" آقای کیوسک "






















۲۲ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

گوشی را که بر می دارد دلم می لرزد..صدایش بالغ تر از چیزی است که انتظارش را داشتم.آنقدر صمیمی احوالپرسی می کند که دست و پایم را گم می کنم...نکند مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته باشد!! آقا از این رنگ سیرترش رو میخوام ندارید؟در بهبوهه بازار آنقدر راحت صحبت می کنم که کیف می کنم هم زمان می تواند هم رنگ کامواهایش را ست کند..هم با فروشنده چانه بزند و هم دل مرا از پشت گوشی ببرد..مهربان است..همان طوری که انتظارش را داشتم.شاید در نگاه اول قدری جدی و مستبد به نظر برسد وقتی مقتدرانه پشت تلفن فریاد میزند که"رها از زندگی کم نخواه...حقت رو بگیر دختر...قوی باش.فرصت هاتو از خودت نگیر..." ..شاید آن لحظه یک آن پیش خودت بگویی عجب آدم خجسته ایی..عجب موجود دوپای بی غمی!! اما ده دقیقه صحبت کافی است..کافی است تا بفهمی زن مهربان است.زن فوق العاده ترین موجود روی زمین است.زن جالب ترین و ناشناخته ترین کتابی است که دلت می خواهد در همان مکالمه بیست دقیقه ایی ات همان جا و در همان لحظه کشفش کنی..پر از ناشناختگی است ..وای.باید با او وارد صحبت شوید تا بدانید دقیقا تا کجای آسمان هفتم می بردت وقتی قهقه کنان از خاطرات ریز و درشت گذشته هایش برایت می گوید.تعارضاتش همه شیرین اند..در اوج دارندگی آن چنان از گرانی قیمت کاموا شکایت می کند که باورت نمی شود این همان زنی است که با کلی خدم و حشم و فیس و قیف می رفت تا یک متر پارچه بخرد..انقدر ساده و بی آلایش راجع به مدل بافتنی هایش توضیح می دهد که حواسش نیست ببیند جعفر آقای شاگرد مغازه دقیقا چه قدر از کارتش کشید..اصلا کارتش را پس داد یا نه؟ فقط با صدای بلند می گوید:آقا همیناست...بکش.به طعنه می گویم:شما کاموا رو براتون می کشند...پخ می زند زیر خنده که نه عزیزم کارت را می گویم و بعد دوباره شروع می کند.از ظرافت های زنانه اش..از هنرمندی هایش..از کیک های فوق العاده اش..زن مرا یاد خودم می اندازد.با آن لحن محکمش..یاد دعواهای نوجوانی ام با مادر..یاد از 18 سالگی کار کردنم یاد ناهمواری های شغلی پدرم..یادکارآموزی ام.اصلا انگار بیست سال بعد خودم است..تمام عقاید و افکارمان مثل هم است.خنده ام می گیرد...از اینهمه تشابه افکار و عقاید..با این تفاوت که او یک ورژن جدیدتر و بهتر از من را می داند.نمی شود خیلی به خصوصی هایش نزدیک شد..از خیلی از سوالات طفره می رود..ناراحت نمیشوم.یاد گرفتم همان طوری که هست دوستش داشته باشم.شوخی هایمان که تمام می شود..قربان صدقه رفتن هایمان که به اتمام می رسد درب تاکسی را می بندد دو جلد کتاب بهم هدیه می دهد تا راه زندگی ام را بهتر پیدا کنم.حس می کنم دوستش دارم با تمام غد بازی هایش.این را از همان دقایق نخست حس کردم همان موقعی که گوشی بوق خورد و گفت :الو.. بگذارید برایتان از اول تعریف کنم گوشی را که بر می دارد دلم می لرزد..صدایش بالغ تر از چیزی است که انتظارش را داشتم.آنقدر صمیمی احوالپرسی می کند که دست و پایم را گم می کنم. +بافتنی های تو فقط یک پلیوررر نیستند..دانه دانه مهربانی اند که لابلایشان عشق کاشته ایی.گرمای این همه مهربانی نوش جان هردویتان :)
از امروز ؛از همین امروز مسیر زندگی ام داره یک سری تغییرات نویی به خودش می گیره... عکس این روزهام رو  خواهم گذاشت. فعلا فقط برام دعا کنید...یک شیرینی خوب طلب همه تون اگه طوری که دوست دارم پیش بره :) + سلام خاطرات خوب من..سلام
عکس حذف شد. تازگی ها در خواب سردم می شود..بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم میبینم یک جای دیگری از این تن مبارک میزند بیرون از بس این پتوها کوچک و بی در و پیکرند..با این قد نردبان هم که مگر می شود زیر این پتوهای یک نفره بیتوته کرد!؟اصلا همه اش تقصیر مادرم است..چه قدر موقع عوض کردن تخت قدیمی ام گفتم برابی من تخت دو نفره بخرید...از من گذشته  دیگر از این تخت های تینیجری...یه شوخی گرفت..حالا من ماندم و پاهایی که شباهنگام از زیر پتو میزند بیرون..و همین روزهاست که از لبه تخت هم بالاتر زند..هرچند دیگر خیلی هم مهم نیست ..! از وقتی که "او " رفته دیگر نه اس ام اس بازی های زیر پتو و نه پچ پچ های نیمه شب و نه حتی صبح خواب ماندن از کلاس ها ..هیچ یک اتفاق نمی افتند؛که بخواهد این یک قلم مشکل ساز شود!..عجیب است ؛ هرطور که حساب می کنم نمیدانم چه طور بود که آن موقع خودم و گوشی و حجم سنگین خیالاتی که از "او" برایم رسیده بود همه یک جا زیر پتو جا می شدیم و تازه کلی هم این طرف و آن طرف می غلتیدیم اما این روزها حتی خودم هم  دیگر زیر پتو جایم نمی شود..وقتی که رفت برکتش هم رفت..حالا هفته هاست که همه دنیا هم برای من تنگ آمده است.شاید اصلا دلیل بهانه گیری های وقت و بی وقت این روزهایم همین باشد..شاید هم به خاطر همین باشد که شب ها انقدر به سقف خیره می مانم که خوابم ببرد و با خیالاتم رویای آفتاب می بافم..انقدر با پاهایم و سایه هایشان بازی می کنم که صبح شود..انقدر با بالشم حرف میزنم که از هوش بروم..کاش می شد فقط یک شب بیاید.بنشین کنارم..آرامم کند..موهایم را بزن پشت گوشم و گونه های داغم را ببوسد و بگوید:غصه چی رو میخوری دیووونه!من که باهاتم! و من و تمام خواب هایم شیرین شویم..و گرم..راستش را بخواهید اینجا هوا کمی سرد است..شب های زنجان را می گویم.تازگی ها در خواب سردم می شود.بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم. +چرا کامنت های من برای هیچ یک از شما ثبت نشده است؟ +لطفا ادرس هایتان را با http:/ وارد کنید..یا دست کم توی متن کامنت هایتان جای دهید..بلاگفا دستش کج بود؛ کج تر شده.

عکس حذف شد.

تازگی ها در خواب سردم می شود..بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم میبینم یک جای دیگری از این تن مبارک میزند بیرون از بس این پتوها کوچک و بی در و پیکرند..با این قد نردبان هم که مگر می شود زیر این پتوهای یک نفره بیتوته کرد!؟اصلا همه اش تقصیر مادرم است..چه قدر موقع عوض کردن تخت قدیمی ام گفتم برابی من تخت دو نفره بخرید...از من گذشته  دیگر از این تخت های تینیجری...یه شوخی گرفت..حالا من ماندم و پاهایی که شباهنگام از زیر پتو میزند بیرون..و همین روزهاست که از لبه تخت هم بالاتر زند..هرچند دیگر خیلی هم مهم نیست ..! از وقتی که "او " رفته دیگر نه اس ام اس بازی های زیر پتو و نه پچ پچ های نیمه شب و نه حتی صبح خواب ماندن از کلاس ها ..هیچ یک اتفاق نمی افتند؛که بخواهد این یک قلم مشکل ساز شود!..عجیب است ؛ هرطور که حساب می کنم نمیدانم چه طور بود که آن موقع خودم و گوشی و حجم سنگین خیالاتی که از "او" برایم رسیده بود همه یک جا زیر پتو جا می شدیم و تازه کلی هم این طرف و آن طرف می غلتیدیم اما این روزها حتی خودم هم  دیگر زیر پتو جایم نمی شود..وقتی که رفت برکتش هم رفت..حالا هفته هاست که همه دنیا هم برای من تنگ آمده است.شاید اصلا دلیل بهانه گیری های وقت و بی وقت این روزهایم همین باشد..شاید هم به خاطر همین باشد که شب ها انقدر به سقف خیره می مانم که خوابم ببرد و با خیالاتم رویای آفتاب می بافم..انقدر با پاهایم و سایه هایشان بازی می کنم که صبح شود..انقدر با بالشم حرف میزنم که از هوش بروم..کاش می شد فقط یک شب بیاید.بنشین کنارم..آرامم کند..موهایم را بزن پشت گوشم و گونه های داغم را ببوسد و بگوید:غصه چی رو میخوری دیووونه!من که باهاتم! و من و تمام خواب هایم شیرین شویم..و گرم..راستش را بخواهید اینجا هوا کمی سرد است..شب های زنجان را می گویم.تازگی ها در خواب سردم می شود.بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم.

+چرا کامنت های من برای هیچ یک از شما ثبت نشده است؟

+لطفا ادرس هایتان را با http:/ وارد کنید..یا دست کم توی متن کامنت هایتان جای دهید..بلاگفا دستش کج بود؛ کج تر شده.

عکس حذف شد.

تازگی ها در خواب سردم می شود..بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم میبینم یک جای دیگری از این تن مبارک میزند بیرون از بس این پتوها کوچک و بی در و پیکرند..با این قد نردبان هم که مگر می شود زیر این پتوهای یک نفره بیتوته کرد!؟اصلا همه اش تقصیر مادرم است..چه قدر موقع عوض کردن تخت قدیمی ام گفتم برابی من تخت دو نفره بخرید...از من گذشته  دیگر از این تخت های تینیجری...یه شوخی گرفت..حالا من ماندم و پاهایی که شباهنگام از زیر پتو میزند بیرون..و همین روزهاست که از لبه تخت هم بالاتر زند..هرچند دیگر خیلی هم مهم نیست ..! از وقتی که "او " رفته دیگر نه اس ام اس بازی های زیر پتو و نه پچ پچ های نیمه شب و نه حتی صبح خواب ماندن از کلاس ها ..هیچ یک اتفاق نمی افتند؛که بخواهد این یک قلم مشکل ساز شود!..عجیب است ؛ هرطور که حساب می کنم نمیدانم چه طور بود که آن موقع خودم و گوشی و حجم سنگین خیالاتی که از "او" برایم رسیده بود همه یک جا زیر پتو جا می شدیم و تازه کلی هم این طرف و آن طرف می غلتیدیم اما این روزها حتی خودم هم  دیگر زیر پتو جایم نمی شود..وقتی که رفت برکتش هم رفت..حالا هفته هاست که همه دنیا هم برای من تنگ آمده است.شاید اصلا دلیل بهانه گیری های وقت و بی وقت این روزهایم همین باشد..شاید هم به خاطر همین باشد که شب ها انقدر به سقف خیره می مانم که خوابم ببرد و با خیالاتم رویای آفتاب می بافم..انقدر با پاهایم و سایه هایشان بازی می کنم که صبح شود..انقدر با بالشم حرف میزنم که از هوش بروم..کاش می شد فقط یک شب بیاید.بنشین کنارم..آرامم کند..موهایم را بزن پشت گوشم و گونه های داغم را ببوسد و بگوید:غصه چی رو میخوری دیووونه!من که باهاتم! و من و تمام خواب هایم شیرین شویم..و گرم..راستش را بخواهید اینجا هوا کمی سرد است..شب های زنجان را می گویم.تازگی ها در خواب سردم می شود.بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم.

+چرا کامنت های من برای هیچ یک از شما ثبت نشده است؟

+لطفا ادرس هایتان را با http:/ وارد کنید..یا دست کم توی متن کامنت هایتان جای دهید..بلاگفا دستش کج بود؛ کج تر شده.

بی انصافند..هر دویشان.آن چنان بر هم آرام می گیرند که آدم هر لحظه دلش می خواهد درست در همان ثانیه یک معشوقه چهار شانه داشت که ازش لب می گرفت..راستش را بخواهید از بس زیبا یکدیگر را در آغوش می کشند که شب ها پتو را می کشم روی سرم تا نبینم عشق بازی هایشان را و بیشتر احساس تنهایی کنم..آن هم در اوضاع و احوال این روزهایم!! همه چیز از یک روز بارانی شروع شد..از ابرهای ساعت سه ظهر..می خواستم برای خانه جدیدت هدیه بگیرم.این اولین بار بود که برای یک پسر هدیه می خریدم..بی تجربه بودم.نمیدانستم چه طور هدیه ایی مناسب تر است..گفتی تو لیلی این خانه ایی..هدیه لازم نیست..خودت چشم و چراغ خانه می شوی ..و من از آن روز دنبال یک نماد از لیلی گشتم که هروقت آن را دیدی یاد من بیفتی.تمام بت فروشان شهر را گشتم..تمام عتیقه فروشی های داخل پاساژ قیصریه را سرک کشیدم که لیلی خودم را پیدا کنم..با  همان چشم هایی که موقع بوسیدن لب هایت بسته می شد..نبود..نیافتم!اما آنقد گشتم تا اینکه بالاخره پیدایش کردم.توی یکی از لوسر فروشی های داخل بازار..همین که چشمم به چشم های بسته اش افتاد فهمیدم که این نماد من است..یادم نیست دقیقا چندتا اسکناس داشتم ولی تمام آنچه که تا آخر ماه داشتم را برای خریدنش پرداخت کردم.می ارزید.با خودم گفتم این همان لیلی است..همان لیلی ایی که وقتی ببینی اش یاد من بیفتی.قرار بود وقتی کاغذ دیواری خانه ات تمام شد آن را برایت بیاورم..عرفان نظر آهاری راست می گفت..لیلی نام تمام ماست..راست می گفت اما  خیلی وقت است که دیگر نام من دیگر لیلی نیست..دیوارهای خانه ات خاکستری و طلایی شد.و ما یک دعوای حسابی کردیم..من تو را دیگر هرگز ندیدم..شاید فکر کردی که واقعا لیلی را شکستم..شاید فکر کردی من فراموشت کردم بعد این همه سال..امروز که داشتم اتاقم را گردگیری می کردم ناخودآگاه چشمم به لیلی افتاد..یاد سه سال قبل افتادم..یاد آن روز ابری..و دلم خواست که اینجا برایت بنویسم لیلی هنوز زنده است..نفس می کشد و هر لحظه زیباتر می شود..خواستم بنویسم: با کاری که کردی شاید برای همیشه از قلبم بیرون شدی اما من اینجا هر روز لیلی را می بوسم و زیر گوشش می گویم" من که به تمام عشق هایم نرسیدم..تو اما آنقدر در خلوت اتاق خواب من لب بگیر که از لبانت آفتابگردان بروید.."

بی انصافند..هر دویشان.آن چنان بر هم آرام می گیرند که آدم هر لحظه دلش می خواهد درست در همان ثانیه یک معشوقه چهار شانه داشت که ازش لب می گرفت..راستش را بخواهید از بس زیبا یکدیگر را در آغوش می کشند که شب ها پتو را می کشم روی سرم تا نبینم عشق بازی هایشان را و بیشتر احساس تنهایی کنم..آن هم در اوضاع و احوال این روزهایم!! همه چیز از یک روز بارانی شروع شد..از ابرهای ساعت سه ظهر..می خواستم برای خانه جدیدت هدیه بگیرم.این اولین بار بود که برای یک پسر هدیه می خریدم..بی تجربه بودم.نمیدانستم چه طور هدیه ایی مناسب تر است..گفتی تو لیلی این خانه ایی..هدیه لازم نیست..خودت چشم و چراغ خانه می شوی ..و من از آن روز دنبال یک نماد از لیلی گشتم که هروقت آن را دیدی یاد من بیفتی.تمام بت فروشان شهر را گشتم..تمام عتیقه فروشی های داخل پاساژ قیصریه را سرک کشیدم که لیلی خودم را پیدا کنم..با  همان چشم هایی که موقع بوسیدن لب هایت بسته می شد..نبود..نیافتم!اما آنقد گشتم تا اینکه بالاخره پیدایش کردم.توی یکی از لوسر فروشی های داخل بازار..همین که چشمم به چشم های بسته اش افتاد فهمیدم که این نماد من است..یادم نیست دقیقا چندتا اسکناس داشتم ولی تمام آنچه که تا آخر ماه داشتم را برای خریدنش پرداخت کردم.می ارزید.با خودم گفتم این همان لیلی است..همان لیلی ایی که وقتی ببینی اش یاد من بیفتی.قرار بود وقتی کاغذ دیواری خانه ات تمام شد آن را برایت بیاورم..عرفان نظر آهاریراست می گفت..لیلی نام تمام ماست..راست می گفت اما  خیلی وقت است که دیگر نام من دیگر لیلی نیست..دیوارهای خانه ات خاکستری و طلایی شد.و ما یک دعوای حسابی کردیم..من تو را دیگر هرگز ندیدم..شاید فکر کردی که واقعا لیلی را شکستم..شاید فکر کردی من فراموشت کردم بعد این همه سال..امروز که داشتم اتاقم را گردگیری می کردم ناخودآگاه چشمم به لیلی افتاد..یاد سه سال قبل افتادم..یاد آن روز ابری..و دلم خواست که اینجا برایت بنویسملیلی هنوز زنده است..نفس می کشد و هر لحظه زیباتر می شود..خواستم بنویسم: با کاری که کردی شاید برای همیشه از قلبم بیرون شدی اما من اینجا هر روز لیلی را می بوسم و زیر گوشش می گویم" من که به تمام عشق هایم نرسیدم..تو اما آنقدر در خلوت اتاق خواب من لب بگیر که از لبانت آفتابگردان بروید.."



حالم داره از خودم بهم میخوره...خیلی احمق شدم..باورتان گر بشود گر نشود به طرز وحشتناکی بچه شدم...شمردم ..روزی پنجاه شصت تا اشتباه می کنم..پنجاه تا اشتباه در یک روز یعنی خیلی حرف ها!!از همون صبح و نحوه پهن کردن رو تختی و فین کردن اول طلوع توی سینک ظرفشویی بگیرید تا شخصی سوار شدن های موقع برگشتن از سرکار و چونه زدن سر 300 تومان کرایه تاکسی اضافی و خالی کردن همه خشمم روی راننده بیچاره.. در طول روز به فجیع ترین شکل ممکن گند میزنم به همه چیز..به همه آدم های اطرافم..به همه روابطم..به همه موقعیت هایی که براشون زحمت کشیدم..به همه چیزم.مثل احمق ها با مزاحم ها جر و بحث می کنم.جواب تک تک شماره ناشناس ها رو میدم و مثل دختربچه های خز مزخرف کم درک جواب یکی یکی اس ام اس های آقای مزاحم رو می نویسم و براش می فرستم..با نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستانم طوری صحبت می کنم که انگار اون ها مسول شرایط مسخره الانم هستند.ادبیاتم به طرز وحشتناکی ری.ده..کمترین فحشم بی شرف.ه..امروز مامانم با صدای بلند جلوی همه اعضای خانواده سرم داد زد که"درست صحبت کن ر..برو توی اتاقت.هر وقت یادگرفتی ادبیات حرف زدن با خانواده ات چیه میایی بیرون و میتونی با بقیه غذا بخوری" و تا شب مثل اسب روی تختم می لولیدم و نت رو آباد می کردم برای خودم متاسفم..متاسفم که همه کتاب هایی که خوندم...همه چیزهایی که سعی کردم بفهمم..همه ساعت هایی که به فکر گذروندم و رشد کردم رو  رو زدم زیرم و مثل آدم های بی بن رفتار می کنم و حرف میزنم و غذا میخورم و راه میرم و..من این رها نبودم..من این رها نیستم..من خیلی موقر تر برخورد می کردم..خیلی مودب تر..من اصولا جواب هیچ شماره ناشناسی رو نمیدادم..با هر ننه قمری وارد مذاکره نمی شدم چه برسه به اینکه بحث کنم.من هیچ وقت هیچ آدمی رو مسخره نمی کردم حتی اگه واقعا مسخره باشه..من هر لفظی رو هر جایی به زبون نمی آوردم.هر مهمونی ایی نمی رفتم...این چند روزه اما نمیدونم چرا اینقدر ضعیف شدم.انقدر سست عنصر!!انقدر گستاخ!!همیشه از اینکه از آزادی عمل هام سو استفاده کنم..از اینکه موقعیت و جایگاه خودم رو نشناسم و خارج از چارچوب عمل کنم ،بدم اومده..انگار این آدم من نیستم.احساس می کنم یه آدم دیگه داره این رفتارهارو انجام میده.یعنی هنوز خودم هم توی کفم چه طور روم شد به همکار مردی که چهار ساله می شناسمش و فوق العاه باهاش رودروایسی دارم به جای اینکه محترمانه مثل همیشه بگم "آقای فلانی "اسم فامیلشو خالی خالی صدا کنم طوری که انگار کارمندم رو صدا می زنم...وای از خودم خجالت می کشم..می ترسم اوضاع رو هر روز خراب تر هم بکنم...حالم داره از خودم بهم میخوره...حالم داره از خودم بهم میخوره.
مثل کرم به خودم می پیچم..مثل سگ به همه چیز گیر میدهم.وقتی عصبانی می شوم حوصله هیچ کسی را ندارم..کلافه ام..با صورتی که آرایشش ماسیده و مژه هایی که خستگی اش از بیست فرسنگی داد میزد.می لرزد..گوشی روی میز وسط سالن..الو که گفتم فقط یک جمله شنیدم..."بیا پایین من جلو درب هستم.."خوش ندارد خیلی معطل شود.فقط توانستم دسته کلیدها را بردارم و بروم..همان طوری رفتم..با همان آرایش ماسیده با همان چشمان بی خواب..نگاهم که کرد خودش همه چیز را فهمید...مرا کشاند گوشه پیاده رو.. در چشم هایی که زمین را نشانه میرفت نگاه کرد."سرت رو بگیر بالا ببینم رها"..دلم نمیخواست در این شرایط ببینتم..صدایش را می برد بالاتر"گفتم سرت رو بگیر بالا!! "..سرم را که میگیرم بالا.نگاهش که می کنم دست خودم نیست چشمانم می لرزد..یاد همه تنهایی هایم می افتم.یاد همه سکوت ها.یاد تفکرات فانتزی مسخره ایی که مثل دختربچه های سیزده ساله خام خام باورشان می کردم یاد توهمات غیرممکن(15- 16 روزه ام!!)دستانش را میگیرم و پچ پچ می کنم که "اگه وسط خیابون نبودم بغلت می کردم..کاش می تونستم..به یک بغل ..به یک شانه احتیاج دارم.. "هنوز جمله ام تمام نشده که بغلم می کند.محکم.همان جا.وسط خیابان.وسط آدم های پیاده رو.بغلم می کند و محکم شانه هایم را می فشارد ..برای یک لحظه میشنوم که می گوید"دیگه اینطوری نبینمت" و میرود. لبخند میزنم..من می مانم .شلوغی خیابان و ماشین هایی که بوق بوق کنان نگاهم می کنند  پسرک دست فروش آن طرف پیاده رو را با یک عالمه غریزه ناشی از خاراندن خشتک و نگاه عابرانی که پر از سوالند..سوالاتی مفهوم دار.  *مخاطب خاص.
بالاخره به آرزویم رسیدم.بالاخره صاحب گوشی موبایلی شدم که یک عمر در دست معمولی ترین مردم اطرافم می دیدم و حسرت داشتنش را میخوردم.همیشه دلم میخواست یکی از همین گوشی ها داشته باشم.سادگی اش برایم بی اندازه جذاب بود.از وقتی لذت ساده زیستی را فهمیدم دانستم که هیچ گوشی موبایلی به اندازه همین یک گوشی سیاه و سفید نمیتواند پیام دوست داشتن مرا به مهمترین آدم های زندگیم برساند..همیشه دلم خواسته یکی از همین گوشی ها داشته باشم که درست وسط روز و در شلوغ ترین سالن فنی دانشگاه بین آنهمه آیفون فایوهای سفید زنگ بخورد و من با افتخار از کیفم درش بیاورم و بگویم:الو! همیشه دلم میخواست از این گوشی ها داشته باشم و نام یک آدم مهم را تویش ذخیره کنم و از آن روی به بعد  همان گوشی ساده پنجاه شصت تومانی بشود مهم ترین شی زندگی من.دلم میخواست از این گوشی ها بخرم و کلی اس ام اس های مهم از یک آدم خیلی خیلی مهم توی inboxاش ذخیره کنم.و شب ها قبل از خواب یکی یکی شان را بخوانم و آخرسر هم در همان حاشیه سیاه و بدون نورش بنویسم: شب به خیر مرد من! حالا رها به آرزویش رسیده..هرچند کمی دیر..هرچند شاید دیگر مهمترین شخصیت زندگی اش به او اس ام اس نزند اما حداقل میشود انتظارش را کشید.انتظار شیرینش را.دیروز وقتی رفتم دیدن یک دوست قدیمی ام  دیدم یک جعبه جمع و جور ساده که محتوی باطری و شارژر بودو گوشی را گذاشته روی میز و لبخند میزند.دوستش دارم.گوشی جدیدم را می گویم ام.احساس می کنم بیشتر از همه گوشی هایی که تا به حال داشتم دوستش دارم.حتی بیشتر از گوشی کیبردی ایی که باهاش کلی به همکلاسی هایم پز میدادم.احساس می کنم بزرگ ترین دلخوشی دنیا را به من داده اند..میدانید آخر..چه طور بگویم..من..من..بالاخره به آرزویم رسیدم.بالاخره صاحب گوشی موبایلی شدم که یک عمر در دست معمولی ترین مردم اطرافم می دیدم و حسرت داشتنش را میخوردم.همیشه دلم میخواست یکی از همین گوشی ها داشته باشم. +رویا جون برای هدیه خوشگلت ممنونم.زیاد(گوشی ام و تو رو خیلی دوست دارم) +دیدیم کامنت خور بسته ایم و پست تنها گذاشته ایم باز کم شرمنده مان نکردید از پنجره آمدید داخل:دی فدای یکی یکی تون بشم که اینقدر مهربونید.ببخشید رها گاهی دخترک پنج ساله می شود.شما صبور باشید. +سلامتی اونی که خودش عصبانی و کلافه است و وقتی باهاش دعوا می کنی میگی آهنگمو پس بده ببینم ولی باز مقاومت می کنه و میگه نمیدم ..و تو همونجا حس می کنی دوستت داره حتی وسط دعوا :)