" آقای کیوسک "






















من پر از حس های خوب خوبم.پرم از حس زندگی.پرم از بهار.پرم از زمستان .پر از برف.بی خیال دنیا و بچه بازی هایش فعلا قرار است همین یکی دو روز را حسابی به خودمان خوش بگذرانیم،باشد؟بقیه اش هم دایورت.مش.روب می خوریم.می رقصیم بیا اصلا دوتایی برویم سفر.بیا یک کوله برداریم پر کنیم ازدوربین و ورق و سیگار و حوله و کتاب و هنذفری،بعد دور بزنیم به سمت جنوب.بریم خوزستان.بریم الوند.لوت.بریم سلیمان تنگه..بریم آسیاب خرابه..بیا اصلا یک شب تا صبح با هم برقصیم.تو گوشواره های مرا خیس کنی و من پلک هایم را زیر چشم هایت باز و بسته کنم و قلقلکت بیاید.بیا همدیگر را پر از حس های خوب خوب کنیم.اصلا قرارمان باشد هر ماه یک کتاب به هم هدیه بدهیم و در ازای هر لبی که از لب های مبارک هم ربودیم یک بیت شعر حفظ کنیم که تا ابد مشاعره کنیم و بیت کم نیاریم.بیا.بیا نترس.نزدیک تر لطفا.میشود به من قول بدهی که یک زنجیر نازک طلایی رنگ برایم بخری ؟می خواهم هربار که نفس نفس میزنم احساس کنم دستت روی قلبم است،دلم می خواهد هربار که می دوم پلاکش به سینه ام بکوبد و تو را برایم یاداور شود،می خواهم تا همیشه پر از حس های خوب تو باشم.و یاد امروز.و تمام بدو بدو کردن هایمان.وقتی همه باران ها برای خاطر ما می بارند.وقتی تمام سیاره های برای خاطر ما می چرخند چرا ما پر از حس متولد شدن نباشیم؟من پر از حس های خوبم.با من از فراف نگویید.با من از دروغ ننویسید.برایم فعل های خوب خوب ردیف کنید.حالا که انقدر حال من خوب است بیایید و مدام برای رها محبوب ترین فعل های عالم رابنویسید.دوست داشتن را.بوسیدن را..برایم صرف کنید: خندیدیم خندیدی خندید.بنویسید :عاشق شدم.عاشق شدی.عاشق تر شد.بنویسد:بوسیدم بوسید بوسیدم بوسید بوسیدم بوسید آنقدر که صبح شد.با من تکرار کنید مصدر های:رقصیدن،تکیه کردن؛ دویدن،آواز خواندن؛نگاه کردن؛لمس کردن،در آغوش کشیدن؛راست گفتن،مهربانی کردن؛وفادار ماندن،قدم زدن؛حمایت کردن،دوست شدن ودوست داشتن و دوست داشته شدن را..برایم از حس های خوب خوبتان بنویسید.از شروع کردن؛اصلا بیایید حالا که من پر از حس های خوبم برایم از قافیه "چشمک زدن "بنویسید.دلم می خواهد محبت را معنی کنم.عاطفه را تعبیر کنم.امروز آنقدر خوبم که دوست دارم چشم هایم را ببندم و بگویم "دلم می خواهد برای همه خوبی های چشمانت مادر شوم.دوست دارم در چشم هایت نگاه کنم و بنویسم دوستت دارم."
+پست حذفــــــــ شد..
شماره 282 به باجه 4.یک لحظه هم از جلوی چشمانم کنار نمی رود.ساعت حوالی ده و نیم صبح.من و خواهرم از کانکس بیرون می آییم."یک ساعت طول می کشه تا هماهنگ شه.من که میرم خونه دوش بگیرم بعدشم برم دانشگاه"...هنوز کلمه دانشگاه از دهانم خارج نشده که آن طرف خیابان صدای جیغ های منقطع یک زن حواسم را پرت می کند.عادت به تجسس ندارم.همین که می آیم بقیه حرفم را بگویم کلماتم در دهانم می ماسد وقتی که زن برای بار دوم از کیوسک تلفن بیرون آمده و مدام دستش را در هوا تکان می دهد که صدای یک بچه از میان ماشین هایی که لب به لب جدول پارک شده اند تحریکم می کند."الان که برگردی خونه نمی تونی بری بانک...میمونه باجه عصر.رها.حواست با منه رها؟ "چیزی نمی شنوم.با قدم هایی موقر به سمت کودک میروم/ مثل یویو توی دست مادر سیلی می خورد و باز به عقب بر می گردد و همین که می آید دردش را بگوید سیلی دوم و سوم را می خورد و باز یک لوپ حیوانی.پسر بچه 4-5 ساله ایی از کیوسک تلفن فاصله می گیرد و با تمام قوا جیغ میزند در حالیکه دستش به گوش ورم کرده اش است.زن دوباره گوشی تلفن را روی تلفن و می کوید و سمت پسربچه می آید که یکی دیگر بخواباند در گوشش که با دیدن من به ادامه صحبت هایش با یک زبان نفهم در آن طرف گوشی ادامه میدهد و بلند بلند به کسی که پشت خط است می فهماند الان نمیداند باید چه کار کند.بچه را در آغوش می گیرم و به طرف کوشه پیاده رو میروم/ دست های کوچکش وسوسه ام می کند بیشتر ببوسمش.سرش را روی کتفم جا می دهد.خودش را محکم می چسباندم بهم.گوشش درد می کند.گونه سمت چپش تماما به رنگ سرخ شده.زن در ده بیست قدمی ما از داخل کیوسکهمه چیز را رصد می کند و با تلفن صحبت می کند.اسمت چیه عزیزم...گریه امانش نمیدهد.هق هق می کند.شال گردن کاموایی ام را می پیچم درو نحیفی گردن نازنینش..طفل معصوم توی آن سرما با دکمه های باز کاپشن وکلاهی که روی زمین افتاده می لرزد... چیزی نیست عزیزم.من اینجام..خاله جون گریه نکن دلبرکم.گریه نکن.آنقدر می بوسمش که آرام تر می شود.وقتی می گویم گریه نکن و به قرمزی گوشش و صورتی که خیلی کبود شده نگاه میکنم خجالت می کشم.اعتراف می کنم من در این سن اگر آن سیلی های محکم این  مادر روانی را می خوردم گریه که سهل بود خون بالا می آوردم.به سمت دکه نزدیک کیوسک میروم/ مادر از آن دور نگاهمان می کند.خواهرم برایش خوراکی می خرد..دکمه های کتش را برایش می بندم.موقع گذاشتن کلاه یک دفعه جیغش بلند می شود.گوشش هنوز متورم است.خوراکی هایش را دستش می دهم.و برای بار آخر محکم در آغوشش می گیرم.ضربان قلبش را حس می کنم.یک حس خیلی خیلی خوبی بهم دست می دهد.حالا اسمت رو بهم می گی خاله؟"آرش.گوشم درد می کنه"..برای مادری که نمی داند پسربچه به این نازی را چه طور نگه دارد تاسف می خورم.می بوسمش و به سمت مادرش می فرستمش.به خانه میروم/ .تمام مدت به این فکر می کنم که چه علتی می تواند یک مادر را انقدر عصبی کند که تمام زورش را روی بچه خالی کند.برای مادر شدن قبل از هرچیزی باید مقدمات صبوری را فراهم کرد.شماره 293 به باجه دو..به سمت باجه شماره دو می روم و از روی مقنعه به گردنم دست می کشم که شال گردن کاموایی اش را روی گردن پسرک جا گذاشت.پشت چک ها را پر میکنم..و بعد از یکی دوتا نفس عمیق باز ..به بد شدن روزگار فکر می کنم و توی لاکم میروم/
چرا فکر می کنید فقط خودتان هستید که می فهمید؟چرا فکر می کنید فقط شما عقل دارید؟چرا احساس می کنید تنها شمایید که قدرت تجزیه تحلیل دارید؟چرا فکر می کنید فقط شما هستید که می توانید درباره شروع یا ختم یک رابطه اظهارفضل کنید.چرا فکر می کنید خدا شما ها را خلق کرده برای تصمیم گرفتن راجع به همه دخترهای زندگی تان؟یکبار شده که بیایید بنشینید قبل از اینکه برای یک رابطه هدف معین کنید با دخترتان مشورت کنید بعد مشترکا تصمیم بگیرید،به جای اینکه در تنهایی های مردانه تان فکر کنید و از صبح روز بعد آرام آرام وارد فازی که شب گذشته فکرش را می کردید بشوید؟یک بار شده بیایید بگویید"درد من اینه.مشکلم اینجاست" و بعد اگر دختر روبه روی شما فکری برایش نکرد خودسرانه تصمیم بگیرید؟ببینم!مگر موقعی که به شروع یک رابطه جدید فکر می کنید بدون موافقت طرفتان می توانید با او وارد فاز جدیدی از رابطه بشوید که موقع تمام کردنش ریش و قیچی را می گیرید دست خودتان؟خودتان هم که نبرید و ندوزید آن قدر بداخلاقی و بهانه گیری می کنید که خود طرف به چیز خوردن بیفتد و به فکر قطع رابطه با شما باشد.در عجبم که با این همه شعار های قشنگی که ازشما اهل ذکور می شنوم چه طور بعضی هایتان موقع عمل ساده ترین اصل در دوستی را فراموش می کنید.. نمیدانم.شاید من اشتباه فکر می کنم..شایدواقعا من زیادی تخیلی زندگی می کنم که توقع احترام متقابل را دارم.شاید رها زیادی خوش بین است.شاید واقعا اصل اولی در هر دوستی همین باشد که خیلی از مردها پیش می گیرند.ببینم نکند واقعا ما زن ها عقل نداشته باشیم و خودمان خبر نداریم ها!!اشگفتا!پس این همه درس را چه طوری می خواندیم؟کجایمان سیو می کردیم و فکر می کردیم فرستاده ایم به مغزمان.ای وای پس با این حساب الان توی جمجمه من باید چیزی به جز مغز وجود داشته باشد نه؟اوه..پس این بوی متعفن از ناحیه ماتحت نبوده به انباشت پهن های درون جمجمه برمی گشته بله؟راستی من با چه فکر می کنم؟با ناخن هایم؟یا با شکمم؟نمیدانم.به هر حال هرچیزی که باشد دلم می خواهد برای خالی نبودن عریضه نامش را بگذارم عقل.اوه ببخشید یادم آمد.این شاعر بدبخت با همه شیش و هشت زدن هایش راست می گفت که "مغزتون تو کمرتون ه"حالا زن و مردش خیلی توفیری نمی کند ما زن ها به خودمان می گیریم.پس ازین به بعد یادم باشد بقیه امتحانات به جای فشار آوردن به کله به کمر فشار بیاورم.اصلا شاید دلیل همه افتادن های ترم های قبل هم به همین فشارهایی بود که اشتباها به جای کمر در ناحیه کله ول می دادیم!!با اینهمه در عجبم هنوز..که چرا با وجود مغزی که فقط شما اهل ذکور صاحبش هستید بازهم چنین رفتارهایی از بعضی هایتان سر میزند.. و تا همیشه این بزرگترین معمای تاریخ خواهد بود جمله" تا به من(نه بهم)وابسته نشدی بهتره همین جا تمومش کنیم"رو کدام از خدا بی خبری در دهان شما انداخته؟اصلا من به عنوان یک زن در باب همین نیم خط جمله سوال ها دارم.مسالتن.1.اگر شما نگران ما زن ها هستید چرا به جای هم دلی کردن،عشق ورزیدن،محبت کردن،وفادار ماندن و هزاران کار دیگر پاک کردن صورت مساله را ترجیح می دهید؟2.ببینم مگر وابستگی چیزی جز یک رابطه است؟رابطه بدون وابستگی یعنی وقت تلف کردن.یعنی هرزگی.یعنی الکی دل بستن.یعنی بچه بازی.مگر می شود کسی صاحب خصوصی ترین لحظه ها با تو باشد و وابسته اش نباشی؟می شود؟3.مگر در تمام این مدت چه فکری راجع به یک رابطه می کردید که احساس می کنید هنوز وابستگی جدی ایی شکل نگرفته؟چرا فکر میکنید هنوز مساله جدی نشده؟و آب از آب تکان نخورده؟4.فکر نمی کنید زمانه این الفاظ سیکلوئیدی گذشته و بهتر است به جای این همه اما و اگر خیلی رک به طرفتان بگویید من به فلان دلیل و فلان دلیل دوستت ندارم،یا نه فکر می کنم به درد هم نمی خوریم چون ....باور کنید اگر به طرفتان بگویید"من دوستت ندارم چون تو اصلا زیبا نیستی به نظرم"خیلی کمتر می شکند تا اینکه بگویید "من لیاقت تو را ندارم و هزار شوخی دیگر.." باور کنید این پست زاییده تغییرات هورمونی نیست.ماحصلــ شناختن خیلی از جمله ها و لحظه هاست.ایمان داشته باشید که در عین ساده بودنش مهم است.قضیه تمامـ شدن یک رابطه (لااقل برای ما دخترها) آنقدر ها ساده نیست،ولو صحبت یک روز دوستی باشد.یادتان باشد وقتی به دختری می گویید"تو همانی که می خواستم"یعنی از همان لحظه دنیایش را شکسته و از نو ساختید.وقتی به یک دختر امنیت می دهید.وقتی با او دردل می کنید.وقتی موقع دردهایش کنار غصه هایش می نشینید و همراهی اش می کنید،وقتی به او می گویید"دیووونه تو که دیگه تنها نیستی" یعنی یک زندگی جدید به او دادید..مخصوصا اگر بعد از یک تنهایی عمیق دخترانه به شما پیوسته باشد.موضوع بی ظرفیتی و زود وا دادن نیست موضوع جدی تر از این حرف هاست.ما زن ها هیچ چیز را شوخی نمی گیریم.وقتی به کسی گفتید دوستت دارم یعنی به او حس داده اید.یعنی به صبوری و امنیت دادنش در خستگی هایتان دعوتش کرده اید.آن دختر به هر بی تفاوتی شما می شکند.به هر دیر جواب دادن ها،هر پرخاشگری ها،هر ساده احوالپرسی ها به هر "اه گیر نده" گفتن هایان مچاله می شود.همه این ها را هم تحمل می کند.سعی می کند با شما مهربان باشد.سعی می کند به شما عشق ببخشد اما امان از شبی که ناغافل از یک دوش اب گرم بیرون بیایید و اس ام اس بزنید: با اینکه تو با همه دخترها فرق داری اما بهتره قبل از هر وابستگی ...به نفع جفتمونه عزیزم.
مثل آن شاخه جوانی که با هر نسیم رعشه بر اندامش می افتد از صدای افکارم می لرزم.. دی ماه هزارو سیصد و نود و یکــ..
مثل آن شاخه جوانی که با هر نسیم رعشه بر اندامش می افتد از صدای افکارم می لرزم..

دی ماه هزارو سیصد و نود و یکــ..


مثل آن شاخه جوانی که با هر نسیم رعشه بر اندامش می افتد از صدای افکارم می لرزم..

دی ماه هزارو سیصد و نود و یکــ..


بی خیال قهوه هایی که باهم خوردیم.بی خیال خیابان گردی هایی که باهم کردیم.بی خیال شب هایی که بیدار ماندیم.بیخیال عکس هایی که برایت مدل شدم.بی خیال ایرادهایی که از نوشته هایم گرفتی.بی خیال شعرهایی که برایت خواندم.بی خیال لب هایی که فکر می کردم فقط برای من است.بی خیال فیلم هایی که با هم دیدیم.بی خیال کتاب هایی که برای هم خریدیم.بی خیال دنیایی که باهم چیدیم.بی خیال تیکه کلام هایت.بی خیال دست توی جیب راه رفتن هایت؛ سوپرایز کردن هایت،یکهویی از پشت بغل کردن هایت.بی خیال زبون ریختن هایم.بی خیال دلبری هایم.بی خیال این دنیای عقده ایی که همیشه محبتش را برایم زیاد دید و غم هایش را کم.بی خیال استادی که از کلاس بیرونم کرد.بی خیال بغض هایی که اشک نشد.بی خیال همه آدم هایی که هرچیزی بودند مگر دوست.بی خیال فانتزی های مسخره من.بی خیال اشتراکات و تضادهایمان.از اولش هم هیچ رابطه ایی نبود.بی خیال.بی خیال ..خیال.فقط حالا که به اینجا رسیدیم لطفا زودتر برو. +مخاطب خاص ندارد. +بدین وسیله به اطلاع می رساند لینک ارائه شده مربوط به دوست مذکور نبوده و از همین تریبون شما را به تثبیت این تجربه در اذهانتان با عنوان خانوم ایکس دعوت می نماییم.ازینکه این حادثه با هشیاری و ذکاوت ایشان دفع و در حد یک خاطره باقی ماند کمال شعف و مراتب شکرگزاری خود را ابلاغ می نماییم.
اگر کاشفی از روی ناچاری سلام را برای آغاز نامه های دشوار از میان دنیای واژه ها بیرون نمی کشید  شاید حتی در آغازهایمان هم با یکدیگر تفاهم نباشید.به هر حال سلام. از بس همه مردم دنیا پس از سلام های مرسوم سرزمینشان حال یکدیگر را پرسیده اند من یکی دیگر خسته ام؛اگر حالت را می دانستم برایت نامه نمی نوشتم.تو هم اگر خواستی بدانی...بگذریم. جایی خواندم که دردناک تر از بیمار عشق را هیچ حکیمی به چشم ندیده است و انسان دچار هر دردی هم که باشد بازهم درد عشق او بر دردهای دیگرش برتری دارد.اما نمیدانم دچار چه دردی شده ام که این روزها عشق مشترکمان برایم رنگ باخته و مدام افکار تنهایی توی سرم تاب می خورند یا قرمزی لباسی که در سالگرد ازدواجمان خریده بودی برایم رنگ باخته اند؛فقط می دانم من در تمام این سالها همسر خوبی برایت نبودم و همین است که میخواهم بگویم  مرا ببخـــش. چند شب پش موقع بازکردن درب پارکینگ از پنجره که نگاهت می کردم سپیدی موهای شقیقه هایت را که دیدم،یا به دست هایی که حلقه ازدواجمان را حفظ کرده اند و کمی چروک تر از سالهای اول زندگی مان شدند  را دیدم یک آن به خودم گفتم چه قدر خسته است؛ نکند واقعا خسته شده باشد!! همسر عزیزم آیا تو واقعا خسته ایی؟نکند..؟اگر خسته ایی چرا در تمام این سال ها چیزی به من نگفتی!چرا هردفعه موقع سفر رفتن و رانندگی کردن جاده های دراز مشتاق تر از من بودی؟چرا وقتی هردو خسته از کار برمی گشتیم به جای کمک کردن به امورات آشپزخانه دوش آّب گرمت را نگرفتی؟چرا هروقت وسط روز زنگ زدم و دلم خواست برایم حرف بزنی نگفتی خسته ام شب حرف میزنیم و هزار بهانه دیگر!دیشب روی کاناپه یک طوری خوابت برده بود که دلم نیامد حتی برای شام بیدارت کنم.احساس می کنم در تمام این مدت اصلا حواسم به تو نبوده.خوب که فکر می کنم میبینم من در تمام این مدت محیط کار و آدم هایی که رقیب کاری ام بوده اند را  بهتر از تویی که شریک زندگی ام بوده ایی شناخته ام.ازینکه انقدر برایت کم گذاشته ام متاسفم. نمیدانم زن های دیگر در چنین شرایطی چه کار می کنند،و نمیدانم حالا که انقدر اشتباه در زندگی مشترکمان داشته ام باید بروم و همه موفقیت هایمان را برایت بگذارم و خداحافظی کنم یا بهتر است بمانم و سعی کنم آینده شیرین تری را برای هردویمان برنامه ریزی کنم.!!شاید هم بهتر است با خودت در میان بگذارم..تو چه فکر می کنی،هان؟وقتی به روزهایی که با بداخلاقی های من بینمان گذشته فکر می کنم از خودم متنفر می شوم.از اینکه انقدر بچه گانه بازی ها را خراب کردم.حالا که صحبت به اینجا رسید بگذار چیزیهایی را برایت بگویم.میدانی راستش یک جاهایی با اینکه عمدی نبود اما بدم هم نمی آمد کمی از..از..راستش...من..چه طور بگویم..من در تمام این مدت..نه اینکه دروغ گفته باشم نه ولی واقعا دوست نداشتم صبح روزهای تعطیل با دوستانت باشی.و سعی می کردم ادای روشنفکرها را دربیاورم و بگویم اشکالی ندارد اگر با دوستان قدیمی ات خوش بگذرانی.دست خودم نبود,اما واقعا از این موضوع لذت نمی بردم.دلم می خواست مثل تمام زن های دیگر دنیا صبح که از خواب بیدار می شوم با همسرم یک صبحانه مفصل بخوریم نه اینکه صبح های خیلی زود بیدار شوی و با دوستانت بروید کوه و نزدیکی های ظهر برایم علف های وحشی بیاروی و این یعنی یاد من هم بوده ای.باور کن اگر تو هم برای روزهای تعطیلی مان با من می ماندی و کمتر به بهانه شکار و ماهیگیری و پیاده روی و کوه تنهایم می گذاشتی ،شاید کمتر اتفاق می افتاد که آخر هفته ها بهانه گیری های بی موردم جدی شوند. البته قبول می کنم که من هم اشتباهاتی داشتم .شاید همیشه کتاب خواندن کنار شومینه ؛فیلم دیدن و بلند بلند آواز خواندن و خیلی دیگر از دلخوشی های من تفریحات کاملی نیستند اما ای کاش به جای اینکه از من و خانه فرار کنی کمی؛کمی بیشتر برای بهتر کردن اوضاع کمک می کردی.و به رفع کردن سوتفاهم هایی که مساله ساز شده.باور کن اینطوری من هم بیشتر مدارا می کردم.و احتمالا هردو خوشحال تر بودیم. با همه این ها من مطمئنم حالا که این نامه را می خوانی احتمالا بهتر متوجه شدی چه اندازه برایم عزیز بوده ایی و دلیل همه انگیزه های من.با همه سوتفاهم هایت ..پس از سر خط برایت می نویسم امشب که به خانه آمدی همان لباسی را در تنم خواهی دید که همیشه دوست داشتی بپوشم؛این پیراهن صورتی باید خیلی به گردنبندی که مادرت شب یلدا بهمان هدیه داد بیاید.نه؟راستی من آن ها را هم برای شام دعوت کرده ام.سر راه برگشتن لطفا کمی نان تست و یک شیشه سس خردل و دوبسته توت فرنگی یادت نردود.احتمالا یک هفته  هم مرخصی بگیرم،دوست دارم دو سه روزی هر صبح باهم برویم کوه.و شب ها بیشتر پیاده روی کنیم.دلم برای سفره خانه ایی که دوران نامزدی می رفتیمش لکـــ زده.در مورد تغییر دکوراسیون هم موافقم.این کتابخانه قدیمی من زیادی جلوی نور را گرفته شب بعد از رفتن مهمان ها میگذاریمش نزدیک دیوار آن طرفی که مسیر رفت و آمدمان به طرف آشپزخانه راحت تر باشد.دوست دارم چند روزی برای هم وقت بگذاریم و حسابی حرف هایمان را بزنیم.امیدوارم از تصمیمات من خوشحال شوی.ازینکه انقدر خوبی؛ازینکه انقدر مهربانی،ازینکه انقدر مدارا می کنی و صبوری، ازت متشکرم.تو بهترین همسر دنیا هستی.دوست داشتنی ترین همسر دنیا لبخند بزن. دی ماه هزار چهارصد و دو دوستدار تو و تمام دلخوشی هایتــ  رها
درست است سرد است.درست است دوش گرفتم و موهایم خیس خیس روی شانه هایم ریخته اند.درست است با این شلوارک نازک کوچکترین نسیم این شهر هم لرزه بر اندامم می اندازد اما به سرما خوردنش می ارزد. خسته شدم از بس مثل آدم حسابی ها رفتم آمدم چراغ قرمز ها را یکی یکی صبر کردم و هر شب یک روزنامه خریدم و به خانه برگشتم.بگذارید یک روز هم برای خودم باشم.برای خود خود خودم.بگذارید یک شب دیر به خانه برگردم.آهای...همه صور خیال من..کجایید که بگذارید یک جور دیگر بنویسم. از تخیلاتم خسته ام.از این زندگی قره قروتی،از این دنیای بخور نمیر خسته ام.کسی می داند برای گرفتن یک مرخصی طولانی مدت از زنده گی  باید به کجای دنیا مراجعه کرد!؟ من یک مرخصی بلند می خواهم.اصلا مرخصی زایمان می خواهم.می خواهم همه دردهایم را فارغ شوم. بعد دوباره به وضع فعلی بازگردم.نه صبر کنید.پرونده مرا نبرید پیش خدایتان.نروید بگویید فلانی ناسپاس است.نه.فقط بگویید کمی خسته است.بگویید دوش هم گرفت.جوشانده هم خورد،ریلکسیشن هم انجام داد،کارگر نبود.بگویید..بگویید تخیلاتش سرما خوردند.دیگر نمی تواند به نیامده ها و نمی شود ها جامه امید بپوشاند که انشالله روزی ..بگویید دلش واقعیت های خوب خوب می خواهد.بگویید حالا که وقت آن رسیده که برنامه های دراز مدتش را عملی کند لااقل مدتی امتحانش نکنید. در زندگی گاهی به یک نقطه ایی می رسی که نه دوستان خوب،نه کتاب های خوب،نه آدم های خوب و نه حتی فکرهای خوب هیچ یک نمی توانند تو را از شر افکار مزاحم توی کله ات خلاص کنند.و درست در چنین شرایطی است که به اندازه یک سر کبریت درد می تواند تمام وجودت را به آتش بکشد. چه قدر دلم بلواست.چه قدر حوصله ام از خودم سر رفته.چه قدر اتاقم مزخرف ساکت شده.چه قدر درست است که سرما خورده ام اما به پشت بام می روم تا بیشتر از زمین فاصله بگیرم.خدا را چه دیدی..شاید همین لحظه در یک جایی از کره خاکی کسی برای  رها سیگاری سوزاند فقط برای اینکه پیغام تنهایی مان را با دود به هم رسانده باشیم. +نوشته ها ازین به بعد برچسب دار می شوند..خیلی وقت است پشت گوش انداختمشان. +کامنت های شما با بقیه آدمها فرق دارد.از کلیشه نوشتن در اینجا نترسید،من می خوانمشان.من می خوانمشان.حرف هایتان حتی اگر کلیشه باشد. + از آدم هایی که هروقت کارت داشته باشند بهت زنگ میزنند متنفرم و جوابشان را نمی دهم.   من یک لیلا پرست هستم.تولدت مبارک..