" آقای کیوسک "






















۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فقط کمی خسته امـ» ثبت شده است



این نقطه تنها یک نام دارد
گره.
شده دلتان برای خودتان بسوزد؟من الان توی آن حالم.
شده هم گرسنه شوید هم اشتها نداشته باشید؟من دقیقا توی آن شرایطم.
شده؟شده بدانید یک کار اشتباه است،بازهم آن کار را انجام دهید.بعد عذاب وجدان اینکه میدانستید کار خوبی نیست و باز انجامش دادید خفه تان کند؟

شده بخواهید دایورت کنید؛نقطه دایورتتان تا ته بسوزد اصلا پشیمان شوید بگویید بگذار همانطور باشد گور باباش؛ نخواستیم؟بذار به حال خودش...من توی آن موقعیتم!

پیش آمده در یک لحظه عاشق یک نفر باشید و چند دقیقه بعد مطمئن باشید بدون هیچ اتفاق و منطقی ازش متنفر شدید؟خوب حواستان را جمع کنید.چون من الان توی همین فازم.

جور عجیبی شدم.حالم خیلی وخیم تر از قبل شده است.دست خودم نیست ولی وقتی خیلی کفری میشوم دلم میخواهد بدوم.به کجا؟را نمیدانم.فقط می خواهم با تمام قدرت بدوم و درست در همین حال احساس میکنم که اتفاقا حوصله دویدن را هم ندارم.دلم میخواهد سر راننده تاکسی عربده بزنم.توی پیاده رو طعنه بزنم و اخم کنان از آدم ها رد شوم.درب مغازه را محکم ببندم.هنجارها را نقض کنم.اصلا از زمین و زمان طلبکارم.کارم شده خواندن کتاب های نو توی کتابخانه.هر دو روز یک بار یکی شان را با کلی حاشیه نویسی تمام می کنم و می روم سراغ بعدی.توی دلم به همه آدم ها بلند بلند میخندم و فکر میکنم آنها دیوانه اند.من فقط عاشق خودمم.دست خودم نیست البته اما باید بگویم دقایقی بعد از خودم هم متنفر میشوم.

دلم می خواهد تنها باشم.تنهای تنهای تنها.دلم میخواهد ریست شوم.بعد از نو بیایم بالا ببینم دنیا دست کیست.

بعضی وقت ها که خیلی خسته می شوم آرزو می کنم کاش یک گیاه بودم،یا یک کیبرد لپ تاپ.یا یک کتاب توی قفسه های نو نوی شهرکتاب.خلاصه یک چیزی به غیر اینی که الان هستم.البته بعدش هم عین سگ پشیمان می شوم.

نمیدانم دچار چه دردی شدم

فقط میدانم این حال؛حال خوبی نیستـــــ

و نامش را  یکی می گذارم:

گره.





این نقطه تنها یک نام دارد
گره.
شده دلتان برای خودتان بسوزد؟من الان توی آن حالم.
شده هم گرسنه شوید هم اشتها نداشته باشید؟من دقیقا توی آن شرایطم.
شده؟شده بدانید یک کار اشتباه است،بازهم آن کار را انجام دهید.بعد عذاب وجدان اینکه میدانستید کار خوبی نیست و باز انجامش دادید خفه تان کند؟

شده بخواهید دایورت کنید؛نقطه دایورتتان تا ته بسوزد اصلا پشیمان شوید بگویید بگذار همانطور باشد گور باباش؛ نخواستیم؟بذار به حال خودش...من توی آن موقعیتم!

پیش آمده در یک لحظه عاشق یک نفر باشید و چند دقیقه بعد مطمئن باشید بدون هیچ اتفاق و منطقی ازش متنفر شدید؟خوب حواستان را جمع کنید.چون من الان توی همین فازم.

جور عجیبی شدم.حالم خیلی وخیم تر از قبل شده است.دست خودم نیست ولی وقتی خیلی کفری میشوم دلم میخواهد بدوم.به کجا؟را نمیدانم.فقط می خواهم با تمام قدرت بدوم و درست در همین حال احساس میکنم که اتفاقا حوصله دویدن را هم ندارم.دلم میخواهد سر راننده تاکسی عربده بزنم.توی پیاده رو طعنه بزنم و اخم کنان از آدم ها رد شوم.درب مغازه را محکم ببندم.هنجارها را نقض کنم.اصلا از زمین و زمان طلبکارم.کارم شده خواندن کتاب های نو توی کتابخانه.هر دو روز یک بار یکی شان را با کلی حاشیه نویسی تمام می کنم و می روم سراغ بعدی.توی دلم به همه آدم ها بلند بلند میخندم و فکر میکنم آنها دیوانه اند.من فقط عاشق خودمم.دست خودم نیست البته اما باید بگویم دقایقی بعد از خودم هم متنفر میشوم.

دلم می خواهد تنها باشم.تنهای تنهای تنها.دلم میخواهد ریست شوم.بعد از نو بیایم بالا ببینم دنیا دست کیست.

بعضی وقت ها که خیلی خسته می شوم آرزو می کنم کاش یک گیاه بودم،یا یک کیبرد لپ تاپ.یا یک کتاب توی قفسه های نو نوی شهرکتاب.خلاصه یک چیزی به غیر اینی که الان هستم.البته بعدش هم عین سگ پشیمان می شوم.

نمیدانم دچار چه دردی شدم

فقط میدانم این حال؛حال خوبی نیستـــــ

و نامش را  یکی می گذارم:

گره.




شب می شود

یکی یکی چراغ ها روشن ،چشم هایم را آرام آرام به نسیم شبانگاهی سپرده و راهی می شوم.

مانده ام،زیرش زاییدم. فکر می کنم...تمام طول راه را.من این روزها همه اش فکر می کنم.به گندهایی که زدم.به کارهایی که کرده ام.به حرف هایی که زیرشان را امضا کرده ام.دلم تنها به قول هایم خوش است.تنها جایی که هیچ وقت ازشان پشیمان نشدم .یاد بعضی چیزها که می افتم یک درد عمیق تمام روحم را می خورد،دلم یک جوری می شود.از آدم ها دلگیرم.خیلی.دلم برای خیابان گردی های طهرانم تنگ شده.همین امشب که با یکی از دوستانم حرف میزدم بعد او از ولیعصر برایم می گفت ،ازینکه تا کجا برای پیدا کردن یک کافه بی رحمانه سنگ فرش ها را با دوستانش شمردند برای هزارمین بار یک دلتنگی قدیمی یقه ام را می گیرد.یک فانتزی سخت. که حداقل چهارساعت از اولین صندلی تئاتر شهر فاصله است تا من.همین می شود که میزنم بیرون.دست هایم را می گذارم توی جیبم و می روم.کاش می شد مثل پسرهابا تی شرت سفید و شلوار کتان سورمه ایی و یک جفت کتانی رفت بیرون و قدم زد.بی خیال آدم ها.بی خیال ماشین ها.بی خیال نگاه ها.پک پک سیگار کشید،تنها تنها قدم زد،عکاسی کرد،بلند بلند خندید.با تلفن صحبت کرد و از جاهای پرتردد رفت و آمد کرد بدون استرس انگشت ها.کاش می شد مثل پسرها ،با دل تنگ کنار آمد..دلم برای فقیهناز تنگ شد!آه لعنتی کاش مسافرتت انقدر طولانی نبود.حالا باید می رفتی؟حالا که من زیرش زاییدم؟و فقط باید فکر کنم؟ فکرهای زیاد..فکرهای پوچ! آنقدر که یک موقع هایی میزند به سرم.جدی جدی میزند به سرم.نباید زیاد فکر کنم.فکر کردن هیچ چیزی را عوض نمی کند.بله هیچ چیزی را عوض نمی کند.هیچ چیز قابل کنترل نیست.همه ما یک ماشینیم.شاید هم فانکشن از قبل تعریف شده ایم با دامنه هایی خیلی محدود.یک تابع که یک سری داده می گیریم و نهایتا یک سری آت و آشغال تولید میکنیم به اسم...اممممم...یک چیزی که از اولش هم معلوم بوده و ما فقط داریم زور اضافه میزنیم،یک چیزی تو مایه های تقدیر یا...نمیدانم.یک چیزی که عوض کردنش ممکن نیست مگر با کسی که انقدر دوست باشد که سگ شدن های گاه و بی گاهت را تحمل کند و حتی تمام شب را هم که با تو بیدار ماند و برای حرف هایت گوش شد،دم نزند شبش را خراب کردی!یکی مثل فقیهناز..یکی مثل تو... تاریکی توی خیابان خبرم می کند حالا دیگر جدی جدی شب شده است.بهتر است برگردم خانه،یکی یکی چراغ ها خاموش می شوند.و من همچنان زیرش زاییده ام.

+کاش گاهی مرد بودم.می شد تنهایی ام را...به خیابان بیاورم.سیگاری دود کنم و نگران نگاه های مردم نباشم.کاش گاهی مرد بودم و می توانستم شادی ام را به کوچه ها بریزم و با صدای بلند بلند بخندم و هیچ ماشینی برای سوار کردنم ترمز نکند.


شب می شود

یکی یکی چراغ ها روشن ،چشم هایم را آرام آرام به نسیم شبانگاهی سپرده و راهی می شوم.

مانده ام،زیرش زاییدم. فکر می کنم...تمام طول راه را.من این روزها همه اش فکر می کنم.به گندهایی که زدم.به کارهایی که کرده ام.به حرف هایی که زیرشان را امضا کرده ام.دلم تنها به قول هایم خوش است.تنها جایی که هیچ وقت ازشان پشیمان نشدم .یاد بعضی چیزها که می افتم یک درد عمیق تمام روحم را می خورد،دلم یک جوری می شود.از آدم ها دلگیرم.خیلی.دلم برای خیابان گردی های طهرانم تنگ شده.همین امشب که با یکی از دوستانم حرف میزدم بعد او از ولیعصر برایم می گفت ،ازینکه تا کجا برای پیدا کردن یک کافه بی رحمانه سنگ فرش ها را با دوستانش شمردند برای هزارمین بار یک دلتنگی قدیمی یقه ام را می گیرد.یک فانتزی سخت. که حداقل چهارساعت از اولین صندلی تئاتر شهر فاصله است تا من.همین می شود که میزنم بیرون.دست هایم را می گذارم توی جیبم و می روم.کاش می شد مثل پسرهابا تی شرت سفید و شلوار کتان سورمه ایی و یک جفت کتانی رفت بیرون و قدم زد.بی خیال آدم ها.بی خیال ماشین ها.بی خیال نگاه ها.پک پک سیگار کشید،تنها تنها قدم زد،عکاسی کرد،بلند بلند خندید.با تلفن صحبت کرد و از جاهای پرتردد رفت و آمد کرد بدون استرس انگشت ها.کاش می شد مثل پسرها ،با دل تنگ کنار آمد..دلم برای فقیهناز تنگ شد!آه لعنتی کاش مسافرتت انقدر طولانی نبود.حالا باید می رفتی؟حالا که من زیرش زاییدم؟و فقط باید فکر کنم؟ فکرهای زیاد..فکرهای پوچ! آنقدر که یک موقع هایی میزند به سرم.جدی جدی میزند به سرم.نباید زیاد فکر کنم.فکر کردن هیچ چیزی را عوض نمی کند.بله هیچ چیزی را عوض نمی کند.هیچ چیز قابل کنترل نیست.همه ما یک ماشینیم.شاید هم فانکشن از قبل تعریف شده ایم با دامنه هایی خیلی محدود.یک تابع که یک سری داده می گیریم و نهایتا یک سری آت و آشغال تولید میکنیم به اسم...اممممم...یک چیزی که از اولش هم معلوم بوده و ما فقط داریم زور اضافه میزنیم،یک چیزی تو مایه های تقدیر یا...نمیدانم.یک چیزی که عوض کردنش ممکن نیست مگر با کسی که انقدر دوست باشد که سگ شدن های گاه و بی گاهت را تحمل کند و حتی تمام شب را هم که با تو بیدار ماند و برای حرف هایت گوش شد،دم نزند شبش را خراب کردی!یکی مثل فقیهناز..یکی مثل تو... تاریکی توی خیابان خبرم می کند حالا دیگر جدی جدی شب شده است.بهتر است برگردم خانه،یکی یکی چراغ ها خاموش می شوند.و من همچنان زیرش زاییده ام.

+کاش گاهی مرد بودم.می شد تنهایی ام را...به خیابان بیاورم.سیگاری دود کنم و نگران نگاه های مردم نباشم.کاش گاهی مرد بودم و می توانستم شادی ام را به کوچه ها بریزم و با صدای بلند بلند بخندم و هیچ ماشینی برای سوار کردنم ترمز نکند.


       

درست است سرد است.درست است دوش گرفتم و موهایم خیس خیس روی شانه هایم ریخته اند.درست است با این شلوارک نازک کوچکترین نسیم این شهر هم لرزه بر اندامم می اندازد اما به سرما خوردنش می ارزد.

خسته شدم از بس مثل آدم حسابی ها رفتم آمدم چراغ قرمز ها را یکی یکی صبر کردم و هر شب یک روزنامه خریدم و به خانه برگشتم.بگذارید یک روز هم برای خودم باشم.برای خود خود خودم.بگذارید یک شب دیر به خانه برگردم.آهای...همه صور خیال من..کجایید که بگذارید یک جور دیگر بنویسم.

از تخیلاتم خسته ام.از این زندگی قره قروتی،از این دنیای بخور نمیر خسته ام.کسی می داند برای گرفتن یک مرخصی طولانی مدت از زنده گی  باید به کجای دنیا مراجعه کرد!؟ من یک مرخصی بلند می خواهم.اصلا مرخصی زایمان می خواهم.می خواهم همه دردهایم را فارغ شوم. بعد دوباره به وضع فعلی بازگردم.نه صبر کنید.پرونده مرا نبرید پیش خدایتان.نروید بگویید فلانی ناسپاس است.نه.فقط بگویید کمی خسته است.بگویید دوش هم گرفت.جوشانده هم خورد،ریلکسیشن هم انجام داد،کارگر نبود.بگویید..بگویید تخیلاتش سرما خوردند.دیگر نمی تواند به نیامده ها و نمی شود ها جامه امید بپوشاند که انشالله روزی ..بگویید دلش واقعیت های خوب خوب می خواهد.بگویید حالا که وقت آن رسیده که برنامه های دراز مدتش را عملی کند لااقل مدتی امتحانش نکنید.

در زندگی گاهی به یک نقطه ایی می رسی که نه دوستان خوب،نه کتاب های خوب،نه آدم های خوب و نه حتی فکرهای خوب هیچ یک نمی توانند تو را از شر افکار مزاحم توی کله ات خلاص کنند.و درست در چنین شرایطی است که به اندازه یک سر کبریت درد می تواند تمام وجودت را به آتش بکشد.

چه قدر دلم بلواست.چه قدر حوصله ام از خودم سر رفته.چه قدر اتاقم مزخرف ساکت شده.چه قدر

درست است که سرما خورده ام اما به پشت بام می روم تا بیشتر از زمین فاصله بگیرم.خدا را چه دیدی..شاید همین لحظه در یک جایی از کره خاکی کسی برای  رها سیگاری سوزاند فقط برای اینکه پیغام تنهایی مان را با دود به هم رسانده باشیم.

+نوشته ها ازین به بعد برچسب دار می شوند..خیلی وقت است پشت گوش انداختمشان.

+کامنت های شما با بقیه آدمها فرق دارد.از کلیشه نوشتن در اینجا نترسید،من می خوانمشان.من می خوانمشان.حرف هایتان حتی اگر کلیشه باشد.

+از آدم هایی که هروقت کارت داشته باشند بهت زنگ میزنند متنفرم و جوابشان را نمی دهم.

 

من یک لیلا پرست هستم.تولدت مبارک..



   خیلی چیپ به نظر می رسد.اینکه من بیایم اینجا و هی بنویسم تنهایم و بعد شما بگویید بی خیال رها،این نیز بگذرد.اما باور کنید من تنهایم.این را امروز ساعت پنج و نیم یک بعد از ظهر سگی فهمیدم.سردم شده بود.دردم گرفته بود.بدجوری جایش می سوخت.تا ته ام را سوزانده بود.از خودی بخوری دردش بیشتر هم می شود.بعد از مدتها سیگار کشیدم.خوب نشدم.وقتی ناراحتم نسکافه خوردنم نمی آید فقط ایستادم پشت پنجره و به بیرون زل زدم.به آدم هایی که...

مثل سکانس آخر فیلم "سعادت آباد" همانطور،با همان ژست لیلا حاتمی چسب زخم انگشت شستم را باز کردم و رویش نمک ریختم؛می سوخت ولی احساس کردم حقم بود.قول داده بودم که دیگر سیگار نکشم.در بدترین شرایط هم سیگار نکشم.ولی کشیدم،نمک لای زخمم را با سر ناخن فرو می کنم تو و رویش فشار می دهم.(من خودتنبیهی و خودتشویقی دارم و نه خودآزاری.)وجدانم که راحت شد گریه ام گرفت.همیشه ازین عادت زنانه ام متنفر بودم اینکه مثل بچه دماغو ها زرت و زرت در شرایط سخت اشک می ریزم.البته باور کنید بدون ادا اطوار بود.روی صندلی ریلکسیشن وسط سالن نشستم و بدون صدا،بدون هق هق،مثل یک مرد اشک ریختم صدایم هم در نیامد.دردآور است ولی من واقعا بین دویست و خورده ایی کانتکت موبایلم هیچ دوستی نداشتم که در آن لحظه بهش زنگ بزنم و بگویم "الو "و او از روی تنالیته صدایم حال مرا بفهمد و همانطوری پشت گوشی بگذارد بیست دقیقه گریه کنم و او مدام حرف بزند و بگوید"قوی باش دختر" ...مسخره نیست؟در این شرایط فقط توانستم به پارسا زنگ بزنم که آنهم مثل همیشه آنقدر آرام صحبت کرد که دلم میخواست گوشی تلفن را روی زمین پرت کنم از بس پرسیدم چی؟پارسا چی گفتی؟چی؟؟باور کردنش برای خودم هم سخت است.اینکه این همه دوست دور و برت باشد،اینهمه خاطره ازشان داشته باشی اما وقتی که خیلی دردت آمده نتوانی به هیچ کدامشان زنگ بزنی چون دوست نداری وجهه ت پیش شان خراب شود.یا چه میدانم غرورت جریحه دار شود..خیلی مضحک بود ولی به طرز وحشتناکی امروز احساس تنهایی کردم. خوبی داشتن دوستان روانشناس به همین است.خودشان میفهمند حالت بد است،و خودشان روانکاوی ات می کنند بدون اینکه بهشان چیزی بگویی،و خودشان برایت همدلی می کنند.


+قالب موسوم عکس رهاست،نه به مباحث فقهی و حجاب ارتباط دارد و نه تبلیغات شامپو است.


 مثلا که چی؟داری با سرعت نزدیک میشی که چه کنی؟؟نکنه فکر میکنی هنوز همون دختر دبیرستانیم که تو کف کوله"ری*بوک "مونده باشم که به امید مهر مامانمو راضی کنم تا بالاخره بخرمش؟!فکر میکنی هنوز هم اون قدر مهمی که به خاطرت دکوراسیون تاریک اتاقم رو عوض کنم که چی ؛که فصل مدرسه هاست و میز کارم رو کنار پنجره بذارم که موقع درس خوندن مثلا نورگیرتر باشه؟نه جونم...اگه فکر میکنی من هنوز همون رهایی هستم که بی صبرانه منتظر لبو ها و برگای ولوی وسط پیاده روهاتم که روشون راه برم و باقالی بخورم کاملا در اشتباهی..هی پاییز لعنتی!من اصن منتظرت نیستم.نیا لطفا.این پاییز هرگز دست دوستی رو نخواهم گرفت که خش خش برگ هارو رژه بریم و افکت ضبط کنیم.مطمئن باش امسال وسط اونهمه برگای نارنجی و قرمزت نخواهم نشست که اون ازم عکس بگیره و همه مردم به خل بازیمون بخندند..یقینا هم دیگه برای کسی برگ های تک رنگ رو کلکسیون نخواهم کرد.این پاییز برعکس همه پاییزهای عمرمه..من حتی حوصله دانشگاه هم ندارم.چه برسه دلم برای مدرسه و اون میزای مضحک چوبی اش تنگ بشه..مسخره است اگه بگمامروز  توی "ثبت نام با تاخیری ها" انتخاب واحد کردم؟ البته بهتر از انصراف به نظر میاد؛ ظاهرا.خلاصه اینکه اصلا دور،دور تو نیست..اینجا هیچ کسی ویار انارهای نوبرانه تو رو نداره..هنوز کسی برای نسیم های خنک ساعت پنج بعداز ظهرت دلتنگ نیست.نیا پاییز نیا.اینجا هنوز زمستونه.





 مثلا که چی؟داری با سرعت نزدیک میشی که چه کنی؟؟نکنه فکر میکنی هنوز همون دختر دبیرستانیم که تو کف کوله"ری*بوک "مونده باشم که به امید مهر مامانمو راضی کنم تا بالاخره بخرمش؟!فکر میکنی هنوز هم اون قدر مهمی که به خاطرت دکوراسیون تاریک اتاقم رو عوض کنم که چی ؛که فصل مدرسه هاست و میز کارم رو کنار پنجره بذارم که موقع درس خوندن مثلا نورگیرتر باشه؟نه جونم...اگه فکر میکنی من هنوز همون رهایی هستم که بی صبرانه منتظر لبو ها و برگای ولوی وسط پیاده روهاتم که روشون راه برم و باقالی بخورم کاملا در اشتباهی..هی پاییز لعنتی!من اصن منتظرت نیستم.نیا لطفا.این پاییز هرگز دست دوستی رو نخواهم گرفت که خش خش برگ هارو رژه بریم و افکت ضبط کنیم.مطمئن باش امسال وسط اونهمه برگای نارنجی و قرمزت نخواهم نشست که اون ازم عکس بگیره و همه مردم به خل بازیمون بخندند..یقینا هم دیگه برای کسی برگ های تک رنگ رو کلکسیون نخواهم کرد.این پاییز برعکس همه پاییزهای عمرمه..من حتی حوصله دانشگاه هم ندارم.چه برسه دلم برای مدرسه و اون میزای مضحک چوبی اش تنگ بشه..مسخره است اگه بگمامروز  توی "ثبت نام با تاخیری ها" انتخاب واحد کردم؟ البته بهتر از انصراف به نظر میاد؛ ظاهرا.خلاصه اینکه اصلا دور،دور تو نیست..اینجا هیچ کسی ویار انارهای نوبرانه تو رو نداره..هنوز کسی برای نسیم های خنک ساعت پنج بعداز ظهرت دلتنگ نیست.نیا پاییز نیا.اینجا هنوز زمستونه.





یک وقت هایی میشود که دلت میخواست بمیری..یک وقت هایی دوست داری زمین دهن باز کند و تو بروی تویش..یک وقت هایی هست که دلت میخواهد چهار زانو بنشینی یک گوشه و لام تا کام با کسی حرف نزنی..یک وقت هایی میشود که حالت از خودت بهم میخورد..یک وقت هایی میشود که دلت میخواهد تنها باشی..دلت میخواهد خفه شی.دلت میخواهد اصلا نباشی..یک وقت هایی میشود که به علت آفرینش ات هم شک میکنی..یک وقت هایی هست که دوست داری برای همیشه بلند شی بری پشت بوم بزنی  در گوش خدا..یک وقت هایی دلت میخواهد کاسه برداری و ظرف ظرف اشک هایت را خالی کنی توی چاه.یک وقت هایی هست که حس میکنی آخرین تیر امیدت هم به گا رفته..یک وقت هایی هست که به خودت میگی "به کاهدون زدی احمق جون ".یک وقت هایی میشود دلت که میگیرد کسی را نداری بهش بگی درد دارم فلانی.یک وقت هایی دلت که میگیرد شال ات را میگیری جلوی صورتت که مردم نبینند اشک هایت را در خیابان..یک وقت هایی غصه میخوری..ناراحت میشوی نه از اینکه تنهایی..از اینکه همه کسانی را که دوستشان داری دوستت ندارند یک وقت هایی خیلی غصه دار میشوی..دلت میخواهد امتحان آمار مهندسی را بپیچی بروی تنها توی اتاق در بسته سیگار دود کنی.اصلا حذف ترم کنی.و بعدش یک دل سیر بنشینی و همه فحش های بد بدی را که بلدی به زندگی بدهی..یک وقت هایی دوست داری بمیری.یک وقت هایی .

یک وقت هایی میشود که دلت میخواست بمیری..یک وقت هایی دوست داری زمین دهن باز کند و تو بروی تویش..یک وقت هایی هست که دلت میخواهد چهار زانو بنشینی یک گوشه و لام تا کام با کسی حرف نزنی..یک وقت هایی میشود که حالت از خودت بهم میخورد..یک وقت هایی میشود که دلت میخواهد تنها باشی..دلت میخواهد خفه شی.دلت میخواهد اصلا نباشی..یک وقت هایی میشود که به علت آفرینش ات هم شک میکنی..یک وقت هایی هست که دوست داری برای همیشه بلند شی بری پشت بوم بزنی  در گوش خدا..یک وقت هایی دلت میخواهد کاسه برداری و ظرف ظرف اشک هایت را خالی کنی توی چاه.یک وقت هایی هست که حس میکنی آخرین تیر امیدت هم به گا رفته..یک وقت هایی هست که به خودت میگی "به کاهدون زدی احمق جون ".یک وقت هایی میشود دلت که میگیرد کسی را نداری بهش بگی درد دارم فلانی.یک وقت هایی دلت که میگیرد شال ات را میگیری جلوی صورتت که مردم نبینند اشک هایت را در خیابان..یک وقت هایی غصه میخوری..ناراحت میشوی نه از اینکه تنهایی..از اینکه همه کسانی را که دوستشان داری دوستت ندارند یک وقت هایی خیلی غصه دار میشوی..دلت میخواهد امتحان آمار مهندسی را بپیچی بروی تنها توی اتاق در بسته سیگار دود کنی.اصلا حذف ترم کنی.و بعدش یک دل سیر بنشینی و همه فحش های بد بدی را که بلدی به زندگی بدهی..یک وقت هایی دوست داری بمیری.یک وقت هایی .