عکس حذف شد.
تازگی ها در خواب سردم می شود..بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم میبینم یک جای دیگری از این تن مبارک میزند بیرون از بس این پتوها کوچک و بی در و پیکرند..با این قد نردبان هم که مگر می شود زیر این پتوهای یک نفره بیتوته کرد!؟اصلا همه اش تقصیر مادرم است..چه قدر موقع عوض کردن تخت قدیمی ام گفتم برابی من تخت دو نفره بخرید...از من گذشته دیگر از این تخت های تینیجری...یه شوخی گرفت..حالا من ماندم و پاهایی که شباهنگام از زیر پتو میزند بیرون..و همین روزهاست که از لبه تخت هم بالاتر زند..هرچند دیگر خیلی هم مهم نیست ..! از وقتی که "او " رفته دیگر نه اس ام اس بازی های زیر پتو و نه پچ پچ های نیمه شب و نه حتی صبح خواب ماندن از کلاس ها ..هیچ یک اتفاق نمی افتند؛که بخواهد این یک قلم مشکل ساز شود!..عجیب است ؛ هرطور که حساب می کنم نمیدانم چه طور بود که آن موقع خودم و گوشی و حجم سنگین خیالاتی که از "او" برایم رسیده بود همه یک جا زیر پتو جا می شدیم و تازه کلی هم این طرف و آن طرف می غلتیدیم اما این روزها حتی خودم هم دیگر زیر پتو جایم نمی شود..وقتی که رفت برکتش هم رفت..حالا هفته هاست که همه دنیا هم برای من تنگ آمده است.شاید اصلا دلیل بهانه گیری های وقت و بی وقت این روزهایم همین باشد..شاید هم به خاطر همین باشد که شب ها انقدر به سقف خیره می مانم که خوابم ببرد و با خیالاتم رویای آفتاب می بافم..انقدر با پاهایم و سایه هایشان بازی می کنم که صبح شود..انقدر با بالشم حرف میزنم که از هوش بروم..کاش می شد فقط یک شب بیاید.بنشین کنارم..آرامم کند..موهایم را بزن پشت گوشم و گونه های داغم را ببوسد و بگوید:غصه چی رو میخوری دیووونه!من که باهاتم! و من و تمام خواب هایم شیرین شویم..و گرم..راستش را بخواهید اینجا هوا کمی سرد است..شب های زنجان را می گویم.تازگی ها در خواب سردم می شود.بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم.
+چرا کامنت های من برای هیچ یک از شما ثبت نشده است؟
+لطفا ادرس هایتان را با http:/ وارد کنید..یا دست کم توی متن کامنت هایتان جای دهید..بلاگفا دستش کج بود؛ کج تر شده.
عکس حذف شد.
تازگی ها در خواب سردم می شود..بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم میبینم یک جای دیگری از این تن مبارک میزند بیرون از بس این پتوها کوچک و بی در و پیکرند..با این قد نردبان هم که مگر می شود زیر این پتوهای یک نفره بیتوته کرد!؟اصلا همه اش تقصیر مادرم است..چه قدر موقع عوض کردن تخت قدیمی ام گفتم برابی من تخت دو نفره بخرید...از من گذشته دیگر از این تخت های تینیجری...یه شوخی گرفت..حالا من ماندم و پاهایی که شباهنگام از زیر پتو میزند بیرون..و همین روزهاست که از لبه تخت هم بالاتر زند..هرچند دیگر خیلی هم مهم نیست ..! از وقتی که "او " رفته دیگر نه اس ام اس بازی های زیر پتو و نه پچ پچ های نیمه شب و نه حتی صبح خواب ماندن از کلاس ها ..هیچ یک اتفاق نمی افتند؛که بخواهد این یک قلم مشکل ساز شود!..عجیب است ؛ هرطور که حساب می کنم نمیدانم چه طور بود که آن موقع خودم و گوشی و حجم سنگین خیالاتی که از "او" برایم رسیده بود همه یک جا زیر پتو جا می شدیم و تازه کلی هم این طرف و آن طرف می غلتیدیم اما این روزها حتی خودم هم دیگر زیر پتو جایم نمی شود..وقتی که رفت برکتش هم رفت..حالا هفته هاست که همه دنیا هم برای من تنگ آمده است.شاید اصلا دلیل بهانه گیری های وقت و بی وقت این روزهایم همین باشد..شاید هم به خاطر همین باشد که شب ها انقدر به سقف خیره می مانم که خوابم ببرد و با خیالاتم رویای آفتاب می بافم..انقدر با پاهایم و سایه هایشان بازی می کنم که صبح شود..انقدر با بالشم حرف میزنم که از هوش بروم..کاش می شد فقط یک شب بیاید.بنشین کنارم..آرامم کند..موهایم را بزن پشت گوشم و گونه های داغم را ببوسد و بگوید:غصه چی رو میخوری دیووونه!من که باهاتم! و من و تمام خواب هایم شیرین شویم..و گرم..راستش را بخواهید اینجا هوا کمی سرد است..شب های زنجان را می گویم.تازگی ها در خواب سردم می شود.بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم.
+چرا کامنت های من برای هیچ یک از شما ثبت نشده است؟
+لطفا ادرس هایتان را با http:/ وارد کنید..یا دست کم توی متن کامنت هایتان جای دهید..بلاگفا دستش کج بود؛ کج تر شده.
بی انصافند..هر دویشان.آن چنان بر هم آرام می گیرند که آدم هر لحظه دلش می خواهد درست در همان ثانیه یک معشوقه چهار شانه داشت که ازش لب می گرفت..راستش را بخواهید از بس زیبا یکدیگر را در آغوش می کشند که شب ها پتو را می کشم روی سرم تا نبینم عشق بازی هایشان را و بیشتر احساس تنهایی کنم..آن هم در اوضاع و احوال این روزهایم!! همه چیز از یک روز بارانی شروع شد..از ابرهای ساعت سه ظهر..می خواستم برای خانه جدیدت هدیه بگیرم.این اولین بار بود که برای یک پسر هدیه می خریدم..بی تجربه بودم.نمیدانستم چه طور هدیه ایی مناسب تر است..گفتی تو لیلی این خانه ایی..هدیه لازم نیست..خودت چشم و چراغ خانه می شوی ..و من از آن روز دنبال یک نماد از لیلی گشتم که هروقت آن را دیدی یاد من بیفتی.تمام بت فروشان شهر را گشتم..تمام عتیقه فروشی های داخل پاساژ قیصریه را سرک کشیدم که لیلی خودم را پیدا کنم..با همان چشم هایی که موقع بوسیدن لب هایت بسته می شد..نبود..نیافتم!اما آنقد گشتم تا اینکه بالاخره پیدایش کردم.توی یکی از لوسر فروشی های داخل بازار..همین که چشمم به چشم های بسته اش افتاد فهمیدم که این نماد من است..یادم نیست دقیقا چندتا اسکناس داشتم ولی تمام آنچه که تا آخر ماه داشتم را برای خریدنش پرداخت کردم.می ارزید.با خودم گفتم این همان لیلی است..همان لیلی ایی که وقتی ببینی اش یاد من بیفتی.قرار بود وقتی کاغذ دیواری خانه ات تمام شد آن را برایت بیاورم..عرفان نظر آهاریراست می گفت..لیلی نام تمام ماست..راست می گفت اما خیلی وقت است که دیگر نام من دیگر لیلی نیست..دیوارهای خانه ات خاکستری و طلایی شد.و ما یک دعوای حسابی کردیم..من تو را دیگر هرگز ندیدم..شاید فکر کردی که واقعا لیلی را شکستم..شاید فکر کردی من فراموشت کردم بعد این همه سال..امروز که داشتم اتاقم را گردگیری می کردم ناخودآگاه چشمم به لیلی افتاد..یاد سه سال قبل افتادم..یاد آن روز ابری..و دلم خواست که اینجا برایت بنویسملیلی هنوز زنده است..نفس می کشد و هر لحظه زیباتر می شود..خواستم بنویسم: با کاری که کردی شاید برای همیشه از قلبم بیرون شدی اما من اینجا هر روز لیلی را می بوسم و زیر گوشش می گویم" من که به تمام عشق هایم نرسیدم..تو اما آنقدر در خلوت اتاق خواب من لب بگیر که از لبانت آفتابگردان بروید.."