیرون..و همین روزهاست که از لبه تخت هم بالاتر زند..هرچند دیگر خیلی هم مهم نیست ..! از وقتی که "او " رفته دیگر نه اس ام اس بازی های زیر پتو و نه پچ پچ های نیمه شب و نه حتی صبح خواب ماندن از کلاس ها ..هیچ یک اتفاق نمی افتند؛که بخواهد این یک قلم مشکل ساز شود!..عجیب است ؛ هرطور که حساب می کنم نمیدانم چه طور بود که آن موقع خودم و گوشی و حجم سنگین خیالاتی که از "او" برایم رسیده بود همه یک جا زیر پتو جا می شدیم و تازه کلی هم این طرف و آن طرف می غلتیدیم اما این روزها حتی خودم هم  دیگر زیر پتو جایم نمی شود..وقتی که رفت برکتش هم رفت..حالا هفته هاست که همه دنیا هم برای من تنگ آمده است.شاید اصلا دلیل بهانه گیری های وقت و بی وقت این روزهایم همین باشد..شاید هم به خاطر همین باشد که شب ها انقدر به سقف خیره می مانم که خوابم ببرد و با خیالاتم رویای آفتاب می بافم..انقدر با پاهایم و سایه هایشان بازی می کنم که صبح شود..انقدر با بالشم حرف میزنم که از هوش بروم..کاش می شد فقط یک شب بیاید.بنشین کنارم..آرامم کند..موهایم را بزن پشت گوشم و گونه های داغم را ببوسد و بگوید:غصه چی رو میخوری دیووونه!من که باهاتم! و من و تمام خواب هایم شیرین شویم..و گرم..راستش را بخواهید اینجا هوا کمی سرد است..شب های زنجان را می گویم.تازگی ها در خواب سردم می شود.بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم.

+چرا کامنت های من برای هیچ یک از شما ثبت نشده است؟

+لطفا ادرس هایتان را با http:/ وارد کنید..یا دست کم توی متن کامنت هایتان جای دهید..بلاگفا دستش کج بود؛ کج تر شده.

عکس حذف شد.

تازگی ها در خواب سردم می شود..بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم میبینم یک جای دیگری از این تن مبارک میزند بیرون از بس این پتوها کوچک و بی در و پیکرند..با این قد نردبان هم که مگر می شود زیر این پتوهای یک نفره بیتوته کرد!؟اصلا همه اش تقصیر مادرم است..چه قدر موقع عوض کردن تخت قدیمی ام گفتم برابی من تخت دو نفره بخرید...از من گذشته  دیگر از این تخت های تینیجری...یه شوخی گرفت..حالا من ماندم و پاهایی که شباهنگام از زیر پتو میزند بیرون..و همین روزهاست که از لبه تخت هم بالاتر زند..هرچند دیگر خیلی هم مهم نیست ..! از وقتی که "او " رفته دیگر نه اس ام اس بازی های زیر پتو و نه پچ پچ های نیمه شب و نه حتی صبح خواب ماندن از کلاس ها ..هیچ یک اتفاق نمی افتند؛که بخواهد این یک قلم مشکل ساز شود!..عجیب است ؛ هرطور که حساب می کنم نمیدانم چه طور بود که آن موقع خودم و گوشی و حجم سنگین خیالاتی که از "او" برایم رسیده بود همه یک جا زیر پتو جا می شدیم و تازه کلی هم این طرف و آن طرف می غلتیدیم اما این روزها حتی خودم هم  دیگر زیر پتو جایم نمی شود..وقتی که رفت برکتش هم رفت..حالا هفته هاست که همه دنیا هم برای من تنگ آمده است.شاید اصلا دلیل بهانه گیری های وقت و بی وقت این روزهایم همین باشد..شاید هم به خاطر همین باشد که شب ها انقدر به سقف خیره می مانم که خوابم ببرد و با خیالاتم رویای آفتاب می بافم..انقدر با پاهایم و سایه هایشان بازی می کنم که صبح شود..انقدر با بالشم حرف میزنم که از هوش بروم..کاش می شد فقط یک شب بیاید.بنشین کنارم..آرامم کند..موهایم را بزن پشت گوشم و گونه های داغم را ببوسد و بگوید:غصه چی رو میخوری دیووونه!من که باهاتم! و من و تمام خواب هایم شیرین شویم..و گرم..راستش را بخواهید اینجا هوا کمی سرد است..شب های زنجان را می گویم.تازگی ها در خواب سردم می شود.بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم.

+چرا کامنت های من برای هیچ یک از شما ثبت نشده است؟

+لطفا ادرس هایتان را با http:/ وارد کنید..یا دست کم توی متن کامنت هایتان جای دهید..بلاگفا دستش کج بود؛ کج تر شده.


بی انصافند..هر دویشان.آن چنان بر هم آرام می گیرند که آدم هر لحظه دلش می خواهد درست در همان ثانیه یک معشوقه چهار شانه داشت که ازش لب می گرفت..راستش را بخواهید از بس زیبا یکدیگر را در آغوش می کشند که شب ها پتو را می کشم روی سرم تا نبینم عشق بازی هایشان را و بیشتر احساس تنهایی کنم..آن هم در اوضاع و احوال این روزهایم!! همه چیز از یک روز بارانی شروع شد..از ابرهای ساعت سه ظهر..می خواستم برای خانه جدیدت هدیه بگیرم.این اولین بار بود که برای یک پسر هدیه می خریدم..بی تجربه بودم.نمیدانستم چه طور هدیه ایی مناسب تر است..گفتی تو لیلی این خانه ایی..هدیه لازم نیست..خودت چشم و چراغ خانه می شوی ..و من از آن روز دنبال یک نماد از لیلی گشتم که هروقت آن را دیدی یاد من بیفتی.تمام بت فروشان شهر را گشتم..تمام عتیقه فروشی های داخل پاساژ قیصریه را سرک کشیدم که لیلی خودم را پیدا کنم..با  همان چشم هایی که موقع بوسیدن لب هایت بسته می شد..نبود..نیافتم!اما آنقد گشتم تا اینکه بالاخره پیدایش کردم.توی یکی از لوسر فروشی های داخل بازار..همین که چشمم به چشم های بسته اش افتاد فهمیدم که این نماد من است..یادم نیست دقیقا چندتا اسکناس داشتم ولی تمام آنچه که تا آخر ماه داشتم را برای خریدنش پرداخت کردم.می ارزید.با خودم گفتم این همان لیلی است..همان لیلی ایی که وقتی ببینی اش یاد من بیفتی.قرار بود وقتی کاغذ دیواری خانه ات تمام شد آن را برایت بیاورم..عرفان نظر آهاریراست می گفت..لیلی نام تمام ماست..راست می گفت اما  خیلی وقت است که دیگر نام من دیگر لیلی نیست..دیوارهای خانه ات خاکستری و طلایی شد.و ما یک دعوای حسابی کردیم..من تو را دیگر هرگز ندیدم..شاید فکر کردی که واقعا لیلی را شکستم..شاید فکر کردی من فراموشت کردم بعد این همه سال..امروز که داشتم اتاقم را گردگیری می کردم ناخودآگاه چشمم به لیلی افتاد..یاد سه سال قبل افتادم..یاد آن روز ابری..و دلم خواست که اینجا برایت بنویسملیلی هنوز زنده است..نفس می کشد و هر لحظه زیباتر می شود..خواستم بنویسم: با کاری که کردی شاید برای همیشه از قلبم بیرون شدی اما من اینجا هر روز لیلی را می بوسم و زیر گوشش می گویم" من که به تمام عشق هایم نرسیدم..تو اما آنقدر در خلوت اتاق خواب من لب بگیر که از لبانت آفتابگردان بروید.."





 "دوست داری یک مرد وقتی بغلت میگیره دقیقا باهات چیکار کنه" این آخرین اس ام اسی بود که ازش یادمه..فکر کنم باز چیزی خورده بود..چون میدونستم تو حال طبیعی نیست که این چرت و پرت ها رو گفته جوابشو ندادم.مثل همون باری که صبح بیدار شد دید توالت فرنگی رو بغل کرده مست مست خوابیده.پسر متشخصی بود.از آن زعفرانیه نشین هایی که وقتی مینشتی در ماشین اش برای باز کردن درب اتومبیل باید کلی با دکمه ها کلنجار می رفتی که بتوانی پیاده شوی(بی وجدان یک بار بهم گفت سی دی رو عوضش کن مجبور شدم زیر چشمی نوشته های ریز زیر کل تکمه ها رو بخونم)..ترم یک دانشگاه باهم آشنا شدیم..شاید سر کلاس نقشه کشی(1) یا شیمی عمومی..نمیدانم.رک بود.و وحشتناک سرد..قبل تر هااینجا راجع بهش نوشتمکه این سخت بودنش را دوست داشتم که عشوه هیچ دختری رامش نمی کند.ساناز(دوست دوران دبیرستانم) یک ترم به هر بهانه ازش جزوه می گرفت و آخر سر هم ناکام ماند..بعد از اس ام اس بی ربط آخرش دیگر یادم نمی آید برای دیدنش رفته باشم.تلفنی هم پیش نمی آمد زنگ بزنم یا جواب بدم.فقط کتاب مارکتینگ اش را که گاهی ورق میزنم به این فکر می کنم که چه قدر یک آدم می تواند در شرایط مختلف متفاوت باشد.لحظات دو نفره چنان سانتی مانتال بودنم را سرکوب می کرد که گاهی باورم نمی شد همان پسرک شوخ طبع در تیم ورکینگ های پروژه های دانشگاهی است..دوستش نداشتم.نه اینکه دوستش نداشته باشم فقط دوستش بودم.یک یک اخلاقیاتش را می پرستیم اما عجیب بود که تجمیعشان برایم مثل" ترکیب سس قارچ با چایی شیرین" بود.حالا مرد شده.ازدواج کرده.امروز که فی.س البوک را باز کردم خواندم..جالب اینکه عصری شنیدم شایعه اش پیچیده..."فلانی نامزد کرده؟لابد با رها..."برایم عجیب بود.چه کسی فکرش را می کرد آن پسرک تخس که هر شب فقط یک ساعت از وجود زن ها خوشحال بود و بقیه ساعت هایش را به سیگار و فیلم می گذراند حالا بزرگ شده باشد..انتخاب شده باشد.. ازدواج کرده باشد؟نمیدانم چرا ولی خوشحال شدم...شاید برای اینکه دیگر از ازایران نخواهد رفت و من هنوز هم میتوانم از بوتیک اش کفش های چرم خوشگل بخرم.و شاید به اس ام اس آخرش فکر کنم..که راستی"دوست داری یک مرد وقتی بغلت میگیره دقیقا باهات چیکار کنه" 

خودش هم با خودش بلاتکلیف بود.آسمان را می گویم..زمین را که خیس کرد ،کرمش(kerm) این بود که ما را هوایی کند،دلمان را ببرد اما نبارد.روانشناسی هیلگارد را که میخوانی خوبیش این است که برای ساعت هایی از دنیایت فاصله میگیری و دنبال ریشه مشکلات در دیگران می گردی و این خیلی خوب است ،که برای مدتی هرچند کوتاه فکر می کنی دیگران مریضند و تو پرفکت خلقتی...کتاب را میبندم.گوشی روی میز می لرزد...چه کسی میخواهد باشد..اهمیتی نمیدهم.این روزها دیگر اس ام اس هایم را نه تنها جواب نمیدهم بلکه نمیخوانمشان..وقتی کسی که میخواهی اسمش را روی گوشی ببینی را دیگر اس ام اس نمیزند چه اهمیتی دارد که گوشی یا هرشی دیگری بلرزد..اصلا کل دنیا و همه تعلقاتش بلرزد!!پشت پنجره می ایستم.خانه جدیمان با همه نقلی بودنش پنجره های خوشگل خوشگلی دارد.دلت می خواهد ساعت ها بایستی و به لکسوس های سفید آن پایین زل بزنی و از خودت بپرسی"یعنی اونایی که تو اون عروسک نشستند همدلتنگمی شوند "..گوشی دوباره می لرزد...این بار زنگ میخورد...میرود..از بس بوق میخورد خودش میرود روی پیغام گیر...صدای خسته یک دوست قدیمی..و رعد و برق...و شاید باران"..سلام..مهمون نمیخوایی.." حمله ور میشم سمت گوشی..خودش است...برگشته..او برگشته ایران؟ تک تک smsهایش را میخوانم..نه!چرا حالا؟الان وقت آمدن نبود..الان رها خسته است..حتی حوصله خودش را هم ندارد...چه برسد به مهمان بازی...پشت پنجره که می ایستم گوشی زنگ میخورد.بلاتکلفیم..خودم را می گویم..مثل آسمانی که زمین را خیس می کند و نمی بارد.

بگذارید اعتراف کنم..بگذارید به شما بگویم رها این روزها خوش حال است.احساس می کند خوشبخت ترین دختر روی زمین شده است.شده است فرشته کوچولویی که همه اش بی دلیل می خندد.رها..این دختر ساکت و سر به زیر این روزها بدجوری هواس پرت شده و به قول پدر سر و گوشش می جنبد (بین خودمان باشد..سر جنبیدن  تنها صحبت یک لحظه اش است)..باید ببینیدش تا باور کنید..این رها است ها..همان دختری است که با یک کف دست نان و چند برگ کاهو از صبحانه قناعت می کرد حالا کجایید که ببینید که تمام میز را سر  می کشد..و مامان به زور سر کلاس می فرستدش..همان دختری که تمام لباس هایش نو می ماند حالا هر روز یک دست لباس خوش رنگ با رنگ روبان سرش ست می کند..همان دختری که تمام مسیر را هنذفری در گوش هیچ چیز از مسیر را نمی فهمید حالا تمام لوازم آرایشی ها و فروشگاه ها را دنبال می کند..کلی ذوق دارد برای خرید.برای زندگی..برای خندیدن..رها این روزها سر به هوا شده اصلا حواسش پرت شده به آنبالا بالا ها..رها عوض شده..چه اتفاقی افتاده؟چه شوری در او متولد شده که این چنین گونه هایش سرخ شده؟چه شده که یک آن به خودش آمد و دید که با حوصله روی صندلی میز توالت اش نشسته و روی ناخن هایش را رنگ های خوشگل خوشگل میزند..روی ابروهایش وقت می گذارد و همین که خود را در آینه می یابد بی اختیار لبخند میزند..خیلی سرخوش شده..یادش میرود درب تاکسی را ببندد.امروز آقای راننده محکم و بلند بوق زد که: خانوم کرایه ما..خانوم!!و رها سرخ تر شد که یادش رفته کرایه مسیر را بپردازد..همه اش برای خودش رنگ به رنگ شال و تی شرت و تاپ های خوش رنگ می خرد..همه اش دوست دارد در خانه مرتب و تمیز باشد..یادت می آید؟یادتان هست؟روزهایی که رها همه اش زلف هایش روی صورتش می چکید و چشم هایش پیدا نبود و سرش لابه لای کتاب هایش؟رها حالا دیدنی شده!!نیستید که ببینید چه دم اسبی خوشگلی از بالا می بندد و همه اش با خودش راه میرود و می خواند"زلف بر یاد نده تا ندهی بر بادم" بعد نخودی می خندد..و در دلش به خود می گوید: ای ..ای..ای..ای..ای :)) مادر رها خوشحال است خیلی خوشحال..همه اش قربان صدقه این خلق مهربان رها میرود..و گویی دایم با چشم هایش می پرسد : آیا دختر خل شده؟ چه قدر تغییرات فاحش!!! نمیداند که رها روی زمین نیست..مهربان مادر رها نمیداند که او یک عالم دیگری است..رها این روزها حالش خیلی خوب است.حتی پسرپچه 11 ساله ایی هم که همیشه برای تست می آمد پیش رها دیروز اعتراف کرد که: خاله چه قدر خوش اخلاق شدی!!..راستش را که بخواهید خودش هم نمیداند چه طور انقدر میتواند عوض شده باشد که همه بر خوش رویی اش صحه بگذارند!! آن هم در سخت ترین روزهای زندگی اش!! رها..رها..چه طور بگویم..رها..همه اش احساس می کند که زندگی خیلی زیباست..رها فکر می کند که دنیا خیلی خیلی با او مهربان شده..این رها است که فکر می کند  این روزها خوش حال است.احساس می کند خوشبخت ترین دختر روی زمین شده است.شده است فرشته کوچولویی که همه اش بی دلیل می خندد.رها..این دختر ساکت و سر به زیر این روزها بدجوری هواس پرت شده و به قول پدر سر و گوشش می جنبد (بین خودمان باشد..سر جنبیدن  تنها صحبت یک لحظه اش است)..باید ببینیدش تا باور کنید..بگذارید اعتراف کنم زها خوش بخت ترین بانوی روی زمین است!!

* خدایا!! با شما اساسا کارها دارد رها!! مرسی 
*آمدم تا خوشحالی وصف ناشدنی ام را با شما تقسیم کنم..خداوند حال همه شما را به کند :)
* این پست از آن پست هایی بود که خیلی دوست داشتم از همین رو کژ نوشتم.ببخشید اگر اذیت می شوید..

بگذارید اعتراف کنم..بگذارید به شما بگویم رها این روزها خوش حال است.احساس می کند خوشبخت ترین دختر روی زمین شده است.شده است فرشته کوچولویی که همه اش بی دلیل می خندد.رها..این دختر ساکت و سر به زیر این روزها بدجوری هواس پرت شده و به قول پدر سر و گوشش می جنبد (بین خودمان باشد..سر جنبیدن  تنها صحبت یک لحظه اش است)..باید ببینیدش تا باور کنید..این رها است ها..همان دختری است که با یک کف دست نان و چند برگ کاهو از صبحانه قناعت می کرد حالا کجایید که ببینید که تمام میز را سر  می کشد..و مامان به زور سر کلاس می فرستدش..همان دختری که تمام لباس هایش نو می ماند حالا هر روز یک دست لباس خوش رنگ با رنگ روبان سرش ست می کند..همان دختری که تمام مسیر را هنذفری در گوش هیچ چیز از مسیر را نمی فهمید حالا تمام لوازم آرایشی ها و فروشگاه ها را دنبال می کند..کلی ذوق دارد برای خرید.برای زندگی..برای خندیدن..رها این روزها سر به هوا شده اصلا حواسش پرت شده به آنبالا بالا ها..رها عوض شده..چه اتفاقی افتاده؟چه شوری در او متولد شده که این چنین گونه هایش سرخ شده؟چه شده که یک آن به خودش آمد و دید که با حوصله روی صندلی میز توالت اش نشسته و روی ناخن هایش را رنگ های خوشگل خوشگل میزند..روی ابروهایش وقت می گذارد و همین که خود را در آینه می یابد بی اختیار لبخند میزند..خیلی سرخوش شده..یادش میرود درب تاکسی را ببندد.امروز آقای راننده محکم و بلند بوق زد که: خانوم کرایه ما..خانوم!!و رها سرخ تر شد که یادش رفته کرایه مسیر را بپردازد..همه اش برای خودش رنگ به رنگ شال و تی شرت و تاپ های خوش رنگ می خرد..همه اش دوست دارد در خانه مرتب و تمیز باشد..یادت می آید؟یادتان هست؟روزهایی که رها همه اش زلف هایش روی صورتش می چکید و چشم هایش پیدا نبود و سرش لابه لای کتاب هایش؟رها حالا دیدنی شده!!نیستید که ببینید چه دم اسبی خوشگلی از بالا می بندد و همه اش با خودش راه میرود و می خواند"زلف بر یاد نده تا ندهی بر بادم" بعد نخودی می خندد..و در دلش به خود می گوید: ای ..ای..ای..ای..ای :)) مادر رها خوشحال است خیلی خوشحال..همه اش قربان صدقه این خلق مهربان رها میرود..و گویی دایم با چشم هایش می پرسد : آیا دختر خل شده؟ چه قدر تغییرات فاحش!!! نمیداند که رها روی زمین نیست..مهربان مادر رها نمیداند که او یک عالم دیگری است..رها این روزها حالش خیلی خوب است.حتی پسرپچه 11 ساله ایی هم که همیشه برای تست می آمد پیش رها دیروز اعتراف کرد که: خاله چه قدر خوش اخلاق شدی!!..راستش را که بخواهید خودش هم نمیداند چه طور انقدر میتواند عوض شده باشد که همه بر خوش رویی اش صحه بگذارند!! آن هم در سخت ترین روزهای زندگی اش!! رها..رها..چه طور بگویم..رها..همه اش احساس می کند که زندگی خیلی زیباست..رها فکر می کند که دنیا خیلی خیلی با او مهربان شده..این رها است که فکر می کند  این روزها خوش حال است.احساس می کند خوشبخت ترین دختر روی زمین شده است.شده است فرشته کوچولویی که همه اش بی دلیل می خندد.رها..این دختر ساکت و سر به زیر این روزها بدجوری هواس پرت شده و به قول پدر سر و گوشش می جنبد (بین خودمان باشد..سر جنبیدن  تنها صحبت یک لحظه اش است)..باید ببینیدش تا باور کنید..بگذارید اعتراف کنم زها خوش بخت ترین بانوی روی زمین است!!

* خدایا!! با شما اساسا کارها دارد رها!! مرسی 
*آمدم تا خوشحالی وصف ناشدنی ام را با شما تقسیم کنم..خداوند حال همه شما را به کند :)
* این پست از آن پست هایی بود که خیلی دوست داشتم از همین رو کژ نوشتم.ببخشید اگر اذیت می شوید..

دلم تالاپ و  تولوپ میکنه..قند توی دلم آب میشه.حواسم به استاد نیست..چرا اینجوری شدی دختر؟؟استاد که صدام میکنه میخندم..من میخندم..به ترک دیوار..به کتاب..به پسری که جلوی من نشسته و دهن دره میکنه.به جیبم که هی میلرزه.به گوشی ام نگاه میکنم..ساعت دوازده تماس میگیرم باشه؟ وای..خدای من ساعت یازده و نیمه..خیلی وقت بود همچین حسی رو نداشتم..یادم  نمیاد برای شنیدن صدای کسی بی قرار باشم..کی بود خدای من..آخرین باری که دلم ضعف رفته بود...!هشت ماه پیش..نه ماه؟نمیدونم.. چرا اما برام غریبه..ترازنامه ها رو  که تنظیم میکنم..استاد حضور و غیاب نمیکنه.. و جزوه ی مژده رو بهش میرسونم.گوشی ام میلرزه..یک ...دو...سه..سومین بوق میگم:الو...لحظه ایی مکث میکنه..یک آن احساس میکنم قبول کرده که شرط رو باخته..بعد این همه مدت قرارمون همین بود..اونی که صداش عنکر الاصوات تر بود باید صور بده..الو..سلام..صدای یه مرد جا افتاده از اونطرف گوشی ساکتم میکنه..خوب نگاه میکنم.به چشم های متعجبم در  آینه های دستشویی !!موقع حرف زدن باهاش خیره می مونم..خوبی؟اینو خیلی آروم میگه..لبخند میزنم.سعی میکنم به لبخندهای تصنعی ام پی نبره...این بار رساتر میگم.ممنونم.خوبی؟؟؟؟ دل دل میکنه..انگار که یه سری کاغذ از دستش افتاده باشه..اون ور همهمه ایی به راهه..میخنده..بهش میگم چه خبره؟!!! در حالی که سعی میکنه جلوی خنده اش رو بگیه میگه :دارم تو شرکت میگردم یه اتاق خالی پیدا کنم..یه چیزی ته قلبم میگه منو صدای منو تو اتاق خالی نبر..دلم شور میزنه..سکوت...نمیدونم چی باید بگم.انگار که اولین بار باشه دارم با تلفن صحبت میکنم.هول میشم..واژه ها رو اشتباه ادا میکنم اما اون به روم نمیاره...همین طوری که دارم تند و تند زبون میریزم صدام میکنه..مکث میکنم.گوشی رو به گوشم میچسبونم..یکی داره با یه شرم خاص اونور لنگه دنیا اعتراف میکنه" صدای دلنشینی داری.." دلم قیری ویری میره..انگار که بند دلم پاره بشه..حرفو عوض میکنم..تقدیس اش میکنم.افکارشو..در مورد کتابش با هم صحبت میکنم.از ناشرش حرف میزنیم.از مخاطباش..از محل کارش..از دختری که به تازگی شب ها براش آواز های بومی میخونه تا خوابش ببره.از..باهم شوخی میکنیم..به تند تند حرف زدنم میخنده..و احتمالا مثل خیلی های دیگه داره به این فکر میکنه که من چه قدر زبون بازم و روش نمیشه که بلند بگه.اما نه صبر کن..نه .نه..اون با همه فرق داره..اون اینطوری فکر نمیکنه..تعبیراش از همه چیز با بقیه متفاوته.بهم میگه استخوونی..میگه دراز..میخنده..این خنده هاشو دوست دارم..و من به صدای این نوستالژی سراپا گوش میشم..چشم هامو میبندم..پایین  پله ها نشستم..پسری با عینک فرم لس و پیراهنی چارخونه روبه روی من ایستاده..سرمو بالا میارم..هنوز داره میخنده..پسرک چارخونه پوش لبخند میزنه..نگاهمو ازش می دزدم.و نمیدونم چی میشه که بحث ما از استخونی بودن من به دوستش میکشه..وقتی به اسمش میرسیم سکوت میکنه..و من بی خیال آداب معاشرت میپرسم چی؟گفتی اسمش چیه؟!!..چند ثانیه مکث میکنه وبی خیال تر از من در آداب معاشرت میگه شاید "راضی نباشه اسمشو بهت میگم.."عصبانی میشم..اونقدر که دلم میخواد گوشی رو قطع کنم اما بعد از این کارش خوشم میاد..از این قابل اعتماد بودنش رو تصدیق میکنه.. انقدر مهربون و شوخ طبعه که خیلی زود یادم میره حالمو..پسرک پله روبه رویی من نشسته..و لبخند ژکوند میزنه..لبخندش رو صورتش خشک میشه..همین طوری که توی دلم به ساده اندیش بودنش میخندم سرمو میندازم پایین..صدای تلفن از اون طرف بلندتر میشه "..دارم برای پذیرشم آماده میشم.."..پسرک نمیخنده.من نمیخندم.اونمیخنده..

دلم میخواد که بهش بگم همه دوستای خوب من رفتند..نه! تو نرو..همین که بهش میگم انشالله که جور نمیشه.. عصبانی میشه!! جور نمیشه. نه!!نمیتونم آخه...دلم نمیاد..دلم!؟مگه تو دل داری؟مگه تو برات فرقی هم میکنه؟؟ دل تو شادی اونو میخواد..رها بودنش رو..و لبخندهای استثنایی اش رو..راحتش بذار.مقیدش نکن..حتی اگه از  اون سر دنیا برات دست تکون بده اما بگو بره..یکهو دلم میگیره..نمیدونم چرا.سی..سی دقیقه فرصت خوبی بود تا به گرمی صدای یکی بگی بالاخره شرط رو باختم! یادم نمیاد چی بهم گفتیم اما حال خوبی بود.آرومم..گاهی اوقات سی دقیقه هم  کافیه تا حس خوب یک هفته ات رو تقویت کنی...پسرک چهار خونه پوش هنوز اون نزدیکی هاست..انگار اون هم فهمیده همه دوستان من قرار بر رفتن دارند..صفحه گوشی اش روشنه : میتونم شماره تونو داشته باشم خانم مهندس؟ نمیدونم چرا از این حرکتش خندم میگیره..از اینکه در تمام اون سی دقیقه ندیده توی چشمای من چی میگذره..به چارخونه های پیرهنش نگاه میکنم و بدون اینکه جواب بدم سوار ماشین میشم.هنوز حس خوبی دارم.دلم تالاپ و  تولوپ میکنه..قند توی دلم آب میشه.حواسم به استاد نیست..چرا اینجوری شدی دختر؟؟استاد که صدام میکنه میخندم..من میخندم..به ترک دیوار..به کتاب..به پسری که جلوی من نشسته و دهن دره میکنه.به جیبم که هی میلرزه.به گوشی ام نگاه میکنم..ساعت دوازده تماس میگیرم باشه؟

دلم تالاپ و  تولوپ میکنه..قند توی دلم آب میشه.حواسم به استاد نیست..چرا اینجوری شدی دختر؟؟استاد که صدام میکنه میخندم..من میخندم..به ترک دیوار..به کتاب..به پسری که جلوی من نشسته و دهن دره میکنه.به جیبم که هی میلرزه.به گوشی ام نگاه میکنم..ساعت دوازده تماس میگیرم باشه؟ وای..خدای من ساعت یازده و نیمه..خیلی وقت بود همچین حسی رو نداشتم..یادم  نمیاد برای شنیدن صدای کسی بی قرار باشم..کی بود خدای من..آخرین باری که دلم ضعف رفته بود...!هشت ماه پیش..نه ماه؟نمیدونم.. چرا اما برام غریبه..ترازنامه ها رو  که تنظیم میکنم..استاد حضور و غیاب نمیکنه.. و جزوه ی مژده رو بهش میرسونم.گوشی ام میلرزه..یک ...دو...سه..سومین بوق میگم:الو...لحظه ایی مکث میکنه..یک آن احساس میکنم قبول کرده که شرط رو باخته..بعد این همه مدت قرارمون همین بود..اونی که صداش عنکر الاصوات تر بود باید صور بده..الو..سلام..صدای یه مرد جا افتاده از اونطرف گوشی ساکتم میکنه..خوب نگاه میکنم.به چشم های متعجبم در  آینه های دستشویی !!موقع حرف زدن باهاش خیره می مونم..خوبی؟اینو خیلی آروم میگه..لبخند میزنم.سعی میکنم به لبخندهای تصنعی ام پی نبره...این بار رساتر میگم.ممنونم.خوبی؟؟؟؟ دل دل میکنه..انگار که یه سری کاغذ از دستش افتاده باشه..اون ور همهمه ایی به راهه..میخنده..بهش میگم چه خبره؟!!! در حالی که سعی میکنه جلوی خنده اش رو بگیه میگه :دارم تو شرکت میگردم یه اتاق خالی پیدا کنم..یه چیزی ته قلبم میگه منو صدای منو تو اتاق خالی نبر..دلم شور میزنه..سکوت...نمیدونم چی باید بگم.انگار که اولین بار باشه دارم با تلفن صحبت میکنم.هول میشم..واژه ها رو اشتباه ادا میکنم اما اون به روم نمیاره...همین طوری که دارم تند و تند زبون میریزم صدام میکنه..مکث میکنم.گوشی رو به گوشم میچسبونم..یکی داره با یه شرم خاص اونور لنگه دنیا اعتراف میکنه" صدای دلنشینی داری.." دلم قیری ویری میره..انگار که بند دلم پاره بشه..حرفو عوض میکنم..تقدیس اش میکنم.افکارشو..در مورد کتابش با هم صحبت میکنم.از ناشرش حرف میزنیم.از مخاطباش..از محل کارش..از دختری که به تازگی شب ها براش آواز های بومی میخونه تا خوابش ببره.از..باهم شوخی میکنیم..به تند تند حرف زدنم میخنده..و احتمالا مثل خیلی های دیگه داره به این فکر میکنه که من چه قدر زبون بازم و روش نمیشه که بلند بگه.اما نه صبر کن..نه .نه..اون با همه فرق داره..اون اینطوری فکر نمیکنه..تعبیراش از همه چیز با بقیه متفاوته.بهم میگه استخوونی..میگه دراز..میخنده..این خنده هاشو دوست دارم..و من به صدای این نوستالژی سراپا گوش میشم..چشم هامو میبندم..پایین  پله ها نشستم..پسری با عینک فرم لس و پیراهنی چارخونه روبه روی من ایستاده..سرمو بالا میارم..هنوز داره میخنده..پسرک چارخونه پوش لبخند میزنه..نگاهمو ازش می دزدم.و نمیدونم چی میشه که بحث ما از استخونی بودن من به دوستش میکشه..وقتی به اسمش میرسیم سکوت میکنه..و من بی خیال آداب معاشرت میپرسم چی؟گفتی اسمش چیه؟!!..چند ثانیه مکث میکنه وبی خیال تر از من در آداب معاشرت میگه شاید "راضی نباشه اسمشو بهت میگم.."عصبانی میشم..اونقدر که دلم میخواد گوشی رو قطع کنم اما بعد از این کارش خوشم میاد..از این قابل اعتماد بودنش رو تصدیق میکنه.. انقدر مهربون و شوخ طبعه که خیلی زود یادم میره حالمو..پسرک پله روبه رویی من نشسته..و لبخند ژکوند میزنه..لبخندش رو صورتش خشک میشه..همین طوری که توی دلم به ساده اندیش بودنش میخندم سرمو میندازم پایین..صدای تلفن از اون طرف بلندتر میشه "..دارم برای پذیرشم آماده میشم.."..پسرک نمیخنده.من نمیخندم.اونمیخنده..

دلم میخواد که بهش بگم همه دوستای خوب من رفتند..نه! تو نرو..همین که بهش میگم انشالله که جور نمیشه.. عصبانی میشه!! جور نمیشه. نه!!نمیتونم آخه...دلم نمیاد..دلم!؟مگه تو دل داری؟مگه تو برات فرقی هم میکنه؟؟ دل تو شادی اونو میخواد..رها بودنش رو..و لبخندهای استثنایی اش رو..راحتش بذار.مقیدش نکن..حتی اگه از  اون سر دنیا برات دست تکون بده اما بگو بره..یکهو دلم میگیره..نمیدونم چرا.سی..سی دقیقه فرصت خوبی بود تا به گرمی صدای یکی بگی بالاخره شرط رو باختم! یادم نمیاد چی بهم گفتیم اما حال خوبی بود.آرومم..گاهی اوقات سی دقیقه هم  کافیه تا حس خوب یک هفته ات رو تقویت کنی...پسرک چهار خونه پوش هنوز اون نزدیکی هاست..انگار اون هم فهمیده همه دوستان من قرار بر رفتن دارند..صفحه گوشی اش روشنه : میتونم شماره تونو داشته باشم خانم مهندس؟ نمیدونم چرا از این حرکتش خندم میگیره..از اینکه در تمام اون سی دقیقه ندیده توی چشمای من چی میگذره..به چارخونه های پیرهنش نگاه میکنم و بدون اینکه جواب بدم سوار ماشین میشم.هنوز حس خوبی دارم.دلم تالاپ و  تولوپ میکنه..قند توی دلم آب میشه.حواسم به استاد نیست..چرا اینجوری شدی دختر؟؟استاد که صدام میکنه میخندم..من میخندم..به ترک دیوار..به کتاب..به پسری که جلوی من نشسته و دهن دره میکنه.به جیبم که هی میلرزه.به گوشی ام نگاه میکنم..ساعت دوازده تماس میگیرم باشه؟

هوا ابریه..از پشت پنجره ماشین ها رو دید میزنم..هنوز یک ربع مونده تا بیاد..میدونم یک ربع بعد هم زنگ میزنه و میگه ده دقیقه دیر میام...اما این انتظارو دوست دارم.سمند سفید اونور خیابون وایمسته.زن از ماشین پیاده میشه..مرد براش بوق میزنه و نمیدونم چی میگه که زن دوباره سوار میشه..صداشونو نمیشنوم..زن سرش پایینه..مرد از توی کیفش یه سری کاغذ در میاره..زن اون ها رو میخونه..سبک آرایش اش با بقیه دخترهایی که میشناسم فرق داره....منطق خاصی داره..برای هرچیزی دلایل فانتزی خودش رو میاره..وقتی ازش سوال میپرسی انقدر روی میز دست هاش رو کش و قوس میده و با آی کانتکت باهات ارتباط برقرار میکنه تا قانعت کنه..از درب  که وارد میشه مثل همیشه لب های لبخندش میخندند..هنوز عادتش مثل اون وقت هاست..با کوله پشتی مینشینه.بهش میگم  "در آر اونو..نیومده آدم احساس میکنه میخوایی بری.. "لبخند رضایت بخشی میزنه و همونطوری که کوله اش رو زمین میذاره  میگه من اسپرسو دوبل..البته کیک بستنی هم پیشنهاد بدی نیست..منو رو میذاره جلوم و طوری که انگار بخواد مارکتینگ یادم بده برام از روی منو میخونه که کوپ شکلاتی اش فوق العاده است اابته میتونیم یه کم هم قهوه روش بزنیم..این کیک توت فرنگی اش رو تاحالا امتحان کردی؟؟وای..معجونش رو باید بخوری ببینی چیه؟!!!ببینم نکنه دلت پاستاهای اینجا رو میخواد ها؟؟دوست داری با لیمونات امتحانش کنی؟؟لبخند میزنم..و به این فکر میکنم که چه قدر یک دختر میتونه تا این اندازه به آدم انرژی بده!!منو رو از از دستش میگیرم و میگم بذار یه بار دیگه باهات اسپرسو دوبل بخورم..با کیندر..یادته!!؟احساس میکنم از این تفاهم مون بدش نیومده..زن داره گریه میکنه..مرد سیگارشو روشن میکنه..از ماشین پیاده میشه..پشت به خیابون می ایسته ..حلقه های سیگار عروج می کنند..دست هاشو از روی میز جمع میکنه و با یه حیای خاصی  با سر حرفمو تایید میکنه..وقتی خجالت میشکه جذاب تر میشه..دلم میخواد یک دل سیر نگاهش کنم.ابروهای کلفت قهوه ایی اش رو..گوشواره های طلایی بلندش که دور گوش هاش پیچیده .. موهای لخت مشکی اش رو که از بالا روی صورت پخش شده..گونه هایی که طبیعی برجسته است  آدم رو یاد لبخندهای به یاد ماندنی اش میندازه..فرم ناخن هاشو دوست دارم.بنفش خوش رنگی که با نقطه های طلایی دیزاین خوردند.هنوز هم مثل اون موقع ها ساعتش رو دست راستش میبنده..  هنوز هم به این دلیل که قلبش ثانیه ها رو نشنوه. .خوب میدونه چه ترکیب رنگی رو انتخاب کنه..مانتوی نباتی ..شال سبز..جین ارتشی..شرط میبندم تی شرت اش رو هم با لباس های دیگه اش ست کرده...زن پیاده میشه..کیفش رو روی دوشش میندازه..قدرت صحبت کردن نداره اما طوری که انگار داره حرف های مهمی میزنه همون طوری که موهاشو میذاره توی مقنعه با مرد صحبت میکنه...مرد سیگارش تموم شده..دست هاشو میبره توی جیبش..با بطری آب معدنی ایی که روی زمین افتاده بازی میکنه و آروم آروم در حالیکه به زن گوش میکنه بطری رو قلش میده..چیه!!!!به چی فکر میکنی؟کجایی؟؟؟؟به خودم میام..انگار بیشتر از یک دقیقه  است که سکوت کردم..برام از کارهاش میگه..از تنهایی هاش..از روزها و شب هایی که داره بدو بدو میکنه.از خیلی چیزها..از اخرین دوست پسرش که ترکش کرد و برای همیشه رفتازمیر..زن صداشو میبره بالا..مرد به بطری لگد میزنه...خفه شو عوضی...خفه شو.زن دور میشه...هنوز برام حرف میزنه..از روزهای بارونی ایی که تنهایی زیرش راه رفته..از دوستایی که خیلی وقته ازشون خبر نداره..از نگین..از علی..از کیان..به اسم من که میرسه تو چشم هام خیره میشه..سکوت میکنه..و با چند تا تار مویی که روی صورتش ریخته ور میره..همیشه همین بوده.هر وقت که از یک چیزی پشیمون میشه یا غصه میخوره مثل بچه ایی که اشتباه کرده و نمیدونه باید چیکار بکنه اخم میکنه و سرشو میندازه پایین و یواشکی لب هاشو گاز میگیره..دلم می خواد توی اون لحظه بغلش کنم..نمیدونم از کجا میفهمه اما سرخ میشه..روی میز ضرب میزنه...تخته نرد بازی میکنیم..میشد من ببرم اما لذت دیدن شوقش از بردن هزار برابر بیشتر از بردنم می ارزید..ساعتشو ازش میگیرم..میز رو حساب میکنم..مرد سوار ماشین میشه و سرش رو میذاره روی فرمون...شیشه رو داده پایین..کاغذهارو پرت میکنه بیرون از پنجره..رعد و برق خوشگلی میزنه.. بارون میاد..کوله اش رو پشتش می اندازه و دست هاش آزاد میشن برای اینکه اون ها رو در جیبم بذارم..زن دیده نمیشه..سمند سفید از ما دور میشه..دست هاش سرده..بارون تندتر میشه..