" آقای کیوسک "
























این نقطه تنها یک نام دارد
گره.
شده دلتان برای خودتان بسوزد؟من الان توی آن حالم.
شده هم گرسنه شوید هم اشتها نداشته باشید؟من دقیقا توی آن شرایطم.
شده؟شده بدانید یک کار اشتباه است،بازهم آن کار را انجام دهید.بعد عذاب وجدان اینکه میدانستید کار خوبی نیست و باز انجامش دادید خفه تان کند؟

شده بخواهید دایورت کنید؛نقطه دایورتتان تا ته بسوزد اصلا پشیمان شوید بگویید بگذار همانطور باشد گور باباش؛ نخواستیم؟بذار به حال خودش...من توی آن موقعیتم!

پیش آمده در یک لحظه عاشق یک نفر باشید و چند دقیقه بعد مطمئن باشید بدون هیچ اتفاق و منطقی ازش متنفر شدید؟خوب حواستان را جمع کنید.چون من الان توی همین فازم.

جور عجیبی شدم.حالم خیلی وخیم تر از قبل شده است.دست خودم نیست ولی وقتی خیلی کفری میشوم دلم میخواهد بدوم.به کجا؟را نمیدانم.فقط می خواهم با تمام قدرت بدوم و درست در همین حال احساس میکنم که اتفاقا حوصله دویدن را هم ندارم.دلم میخواهد سر راننده تاکسی عربده بزنم.توی پیاده رو طعنه بزنم و اخم کنان از آدم ها رد شوم.درب مغازه را محکم ببندم.هنجارها را نقض کنم.اصلا از زمین و زمان طلبکارم.کارم شده خواندن کتاب های نو توی کتابخانه.هر دو روز یک بار یکی شان را با کلی حاشیه نویسی تمام می کنم و می روم سراغ بعدی.توی دلم به همه آدم ها بلند بلند میخندم و فکر میکنم آنها دیوانه اند.من فقط عاشق خودمم.دست خودم نیست البته اما باید بگویم دقایقی بعد از خودم هم متنفر میشوم.

دلم می خواهد تنها باشم.تنهای تنهای تنها.دلم میخواهد ریست شوم.بعد از نو بیایم بالا ببینم دنیا دست کیست.

بعضی وقت ها که خیلی خسته می شوم آرزو می کنم کاش یک گیاه بودم،یا یک کیبرد لپ تاپ.یا یک کتاب توی قفسه های نو نوی شهرکتاب.خلاصه یک چیزی به غیر اینی که الان هستم.البته بعدش هم عین سگ پشیمان می شوم.

نمیدانم دچار چه دردی شدم

فقط میدانم این حال؛حال خوبی نیستـــــ

و نامش را  یکی می گذارم:

گره.



وقتی دو نفر را در خیابان میبینید که ایستاده اند و حتی باهم حرف هم نمیزنند،کاری به کارشان نداشته باشید.حتی نگاهشان هم نکنید.همین که خواسته اند با هم آنجا بایستند یعنی خواستند خیابان مشترک بسازند.یعنی دلشان خواسته آن لحظه با آن آدم آنجا باشند و به من و شما هم هیچ ربطی ندارد.حالا با هر شکل و ظاهری هم که می خواهند باشد،شما حق ندارید لحظه های دونفری آن ها را حتی در شلوغ ترین خیابان های شهر خراب کنید.آنجا خلوت آنهاست.می پرسید چه طور؟باور کنید من هیچ منظوری نداشتم.باور کنید نمی خواستم اذیتشان کنم.قصدم کمک بود. مادرم علیه الرحمه بیهوده نیست همیشه جلوی پاشنه درب آدم را خفت می کند که "بچه این تیپ های هنری چیه؟مردم فکر می کنند(البته منظورش این است که مردم هم می فهمند:ی)کم داری!بدبخت لباس های چل تیکه می پوشی و با شلوارهای گشاد و کفش های سنتی و کیف فلان و موهای پریشان شهر را آباد می کنی.که چی؟همه بفهمند یک تخته ات کمه؟"حالا می فهمم خیلی هم بیراهه نمی گوید بنده خدا،احتمالا آن زن و شوهر هم با همین فکر  پشتشان را به من کردند و رفتند.یا شاید هم ترسیده بودند یک کاری بکنم و چه میدانم کرمی بریزم. آخر یکی نیست بگوید مریضی؟فضولی؟اصن تو منجی ای؟به تو چه که آنها وسط خیابان بین بوق های ماشین ها جامانده اند.اصول اخلاقی ات غلط کرده است می گوید باید به آدم ها کمک کرد.بزرگ منشی ات هم چیز خورده فکر می کند آدم با این چیزها ضایع نمی شود!شاید اصلا خواسته اند یک روز تمام همان جا بایستند و دود و گازوئیل تماشا کنند.یا چه میدانم کنار خیابان بایستند،دست هم را بگیرند و پزش را به ملت بدهند.و همانطوری از در کنار هم بودنشان لذت ببرند.چرا لحظه هایشان را خراب کردی؟چرا فکر کردی حق داری بدوی وسط آرمان هایشان و سوال به اصطلاح حکیمانه بپرسی.. باور کنید من تقصیری نداشتم من فقط می خواستم.می خواستم بگویم.. دیروز ظهر توی یکی از خیابان های مرکزی شهر از تاکسی که پیاده شدم (با همان لباس ها.با همان کفش و با همان موها و سیم هایی که از توی کیف شروع شده و  به گوش ها ختم می شدند)یک خانم و آقای مثلا سی،سی و پنج ساله دیدم که هاج و واج به تابلوهای سردر ساختمان پزشکان آنطرف خیابان نگاه می کنند و از شدت بوق ماشین های در حال عبور وحشت زده اند و همانطور دست یکدیگر را سفت چسبیده اند و با حالتی مردد ایستاده اند و انگار که دل دل کنند به هم نگاه می کنند و دوباره به تابلوهایی که انگار خیلی برایشان جای سوال دارد نگاه می گنند.،برحسب ظاهرشان حدس می زدم از روستاهای اطراف برای مراجعه به پزشکی چیزی آمده اند.نمیدانم چرا احساس کردم بندگان خدا مستاصل و پریشانند،با همان اعتماد به نفس کاذب همیشگی ام و خطاب به خانومی که با گونه های نسبتا سرخش جوان تر از مردی که عینک ته استکانی (و نه rey ban) به چشم داشت با لبخند جلو رفتم و پرسیدم:خانوم جان.کجا می خوایید برید؟می خواهید کمکتون کنم؟و همینکه این سوال مرا شنیدند زن دست مرد را محکم گرفت و با عجله پریدند وسط خیابان و دور شدند و یک طوری با بی محلی از من فاصله گرفتند که خودم یک آن تصور کردم سلاح سردی چیزی دستم دارم که اینطوری تردم (طردم)کردند.فکر می کنم احتمالا تصویر کردن چهره من در آن حالت آن هم در حالیکه یکی از این همکلاسی های جلف و سبک سر آدم از توی ماشین این صحنه را دیده باشد و خشک شدنت وسط خیابان در آن وضعیت را درک کرده باشد، کار چندان سختی نیست.بماند که من همچنان با اعتماد به نفس فراوان سرم را پایین انداخته و به مسیر خودم ادامه دادم ولی واقعا هنوز یکی نیست بیاید بگوید دختر آخه به تو چه؟ یادم باشد توی خیابان.توی کوچه های پشتی و 206 بخارگرفته.پشت درختچه های پت و پهن کنار خیابان.حتی توی اتاق پرو شلوغ ترین فروشگاه ها یا حتی توی تاکسی های پر از آدم.هرجا.هروقت دیدم دونفر به هم نگاه می کنند و زیر زیرکی می خندند.یا سکوت کردند و با ولع به هم.. سرم را بیندازم پایین و به کار خودم ادامه دهم.یادم باشد تا من بیایم بفهمم موضوع از چه قرار است و پازلهایم تمام شوند کار از کار آن ها گذشته.نگاه های مزاحم من می تواند همان یکی دو ساعت غنیمت را از آن ها بگیرد.شاید من هم روزی در شرایط آن ها باشم و حسرت همان یک لحظه را داشته باشم.نه؟ +نیایید بنویسید "پسری که لیاقت پیدا کردن یک جای خلوت را ندارد اعتبار تکیه کردن را ندارد" نه جانم.!!من فکر می کنم آن پسر آنقدر ها خبره نشده که برای هربار یک جایی دست و پا کند.من این سادگی و ناشی گری.این نابلد بودن ها را دوست می دارم.شما را نمیدانم. +حتی نپرسیدند" رها؟چی شده؟"
کی گفته عصر ماشینی بد است،هان؟غلط کرده هرکی نوشته دنیای ماشینی فلان است و بهمان.یکی نیست بگوید آخه توی فلان فلان شده که مینشینی انطرف لنگه(ینگه) دنیا بعد تز بادگلو می دهی که دنیای ماشینی باعث ایکس است و ایگریگ و خیر سرت اسم خودت را هم گذاشتی دانشمند،هیچ حواست هست که من و امثال من چه قدر در نبود ماشین و دنیای ماشینی عذاب می کشیم؟نه جانم.نه خبر داری و نه کلا به هیچ جایی ات هست.اصلا من دنیای ماشینی را دوست دارم.اقا جان من این سبک از زندگی را می پسندم به تو چه؟دوری گزینی از فامیل و دوست اشنا و کوچک شدن دغدغه هایم هم به خودم مربوط است.لعنتی اگر آن روز ماشین بود اوضاع انطوری ... توی دنیای ماشینی هم میشود عشق کرد.می توان بوسید.می شود روی آهن نشست و دست کسی را گرفت.می شود توی تاکسی بود و کسی را بوسید.اصلا می شود دست یک تازه وارد را گرفت و روی بام ایستاد و برایش اوازهای بومی خواند.می شود توی ماشین بود و حس کرد؛چشید،رشد کرد،گر گرفت.اصلا توی این عصر است که میتوان خل خل بازی کرد. آه لعنتی.انقدر به من نگو "شیطون" تقصیر من نیست.این خاصیت دنیای ماشینی است.اصلا همه اش تقصیر این عصر ماشینی است.که انقدر ادم ها را،سخت بزرگ می کند.نه نه..نه من دیگر عصر ماشینی را دوست ندارم.اگر دنیای ماشینی نبود شاید هرگز اینقدر فاصله ها معنا نداشت.شاید هرگز مسافت ها اینقدر زیاد نمی شد.شاید افتاب آنجا انقدر گرم نبود.شاید هرگز انقدر زود ساعت 17:20 دقیقه نمی شد.نه..نه..حرفم را خط میزنم.من از عصر ماشینی خوشم نمی آید.اصلا کاش در عصر دیگری به دنیا می امدم.کاش در عصر دیگری می دیدمت نه در عصر دیسکو.کاش در جایی دیگر از تاریخ طلوع می کردیم نه در بحران ناباورانه عشق و دروغ.از اول متن هم میخواستم دلم میخواست با تو در فلورانس شام می خوردم ولی این عصر ماشینی تمام افکارم را به هم ریخت.اصلا یادم رفت می خواستم چه بگویم..مممممم..ممم.راستش..راستش..هان.چه طور بگویم.میخواستم بپرسم بپرسم که.. تو هم عصر ماشینی را مثل من دوست داری؟
آدم های ساده را دوست دارم.ساده که می گویم منظورم آدم های معمولی نیست،مدنظرم آدم هایی هستند که ساده زندگی می کنند،ساده می پوشند.آرایش نمی کنند.ریش هایشان را سه تیغ نمی زنند.لباس های گله گشاد می پوشند.کوله می اندازند.شال چروک سر می کنند.سلیقه موسیقیایی خاص دارند.از هر عطری استفاده نمی کنند،لباس های مارک دار را به خاطر گران بودنشان نمی پوشند و حتمن فکری پشتش نهفته است که آن را خریده اند.این دسته از آدم ها ارزش دوستی را دارند.ارزش سرمایه گذاری کردن و وقت گذاشتن را دارند.آدم های اینطوری را می توان به عنوان یک دوست درست و حسابی به حساب آورد.قبول دارم که نزدیک شدن به همچین آدم هایی معمولا خیلی آسان نیست و اگر یکی از آن ها باشید میتوانید درک کنید وارد کردن یکی از آدم ها(مردم بی انصاف در قضاوت آدم ها)به حریمشان ریسک بزرگی به حساب می آید.آنها حاضر نمی شوند تنهایی شان را با یک تازه وارد تقسیم کنند که مدام دلیل کارهای به ظاهر بی سر و ته شان را به آن ها توضیح دهند،و منطقی است اینکه ترجیح می دهند حرف هایشان را برای آدم هایی که قبلا وارد این وادی شدند بگویند و با کسانی پیاده روی کنند که قبلا دور شهر را با پای پیاده و هنذفری و کوله شان تنها تنها گز کرده اند.اما ارزش دوستی با این دسته از آدم ها آن قدر بالاست که به همه این دردسرهایش می ارزد،میتوان از آن ها در مدت کوتاه چیزهای زیادی یاد گرفت؛جاهای خوبی رفت و آدم های ارزشمندی را شناخت و خیلی از طعم ها را چشید.این دست از آدم بیش تر وقت مرا پر می کنند تا هم سن های پسربازم.من ترجیح می دهم با یک آدم ساده زیست به ظاهر دل مرده آرایش نکرده ساعت ها راه بروم و راجع به  رسومات مردم آفریقای جنوبی حرف بزنم تا اینکه توی مهمونی کامی اینا به پسرهای آن طرف سالن فکر کنم و آخر شب هم با حنجره هایی خفه و کلی استرس به خانه برگردم و کلی غر بشنوم.این آدم ها و این موقعیت ها برایم خواستنی ترند تا خوشی های نصفه نیمه که حتی به اندازه یک نصف روز هم نسخ نگه ات نمی دارند.اتفاقا همین امشب هم موقع برگشتن یکی از این دوست هایم را دیدم که کلی هم حالم را خوب کرد،هرچند با پیپ کشیدنش موافق نیستم ولی کارهایش هربار مرا یاد فیلسوف های غرب می اندازد با آن ریش انحصاری اش.خوبی اش به این است که وقتی اوضاعش را می پرسی به جای اینکه ادای روشنفکرهای دردمند را برایت دربیاورد و از گرانی کرایه خانه بنالد طوری با لبـــخند باهات احوالپرسی می کند که خودت هم دلت نمی آید گند بزنی به جو ملایم لحظاتتان.این جور آدم ها به من درس های مهمی یاد می دهند.اینکه به جای غرغر زدن از شرایط موجود از بودنم لذت ببرم و به هیچ جایم هم نباشد که شمار دردهایم از اعتدال گذشته؛اینکه یاد بگیرم  به جای اینکه مدام خودخوری کنم و برای آخرین تراول توی کیفم مرثیه بخوانم کمتر خرج کرده و از داشته های درونی ام؛چیزی در درون خودم،فکرم؛احساساتم؛و کشف های ریز ریز ذهنم لذت ببرم؛اصلا چرا راه دور برویم ؛من فکر می کنم به قول سیلور استاین(+): "بهتره حالا که زنده هستی از زندگی لذت ببری قبل از اینکه غزل خداحافظی رو بخونی چون بالاخره ، در آخر کار می میری"


آدم های ساده را دوست دارم.ساده که می گویم منظورم آدم های معمولی نیست،مدنظرم آدم هایی هستند که ساده زندگی می کنند،ساده می پوشند.آرایش نمی کنند.ریش هایشان را سه تیغ نمی زنند.لباس های گله گشاد می پوشند.کوله می اندازند.شال چروک سر می کنند.سلیقه موسیقیایی خاص دارند.از هر عطری استفاده نمی کنند،لباس های مارک دار را به خاطر گران بودنشان نمی پوشند و حتمن فکری پشتش نهفته است که آن را خریده اند.این دسته از آدم ها ارزش دوستی را دارند.ارزش سرمایه گذاری کردن و وقت گذاشتن را دارند.آدم های اینطوری را می توان به عنوان یک دوست درست و حسابی به حساب آورد.قبول دارم که نزدیک شدن به همچین آدم هایی معمولا خیلی آسان نیست و اگر یکی از آن ها باشید میتوانید درک کنید وارد کردن یکی از آدم ها(مردم بی انصاف در قضاوت آدم ها)به حریمشان ریسک بزرگی به حساب می آید.آنها حاضر نمی شوند تنهایی شان را با یک تازه وارد تقسیم کنند که مدام دلیل کارهای به ظاهر بی سر و ته شان را به آن ها توضیح دهند،و منطقی است اینکه ترجیح می دهند حرف هایشان را برای آدم هایی که قبلا وارد این وادی شدند بگویند و با کسانی پیاده روی کنند که قبلا دور شهر را با پای پیاده و هنذفری و کوله شان تنها تنها گز کرده اند.اما ارزش دوستی با این دسته از آدم ها آن قدر بالاست که به همه این دردسرهایش می ارزد،میتوان از آن ها در مدت کوتاه چیزهای زیادی یاد گرفت؛جاهای خوبی رفت و آدم های ارزشمندی را شناخت و خیلی از طعم ها را چشید.این دست از آدم بیش تر وقت مرا پر می کنند تا هم سن های پسربازم.من ترجیح می دهم با یک آدم ساده زیست به ظاهر دل مرده آرایش نکرده ساعت ها راه بروم و راجع به  رسومات مردم آفریقای جنوبی حرف بزنم تا اینکه توی مهمونی کامی اینا به پسرهای آن طرف سالن فکر کنم و آخر شب هم با حنجره هایی خفه و کلی استرس به خانه برگردم و کلی غر بشنوم.این آدم ها و این موقعیت ها برایم خواستنی ترند تا خوشی های نصفه نیمه که حتی به اندازه یک نصف روز هم نسخ نگه ات نمی دارند.اتفاقا همین امشب هم موقع برگشتن یکی از این دوست هایم را دیدم که کلی هم حالم را خوب کرد،هرچند با پیپ کشیدنش موافق نیستم ولی کارهایش هربار مرا یاد فیلسوف های غرب می اندازد با آن ریش انحصاری اش.خوبی اش به این است که وقتی اوضاعش را می پرسی به جای اینکه ادای روشنفکرهای دردمند را برایت دربیاورد و از گرانی کرایه خانه بنالد طوری با لبـــخند باهات احوالپرسی می کند که خودت هم دلت نمی آید گند بزنی به جو ملایم لحظاتتان.این جور آدم ها به من درس های مهمی یاد می دهند.اینکه به جای غرغر زدن از شرایط موجود از بودنم لذت ببرم و به هیچ جایم هم نباشد که شمار دردهایم از اعتدال گذشته؛اینکه یاد بگیرم  به جای اینکه مدام خودخوری کنم و برای آخرین تراول توی کیفم مرثیه بخوانم کمتر خرج کرده و از داشته های درونی ام؛چیزی در درون خودم،فکرم؛احساساتم؛و کشف های ریز ریز ذهنم لذت ببرم؛اصلا چرا راه دور برویم ؛من فکر می کنم به قول سیلور استاین(+):
"بهتره حالا که زنده هستی از زندگی لذت ببری
قبل از اینکه غزل خداحافظی رو بخونی
چون بالاخره ، در آخر کار می میری"
زندگی را آسان بگیرید.بگذارید هرطوری که دوست دارد پیش برود.چیکار دارید که سوزنش گیر کرده روی اوقات تلخی های شما،چیکار دارید که با شما نمی رقصد.اصلا چه کارش دارید همیشه توی موقعیتش مچ شما را میگیرد.آن قدر به کارهای درستتان؛آنقدر به عشق کردن هایتان ادامه بدهید که خودش دست از سر شما بردارد برود سراغ یکی دیگر.به زندگی خودتان ادامه دهید.ریلکس باشید.بی خیالی طی کنید.حتی اگر شده گشاد شوید.بل فراتر از آن دایورت کنید و فقط خودتان باشد. چرا اینقدر مشکلات را برای خودتان بزرگ می کنید؟پروژه دارید؟ "بوی شوم امتحانات آید همی" ؟مافوق تان روی اعصابتان است؟خانواده تان کمتر از حد انتظارتان درکتان می کنند؟پول توجیبی شما در مقابل هزینه های تحمیلی ماهانه تان تقریبا ناچیز به نظر می رسد؟دنبال یک آدم درست و درمان می گردید به او بگویید"تنهایید"،آن آدم گیر نمی آید؟وضعیت موجود خیلی مزخرف است؟شب ها و روزهایتان خسته کننده شده است.احساس می کنید آنطور که باید مقبول آدم ها نیستید؟دیگر از فانتزی هایتان به اندازه قبل لذت نمی برید؟احساس می کنید از خواندن این پست کلافه اید؟حالتان از هرچیز تکراری بهم می خورد؟کسی درد شما را نمی فهمد؟همه این شرایط را تجربه کرده اید و نمیدانید باید دقیقا برای بهتر شدن اوضاع چه کار کنید؟من به شما می گویم... "شـــــــــــــــــــــــــــــــل کنید" به شما چه که شرایط آنطور که باید پیش نمی رود؟خب نرود.آدم ها شما را نمی فهمند؟خب نفهمند.آن طرف ترش هم بروند.اصلا نبینندتان.امتحانات نزدیکند؟به درک..هیچ چیزی از درس ها نمیدانید؟استرس امتحانات دیوانه تان می کند؟بازهم به درک.از تنهایی خسته اید.از با هم بودن خسته اید؟از اینطوری ماندن خسته ایید؟باشید..چرا می خواهید با شرایط مقابله کنید؟چرا انرژی فوق العاده تان را صرف جنگیدن با اموری می کنید که حتی ارزش اولویت بندی را هم ندارند؟خب امتحان را باید داد دیگر.پول توجیبی است دیگر..اگر ارضا کننده بود که اسمش را می گذاشتند حقوق.پدر و مادر اگر گیر ندهند که می شوند دوست دختر آدم.والاه :ی خستگی هایتان.تنهایی هاتان،نداشتن هایتان را بریزید توی یک کیسه و بندازیدشان دور.اصلا بگذارید همانطور  خودشان برای خودشان پیش بروند.آدم باید خیلی احمق باشد به مسائلی که واقعیت زندگی هستند پیله کند و وقت گران قیمیتش  را هدر بدهد.بابا بگذارید هرطوری هست همانطور بماند.اینهمه بهش فکر کردید مگر توانستید کنترلش کنید؟.شما خیلی مردید با شکست هایتان بجنگید.آن انرژی مضاعفتان را بگذارید برای جاهایی که باید برای موفقیتان تلاش کنید و ننه من غریبم بازی در می آورید که خسته شدید و کشش ندارید.در شان هم دهه های من و شما نیست که سر مسائل چیپ و خیلی ساده و روال گیر کنیم.انقدر به دوست پسر بدبختتان گیر ندهید سر یک کلمه ساده.من هم تا دیروز فکر می کردم اگر کسی روز زن را به من تبریک نگوید از غصه می میرم بعد دیدم با کادو نگرفتن و تبریک نشنیدن واقعا "هیچ اتفاقی نمی افتد".زندگی همین است.با چه چیزی باید مقابله کنیم؟ این وقت را بگذارید یک کتاب مهم سال را بخوانید.یک فیلم هالیوودی ببینید.دوتا لغت فرانسه حفظ کنید.چهارتا سایت خبری را مرور کنید ببینید دانشمندان فلان فلان شده برای آسایش شما باز چه تدبیری اندیشیدند شاید قدری از مشکلاتتان سبک شود.یک شعر بخوانید و به روح عزیزانتان تقدیم کنید.دوتا موزیک پدر مادر دار بگذارید برای گلدان های توی اتاقتان روحشان تازه شود.برای به دست آوردن آرامشتان دنبال راه های نو باشید،در جا نزنید.مبدع باشید. زندگی آنقدر طولانی نیست که بهترین روزها و سال های عمرتان را صرف تمرکز کردن روی مسائل پیش پا افتاده کنید.شما موجود فوق العاده قدرتمندی هستید؛که خیلی از مسائل با همه سخت بودنشان برای شما قابل هضم که هیچ،قابل درک هم هستند.ریلکس باشید بی خیالی طی کنید.شل کنید.شما پیروز میدان خواهید بود :) +نویسنده این پست روزی هزار بار این جمله ها به خودش می گوید شاید از این میانه یکی کارساز شود. ++من بهترم.ممنون از آقای بهنام و دوستان با محبت شان.سپاس/
همه ما برای خودمان بخش هایی نیمه پنهان داریم که هرکسی قادر به شناسایی و موقعیت یابی آن ها نیست.اینکه می گویم نیمه پنهان یعنی ممکن است یکی ،دو،سه نفر آن هم به طور غیر مستقیم متوجه این بخش ها بشوند و  شاید هرگز اتفاق نیفتد که بقیه آدم های توی زندگی مان به آن ها پی ببرند.شاید بعد از گذشت چند سال..این بخش ها قسمت های عمیق توی زندگی ما هستند که خودمان هم گاهی فراموش می کنیم بهشان سر بزنیم و سراغی ازشان بگیریم یا چه میدانم؛ارتقایشان بدهیم.ولی هیچ وقت از زندگی مان حذف نمی شود؛حتی وقتی تا مدت ها یادشان نیفتیم. نمیدانم تاحالا چیزی از زندگی شخصی شما در جایی جا مانده یا خیر؟منظورم این است که بخشی از داشته ها یا نداشته های شما مثلا سوتی های احتمالی تان پیش کسی باشد یا خیر.ولی در مورد خودم باید بگویم یک چیزهایی هست که هنوز هم به ادامه شان فکر می کنم.چیزهایی که شاید دو سه موردشان را برایتان نوشتم.به طور مثال در زندگی شخصی من آدمی هست که هر چند وقت یکبار برایم یک باکس کامل آدامس خرسی به نرخ مصوب دولتی می آورد توی یکی از کوچه های پشتی محله قدیم مان می فروشد برای مواقع حساس،او تقریبا دیگر می داند که وقتی عصبی هستم سه چهارتایشان را به فاصله نیم دقیقه از هم میجوم و بعد"قورت" می دهم و به جز او هیچ کسی تا این لحظه از این ماجرا با خبر نیست/ آدم دیگری هم هست که هروقت احساس کردم باید با کسی صحبت کنم سراغ او می روم،و او فقط گوش می کند و هیچ چیزی نمی گوید.نه نصیحت.نه همدردی.نه مراوده و نه حتی همفکری.او فقط گوش می کند و بعد از اینکه حرف هایم تمام شد و چایی مان را خوردیم با من خداحافظی می کند و می رود و هیچ وقت هم دیگر راجع به آن قضیه از من نمی پرسد.این آدم را هم کسی نمی شناسد/ یک چیز دیگر هم هست و آن اینکه من وقتی خیلی خسته باشم یا دچار عذاب روحی وحشتناک یک جایی را تمیز می کنم،توی کمد.زیر کابینت ها،انباری پر از عنکبوت یا همین اتاق خواب شلوغ خودم.تا این جای تقویم هنوز کسی متوجه علت اصلی تمیزکاری های ساعت سه نیمه شب من آن هم گاهی بعد از یک روز کاری خسته کننده نشده است./ لایه های کشف نشده هر کسی یک جاهایی نمود پیدا می کند که فقط آدم هایی که عمیقا دوستتان داشته باشند متوجه آن ها می شوند.آن ها بعد از یکی،دو سه بار دقیق شدن روی شرایط شما تقریبا پی می برند که فانتزی های شما یا فوبیاهای خاصتان یا حتی علاقمندی های انحصاری شما با چه روش هایی ارضا خواهند شد.هر آدمی توی زندگی خودش دچار این شرایط نسبتا ویژه می شود و یک نوعی با آن ها کــنار می آید،و در این بین فقط آدم های ترسو هستند که هیچ فکری برای این موقعیت خودشان نمی کنند و به جای فکر کردن در مورد راه های مختلف به همان ترفندهای همیشگی خو می کنند و به در جا زدن عادت.به جای به اشتراک گذاشتن تفکرات یکبار مصرف خودتان با آدم های مستاصل به درون خودتان رجوع کنید و سراغ راه های بهتر بروید.این راهکارها تنها به درn خودتان می خورد و برای روحیات شما مناسب است،بگذارید هرکسی خودش به این نتیجه عظیم برسد که پای "یک درد مشترک" در میان است.به ندای افکارتان گوش کنید،و برای لحظه های سخت زندگی تان راهکارهای بهتری جستجو کرده و مزه کنید.
دختر بودن.دخترانگی را حس کردن معنی لطیف  دوست بودن حس خارق العاده ایی است.دختر که باشی،می توانی حس کنی خیلی چیزها را توی خودت.زنانگی ات که دوستت شود خود به خود پیدا می شود خیلی از عاطفه ها در درونت.پسر بودن به تو این امکان را می دهد که درک کنی تمام ابعاد یک "زن " را و گاهی حتی دلتنگ چیزهای نداشته ات شوی.برای اینکه احساس کنی،برای اینکه نیاز را احساس کنی لازم نیست "همه چیز تمام"باشی،همین قدر که بدانی "خیلی زیبایی" برای عاشقی کردن کافیست.دختر که باشی،دختر خانه که باشی،شب که می شود می نشینی روی تختت خط میکشی یک خط دیگر روی تقویم بالای تختت را که چند شب دیگر گذشت؟و چند روز دیگر باقی است،نفس عمیق می کشی و آهسته با خودت مرور می کنی...دست ها..دست ها..لب ها..پسر بودن به تو این امکان را می دهد که نیاز کردن را تمرین کنی،یاد بگیری "باید برای به دست آوردن" تلاش کنی،حتی اگر شده ناز بخری.دوست باشی.از غرورت کم کنی و به جایش ع.ش.ق بدهی.حس بگیری...هرچه قدر هم که خشک باشی،بی روح باشی،ذهنت درگیر درس باشد یا توی بوتیک های درجه یک قبل از ظهر جامانده باشی،دختر که باشی این موقع های شب دراز می کشی روی تخت و با خودت مرور می کنی...چشم ها..چشم ها...پاها.دست خودت نیست توی دخترانگی ات گاهی بین هزارتا رویای ساده و مبهم،توی افکار نه چندان مغزپخت ات به جایی می رسی که روی یک لحظه در ذهنت چشم هایت را زوم می کنی روی آغوش امن اش،حس اش می کنی،خوب میپزی اش توی ذهنت بعد رویش میخ می شوی،و برای چند لحظه لبخندی عمیق تمام پهنای صورتت را پر می کند.پسر که باشی می توانی همه این ها را احساس کنی.و با تمام ابعاد خوب خوبش زندگی.می توانی سرشار از انگیزه شوی..می توانی دست هایش را بگیری و دنیایت را از نو بسازی..حتی وقتی احساس می کنی حواسش پرت روزمرگی های دیگر است،شاید "او" خواب باشد،شاید "شیفت" باشد.شاید از تو و شهر تو "دور" باشد یا حتی نیم ساعت پیش با او بحث کرده یاشی اما "حس " اش کنی،احساس کنی لبخندش را کم داری.دختر یا پسر فرقی نمی کند،آدم که باشی،انسانیت که داشته باشی،می توانی یکی را پیدا کنی برای خودت که تمام این حرف ها را برایت خلاصه کند توی بودنش،هرطوری هم که باشی "دوستــ خوب" که باشی می توانی تمام این کلمه را نفس بکشی و روی همین عکس خوایت ببرد.فقط یادت باشد دوست که باشی؛تمام دنیا،چشم هایش..چشم هایت..چشم هایش.. و دیگر هیچ.


دختر بودن.دخترانگی را حس کردن معنی لطیف  دوست بودن حس خارق العاده ایی است.دختر که باشی،می توانی حس کنی خیلی چیزها را توی خودت.زنانگی ات که دوستت شود خود به خود پیدا می شود خیلی از عاطفه ها در درونت.پسر بودن به تو این امکان را می دهد که درک کنی تمام ابعاد یک "زن " را و گاهی حتی دلتنگ چیزهای نداشته ات شوی.برای اینکه احساس کنی،برای اینکه نیاز را احساس کنی لازم نیست "همه چیز تمام"باشی،همین قدر که بدانی "خیلی زیبایی" برای عاشقی کردن کافیست.دختر که باشی،دختر خانه که باشی،شب که می شود می نشینی روی تختت خط میکشی یک خط دیگر روی تقویم بالای تختت را که چند شب دیگر گذشت؟و چند روز دیگر باقی است،نفس عمیق می کشی و آهسته با خودت مرور می کنی...دست ها..دست ها..لب ها..پسر بودن به تو این امکان را می دهد که نیاز کردن را تمرین کنی،یاد بگیری "باید برای به دست آوردن" تلاش کنی،حتی اگر شده ناز بخری.دوست باشی.از غرورت کم کنی و به جایش ع.ش.ق بدهی.حس بگیری...هرچه قدر هم که خشک باشی،بی روح باشی،ذهنت درگیر درس باشد یا توی بوتیک های درجه یک قبل از ظهر جامانده باشی،دختر که باشی این موقع های شب دراز می کشی روی تخت و با خودت مرور می کنی...چشم ها..چشم ها...پاها.دست خودت نیست توی دخترانگی ات گاهی بین هزارتا رویای ساده و مبهم،توی افکار نه چندان مغزپخت ات به جایی می رسی که روی یک لحظه در ذهنت چشم هایت را زوم می کنی روی آغوش امن اش،حس اش می کنی،خوب میپزی اش توی ذهنت بعد رویش میخ می شوی،و برای چند لحظه لبخندی عمیق تمام پهنای صورتت را پر می کند.پسر که باشی می توانی همه این ها را احساس کنی.و با تمام ابعاد خوب خوبش زندگی.می توانی سرشار از انگیزه شوی..می توانی دست هایش را بگیری و دنیایت را از نو بسازی..حتی وقتی احساس می کنی حواسش پرت روزمرگی های دیگر است،شاید "او" خواب باشد،شاید "شیفت" باشد.شاید از تو و شهر تو "دور" باشد یا حتی نیم ساعت پیش با او بحث کرده یاشی اما "حس " اش کنی،احساس کنی لبخندش را کم داری.دختر یا پسر فرقی نمی کند،آدم که باشی،انسانیت که داشته باشی،می توانی یکی را پیدا کنی برای خودت که تمام این حرف ها را برایت خلاصه کند توی بودنش،هرطوری هم که باشی "دوستــ خوب" که باشی می توانی تمام این کلمه را نفس بکشی و روی همین عکس خوایت ببرد.فقط یادت باشد دوست که باشی؛تمام دنیا،چشم هایش..چشم هایت..چشم هایش..

و دیگر هیچ.


به مرحله ایی رسیدم که یک مقاله مرا تحریک می کند. مرحله ایی که یک موسیقی مرا مسخ می کند.و اشیا با من و من با اشیا حرف میزنیم مرحله ایی که با فکر کردن به خاطرات چند ماه اخیرم به جنون می رسم.بعد یک فیلم مرا زندگی می کند و من آن را.من به مرحله ایی رسیدم که با دیدن یک صحنه به اندازه هزار اسب بخار می توانم انرژی بگیرم و حتی اورست را فتح کنم در آن حال.. زندگی همیشه آنطوری که ما انتظارش را داریم پیش نمی رود.یک موقع هایی چشم باز می کنی میینی توی یک مسیری هستی که هیچ وقت انتظارش را نداشتی.خوب یا بدش پای خودتان ولی دهانش را طلا بگیرند آن کسی که نوشت در زندگی  زخم هایی هست که مثل خوره... به مرحله ایی رسیدم که هرشب قبل از خواب موقع خاموش کردن لامپ بالای سرم منتظرم مردی بیاید،همانی که خیلی زمان است منتظرش بودم،دستم را بگیرد لامپ خاموش شود و بعد دیگر نفهمم که هستم،کجایم،و دقیقا چندم اردی بهشت است.به به مرحله ایی به به به به ... که روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد،چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای...دردهایی که درست توی مسیری که فکرش را هم نمی کردی دچارش بشوی سراغت می آیند.بعد تو می مانی و ذهنی خالی از هر تصمیم گیری و پیشنهادی. به مرحله ایی رسیدم که دلم می خواهد تمام کمرم را خالکوبی کنم.این برچسب های اژدهانما دیگر مرا ارضا نمی کنند.برای بازوانم هم باید یک فکر دیگری بکنم...شاید بی نهایت .رسیدم به مرحله ایی که یکـ شعر وادارم می کند به عربده زدن.من در مرحله ایی به سر می برم که دلم میخواهد بروم کوه.و تمام تنش را با همه  صخره ها و سنگ هایش لمس کنم.در مرحله ایی به سر میبرم که دلم می خواهد توی آبشار نیاگارا شنا کنم،روی بلندترین درخت های جنگل های آمریکای جنوبی روی آن بلندترین شاخه ها بنشینم و سیگارم را روشن کنم.و روی بال های یک عقاب به ارگاسم برسم.حس می کنم باید توی یک جزیره دور زندگی کنم و در یکی از دانشکده های همان جزیره دور افتاده فارغ التحصیل شوم. این دغدغه ها کم کم تمام ذهنت را پر می کنند و تو باور می کنی که جدی جدی یک دردی تو را محیط کرده که به این راحتی ها جداشدنی نیست.باید برایشان یک فکری کرد.باید همه شان را یک جا نوشت  و دفن کرد تا شاید روزی،روزگاری پسربچه ایی بیش فعال توی شیطنت های همیشه اش آن را پیدا کند و بفهمد چرا پدرش مرد.و چرا خدا را نشناخت.بفهمد چه طور می شوددر زندگی به مرحله ایی رسید که پر از درد بود و قاه قاه خندید.بعد فقط نوشت کاش زندگی همیشه آنطوری که ما انتظارش را داریم ... تمام/