خیلی چیپ به نظر می رسد.اینکه من بیایم اینجا و هی بنویسم تنهایم و بعد شما بگویید بی خیال رها،این نیز بگذرد.اما باور کنید من تنهایم.این را امروز ساعت پنج و نیم یک بعد از ظهر سگی فهمیدم.سردم شده بود.دردم گرفته بود.بدجوری جایش می سوخت.تا ته ام را سوزانده بود.از خودی بخوری دردش بیشتر هم می شود.بعد از مدتها سیگار کشیدم.خوب نشدم.وقتی ناراحتم نسکافه خوردنم نمی آید فقط ایستادم پشت پنجره و به بیرون زل زدم.به آدم هایی که...
مثل سکانس آخر فیلم "سعادت آباد" همانطور،با همان ژست لیلا حاتمی چسب زخم انگشت شستم را باز کردم و رویش نمک ریختم؛می سوخت ولی احساس کردم حقم بود.قول داده بودم که دیگر سیگار نکشم.در بدترین شرایط هم سیگار نکشم.ولی کشیدم،نمک لای زخمم را با سر ناخن فرو می کنم تو و رویش فشار می دهم.(من خودتنبیهی و خودتشویقی دارم و نه خودآزاری.)وجدانم که راحت شد گریه ام گرفت.همیشه ازین عادت زنانه ام متنفر بودم اینکه مثل بچه دماغو ها زرت و زرت در شرایط سخت اشک می ریزم.البته باور کنید بدون ادا اطوار بود.روی صندلی ریلکسیشن وسط سالن نشستم و بدون صدا،بدون هق هق،مثل یک مرد اشک ریختم صدایم هم در نیامد.دردآور است ولی من واقعا بین دویست و خورده ایی کانتکت موبایلم هیچ دوستی نداشتم که در آن لحظه بهش زنگ بزنم و بگویم "الو "و او از روی تنالیته صدایم حال مرا بفهمد و همانطوری پشت گوشی بگذارد بیست دقیقه گریه کنم و او مدام حرف بزند و بگوید"قوی باش دختر" ...مسخره نیست؟در این شرایط فقط توانستم به پارسا زنگ بزنم که آنهم مثل همیشه آنقدر آرام صحبت کرد که دلم میخواست گوشی تلفن را روی زمین پرت کنم از بس پرسیدم چی؟پارسا چی گفتی؟چی؟؟باور کردنش برای خودم هم سخت است.اینکه این همه دوست دور و برت باشد،اینهمه خاطره ازشان داشته باشی اما وقتی که خیلی دردت آمده نتوانی به هیچ کدامشان زنگ بزنی چون دوست نداری وجهه ت پیش شان خراب شود.یا چه میدانم غرورت جریحه دار شود..خیلی مضحک بود ولی به طرز وحشتناکی امروز احساس تنهایی کردم. خوبی داشتن دوستان روانشناس به همین است.خودشان میفهمند حالت بد است،و خودشان روانکاوی ات می کنند بدون اینکه بهشان چیزی بگویی،و خودشان برایت همدلی می کنند.
+قالب موسوم عکس رهاست،نه به مباحث فقهی و حجاب ارتباط دارد و نه تبلیغات شامپو است.