" آقای کیوسک "






















کیوسک یک ساله شد :)
هفتسین امسال را که چیدم برای امسال عشق آرزو کردم.برای هفت سین امسال مهربانی خواستم..بین تمام داشته های روی سفره نور طلب کردم.بین سکه و سیب الفت خواستم.بین آب و سرکه آرامش..بین سیر و سبزه و سماق برکت..و برای همه تان یک چیز خواستم فقط شادی..نوروز امسال بهانه خوبی بود تا فکر کنم.به همه چیزهایی که در هفت سین سال قبل میخواستم و حالا بهشان رسیده بودم.و همه چیزهایی که برایشان جوش شیرین میزدم در دل و نشدند..شد بهانه ایی تا بدانم چه قدر برای به دست آوردن چیزهای اکسترنال زور میزدم بدون اینکه حواسم به خودم باشد..به سرمایه های درونی ام..خودم.هیچ حواسم به شادی هایم نبوده..هیچ مراقب بهانه های خندیدنم نبودم..و چه قدر دلیل داشتم برای لبخند زدن که حیفشان کردم..تمام دقیقه های قبل از شلیک توپ سال نو را فکر کردم و حالا که نت به نت این کلمات را آوا می کنم در گلوی این پست پررنگ تر می نویسم تا بلند تر بخوانید این سال سالی خواهد بود که در آن "برای رسیدن به تمام هدف هایم تلاش خواهم کرد.." فکرش را هم نمی کردم از حلول این سال نو اینقدر حس های خوب خوب داشته باشم.حالا من پر از عواطف زیبایم.پر از بنفشه..پر از نیلوفر..من عطر پرتقال های نارنجی شمال را زیر پوستم احساس کردم.من ماه امشب را به خورشید فردا گره زدم..من..من ..رها..پر از حس های خوب خوبم..همه این حس های خوب..با یک تبریک ویژه برای همه شما که در تمام سیصد و شصت و پنج روز سال مملو از مهربانی هستید..علت رویشید.. مبدا عشقید..ساده بگویم همه دوستان محبوب من که سرشار از مهرید...سال نو  و همه لحظه هایش برایتان  مبارک. نوروز یکهزارو سیصد و نود و دو +موزیک متن این بلاگ رو دوست دارم. ++بابلسر باید شهر خوبی برای سفر باشد. دلم برای سفره هقت سین پارسالمون تنگ شده...
حذف شد..
بارها فکر کرده ام به اینکه ،اگر اینی که الان هستم نبودم (منظورم دانشگاه و بیمارستان و روزمرگی های معلوم الحالم است) چه کاره می شدم،یا دست کم دوست داشتم چه کاره شوم.تصور اینکه یک روز صبح بیدار شوی و ببینی ا؟همانی که دیشب و دیروز و تمام روزهای هفته گذشته بودی نیستی یه کم عجیب و در عین حال سهل الممتنع می نماید.همه ما دچار یک باور مشترک شده ایم.یک تفکر خاص با ساختاری مشابه.اینکه هر صبح دندان هایمان را مسواک کنیم.صبحانه بخوریم.مثل (خر) کار کنیم که عقده چیزهایی که عقل مان را می برد را یدک نکشیم و همینطور مثل (اسب)بخوریم و مثل (گاو) از کنار نفهمی آدم های بیشعور بگذریم و گاهی هراز گاهی مثل(سگ) پاچه اونی که احساس می کنیم با خوش خدمتی هایش تمثال یک موش خانگی (باغ وحشی هستیم برای خودمان ها)پیش رئیس خود شیرینی می کند را گرفته و دست آخر بعد از یک روز عادی و خیلی خیلی معمولی یک شب خیلی معمولی تر( اگر مجرد باشی هم که دیگر بدبخت عالمی) را بگذرانی و به غذای ظهر مانده برای شام قناعت کنی و آخر شب ها با یک شب به خیر یک روز تکراری دیگرت را هم به مضحک ترین حالت ممکن استپ بزنی و صبح روز ب ع د ... یکی از فانتزی هایم  این است که هر شب که به خانه می روم توی تاکسی به این فکر کنم که اگر من اینی که الان هستم نبودم  چی بودم(قافیه رو ).بعد لابد الان پیش خودتان فکر می کنید دکتری مهندسی پروفسورایی پخی،ولی من درست در همین لحظه باید به شما بگویم من دو تا فانتزی بیشتر ندارم.اول اینکه یک راننده تاکسی دیلم بودم که هیچ با مسافرانش گرم نمی گرفت و همه اش فکر و فکر و فکر و به یک زندگی خیلی معمولی(حد فاصل بین ریاضت و دایورت)بسنده می کرد و نه جوش تبلت و مک بوک و فلان میزد و نه ادعای روشنفکری اش گوش عالم را کر.یک چیزیتوی مایه های این یارو پسره در "چیزهایی هست که نمیدانی" با آن فلاکس وسوسه برانگیزش.که چه می کند با روان آدم وقتی قهوه ات را داغ داغ بریزی تویش(منظورم مایع مذاب توی قهوه جوش در فلاکس است) من یک فانتزی دیگر هم دارم..میدانید من دلم می خواست یک کافه داشتم ،کوچکــ .یک کافه کوچک تقریبا تاریک که با نورهای قرمز و نارنجی و آبی و بنفش تویش ترکیب وحشتناک زیبای رنگ ها را بسازم با تاریکی.یک کافه کوچک که نهایتا چهار پنج تا میز کوچک دونفره بیشتر نداشت.کافه ایی با یک راهروی باریک به سمت پیشخوان.که یک ردیف راحتی زرشکی درست زیر پیشخوان می گذاشتم برای میهمان های ویژه ام.درست توی همین تاریکی ها و رنگ بندی ها یک کتابخانه بزرگ می گذاشتم آنطرف کافه با کلی کتاب های خاص.روی هر میز یک شمع روشن می کردم(نه از این هایی که توی هر کافه ایی هست)با شمعدانی هایی پایه دار و لاجوردی.کنار هر شمع روزنامه روز می گذاشتم برای آدم هایی که خواندن و نوشتن یادشان رفته بعد از درس و دانشگاه. یک تخته سیاه هم  می گذاشتم درست جلوی درب ورودی که هرکسی موقع رفتن یک جمله بنویسد برای هرکسی که دوست دارد.کافه باید پیشخدمت باسواد داشته باشد.صاحب کافه باید خوش برخورد باشد.کافه باید بوی قهوه اش دیوانه ات کند.باید..باید..یک عکاس می آوردم از لحظه های آدم ها همانجا برایشان عکس های سیاه و سفید بگیرد و تا آخر میز تحویلشان دهد..وای که چه قدر دلم برای این رویایم تتگ می شود.روزی هزار بار مرورش می کنم.هزار هزار هزار با همه این صور مختلف خیال شرط میبندم اگر به هر یک از ما بگویند از فردا میشوی همانی که خودت میخواستی بازهم انقدر نق و نوق می کنیم که روح غول جادو را شاد کرده و در ادامه مسیری که خودمان همیشه آروزیش را داشتیم باز هم به بهترین نحو ممکن دچار همان لوپ همیشگی شده و همان عکس ها.همان آدم ها.همان سیگار ها.همان صبح ها و همان شب ها.وفقط با یک سری رویاهای نیم پز جدید تر. این وسط فقط یک سری چیزها هستند که هیچ وقت رنگ واقعی شان را نمی بازند.یک چیزهایی هستند که با آن ها زندگی می کنی،حال می کنی و روحت را ارضا.یک چیزهایی مثل "رویا" می تواند تمام سختی های یک زندگی خسته را در بدبینانه ترین حالت دست کم از غیرقابل تحمل به قابل تحمل سوق دهد.قطعا همه شما نیز برای خودتان رویاهایی دارید که با آن ها فکر می کنید..حال می کنید ...و روحتان را...نوشتم تا بگویم: مراقب رویاهایتان باشید.آدم بی رویا یعنی هیچ. بچه تر که بودم یک زمانی بزرگ ترین رویایم این بود رفتگر می شدم.تا سیلی محکم خورشید بر زمـین را از همان لحظه های اول ببینم.و شب ها.تا خود صبح ماه را دید بزنم و آوازهای بومی بخوانم.دلم می خواست.. راستی رویای شما کجای گلویتان گیر کرده..اصلا بهش فکر می کنید؟ +کسی جواب این سوال را می داند؟ +هشتم مارس را تو معنی می کنی دختر..
وقتی یک نفر معنای محبت را خیلی خوب می فهمد،وقتی یادآوری می کند حس های تو را  خوب می گیرد؛ جز محبت های پیاپی دیگر با او چه می توان کرد؟ +نه برای اینکه بهم حال داده یا تعریف کرده!برای اینکه جزو معدود کسانی ه که محبت های معمولی آدم رو اونقدر با عشق می فهمه که دلت میخواد بگی:                                            کاش همه آدم ها با درک زیادشون اجازه می دادند در محبت کردن بهشون  بتونی بی پروا جلو بری. + لینک دانلود آهنگ وبلاگ برای آن دسته از آدم هایی که فرم پر کرده بودند/لبخنــد
هفت و چهل و پنج دقیقه صبح: من،سگ.آرایش نکرده.صبحانه نصفه نیمه خورده.مسواک نزده.مقنعه چروک سر کرده.لباس های ست نکرده و هفت رنگ هشت رنگ پوشیده.گوشی به دست در حال جواب دادن به sms دوستم که می پرسد"کجایی"..توی این گیر و دار که زیر لبــ عالم و آدم و این صبح و این تاکسی های مانده در ابستگاه را و روح هایشان را مورد لطف قرار می دادم،دیدم یک آقای نسبتا مسنی(حدودا 55-56 ساله) با پراید نقره ایی اش (با آن لباس های خوشگل مشگل و چشم های خواب آلود که توقع ندارید شاسی بلند جلوی پایم ترمز که هیچ نیش ترمز می زد!!!) دنده عقب گرفته توی آن ترافیک جلوی پایم ایستاده و سلام می گوید.من که اصلا صدایش را نمی شنیدم و توی حال و هوای خودم به این که کاش به جای این پراید یک تاکسی جلوی پایم می ایستاد که زودتر به این کلاس لعنتی هفت صبح برسم یکدفعه به خودم آمده دیدم مدام اسمم را تکرار می کند..خوبید خانوم فلانی بفرمایید..بفرمایید.عجیب اینجاست که خیلی هم دقیق می دانست کجا میرم..دانشگاه فلان تشریف می برید دیگه..هم مسیریم.بفرمایید.بعد از نه ده ثانیه که به خودم آمدم صدایش را شنیدم..تازه نوبت به این رسید که فکر کنم این آقا آیا چهره اش آشناست یا نه(!) در همین حال هی سر تکان می دادم که مزاحم نمیشم و فلان. اسم پدرم را آورد و با خودم فکر کردم کسی که نام مرا،آدرس محل کار و تحصیلم ،پدرم و خیلی چیزهای دیگر را می داند آن هم با این قیافه آشنا باید آدم نزدیکی باشد که من حواس پرت فراموشش کردم دیگر!خلاصه توی عالم رودربایستی و بی اعتمادی به حافظه بازنشسته سوار شدم و در تمام طول مسیر فکر می کردم که چه بگویم که مشخص نشود نشناخته ام اش..;که بعدا جوابگوی سوالات عدیده اهل بیتم نباشم که تو چرا آن روز فلانی رو نشناختی..و می گفت نشناخته بودی اش و نیز می گفت خودت هم گفته بودی نشناخته بودی اش.جلوی درب دانشگاه که رسیدیم فقط یک کلمه اش توی گوشم زنگ خورد..بابت محسن هم ممنون خیلی شما و آقای فلان(همکارم) را به زحمت انداخیتم.و رفت...محسن! یادم رفت بپرسم بعد از درمان هایش توی کلینیک  اوضاعش بهتر شده یا نه.. ساعت یازده و سی و هفت دقیقه صیح: من،تنها،پیاده.جلوی خوابگاه پسران(خوابگاه برادران داخل دانشگاه است،در جایی خیلی خیلی دور تر از محل برگزاری کلاس ها؛که فکر رد شدن از شعاع پنج کیلومتری اش هم نگرانی های دخترنه آدم را تشدید می کند و از بس سیم خاردار دادر ساختمان شان من همیشه یاد persion breakمی افتم موقع رد شدن از آن مسیر)..تصور کنید یک فاصله دویست سیصد متری را باید دور خوابگاه این پسرها(ی وروجک) دانشگاه بگردی(الان دقیقا نوشتم من دیروز موقع رفتن به کارگاه ریخته گری دور پونصد شیشصد تا پسر گشتم)تا به کارگاه برسی.نه اینکه فکر کنید ازینکه کفش و شلوار جین مشکی و لباس هایم گل خالی شده باشند توی فکر شادسازی ارواح بودم ها نه..فقط چهره رئیس دانشکده یک لحظه هم از جلوی چشم هایم آن ور تر نمی رفت که..سر بر آسمان برده.روی ساختمان مذکور صحنه ها دیدیم که مگو.!اصلا انگشت حیرت به دهان!چشم های باز حیران!من و ما نیست شدن و خلاصه اصن یک وعضی...باورتان گر بشود گر نشود توی آن برهوت و ساختمان سر به فلک کشیده در قسمت پشتی ساختمان بالکنی بود بیا و ببین.ردیف به ردیف انگار که همگی دسته جمعی عزم استحمام کرده باشند بند رخت هایشان هویدا و چه لباس های مامان دوزی بیا و ببین.باور بفرمایید شما هم اگر جای من بودید از دیدن آن صحنه حیرت که هیچ خشک می شدید!!چه کسی باورش می شد آن پسرهای جذاب و سورمه ایی پوش دانشگاه که با آن فیس فیس کردن ها توی حیاط دانشگاه قدم می زنند لباس زیر های رنگی رنگی و گل گلی بپوشند.انصاف بدهید تصور یک شورت مردانه پادار با گل های سفید در حاشیه لیمویی و قرمز زیر آن شلوارهای برند فاق کوتاه غیرقابل تصور است..و اینگونه بود که آن مسیر دراز تا درب کارگاه ،کوتاه و به خنده های ریز دخترانه گذشت.و درس عبرتی شد تا دیگر مرد رویاهایمان را مثل این مدلهای شبکه های فلان شیو شده و برنزه و این ها نبینم و بدانیم که آن ها هم بله (!) ساعت دو و چهل و پنج دقیقه ظهر: من.نفس نفس زنان.توی تاکسی به سمت محل کار..همزمان با سوار شدن من یک دختربچه دبیرستانی (صندلی پشت کنار من نشست) و صندلی جلو یک دخترک هم سن و سال خودم با کلی  قمیش....آخرای مسیر به طور اتفاقی من و دختربچه دبیرستانی همزمان کرایه مان را حساب و به راننده تحویل دادیم..راننده محترم با آن سبیل های چخماقی اش بقیه پول را به طرف دخترک برگرداند و طبعا چون پول من پونصدی و پول دخترک هزاری بود باید توقع می داشت که بقیه پول با پونصدی از برای اوست و نه منی که پونصد تومن بیشتر پرداخت نکرده بودم.با این همه پرسید "بقیه پول من ه آقا"..توی همین هاگیر واگیر یک ماشین از بریدگی پیچید و راننده که با یک دست نمی توانست دنده عوض کند عصبانی به دخترک گفت"بگیر دیگه!عجب آدم ..(مکث کرد..و باز گفت) بیشعوری(!) هستی...."و دخترک ناراحت.رنگ به رخسار نمانده آن هم در بهبوهه نوجوانی با قیافه درهم بقیه پولش را پس گرفت.دست های لرزان دخترک افکارم را به هم ریخت .خطاب به پیرمرد گفتم"حاج آقا.این بنده خدا داشت می پرسید پول منه یا خیر..چون همزمان کرایه رو گرفتید فکر کرد بقیه پول خودش ممکن ه نباشه ".دخترک روی صندلی جلویی شل تر از ماست نشست ه و هیچ حرفی برای دخترک  دبیرستانی بیچاره نزد و همین باعث شد جو خیلی خوبی بعد از حرف زدن من حاکم نباشد.پیرمرد که انگار متوجه رفتار ناصحیح اش شده باشد با حالت شرمندگی و بی تفاوت به من،خطاب به دخترک گفت "خانوم ببخشید من اونطور حرف زدم.ها " و خندید.آرام دستم را روی شانه دخترک گذاشتم و چشمک زدم.آنقدر حالش بد بود که حتی نگاهم هم نکرد و همینطوری که با چشم های پر به بیرون نگاه می کرد دستش را گذاشت روی دستم و لبخند زد. از آن موقع  تاحالا دارم به این فکر می کنم که چه قدر از این اتفاقات توی ناخودآگاه آدم ها نشست کرده و ازش ساده گذشتیم.راستی نکند حال انسان امروزی به خاطر همین مسائل ریز بد باشد!؟ ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه شب: من.زیر نور چراغ مطالعه.روی تخت یک نفره (؟)..و نمیدانم چرا آنقدر پر از آرامش..aramesh/تمام وقایع روز را مرور می کنم و به این فکر می کنم که چه قدر داشتن یک دوست حس خوبی است وقتی برای برطرف کردن ترس هایت برایت فکر می کند.با تو لبخند میزند و تو را یادش نمی رود.برای همه دوستان خوبم،همه آن هایی که یادشان می رود چه قدر برایم خواستنی اند ولی وجود دارند،خوشحال و سپاسگزارم. +عنون پست برگرفته از کتاب (همین عنوان) مایکل روث پ.ن: موزیک وبلاگ هدیه بانوی اول زیبایی ها ریحانه جانان است.با سپاس از مهر بی کران او..
در تمام دوران زندگی ام..دست کم از وقتی فکر کردم برجستگی هایم کامل تر شده و به اصطلاح به بلوغ رسیدم یک فکری تماما توی سرم ووول می خورد.همیشه از یک چیزی متنفر بودم  اینکه در شرایط سخت مثه دختربچه های دبیرستانی گریه کنم.ازینکه جایی که باید با فکر عمل می کردم احساسی شوم حالم به هم می خورد.ازینکه یک نفر یک کاری بکند ناراحت شوم و بعد مثل یک احمق جلویش زار زار زار گریه کنم متنفر بودم.هنوز هم هستم.همیشه وقتی می شکنم وقتی احساس ضعف می کنم..وقتی شکست می خورم.چشمانم به حد خون هم پر شوند تمرین کرده ام جلوی کسی گریه نکنم.تنهایی هایم را با خودم ببرم به خیابان و توی هوای آزاد فوش های پدر مادر دار بدهم به زمانه بد و روزگار نامردی ها،در خلوت وینستون لایت محبوبم را دود کنم اما مثل زن های دیگر ضعیف شدنم را دادار دودودر نکنم.با این مقدمه احتمالا باید حال الان مرا متوجه شده باشید.احتمالا الان که بی تکلف ترین متن ممکن را از حال این روزهایم نوشتم باید دستتان آمده باشد با خودم چند چندم! روزهای اخیر شب های خوبی را باردار نبودند..در عرض دو هفته از دست دادن دو تا از بهترین دوست هایت برای منی که به سختی می توانم اعتماد کنم یعنی از دست دادن یک سرمایه بزرگ.هردوی آن ها را می شناسید کم اینجا نیامدم بنویسم"من عاشق خل خل بازی هایش هستم"..دومی هم که احتمالا باید درک کنید "مشاور اعظمت باشد "و چشم باز کنی ببینی نیستــ چه حال گهی..ایی است.همه چیز از یک سوءتفاهم مسخره شروع شد، بگذارید از اول برایتان بنویسم.. برایم عجیب است.اینکه بعضی ها نمی توانند مود اخلاقی ام را بگیرند.خیلی پیچیده نیست فقط کافیست انقدر مغرورانه برخود نکنند.کافی است کمی  فقط کمی..و این نکته را بفهمند که ... می توانید درک کنید با کسی در خیابان راه بروی که یکهو چشمانت را از پشت بگیرد و بگوید راه برو یعنی چه؟می توانید درک کنید یک خیابان عریض را با تمام سیگاری بودنش با تو بدود و آخر سر وقتی نفس نفس زنان روی سنگ یکی از پله های اولین مغازه بنشینی بی هوا ببوسدت یعنی چه..با شمام...می توانید درک کنید در تخیلات مغموم ات با کسی بخوابی.بیدار شوی..آواز بخوانی..گلدان ها را آب بدهی..غذا درست کنی..پست بنویسی..و آخر شب قهوه استثنایی اش را بخوری و باهم مسواک بزنید.تخته بازی کنید.برایش هدیه بخری.برایت کتاب بیاورد.دست هایش را بگیری.با موهایش ور بروی..و روی پلک هایش پلک بزنید و بخندید و بخندید و بخندید یعنی چه؟ یا نه چرا راه دور برویم..همین که یکی باشد هر وقت.هر موقع.هر جا که کم آوری.احساس نیاز کردی ..یا دیدی عقلت جواب درست و حسابی نمی گویدت زنگ بزنی به کسی که تو را از خودت هم بهتر می شناسد و تمام راه های ممکن را برایت باز کند وبا آن هوش سرشارش خیالت را راحت کند که فلان کار بهترین راه است یعنی چه!می توانید ...؟می توانید تصور کنید یک نفر برایتان زیبایی مطلق باشد..فرشته مطلق باشد..خدای ناطق باشد بعد یکهو..یک شب ه همه چیز خراب شود یعنی چه..می توانید بفهمید با خودت لج بازی کنی و در عوض برای تنبیه شرایط موجود به دوتا از لاشی ترین آدم هایی که به هزار ترفند و زحمت از شر زنگ های بی دلیلشان راحت شده بودی زنگ بزنی و بعد تا صبح از اس ام اس های گل واژه شان حرص بخوری یعنی چه.... نه نمی توانید درک کنید..باید با این آدم ها زندگی کنید تا بفهمید من الان کجا ایستادم.باید مثل من از آن بالا پرت زمین ندانم کاری های آدم ها شوید تا حس کنید..لمس کنید حال خراب این ساعت مرا.. نه اینکه دلم گیر کرده باشد نه.نه اینکه دوستی ساده ما غیر معمولی شده باشد نه..از همان اول هم خیل دخترکان دلباخته اطرافشان را می دانستم .فقط به بودنشان خو گرفته بودم..به داشتنشان عادت کرده بودم.عادت نه ملزم شده بودم..و  حالا چشم باز کردم و میبینم نیستند.مهم نیست.نه اینکه نبودنشان مهم نباشد نه..مهم نیست چه پیش خواهد آمد.چه طور نامشان را از حافظه ام پاک خواهم کرد.چه طور با نبودشان خو خواهم کرد.یک موقع هایی..به میزان خیلی زیادی از شرایط رنج می بری اما به خودت می گویی من مرد روزهای سخت هستم.. از نو برایتــان می نویسم من مرد روزهای سخت هستم. +با اینکه نیستند.با اینکه احتمالا اینجا را نمی خوانند اما یک زمانی برای من دوست بودند.لطفا مراقب تعصبات من به آدم های مهم باشید.آدم های توی این پست برای من مهم بودند.متشکرم/
خودم را میزنم به آن راه..خودش را میزند به آن راه که هیچ چیزی نشنیده است.تظاهر می کند هیچ چیز نشنیده است.ندیده است.صداها را پچ پچ ها را.هیچ حواسش به خودش نیست.پیچ و تاب می خورند،هر دوی آن ها.تمام ماشین را بخار گرفته،صدای نفس نفس زدن هایشان باید بلند شده باشد.باید خیلی زیاد باشد که هیچ چیزی زیر شیشه های بخار گرفته 206 سفید انتهای کوچه مشخص نیست.از دور که نگاه می کنی همه افکارت پر ت می شود یک گوشه نیازهایت،اصلا حواست به اطرافت  نیست.عصر رویایی ایی باید باشد،لحظه های داغی که زیر یک درخت قدیمی با برگ های نسبتا پهن اش توی ماشین پر از ترس و لرز بیتوته کرده باشی.باید خیلی دوستش داشته باشی ..باید خیلی اهل ریسک باشی..خیلی خودخواه باشی و خیلی دلبسته که ساعت 4 عصر بتوانی لب هایت را زیر سایه یک درخت کهن سال به خلوتی خیابان ببخشی،چشم هایت را ببندی و بگویی دوستت دارم...از کنار ماشین که رد می شوم،هیچ صدایی نمی شنونم.هیچ حرکتی ذهنم را تحریک نمی کند.از آن طرف کوچه رد می شوم.حواسم به خودم است،دست کم سعی می کنم باشد.نزدیکی های ماشین که می رسم هنذفری لعنتی صدایش قطع می شود.برای اینکه صداهای احتمالی دست و پا زدن های بی صداشده دخترک را از توی ماشین در بسته بشنوی احتمالا لازم نیست خیلی گوشت را تیز کنی.خودم را میزنم به آن راه..از همان وسط کوچه برمی گردم عقب.کوچه بعدی راهم را دور تر می کند اما اشکالی ندارد.الان،این لحظه،این کوچه مال کسانی دیگر باید باشد،خلوتی اش باید حفظ شود.درب جعبه آدامس را باز می کنم.گوشی را ریست می کنم و از نو play می کنم..از سر خط برایتان می نویسم باید خیلی دوستش داشته باشی ..باید خیلی اهل ریسک باشی..خیلی خودخواه باشی و خیلی دلبسته که ساعت 4 عصر بتوانی لب هایت را زیر سایه یک درخت کهن سال به خلوتی خیابان ببخشی،چشم هایت را ببندی و بگویی دوستت دارم..

خودم را میزنم به آن راه..خودش را میزند به آن راه که هیچ چیزی نشنیده است.تظاهر می کند هیچ چیز نشنیده است.ندیده است.صداها را پچ پچ ها را.هیچ حواسش به خودش نیست.پیچ و تاب می خورند،هر دوی آن ها.تمام ماشین را بخار گرفته،صدای نفس نفس زدن هایشان باید بلند شده باشد.باید خیلی زیاد باشد که هیچ چیزی زیر شیشه های بخار گرفته 206 سفید انتهای کوچه مشخص نیست.از دور که نگاه می کنی همه افکارت پر ت می شود یک گوشه نیازهایت،اصلا حواست به اطرافت  نیست.عصر رویایی ایی باید باشد،لحظه های داغی که زیر یک درخت قدیمی با برگ های نسبتا پهن اش توی ماشین پر از ترس و لرز بیتوته کرده باشی.باید خیلی دوستش داشته باشی ..باید خیلی اهل ریسک باشی..خیلی خودخواه باشی و خیلی دلبسته که ساعت 4 عصر بتوانی لب هایت را زیر سایه یک درخت کهن سال به خلوتی خیابان ببخشی،چشم هایت را ببندی و بگویی دوستت دارم...از کنار ماشین که رد می شوم،هیچ صدایی نمی شنونم.هیچ حرکتی ذهنم را تحریک نمی کند.از آن طرف کوچه رد می شوم.حواسم به خودم است،دست کم سعی می کنم باشد.نزدیکی های ماشین که می رسم هنذفری لعنتی صدایش قطع می شود.برای اینکه صداهای احتمالی دست و پا زدن های بی صداشده دخترک را از توی ماشین در بسته بشنوی احتمالا لازم نیست خیلی گوشت را تیز کنی.خودم را میزنم به آن راه..از همان وسط کوچه برمی گردم عقب.کوچه بعدی راهم را دور تر می کند اما اشکالی ندارد.الان،این لحظه،این کوچه مال کسانی دیگر باید باشد،خلوتی اش باید حفظ شود.درب جعبه آدامس را باز می کنم.گوشی را ریست می کنم و از نو play می کنم..از سر خط برایتان می نویسم

باید خیلی دوستش داشته باشی ..باید خیلی اهل ریسک باشی..خیلی خودخواه باشی و خیلی دلبسته که ساعت 4 عصر بتوانی لب هایت را زیر سایه یک درخت کهن سال به خلوتی خیابان ببخشی،چشم هایت را ببندی و بگویی دوستت دارم..


نشسته ام اینجا و با تمام فکرهایم بازی می کنم.قرار دارم بعد از این فکرهای توی سرم را با هیچ کسی صحبت نکنم.دلم می خواهد توی تفکرات خودم غرق شوم.تنـــها.تصور کنید صبح جمعه ایی را که توی یک اتاق تمیز چشم باز می کنی و میبینی همه چیز مرتب است،بعد خیلی آرام چشم هایت را می مالی و احساس می کنی زحمت هایی که تا سه نیمه شب کشیده ایی و بعد خوابیدی یک چیز درست و حسابی از آب در آمده و اتاقی را ساخته ایی که خیلی وقت بود دوست داشتی با این چینش خاص تویش بنشینی و صبحانه ات را روی تختت بخوری. تصور کنید صبحانه کیک نسکافه ایی تازه با یک فنجان چای داغ بخورید و همانطوری که گردوهای جاسازی  شده توی کیک را میک میزنی کاغذ کادوی هدیه ایی که دیروز آخر وقت از دوستت گرفته ایی را باز کنی و ببینی دقیقا همان DVD ایی را که دلت میخواست داشته باشی اش را برایت خریده باشد،آن هم بعد از آنهمه افسوسی که در تنهایی هایت به خودت می گفتی"واقعا دلم نمی آید با اینکه خیلی دوستش دارم اما 18000 تومان بابت یک پک موسیقی بپردازم هرچند هم که کار فرهنگی مهمی به نظر بیاید.پس ترجیح می دهم حالا که نه کپی می خرم و نه اصلش را اصلا نبینمش.."شاید شما در این لحظه فکر کنید که من آدم گشادی هستم اما اهمیتی ندارد،چون در حال حاضر پک اورجینال کذا کنار صفحه کیبرد من جلوه ویژه ایی به میز کارم می دهد و من میتوانم از داشتنش لذتـــــ ببرم.برگردیم سر کیک نسکافه و فنجای چای ..همانطوری که رهای حوله پیچ بعد از حمام با موهای خیس را توی این اتاق تمیز تصور می کنید به این بیندیشید که چ لذتی دارد صبحانه ات را روی تختت در یک روز تعطیل آرام بخوری و بعد با عشق..با شور با کلی حس همراه شهرام ناظری عزیز بخوانی :من او بدم....من او شدم... هرچند از به اشتراک گذاشتن افکارم با دیگران بدم می آید اما میخواهم به شما بگویم همکار نابخرد من مدام  می گوید احساس خود برتر بینی دارم..یا نه فکر می کنم گفت "توهم برتر بودن" یا یک چیزی توی این مایه ها.به هر حال برای من اهمیتی ندارد دیگران راجع به من چه فکری می کنند یا چرا تصور می کنند خیلی زشت هستم یا مثلا بیریخت و بدقواره ام یا فلان لباس بهم نمی آید.به همین خاطر هم هست که در حال حاضر هیچ چیزی نمی تواند  حال خوب و مستی وصف ناشدنی مرا از شنیدن اشعار مولوی عزیزتر از جان آن هم با صدای این مرد جذاب با آن کت فرا فانتزی اش خراب کند.شاید اگر شما هم اینجا بودید و این بوی عود تا عمق جانتان نفوذ می کرد طوریکه موقع نفس کشیدن عصاره اش را تا پشت سرتان حس می کردید احتمالا الان این خطوط را بهتر می جویدید.حال خیلی خوبی است،یک چیزی مثل حس خوب خوردن هندوانه تگری بعد از یک خواب عصرگاهی وسط گرمای تابستان. شهره به این رله بودن ها می خندد.به این خل بازی ها..به این بدو بدو کردن ها.به این آدامس باد کردن ها..مدام می گوید"تو یه دیوونه ایی دختر" .و من هربار با شنیدن این جمله لبخند میزنم،و طوریکه انگار دارم فکر می کنم در افق محو می شوم.آخرین بار همین دیروز بود.من وسط کلاس"سازمان دهی نیروهای انسانی" استاد مریم نمیدونم چی چی حوصله ام سر رفت و هرچه قدر که سعی کردیم به این زنیکه تازه استاد شده بفهمانیم از تخته پر کردن ها نمی شود درس  تخصصی به این مهمی را جمع و جور کرد نفهمید و آخر سر هم به شیطنت دخترانه بچه های تمام دخترهای توی کلاس گذشت.لاک قهوه ایی شهره را که داده بود به من را از کیفم در آوردم و تمام ناخن هایم را دور از چشم استاد لاک زدم و بعد شهره و بعد شیما و بعد ور از چشم استاد تمام دخترهای کلاس.لاک زدند.تمام ناخن هایشان را...ردیف به ردیف ..بوی تند لاک توی کلاس دربسته نکته انحرافی خوبی بود برای ده دقیقه استراحت به بهانه هوا عوض کردن.جالب تر اینکه همه دختر ها موقع خروج از کلاس ناخن هایشان یک رنگ بود.قهوه ایی سوخته.آخرین بار همین جا بود..آره همین جا بود که موقع حضور غیاب زیر خنده ریز دخترکان کلاس شهره آرام توی گوشم گفت"تو یه دیوونه ایی دختر" و من لبخند زدم و طوریکه انگار به دیوونه بازی توی کلاس فکر می کردم از پنجره کلاس محو  افق های دور شدم. حالا که خوب فکر می کنم میبینم شاید حق با شهره باشد.شاید من یک دیووانه واقعی باشم.شاید من اشتباهی بودم.به هر حال نکته مهم این است که من الان نشسته ام اینجا و با تمام فکرهایم بازی می کنم و قرار دارم بعد از این فکرهای توی سرم را با هیچ کسی صحبت نکنم.دلم می خواهد توی تفکرات خودم غرق شوم.تنـــها.و در افق هایی دور محـ ـ ـ ـ ــو شوم. + توانستید DVD  را بخرید حتمن بخریدشاهکار است،تمام لذتش به اورجینال بودنش است. +آدرس هایتان را لطفا بنویسد موقع ثبت کامنتــ . +دلم خواست بنویسم: دوستتون دارم :)