" آقای کیوسک "






















۴۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

شاید باید از خیلی از چیزایی که دوست داریم بگذریم شاید باید خیلی زودتر از اونی که دلمون میخواد از چیزایی که دوستشون داریم خداحافظی کنیم شاید باید دیگه جدی جدی "من "خودمونو کنار بذاریم حالا وقت اون رسیده که دنیا رو با همه نکبت های سوگلی شده اش به خودمون ترجیح بدیم شاید باید یه کم دیگه هم صبر کنیم  شاید باید تمام احساسمون رو نگه داریم و ازش مارمالات درست کنیم شاید باید به همه چیز و همه کس بخندیم نه! لب خند بزنیم ..لبخند بزنید بگو سیــــــــــــب 3.2.1 شاید باید عینک آفتابی بزنیم با چشم های بسته رانندگی کنیم  شابد باید به جای ساعت از این به بعد قهوه جوش رو کوک کنیم شاید باید شب ها خیالاتمون رو تف کنیم و بشویم و باشیم جوون صالح  شاید باید خیلی زودتر از اونی که فکرشو بکنیم از آرزوهامون دلسرد بشیم و به دیروز دلخوش.. شاید باید صبور باشیم شاید باید تو هم بازی کنی
این روزها دارم به همه میپرم چت شده تو اه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این روزها دارم به همه میپرم

چت شده تو اه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


من عاشق میرزاقاسمی با ریحونم..
من عاشق میرزاقاسمی با ریحونم.. 



هوسم کرده یک کیک نسکافه ایی بخرم بشینم تنهایی بخورم.بعدش خمار بشم خوابم بگیره از چربی بالاش. هوسم کرده خواهرم پیشم بود یه دست تخته نرد خفن بازی می کردیم من میبردم شب میرفتیم سارا گوشت و قارچ میزدیم شیرینی برد من. هوسم کرده تو حسابم پول داشته باشه برم توی صف عابر بانک بایستم. هوسم کرده حامله بودم گوجه سبز هوس میکردم با دلال! هوسم کرده ترم یک بودم توی بوفه مینشستیم در مورد اینکه پسرای هم ورودی مون زشتند بحث میکردیم. هوسم کرده ساعت دوازده نیمه شب بود من لب دریا عین سگ میلرزیدم پدرم کت اش رو مینداخت رو دوش من و با هم تا صبح چایی لیمو میزدیم. هوسم کرده دلم درد بگیره یهت اس ام اس بزنم کمرم درد داره..بعد تو بگی آخی...!میخوایی بیام ببرمت دکتر؟ هوسم کرده بارون بیاد کلاس تشکیل نشه پیاده برگردم خونه. هوسم کرده مجری باشم.. هوسم کرده یک بار دیگه فیلم نامه نویسی رو جدی بگیرم .جدی؟ هوسم کرده دستم بند باشه بیام ببینم گوشی ام رفته رو answering تو برام پیغام گذاشتی : ناهار خوردی حواس پرت؟ هوسم کرده گیتارمو بفروشم یک گیتار الکتریک بگیرم. یا نه..نه اصلا هوسم کرده سه تار بخرم.. هوسم کرده ماه رمضون باشه حلیم بخرم با بربری داغ! هوسم کرده جلو بشینم دستمو بگیری بعد با دست چپ ات دنده عوض کنی چون دست راستت تو دست منه.. هوسم کرده خودم برای خوم یه آی پد بخرم. هوسم کرده قهوه ترکت بوی خونه رو پر کنه .بعد من صدای خوردن فنجونت رو به نعلبکی ها از آشزخونه بشنوم. هوسم کرده خودمو بزنم به خواب تو چشماتو ببندی بشینم نگات کنم.بعد بیدار شی بگی: خاک تو سرت!!باز شاعر شدی؟ هوسم کرده زنگ بزنم آزانس سر خیابونیه بپرسم : اولین پروازتون به مقصد جاکارتا کی ه ؟ هوسم کرده برم شیراز برم اهواز برم گیلان. هوسم کرده انقدر شیطون بشم که استاد از کلاس بیرونم کنه. تو هم پشبندم بیایی بیرون حال کل کلاس و بگیریم. هوسم کرده کمدی الهی بخونم..پاتیناژ برم.مسواک بزنم. هوسم کرده بــــــــــــــــــــرم تئـــــــــــــــــــــــــ اتر شهــــــــــــــــــــ ر.. هوسم کرده لبنه و چیپس بخورم.. هوسم کرده یکی برسه بهم بعد شرافتمندانه بگه ببین رها من..ببخشید ولی واقعا ازت متنفرم .. هوسم کرده کیلومترها راه رو پیاده روی کنم . هوسم کرده نماز شب بخونم.   +اینم یه عکس برای هم بازی بودن با بلاگ همسایه.. پرچم آقای پاندا بالاست.. تو هم دوست داشتی بازی کن؛ یه عکس از میزت وقتی شلوغش میکنی !  http://up98.org/upload/server1/02/i/skmmfywyl8wwboq6qwb1.jpg
 هوسم کرده یک کیک نسکافه ایی بخرم بشینم تنهایی بخورم.بعدش خمار بشم خوابم بگیره از چربی بالاش.

هوسم کرده خواهرم پیشم بود یه دست تخته نرد خفن بازی می کردیم من میبردم شب میرفتیم سارا گوشت و قارچ میزدیم شیرینی برد من.

هوسم کرده تو حسابم پول داشته باشه برم توی صف عابر بانک بایستم.

هوسم کرده حامله بودم گوجه سبز هوس میکردم با دلال!

هوسم کرده ترم یک بودم توی بوفه مینشستیم در مورد اینکه پسرای هم ورودی مون زشتند بحث میکردیم.

هوسم کرده ساعت دوازده نیمه شب بود من لب دریا عین سگ میلرزیدم پدرم کت اش رو مینداخت رو دوش من و با هم تا صبح چایی لیمو میزدیم.

هوسم کرده دلم درد بگیره یهت اس ام اس بزنم کمرم درد داره..بعد تو بگی آخی...!میخوایی بیام ببرمت دکتر؟

هوسم کرده بارون بیاد کلاس تشکیل نشه پیاده برگردم خونه.

هوسم کرده مجری باشم..

هوسم کرده یک بار دیگه فیلم نامه نویسی رو جدی بگیرم .جدی؟

هوسم کرده دستم بند باشه بیام ببینم گوشی ام رفته رو answering تو برام پیغام گذاشتی : ناهار خوردی حواس پرت؟

هوسم کرده گیتارمو بفروشم یک گیتار الکتریک بگیرم. یا نه..نه اصلا هوسم کرده سه تار بخرم..

هوسم کرده ماه رمضون باشه حلیم بخرم با بربری داغ!

هوسم کرده جلو بشینم دستمو بگیری بعد با دست چپ ات دنده عوض کنی چون دست راستت تو دست منه..

هوسم کرده خودم برای خوم یه آی پد بخرم.

هوسم کرده قهوه ترکت بوی خونه رو پر کنه .بعد من صدای خوردن فنجونت رو به نعلبکی ها از آشزخونه بشنوم.

هوسم کرده خودمو بزنم به خواب تو چشماتو ببندی بشینم نگات کنم.بعد بیدار شی بگی: خاک تو سرت!!باز شاعر شدی؟

هوسم کرده زنگ بزنم آزانس سر خیابونیه بپرسم : اولین پروازتون به مقصد جاکارتا کی ه ؟

هوسم کرده برم شیراز برم اهواز برم گیلان.

هوسم کرده انقدر شیطون بشم که استاد از کلاس بیرونم کنه. تو هم پشبندم بیایی بیرون حال کل کلاس و بگیریم.

هوسم کرده کمدی الهی بخونم..پاتیناژ برم.مسواک بزنم.

هوسم کرده بــــــــــــــــــــرم تئـــــــــــــــــــــــــ اتر شهــــــــــــــــــــ ر..

هوسم کرده لبنه و چیپس بخورم..

هوسم کرده یکی برسه بهم بعد شرافتمندانه بگه ببین رها من..ببخشید ولی واقعا ازت متنفرم ..

هوسم کرده کیلومترها راه رو پیاده روی کنم .

هوسم کرده نماز شب بخونم.

 

+اینم یه عکس برای هم بازی بودن با بلاگ همسایه..

پرچم آقای پاندا بالاست..

تو هم دوست داشتی بازی کن؛ یه عکس از میزت وقتی شلوغش میکنی !

 http://up98.org/upload/server1/02/i/skmmfywyl8wwboq6qwb1.jpg 


یه آفتاب داغ..یه نسیم خنک!یه مانتوی نخی و عینک آفتابی.. و رژ لب نارنجی..اینه  اولین چیزی که الان داره از امروز ساعت 1 ظهر یادم میاد..کلاس اصول هزینه یابی و حسابداری که تموم میشه و ثبت ها و ترازنامه رو تحویل میدم با سمانه ایی که اتفاقی توی توالت موقع آرایش کردنش دیده بودم به سمت درب ورودی دانشگاه راه می افتم..فقط یک ساعت وقت دارم تا معرفی نامه ام رو برسونم کارخونه..ترجیح میدم هرچه زودتر از داستان های خسته کننده بروکراتیکش در گرفتن مدارک فارغ التحصیلی اش  و پروسه های مسخره و حوصله سر برش دل بکنم.تا یادم نیفته میتونستم فارغ التحصیل باشم و یک ترم مرخصی گرفتم.خدافظ سمانه..گوشی میلرزه!! میترا زودتر از من دم  درب کارخونه رسیده..تاکسی های زرد جلوی دانشگاه بعد از فکر کردن به ماشینی که میتونستم الان داشته باشمش و ندارم مناسب ترین گزینه است برای رسیدن به مقصد موسوم.وقتی یک پسر چاق از خود راضی پاورلیفتینگ کار صندلی جلویی رو زودتر از تو اشغال کرده مجبور میشی صندلی های عقب پژو رو انتخاب کنی و تحمل کنی که خیلی جمع بنشینی..یک دقیقه میگذره..پسرکی عینکی به طرف ماشین تغییر مسیر میده..وقتی کنارم میشینه بی اختیار این آهنگ تو گوشم زنگ میزنه "هی خانم کجا کجا!! "گوشمو کر میکنم..مرد میانسالی سوار ماشین میشه..ماشین راه می افته..! از راننده میپرسم! 45 متری قبل از دانشگاه است؟راننده به تاکسی جلویی که مسافرهاش پیاده و سوار میشن فکر میکنه..پسرک عینکی جواب میده...بله قبل از دانشگاه است..خوابگاه میخوایید برید؟نه کارخونه..آهان اون که بعد از پل دومه..من :آهان متشکرم.پسر : بچه اینجا نیستی؟ من : چرا! پسر: من بچه تهرانم ولی اینجا رو بهتر میشناسم..من:  :) ( خفه شو منم همون جایی ام اما خفه شو..)پسر:رشته تون چیه؟ من : ...!!ترم آخرم..فنی ام.بعد از پل یعنی میدون دیگه؟؟پسر: آره!اصلا منم اونجا پیاده میشم..باهم میریم پیدا نکردی ما رو فوش ندی..من : نه متشکرم پدرم منتظرمه..زنگ میزنم بهش..پسر : نگاهم میکنه..دوباره میشنوم..".. با ما اینجوری نباش..با ما اینجوری نباااااش"شیشه رو میدم پایین..نگاهمو گم میکنه..پسر: منم ترم آخرم.من: :) (یعنی خفه شو) درب کیفمو باز میکنم..دنبال کیفم میگردم..همیشه سخت پیدا میشه.توی این کوله من فقط لپ تاپ رو میشه راحت پیدا کنی..پسر: من حساب مبکنم.من: نه ممنون دارم دنبال کیفم میگردم..پسر: نه جدی میگم منم خورد ندارم دو نفر رو حساب میکنم..من : نه ممنونم پیداش کردم! پسر: پس مال منم حساب کن.من : آقا یک نفر..پسر: ". . ." پسر چاق و بی قواره جلویی پیاده میشه..(اگه اون نبود من الان کنار این چلمنگ که تو تاکسی مخ میزنه دنبال اکسیژن برای نفس کشیدن نمیگشتم..) من  در حد ام پی تری خودمو جمع میکنم. باد صورتمو قلقلک میده.در تمام این مدت که دنبال کیف پول میگردم پسرک عینکی ته کیف منو با چشم هاش در میاره..چشمم می افته به حلقه ایی که چندهفته ایی بود گمش کرده بود..ته کوله ام موقع پیدا کردن کیف پول پیداش میکنم..چه قدر از پیدا کردنش خوشحالم..حلقه ایی که امسال تولدم برای خودم خریدم به خاطر اینکه ازش خیلی خوشم اومد و نمیتونستم صبر کنم  تا وقتی که یکی بیاد برام بخرتش..میندازمش دستم.این صحنه دقیقا جلوی پسر عینکی سورمه ایی پوش اتفاق می افته..ممنونم آقا من پیاده میشم..پسر: میایی دانشگاه درمیاری حلقه رو.من : میرم بیرون میندازم حلقه رو..پسر: لبخند هیستیریک ..امن: لبخند رضایت بخش.پسر: از ماشین پیاده میشه اما 45 متری نمیاد..دوباره سوار میشه و صندلی جلو میشینه.من: یه آفتاب داغ..یه نسیم خنک!یه مانتوی نخی و عینک آفتابی.. و رژ لب نارنجی..اینه  اولین چیزی که الان داره از امروز ساعت 1 ظهر یادم میاد..
هیچ وقت از 206 خوشم نیومده..مخصوصا اس دی سفید..اینو زیر لب میگم و سوار میشم..یه سلام علیک ساده.عادت هردومون همینه..حتی وقتی بعد از مدتها همدیگه رو میبینیم هرچه قدر هم که چشم هامون گشاد بشه و تو دلمون عروسی بازهم مثل همیشه بهم دست میدیم و فقط لبخند میزنیم.ولی حواسمون رو منتقل میکنیم اینو وقتی موقع دست دادن بهم دستمو محکم فشار میده خوب میفهمم..که دلش برای شیطنت هامون تنگ شده و تهش یه چشمک من تکرار همین حسه نسبت به اون.. کجا برم.سکوت میکنم و کمربندمو میبندم...عصبانی میشه میگه جهنم میخواستم بریم پازل و با هم فهوه ترک بخوریم و لورکا بخونیم اصلا میریم خرید..وقتی سکوت میکنم خودخوری میکنه..در سکوتم به لوپز ولوم میدم ..و آفتاب گیر رو پایین میارم.به اولین چراغ قرمز که میرسیم میگه "کیفمو باز کن ببین عینکمو عوض کردم بهتر شده؟ "عینکو که در میارم میبینم عین همونیه که روی چشم خودشه... که روی قاب قهوه ایی اش با اون خط پفکی اش نوشته: هدیه چهاردهمین سالگرد دوستی مون تحفه! میخندم عینک رو میزنم و هردو با هم از پشت عینکی مشترک به خیابونا و آدم های بی مصرفش نگاه میکنیم..از ترم قبل که فارغ التحصیل شده خیلی وقت بود اینجا نیومده بودیم..جلوی بستنی فروشیه همیشگی نگه میداره.دوتا بستنی انار میخرم و در تمام مدت با آدامس جویده اش بازی میکنه و از پسری که در تمام 4 سال دانشگاه دوستش داشته و ازش خواستگاری کرده میگه از آخرین دوستش که بهش پیشنهاد خونه خالی داده و باهاش تموم کرده..از اینکه چرا هنوز تنهام از آیفونی که میخواد بخره..ازش میپرسم هنوز آخرین باریکه رفتیم باهم اون لپ تاپ سه میلیون تومنی رو برداشتیم بردی خونه باباتو سورپرایز کردی و با کلی غر رفت حسابش کرد 2 ماه هم نمیگذره..میخنده میگه :تب اش خوابیده..400 تومنشو خودم دارم یه تومن میخواد بده دیگه..اداشو در میارم و به سمت مرکز شهر راه می افته که براش گوشی انتخاب کنم..هرچند مثل همیشه خودش تصمیمشو گرفته منو میبره که ته دلش آروم شه..دم درب پارکینگ پارک میکنه میگه پونصد شیشصد تومن هم غنیمته انشالله که طوری نمیشه همین جا پارک میکنم..پخ میزنم زیر خنده...همین که لابه لای آدم ها می لولم و یو وی عینکمو زیر آفتاب تست میزنم یکهو دستمو میگیره و میبرتم تو یه فروشگاه تاریک.. بهش میگم مگه تو نمیخواستی گوشی ببینم برات؟ میگه: بیا اینجا یک چیزایی داره کف میکنی بیا تو حالا..بوی خوبی توی فضای کوچیک فروشگاه حاکمه و نمیدونم چه خاصیتی داشت که موقع بیرون اومدن توی دستام یک مانتوی سورمه ایی جلو بسته با یه شلوار مشکی ترک بود که فکر کرم به کتون های مشکی آبی ام میاد..همیشه خرید حالمو عوض میکنه..روبه روی فروشگاه اولین مغازه گوشی اش رو انتخاب میکنه و 100 تومن بیانه میده برنامه هاشو نصب کنند. منو که میرسونه باسرعت میره سمت خونه تا باباشو برای آیفونی که عصر باید تحویلش بگیره آماده کنه.و من در تمام مدت فکر میکنم حال این روزهای منو حتی تبلتی که در تمام مدت توی اون گوشی فروشی جذبم کرده بود هم خوب نمیکنه!!