"دوست داری یک مرد وقتی بغلت میگیره دقیقا باهات چیکار کنه" این آخرین اس ام اسی بود که ازش یادمه..فکر کنم باز چیزی خورده بود..چون میدونستم تو حال طبیعی نیست که این چرت و پرت ها رو گفته جوابشو ندادم.مثل همون باری که صبح بیدار شد دید توالت فرنگی رو بغل کرده مست مست خوابیده.پسر متشخصی بود.از آن زعفرانیه نشین هایی که وقتی مینشتی در ماشین اش برای باز کردن درب اتومبیل باید کلی با دکمه ها کلنجار می رفتی که بتوانی پیاده شوی(بی وجدان یک بار بهم گفت سی دی رو عوضش کن مجبور شدم زیر چشمی نوشته های ریز زیر کل تکمه ها رو بخونم)..ترم یک دانشگاه باهم آشنا شدیم..شاید سر کلاس نقشه کشی(1) یا شیمی عمومی..نمیدانم.رک بود.و وحشتناک سرد..قبل تر هااینجا راجع بهش نوشتمکه این سخت بودنش را دوست داشتم که عشوه هیچ دختری رامش نمی کند.ساناز(دوست دوران دبیرستانم) یک ترم به هر بهانه ازش جزوه می گرفت و آخر سر هم ناکام ماند..بعد از اس ام اس بی ربط آخرش دیگر یادم نمی آید برای دیدنش رفته باشم.تلفنی هم پیش نمی آمد زنگ بزنم یا جواب بدم.فقط کتاب مارکتینگ اش را که گاهی ورق میزنم به این فکر می کنم که چه قدر یک آدم می تواند در شرایط مختلف متفاوت باشد.لحظات دو نفره چنان سانتی مانتال بودنم را سرکوب می کرد که گاهی باورم نمی شد همان پسرک شوخ طبع در تیم ورکینگ های پروژه های دانشگاهی است..دوستش نداشتم.نه اینکه دوستش نداشته باشم فقط دوستش بودم.یک یک اخلاقیاتش را می پرستیم اما عجیب بود که تجمیعشان برایم مثل" ترکیب سس قارچ با چایی شیرین" بود.حالا مرد شده.ازدواج کرده.امروز که فی.س البوک را باز کردم خواندم..جالب اینکه عصری شنیدم شایعه اش پیچیده..."فلانی نامزد کرده؟لابد با رها..."برایم عجیب بود.چه کسی فکرش را می کرد آن پسرک تخس که هر شب فقط یک ساعت از وجود زن ها خوشحال بود و بقیه ساعت هایش را به سیگار و فیلم می گذراند حالا بزرگ شده باشد..انتخاب شده باشد.. ازدواج کرده باشد؟نمیدانم چرا ولی خوشحال شدم...شاید برای اینکه دیگر از ازایران نخواهد رفت و من هنوز هم میتوانم از بوتیک اش کفش های چرم خوشگل بخرم.و شاید به اس ام اس آخرش فکر کنم..که راستی"دوست داری یک مرد وقتی بغلت میگیره دقیقا باهات چیکار کنه"