شب می شود
یکی یکی چراغ ها روشن ،چشم هایم را آرام آرام به نسیم شبانگاهی سپرده و راهی می شوم.
مانده ام،زیرش زاییدم. فکر می کنم...تمام طول راه را.من این روزها همه اش فکر می کنم.به گندهایی که زدم.به کارهایی که کرده ام.به حرف هایی که زیرشان را امضا کرده ام.دلم تنها به قول هایم خوش است.تنها جایی که هیچ وقت ازشان پشیمان نشدم .یاد بعضی چیزها که می افتم یک درد عمیق تمام روحم را می خورد،دلم یک جوری می شود.از آدم ها دلگیرم.خیلی.دلم برای خیابان گردی های طهرانم تنگ شده.همین امشب که با یکی از دوستانم حرف میزدم بعد او از ولیعصر برایم می گفت ،ازینکه تا کجا برای پیدا کردن یک کافه بی رحمانه سنگ فرش ها را با دوستانش شمردند برای هزارمین بار یک دلتنگی قدیمی یقه ام را می گیرد.یک فانتزی سخت. که حداقل چهارساعت از اولین صندلی تئاتر شهر فاصله است تا من.همین می شود که میزنم بیرون.دست هایم را می گذارم توی جیبم و می روم.کاش می شد مثل پسرهابا تی شرت سفید و شلوار کتان سورمه ایی و یک جفت کتانی رفت بیرون و قدم زد.بی خیال آدم ها.بی خیال ماشین ها.بی خیال نگاه ها.پک پک سیگار کشید،تنها تنها قدم زد،عکاسی کرد،بلند بلند خندید.با تلفن صحبت کرد و از جاهای پرتردد رفت و آمد کرد بدون استرس انگشت ها.کاش می شد مثل پسرها ،با دل تنگ کنار آمد..دلم برای فقیهناز تنگ شد!آه لعنتی کاش مسافرتت انقدر طولانی نبود.حالا باید می رفتی؟حالا که من زیرش زاییدم؟و فقط باید فکر کنم؟ فکرهای زیاد..فکرهای پوچ! آنقدر که یک موقع هایی میزند به سرم.جدی جدی میزند به سرم.نباید زیاد فکر کنم.فکر کردن هیچ چیزی را عوض نمی کند.بله هیچ چیزی را عوض نمی کند.هیچ چیز قابل کنترل نیست.همه ما یک ماشینیم.شاید هم فانکشن از قبل تعریف شده ایم با دامنه هایی خیلی محدود.یک تابع که یک سری داده می گیریم و نهایتا یک سری آت و آشغال تولید میکنیم به اسم...اممممم...یک چیزی که از اولش هم معلوم بوده و ما فقط داریم زور اضافه میزنیم،یک چیزی تو مایه های تقدیر یا...نمیدانم.یک چیزی که عوض کردنش ممکن نیست مگر با کسی که انقدر دوست باشد که سگ شدن های گاه و بی گاهت را تحمل کند و حتی تمام شب را هم که با تو بیدار ماند و برای حرف هایت گوش شد،دم نزند شبش را خراب کردی!یکی مثل فقیهناز..یکی مثل تو... تاریکی توی خیابان خبرم می کند حالا دیگر جدی جدی شب شده است.بهتر است برگردم خانه،یکی یکی چراغ ها خاموش می شوند.و من همچنان زیرش زاییده ام.
+کاش گاهی مرد بودم.می شد تنهایی ام را...به خیابان بیاورم.سیگاری دود کنم و نگران نگاه های مردم نباشم.کاش گاهی مرد بودم و می توانستم شادی ام را به کوچه ها بریزم و با صدای بلند بلند بخندم و هیچ ماشینی برای سوار کردنم ترمز نکند.