" آقای کیوسک "






















دلم براتون تنگ شده. همین/
مردی که دوستش دارید می تواند هر تصویری داشته باشد،می تواند خیلی مرموز یا خیلی ساده باشد.می تواند کمی خشن و یا حتی بدبین باشد،اهمیتی ندارد!شما بعد از مدتی می توانید اعتماد صد در صد آن آدم را به دست بیاوید.او به صداقت و وفاداری شما پی خواهد برد.او می تواند خیلی جذاب و آرام یا خیلی شوخ و پرشیطنت باشد.می تواند هیبتی لاغر و یا برعکس داشته باشد.اهمیتی ندارد مرد مورد علاقه شما چند سانت از شما بلندتر است یا خیر،او می تواند در هر فاصله ایی از شما قرار داشته باشد.حتی می تواند از شما خیلی دور باشد ولی صاحب خصوصی ترین لحظات زندگی شما شود.می تواند حتی هفته ایی یک بار به دیدن شما بیاید ولی هر لحظه کنار شما باشد.خیلی به این فکر نکنید که چرا رنگ چشم هایش با همه مردهای دیگر زندگی شما تفاوت ندارد و برای هایلات بودنش نسبت به سایر آدم های اطرافتان حتمن باید یک چیز متمایز در ظاهرش وجود داشته باشد.به قدر کافی او به خاطر روحیاتش با همه مردم کره زمین تفاوت دارد که شما را جذب خودش کرده است.معیارهای ظاهری یکی از قابل اغماض ترین معیارهای انتخاب یا رد یک دوست خوب به شمار می رود.اگر کسی هست که واقعا دوستش دارید مدام دنبال عکس های جدیدتر او با آدم های اطرافش نباشید،خودش را دوست داشته باشید حتی در عالم بی خبری از آخرین تغییرات ظاهری اش.به جای اینکه مدام پیگیر رفت و آمدهای بی منظور همکاران زن او در محیط کارش باشید و سین جیم اش کنید اجازه بدهید خود او،با اراده و میل باطنی خودش لوندی های آدم های سر راهی اطرافش را پس بزند واز میان تمام آدم های آن نزدیک خودش را به دست شما بسپارد.بنشینید فکر کنید ببینید چه نیازهای عمیقی او را تحت شعاع قرار می دهد.ببینید چه وظایفی در قبال او داری،که فرصت نشده راجع به آن ها با شما صحبت کند.باور کنید تماس های مکرر تلفنی و پیگیریهایGPRS های متداول دلیل صداقت مردتان با شما نیست،شاید بهتر باشد بنویسم  یکی از کارامدترین راهکارها برای حفظ مرد سورمه ایی پوشتان در جامعه امروزی رفع نیازهایی است که ممکن است زن دیگری بشتر از شما به آن توجه کرده باشد و شما حواستان بهش نبوده است.(این نیازها الزاما جسمانی نیستند.باور کنید ارضای جسم بدون توجه به روحیات و نیازهای روانی مزخرف ترین فعل دنیاست). من نمیدانم شما دقیقا چه معیارهایی برای مرد بی نظیر زندگی تان در نظر گرفتید اما من فکر می کنم  برای اینکه مطمئن شوید به شما علاقه مند است یا خیز لازم نیست حساب کنید چه قدر از پس اندازهایش را به شما اختصاص می دهد به جایش ببنید چه قدر با شما مهربان است.چه قدر حواسش به شماست.چه قدر روی مشکلات شما وقت می گذارد.چه قدر روی حساسیت های شما مکث می کند و بهتان توجه می کند.مردی که در تمام مدت از شما سوال چیپ"تا حالا با کسی دوست بودی" را نپرسد و به جای آن به تمام عشقی که امروز شما به پایش می ریزد فکر می کند ارزش این وقت گذاشتن ها را دارد.مردی که تا شما به او اجازه ندهید حتی دستتان را هم لمس نخواهد کرد.مردی که بودن شما را از نبودنتان می فهمد و با تمام غرورش،با تمام مردانگی و قدرتش یک موقع هایی بین صحبت هایش مکث می کند،نگاهت می کند و می گوید"ممنونم که هستی.ممنونم که مهربونی.برای بودنت متشکرم"..مردی که یادش نمی رود موقعیت شما را و هربار مجبورنیستید شرایط خاصتان را برایش یادآور شوید و قانعش کنید.مردی که با پول توجیبی کم ماهیانه شما هم می سازد.مردی که وقتی sms اشتباهی به او زدید زود دنبال مچ گرفتن نباشد و آرام کنارتان می ایستد و به شما فرصت توضیح دادن سوتفاهم پیشامده را می دهد.این مرد مردی است که لیاقت دلسوزی و محبت شما را دارد.مردی که با تمام خستگی اش به شما لبخند می زند و حتی وقتی خیلی خسته از سرکار می آید دم درب ورودی می ایستد که روی مردانگی اش قیام کنید و عشقتان را به او بسپارید و اصطحکاک صورتتان با گونه هایش را بیشتر از زبری موکت با پاهایش را حس می کند از بس حس هایتان را خوب می گیرد.+تقدیم به مردهایی که فهیم و وفادارند.pediX را بخوانید.+پیخ پیخ پخخخخخخخخخخخخخخخ :))))
هرچه می خواهد دل تنگت بگو ولی بخوان (508)+به تمام کسانی که پست ارائه شده با اعتقادات  منحصربه فردشان منافات داشت:من به افکار همه شما احترام می گذارم.(به من هم اجازه بدهید طوری که دوست دارم فکر کنم باشه؟).خط به خط نقدهاتون رو می خونم و پاسخ می نویسم(رک و تیز ولی با احترام و عشق)+مخاطبین خاموشم:برای اینکه توی این پست خیلی هاتون سکوتتون رو شکستید.برای درد دلهایی که خصوصی نوشتید و من هرگز نتونستم پاسختون رو بنویسم چون آدرسی برای نوشتنم به طور خصوصی برای خودتون نبود.برای اینکه گفتید با من و آقای کیوسک زندگی کردید و بهم حس مهم بودن دادید ازتون متشکرم(هرچند به نظرم شما خیلی شیطونید که یواشکی و بی سر و صدا میخونید :ی) ولی دوستتون دارم :)+مخاطب من از رسول زیبایی ها پاسخ کامنتتان را کجا بنویسم؟همان عمومی بنویسید جهنم ضرر :)اردتمند.رهـــا/
دلش برای همه حرف هایی که با هم میزدند تنگ شده بود. با چشم های کاملا باز به سقف خیره مانده و سعی می کند در هر دم و بازدم کمتر دیافراگمش بالا و پایین برود،یک طوری که انگار خفه نفس می کشد و بی صدا.نخوابیده.تمام شب را نخوابیده.مرد اما خیلی وقت است چشم هایش گرم شده.توی دست و پاهای هم قفل شده اند،انگار که گره خورده باشند.یواشکی سرش را برمی گرداند به طرف مرد که بتواند نگاهش کند.چشم در چشم نگاه می کند.وای که چه قدر می چسبد کسی که دوستش داری کنارت خواب باشد و تو تا صبح وقت داشته باشی نگاهش کنی.خوب نگاه می کند.به لب هایش.همان لب هایی که موجه تر از هر دلیلی به بوسه های بعد از نیمه شب تشنه بود،و حالا انگار نه انگار تمام آن بوسه ها را همین یک ترکیب موزون ساده صورتی رنگ روی صورت به کام کشیده بود.لب های مردها بر عکس زنان هیچ حرفی برای گفتن ندارد اما راستی راستی مثل آینه اند.عکس العمل آناتومی تو در هر کجای سرزمین ناشناخته بدنت که باشد را به بهترین نحو ممکن بازبرد می دهند،طوریکه انگار خودت را میبینی.روی لب های مرد ات.خوب نگاه می کرد.به چشم های بسته یک مرد که تا آخرین لحظه ایی که پلک می زد چه قدر خواهش پشتش خوابیده بود.زل زده بود...به گونه هایش..به ابروان مردانه اش.به..به تمام تیز تیزی های روی فک مرد.. اینکه چه قدر اصابت همین تیزی های روی فک چانه مرد با لطافت پوست زنانه او میشد ترکیبی بسازند  شیرین تر از همه  لذت های عالم.نگاه می کرد به همه ابهت مرد و پیش خودش فکر می کرد که چه قدر خوش بخت است که توانسته مردی را که عاشقش شده بود را در دست نگه دارد و چمدانش را اینجا توی اتاق خواب خودش ببیند.به خیال خودش هدیه های گران قیمت و ساعت برند آنچنانی ترفند خوبی بود برای رام کردن یک مرد بازاری اما خوش پوش.ته دلش خوشحال بود.هزار برابر هم برایش خرج می کرد می ارزید چون حالا او کنار زن آرام بود.خودش را بیشتر به مرد نزدیک کرد.توی همان ادغام نفس هایشان یاد اولین برخوردشان با هم افتاد.یاد آن عصر بارانی و پنچری لاستیکی که بهترین اتفاق ممکن بود کنار آن خیابان خلوت.یاد چتر مشترک و فداکاری مردی که همسرش چند ساعتی می شد برایش میز شام چیده بود .یاد رستوران خیابان"ف"در روزهای پنج شنبه.یاد حلقه مرد که به بهانه پنچرگیری دوم توی همان خیابان روز اول درآمد از دستش و توی جیب اورکت زن به اصطلاح "گم شد." توی اینجور شرایط معمولا زن ها لبخند عمیقی میزنند از نبرد فاتحانه ماه های اخیرشان در مقابل "زن دیگر".پس بیشتر نگاه کرد.به لب های مرد که وسوسه اش می کرد حتی در خواب هم ببوسدشان.همانطور با رویای هم آغوشی دوباره توی آغوش مردی که به هم گره خورده بودند گم شد.لبخندعمیق تری زد ،بازوان مرد را محکم تر فشرد و چشم هایش را برای دقایقی بست.حس خوبی بود.صدای گنجشک های توی حیاط گوش آدم را کر می کرد،خواست بین بازوان مردانه شب گذشته اش غلت بخورد..می خواست با یک بوسه آرام بیدارش کند،گره شان پاره شده بود.چمدانی در کار نبود.به سقف نگاه می کرد...و کادوهای مردانه و ساعت گران قیمت چیده شده روی میزتوالتی که رویشان نوشته شده بود"برسد به دست مرد رویاهایت" دلش برای همه حرف هایی که با هم میزدند تنگ شده بود.
گورپدر همه آدم هایی که حواسشان نه به شما و نه به هیچ کس دیگری نیست.برای خودتان زندگی کنید.برای خودتان بنویسید.برای خودتان لباس بپوشید.برای خودتان دیوانه بازی دربیاورید.چه کار دارید که فلانی شما را دید یا نه؟اصلا آدم باید خیلی ضعیف باشد که خودش را با ریتم آدم های (بیمارذهن)اطرافش همگن کند.شد،شد.نشد هم نشد.به جهنم که طرف رفته توی فاز خودش که...مگر همه ما مشکلات خودمان را نداریم؟مگرخودمان هزارتا گره و بدبختی توی زندگی مان نیست که مجبوریم تنها تنها غصه اش را بخوریم؟خسته شدم از بس ناز آدم هایی را کشیدم که آدمیت خودشان هم فراموششان شده!مردم از بس سکوت کردم،کوتاه آمده،لبخند تصنعی زدم."الو!فلانی...الو سلام..خوبی؟...نیستی؟"..بعد فلانی با یک خمیازه کش دار تحویلت بدهد که"هستیم.تو خوبی؟" به درک.اصلا هزار سال خوب نباش.خسته شدم از بس زنگ زدم گفتم"ما هنوز دوستیم.ما همیشه برای هم دوستان خوبیم.یاد ما هم بیفت"بعد طرف لبخند خرکی تحویلت دهد که "شما نمیشمارید"و هزار چرت و پرت کلیشه.اگر فکر می کنی من از آن آدم هایی هستم که عقده sms های تو را دارم و تمام مدت چشمم به گوشی خشک می شود که تو یاد من باشی باید بگم نه جانم.فقط کاش من از همان روز اول می دانستم چیزی از آداب دوستی به گوشت نخورده.اینکه کسی بی دلیل حالت را بپرسد..بی دلیل بهت محبت کند.راستی نکند آدم باید به کسی بدهکار باشد که دوستش بماند؟ چه قدر وقت می برد آدم روز تولد دوستش به جای اس ام اس زنگ بزند بگوید"تولدت مبارک" هان؟چه قدر؟به تو هم می گویند دوست؟راست راستی چند نفر از شماها اگر شماره تلفن مرا داشتید به جای کامنت اس ام اس می زدید؟هان؟ این آدمها با همه مجازی بودنشان انقدر مرام و معرفت داشتند که چون دستشان به همین وبلاگ می رسید به اندازه همین قدر هم محبت شان را نشان دادند.تو چی؟انقدر معرفت نداشتی به جای کامنت همان یک اس ام اس را بزنی.بعضی وقت ها واقعا باور می کنم آدم ها،مجازی شان شیک تر است،تا بهشان نزدیک که می شوی.همین که اجازه کشف شدنت را بهشان می دهی یادشان می رود تو هم یک آدمی مثل همه آدم های دیگر.متنفرم ازینکه وقتی می آیی میس کالم را روی گوشی ات میبینی مثل بز exit گوشی ات را میزنی و دو روز بعد که اتفاقی مرا در فلان جا دیدی یا شنیدی طوری وانمود می کنی که انگار نه انگار آداب معاشرت فراموشت شده بود که خودت تماس بگیری..شاید یکی آنطرف گوشی دارد می میرد.شاید به کمک تو احتیاج دارد.شاید زنگ زده تو را...همه این واژه ها را علی رغم میل باطنی ام ردیف کردم تا بگویم کسانی که لیاقت دوستی را ندارند بهتر است خود به خود خط بخورند.من دوستان تازه وارد با مرامم را با همه مجازی بودنشان بیش تر دوست می دارم تا تویی که هفته به هفته نمیدانی در چه حالم.از امروز طوری زندگی می کنم که خودم دوست داشته باشم.بی خیال تو و همه خاطرات لعنتی ات. تمام
همانطور لخت لخت توی ملحفه سفید رومبلی لمیده بود که صدای رعد و برق توی حیاط بیدارش کرد.به خودش که آمد دید برفک تلوزیون ساعت هاست بی صدا مانده.همانطور توی تاریکی خانه راه افتاد.زیر تنها نور آباژور ایستاده آنطرف پذیرایی ،دمپایی های پارچه ایی جلوبسته اش را پا کرده، خودش را تا نزدیکی یخچال کشید،بطری شیشه ایی بخار گرفته نیمه پر از آب سرد را سر کشید..قلپ..قلپ...قلپ..و به فندک روی کابینت نگاه می کرد که چه قدر  چرب و چیل گوشه گاز سفید کهنه اش جا خوش کرده است.فندک به دست.به سالن برمیگردد..از روی میز جلوی مبل آخرین سیگار توی پاکت را روشن می کند و ملحفه ایی که بدن عریانش را نصفه نیمه پوشانده.رعد و برق دوم محکم تر میزند.پک عمیق بعدی...یادش می آید،اگر...اگر سرچیزهای مسخره گیر نمی کردند الان حتما بهانه قشنگ تری برای بیدار ماندن تا این وقت شب داشت.همه چیز بر میگردد به بحث بی سرو ته آن عصر آخرهای اسفندشان وقتی از ضلع غربی تالار بیرون می آمدند.همه چیز بر می گشت به لیوان های کاغذی و تی بگ های های خیس خیس و هوس شکلات تازه برای چایی هایی که سر و ته هزار تومن هم نمی ارزیدند.اگر آن روز اصرار نمی کرد روی صندلی های اطراف پارک بنشینند.اگر روی کیندرهای 1700 تومانی پشت شیشه بوفه وسط پارک گیر نمی کرد شاید هیچ وقت چایی خوردنشان آنقدر طولانی نمی شد که حرف به آنجا بکشد..شاید دیگر هیچ وقت صحبت به بحث های مهم نمی رسید.شاید اصلا فراموشش می شد به او بگوید چه قدر از شکسته شدن تنهایی اش بیزار است..شاید هرگز نمی فهمید تنهایی او را لخته کرده...شاید هزار سال هم که می گذشت آن سکوت وحشتناک بین شان حاکم نمی شد و چایی ها از دهان نمی افتاد.اگر فقط چند صندلی آنطرف تر،روی صندلی های وسط مسط های پارک می نشستند شاید فرصت بیشتری برای فکر کردن داشت که دنبالش برود.که بگوید نرو..ولی وقتی روی صندلی های اطراف پارک می نشینید به واقع فرصت تصمیم گرفتن و دویدن را از فرد مقابلتان می گیرید...برای همین هم هست که من به شما پیشنهاد می کنم همیشه توی پارک صندلی های  مرکزی را انتخاب کنید.بدی پنجره های آلومینیومی همین است..وقتی باران می بارد دیوار را به گه می کشانند،به رگ های روی دستتان نگاه کنید..چیزی با قطر شعاع رگ هایتان از زیر پنجره به سمت دیوار گچی پایینش سرازیر بود.باران به درون خانه میزد..آب از زیر پنجره سرتاسری وسط سالن به داخل می آمد.سیگارش که تمام شد،ملحفه روی تن برهنه اش را مچاله کرد و روی درز پنجره چپاند.پشت پنجره ایستاد.حالش خراب بود.طاقت نیاورد.پنجره را باز کرد.ملحفه نیمه خیس افتاد.زیر قطره ها ایستاد.چشم هایش را بست.زیر باران نفس کشید.همانطور لخت لخت.همانطور خواب آلود.همانطور خسته...دیگر تقریبا تمام دیوار زیر پنجره خیس شده بود و بدنش. + عنوان پست برگرفته از حرف های بی مخاطب رضا یزدانی.
همه چیز برمی گردد به آن وقت ها که من هنوز فکر می کردم مادر ها قرصی چیزی می خورند و باردار می شوند و یک بچه به دنیا می آورند.به آن روزها که خیلی معصوم بودم.روزهایی که نهم فروردین برایم یک روز خیلی خیلی مهم بود.. همه چیز بر می گردد به نهم فروردین یکهزار و سیصد و باران. هی رها!شمع ها رو فوت کن دخترجان..فوت کن. و یک آرزو... ..
شب می شود یکی یکی چراغ ها روشن ،چشم هایم را آرام آرام به نسیم شبانگاهی سپرده و راهی می شوم. مانده ام،زیرش زاییدم. فکر می کنم...تمام طول راه را.من این روزها همه اش فکر می کنم.به گندهایی که زدم.به کارهایی که کرده ام.به حرف هایی که زیرشان را امضا کرده ام.دلم تنها به قول هایم خوش است.تنها جایی که هیچ وقت ازشان پشیمان نشدم .یاد بعضی چیزها که می افتم یک درد عمیق تمام روحم را می خورد،دلم یک جوری می شود.از آدم ها دلگیرم.خیلی.دلم برای خیابان گردی های طهرانم تنگ شده.همین امشب که با یکی از دوستانم حرف میزدم بعد او از ولیعصر برایم می گفت ،ازینکه تا کجا برای پیدا کردن یک کافه بی رحمانه سنگ فرش ها را با دوستانش شمردند برای هزارمین بار یک دلتنگی قدیمی یقه ام را می گیرد.یک فانتزی سخت. که حداقل چهارساعت از اولین صندلی تئاتر شهر فاصله است تا من.همین می شود که میزنم بیرون.دست هایم را می گذارم توی جیبم و می روم.کاش می شد مثل پسرها با تی شرت سفید و شلوار کتان سورمه ایی و یک جفت کتانی رفت بیرون و قدم زد.بی خیال آدم ها.بی خیال ماشین ها.بی خیال نگاه ها.پک پک سیگار کشید،تنها تنها قدم زد،عکاسی کرد،بلند بلند خندید.با تلفن صحبت کرد و از جاهای پرتردد رفت و آمد کرد بدون استرس انگشت ها.کاش می شد مثل پسرها ،با دل تنگ کنار آمد..دلم برای فقیهناز تنگ شد!آه لعنتی کاش مسافرتت انقدر طولانی نبود.حالا باید می رفتی؟حالا که من زیرش زاییدم؟و فقط باید فکر کنم؟ فکرهای زیاد..فکرهای پوچ! آنقدر که یک موقع هایی میزند به سرم.جدی جدی میزند به سرم.نباید زیاد فکر کنم.فکر کردن هیچ چیزی را عوض نمی کند.بله هیچ چیزی را عوض نمی کند.هیچ چیز قابل کنترل نیست.همه ما یک ماشینیم.شاید هم فانکشن از قبل تعریف شده ایم با دامنه هایی خیلی محدود.یک تابع که یک سری داده می گیریم و نهایتا یک سری آت و آشغال تولید میکنیم به اسم...اممممم...یک چیزی که از اولش هم معلوم بوده و ما فقط داریم زور اضافه میزنیم،یک چیزی تو مایه های تقدیر یا...نمیدانم.یک چیزی که عوض کردنش ممکن نیست مگر با کسی که انقدر دوست باشد که سگ شدن های گاه و بی گاهت را تحمل کند و حتی تمام شب را هم که با تو بیدار ماند و برای حرف هایت گوش شد،دم نزند شبش را خراب کردی!یکی مثل فقیهناز..یکی مثل تو... تاریکی توی خیابان خبرم می کند حالا دیگر جدی جدی شب شده است.بهتر است برگردم خانه،یکی یکی چراغ ها خاموش می شوند.و من همچنان زیرش زاییده ام. +کاش گاهی مرد بودم.می شد تنهایی ام را...به خیابان بیاورم.سیگاری دود کنم و نگران نگاه های مردم نباشم.کاش گاهی مرد بودم و می توانستم شادی ام را به کوچه ها بریزم و با صدای بلند بلند بخندم و هیچ ماشینی برای سوار کردنم ترمز نکند.


شب می شود

یکی یکی چراغ ها روشن ،چشم هایم را آرام آرام به نسیم شبانگاهی سپرده و راهی می شوم.

مانده ام،زیرش زاییدم. فکر می کنم...تمام طول راه را.من این روزها همه اش فکر می کنم.به گندهایی که زدم.به کارهایی که کرده ام.به حرف هایی که زیرشان را امضا کرده ام.دلم تنها به قول هایم خوش است.تنها جایی که هیچ وقت ازشان پشیمان نشدم .یاد بعضی چیزها که می افتم یک درد عمیق تمام روحم را می خورد،دلم یک جوری می شود.از آدم ها دلگیرم.خیلی.دلم برای خیابان گردی های طهرانم تنگ شده.همین امشب که با یکی از دوستانم حرف میزدم بعد او از ولیعصر برایم می گفت ،ازینکه تا کجا برای پیدا کردن یک کافه بی رحمانه سنگ فرش ها را با دوستانش شمردند برای هزارمین بار یک دلتنگی قدیمی یقه ام را می گیرد.یک فانتزی سخت. که حداقل چهارساعت از اولین صندلی تئاتر شهر فاصله است تا من.همین می شود که میزنم بیرون.دست هایم را می گذارم توی جیبم و می روم.کاش می شد مثل پسرهابا تی شرت سفید و شلوار کتان سورمه ایی و یک جفت کتانی رفت بیرون و قدم زد.بی خیال آدم ها.بی خیال ماشین ها.بی خیال نگاه ها.پک پک سیگار کشید،تنها تنها قدم زد،عکاسی کرد،بلند بلند خندید.با تلفن صحبت کرد و از جاهای پرتردد رفت و آمد کرد بدون استرس انگشت ها.کاش می شد مثل پسرها ،با دل تنگ کنار آمد..دلم برای فقیهناز تنگ شد!آه لعنتی کاش مسافرتت انقدر طولانی نبود.حالا باید می رفتی؟حالا که من زیرش زاییدم؟و فقط باید فکر کنم؟ فکرهای زیاد..فکرهای پوچ! آنقدر که یک موقع هایی میزند به سرم.جدی جدی میزند به سرم.نباید زیاد فکر کنم.فکر کردن هیچ چیزی را عوض نمی کند.بله هیچ چیزی را عوض نمی کند.هیچ چیز قابل کنترل نیست.همه ما یک ماشینیم.شاید هم فانکشن از قبل تعریف شده ایم با دامنه هایی خیلی محدود.یک تابع که یک سری داده می گیریم و نهایتا یک سری آت و آشغال تولید میکنیم به اسم...اممممم...یک چیزی که از اولش هم معلوم بوده و ما فقط داریم زور اضافه میزنیم،یک چیزی تو مایه های تقدیر یا...نمیدانم.یک چیزی که عوض کردنش ممکن نیست مگر با کسی که انقدر دوست باشد که سگ شدن های گاه و بی گاهت را تحمل کند و حتی تمام شب را هم که با تو بیدار ماند و برای حرف هایت گوش شد،دم نزند شبش را خراب کردی!یکی مثل فقیهناز..یکی مثل تو... تاریکی توی خیابان خبرم می کند حالا دیگر جدی جدی شب شده است.بهتر است برگردم خانه،یکی یکی چراغ ها خاموش می شوند.و من همچنان زیرش زاییده ام.

+کاش گاهی مرد بودم.می شد تنهایی ام را...به خیابان بیاورم.سیگاری دود کنم و نگران نگاه های مردم نباشم.کاش گاهی مرد بودم و می توانستم شادی ام را به کوچه ها بریزم و با صدای بلند بلند بخندم و هیچ ماشینی برای سوار کردنم ترمز نکند.


شب می شود

یکی یکی چراغ ها روشن ،چشم هایم را آرام آرام به نسیم شبانگاهی سپرده و راهی می شوم.

مانده ام،زیرش زاییدم. فکر می کنم...تمام طول راه را.من این روزها همه اش فکر می کنم.به گندهایی که زدم.به کارهایی که کرده ام.به حرف هایی که زیرشان را امضا کرده ام.دلم تنها به قول هایم خوش است.تنها جایی که هیچ وقت ازشان پشیمان نشدم .یاد بعضی چیزها که می افتم یک درد عمیق تمام روحم را می خورد،دلم یک جوری می شود.از آدم ها دلگیرم.خیلی.دلم برای خیابان گردی های طهرانم تنگ شده.همین امشب که با یکی از دوستانم حرف میزدم بعد او از ولیعصر برایم می گفت ،ازینکه تا کجا برای پیدا کردن یک کافه بی رحمانه سنگ فرش ها را با دوستانش شمردند برای هزارمین بار یک دلتنگی قدیمی یقه ام را می گیرد.یک فانتزی سخت. که حداقل چهارساعت از اولین صندلی تئاتر شهر فاصله است تا من.همین می شود که میزنم بیرون.دست هایم را می گذارم توی جیبم و می روم.کاش می شد مثل پسرهابا تی شرت سفید و شلوار کتان سورمه ایی و یک جفت کتانی رفت بیرون و قدم زد.بی خیال آدم ها.بی خیال ماشین ها.بی خیال نگاه ها.پک پک سیگار کشید،تنها تنها قدم زد،عکاسی کرد،بلند بلند خندید.با تلفن صحبت کرد و از جاهای پرتردد رفت و آمد کرد بدون استرس انگشت ها.کاش می شد مثل پسرها ،با دل تنگ کنار آمد..دلم برای فقیهناز تنگ شد!آه لعنتی کاش مسافرتت انقدر طولانی نبود.حالا باید می رفتی؟حالا که من زیرش زاییدم؟و فقط باید فکر کنم؟ فکرهای زیاد..فکرهای پوچ! آنقدر که یک موقع هایی میزند به سرم.جدی جدی میزند به سرم.نباید زیاد فکر کنم.فکر کردن هیچ چیزی را عوض نمی کند.بله هیچ چیزی را عوض نمی کند.هیچ چیز قابل کنترل نیست.همه ما یک ماشینیم.شاید هم فانکشن از قبل تعریف شده ایم با دامنه هایی خیلی محدود.یک تابع که یک سری داده می گیریم و نهایتا یک سری آت و آشغال تولید میکنیم به اسم...اممممم...یک چیزی که از اولش هم معلوم بوده و ما فقط داریم زور اضافه میزنیم،یک چیزی تو مایه های تقدیر یا...نمیدانم.یک چیزی که عوض کردنش ممکن نیست مگر با کسی که انقدر دوست باشد که سگ شدن های گاه و بی گاهت را تحمل کند و حتی تمام شب را هم که با تو بیدار ماند و برای حرف هایت گوش شد،دم نزند شبش را خراب کردی!یکی مثل فقیهناز..یکی مثل تو... تاریکی توی خیابان خبرم می کند حالا دیگر جدی جدی شب شده است.بهتر است برگردم خانه،یکی یکی چراغ ها خاموش می شوند.و من همچنان زیرش زاییده ام.

+کاش گاهی مرد بودم.می شد تنهایی ام را...به خیابان بیاورم.سیگاری دود کنم و نگران نگاه های مردم نباشم.کاش گاهی مرد بودم و می توانستم شادی ام را به کوچه ها بریزم و با صدای بلند بلند بخندم و هیچ ماشینی برای سوار کردنم ترمز نکند.