" آقای کیوسک "






















       

درست است سرد است.درست است دوش گرفتم و موهایم خیس خیس روی شانه هایم ریخته اند.درست است با این شلوارک نازک کوچکترین نسیم این شهر هم لرزه بر اندامم می اندازد اما به سرما خوردنش می ارزد.

خسته شدم از بس مثل آدم حسابی ها رفتم آمدم چراغ قرمز ها را یکی یکی صبر کردم و هر شب یک روزنامه خریدم و به خانه برگشتم.بگذارید یک روز هم برای خودم باشم.برای خود خود خودم.بگذارید یک شب دیر به خانه برگردم.آهای...همه صور خیال من..کجایید که بگذارید یک جور دیگر بنویسم.

از تخیلاتم خسته ام.از این زندگی قره قروتی،از این دنیای بخور نمیر خسته ام.کسی می داند برای گرفتن یک مرخصی طولانی مدت از زنده گی  باید به کجای دنیا مراجعه کرد!؟ من یک مرخصی بلند می خواهم.اصلا مرخصی زایمان می خواهم.می خواهم همه دردهایم را فارغ شوم. بعد دوباره به وضع فعلی بازگردم.نه صبر کنید.پرونده مرا نبرید پیش خدایتان.نروید بگویید فلانی ناسپاس است.نه.فقط بگویید کمی خسته است.بگویید دوش هم گرفت.جوشانده هم خورد،ریلکسیشن هم انجام داد،کارگر نبود.بگویید..بگویید تخیلاتش سرما خوردند.دیگر نمی تواند به نیامده ها و نمی شود ها جامه امید بپوشاند که انشالله روزی ..بگویید دلش واقعیت های خوب خوب می خواهد.بگویید حالا که وقت آن رسیده که برنامه های دراز مدتش را عملی کند لااقل مدتی امتحانش نکنید.

در زندگی گاهی به یک نقطه ایی می رسی که نه دوستان خوب،نه کتاب های خوب،نه آدم های خوب و نه حتی فکرهای خوب هیچ یک نمی توانند تو را از شر افکار مزاحم توی کله ات خلاص کنند.و درست در چنین شرایطی است که به اندازه یک سر کبریت درد می تواند تمام وجودت را به آتش بکشد.

چه قدر دلم بلواست.چه قدر حوصله ام از خودم سر رفته.چه قدر اتاقم مزخرف ساکت شده.چه قدر

درست است که سرما خورده ام اما به پشت بام می روم تا بیشتر از زمین فاصله بگیرم.خدا را چه دیدی..شاید همین لحظه در یک جایی از کره خاکی کسی برای  رها سیگاری سوزاند فقط برای اینکه پیغام تنهایی مان را با دود به هم رسانده باشیم.

+نوشته ها ازین به بعد برچسب دار می شوند..خیلی وقت است پشت گوش انداختمشان.

+کامنت های شما با بقیه آدمها فرق دارد.از کلیشه نوشتن در اینجا نترسید،من می خوانمشان.من می خوانمشان.حرف هایتان حتی اگر کلیشه باشد.

+از آدم هایی که هروقت کارت داشته باشند بهت زنگ میزنند متنفرم و جوابشان را نمی دهم.

 

من یک لیلا پرست هستم.تولدت مبارک..


اینکه می گویم دست خودم نیست واقعا دست خودم نیست.موقع امتحانات که می شود نا خودآگاه دلم همه چیز می خواهدمثل یک پیراهن نخی تابستانی و پچ پچ های وسوسه برانگیز. دلم یک دوست صمیمی می خواهد مثل نسا که بنشیند روبه رویم و با هم از شیطنت هایمان بگوییم و به مزاحم هایی که اسکل کردیم بخندیم.دلم یک خانه خلوت می خواهد مثل کلبه های وسط جنگل که کلی کتاب بریزم روبه رویم و از هرکدامشان دلم خواست کلی بخوانم و نگران تمام شدن وقتم نباشم.دلم یک مهمانی ترقوه می خواهد که عطیه را هم صدا کنم و کلی خوش بگذرانیم و تا نزدیکی های صبح آنقدر برقصیم و اون آنقدر شیطنت کند که سکوت و وقار من بیشتر به چشم بیاید.دلم یک سفر شمال می خواهد که تند رانندگی کنمش و تا خود دریا موهایم را به باد جاده بسپرم.دلم یک آدم با حوصله می خواهد تا هرشب اس ام اس بارانم کند که "لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و .."و من لبخند بزنم و چشم هایم را به هوای جاری اتاق کوچکم بسپرم و صبح که چشم هایم راباز می کنم ببینم جای لبخندش روی چشم هایم جا مانده؛آخر از بس هر صبح بیدار شدم و دیدم که در خواب هم اخم کردم خسته ام.شاید دلیل اینکه هیچ دوستی دور و برم نیست همین باشد. دست خودم نیست این موقع از سال که می شود ناخودآگاه هوسم می کند بروم یک تئاتر درست و پیمان ببینم حتی اگر آقای صادق پری با همه شاعرانگی هایش خیلی هم "تماشاچی محکوم به اعدام" روح الله جعفری را دوست نداشته باشد و مجبور شوم تنهایی روی صندلی های تالار سایه چمپاته بزنم.همین که فصل امتحانات از راه می رسد انگار که همه کارهای انجام نشده ام جلوی چشمانم قطار می شوند و بدم نمی آِید تمام گوشه های اتاقم را گردگیری کنم.آه..چه قدر دلم ساعت ها عکاسی کردن می خواهد.دلم یک نصفه روز پیاده روی،و موزیک گوش کردن می خواهد.خوب که فکر می کنم دور دور کردن با بچه های دانشگاه آنچنان هم فعل پوچی نیست،دلم یک عالمه شیطنت می خواهد.یک خستگی عمیق روی قلبم رسوب کرده.چه قدر دلم استراحت می خواهد.کباب ذغالی سیزده به در می خواهد.کنار جدول نشستن و باقالی خوردن می خواهد.غیر اردای است اما احساس می کنم همه کارهای کسالت بار دنیا هم موقع درس شیرین تر از خواندن جزوه هایم است. دلم می خواهد از روی کتاب آشپزی غذای چینی درست کنم.یا دست کم چهار پنج ساعت برقصم.مسخره است اما همین الان دلم می خواهد زنگ بزنم دفتر نشریه و بگویم"می خواهم عین دوتا مقالاتی که خواسته بودید را تا آخر هفته برسانم.فقط موضوعش چه بود..." بی فایده است.حتی اگر دلم بخواهد درس بخوانم هم این افکار مزاحم تمرکزم را پایین می آورد.اصلا بی خیال درس.بی خیال امتحان.بی خیال ترم.فعلا دلم می خواهد روی تختم دراز بکشم و به این فکر کنم که چه قدر دلم برای کفش های قرمزم تنگ شده.دلم می خواهد چشم هایم را ببندم و به این فکر کنم که احتمالا پگاه آهنگرانی هم جزو معدود دخترانی است که چهره آرایش نکرده اش را به همه چیز ترجیح می دهد وهمه شما می دانید که این سادگی برای من خیلی جذاب تر است. دلم می خواهد به دیالوگ های درونی اش فکر کنم و اینکه چرا نمی توانم بشنومشان.به اینکه چه قدر درس نخواندن شیرین به نظر می رسد.به اینکه اگر پیراهن نخی بپوشم چه کسی در گوشم پچ پچ خواهد کرد تا باهم عکس یادگاری بگیریم.راستی ببینم  اصلا به نظر شما پیراهن نخی خال خالی به من می آِید؟

                

اینکه می گویم دست خودم نیست واقعا دست خودم نیست.موقع امتحانات که می شود نا خودآگاه دلم همه چیز می خواهدمثل یک پیراهن نخی تابستانی و پچ پچ های وسوسه برانگیز.

دلم یک دوست صمیمی می خواهد مثل نسا که بنشیند روبه رویم و با هم از شیطنت هایمان بگوییم و به مزاحم هایی که اسکل کردیم بخندیم.دلم یک خانه خلوت می خواهد مثل کلبه های وسط جنگل که کلی کتاب بریزم روبه رویم و از هرکدامشان دلم خواست کلی بخوانم و نگران تمام شدن وقتم نباشم.دلم یک مهمانی ترقوه می خواهد که عطیه را هم صدا کنم و کلی خوش بگذرانیم و تا نزدیکی های صبح آنقدر برقصیم و اون آنقدر شیطنت کند که سکوت و وقار من بیشتر به چشم بیاید.دلم یک سفر شمال می خواهد که تند رانندگی کنمش و تا خود دریا موهایم را به باد جاده بسپرم.دلم یک آدم با حوصله می خواهد تا هرشب اس ام اس بارانم کند که "لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و .."و من لبخند بزنم و چشم هایم را به هوای جاری اتاق کوچکم بسپرم و صبح که چشم هایم راباز می کنم ببینم جای لبخندش روی چشم هایم جا مانده؛آخر از بس هر صبح بیدار شدم و دیدم که در خواب هم اخم کردم خسته ام.شاید دلیل اینکه هیچ دوستی دور و برم نیست همین باشد.

دست خودم نیست این موقع از سال که می شود ناخودآگاه هوسم می کند بروم یک تئاتر درست و پیمان ببینم حتی اگر آقای صادق پری با همه شاعرانگی هایش خیلی هم "تماشاچی محکوم به اعدام" روح الله جعفری را دوست نداشته باشد و مجبور شوم تنهایی روی صندلی های تالار سایه چمپاته بزنم.همین که فصل امتحانات از راه می رسد انگار که همه کارهای انجام نشده ام جلوی چشمانم قطار می شوند و بدم نمی آِید تمام گوشه های اتاقم را گردگیری کنم.آه..چه قدر دلم ساعت ها عکاسی کردن می خواهد.دلم یک نصفه روز پیاده روی،و موزیک گوش کردن می خواهد.خوب که فکر می کنم دور دور کردن با بچه های دانشگاه آنچنان هم فعل پوچی نیست،دلم یک عالمه شیطنت می خواهد.یک خستگی عمیق روی قلبم رسوب کرده.چه قدر دلم استراحت می خواهد.کباب ذغالی سیزده به در می خواهد.کنار جدول نشستن و باقالی خوردن می خواهد.غیر اردای است اما احساس می کنم همه کارهای کسالت بار دنیا هم موقع درس شیرین تر از خواندن جزوه هایم است.

دلم می خواهد از روی کتاب آشپزی غذای چینی درست کنم.یا دست کم چهار پنج ساعت برقصم.مسخره است اما همین الان دلم می خواهد زنگ بزنم دفتر نشریه و بگویم"می خواهم عین دوتا مقالاتی که خواسته بودید را تا آخر هفته برسانم.فقط موضوعش چه بود..."

بی فایده است.حتی اگر دلم بخواهد درس بخوانم هم این افکار مزاحم تمرکزم را پایین می آورد.اصلا بی خیال درس.بی خیال امتحان.بی خیال ترم.فعلا دلم می خواهد روی تختم دراز بکشم و به این فکر کنم که چه قدر دلم برای کفش های قرمزم تنگ شده.دلم می خواهد چشم هایم را ببندم و به این فکر کنم که احتمالا پگاه آهنگرانی هم جزو معدود دخترانی است که چهره آرایش نکرده اش را به همه چیز ترجیح می دهد وهمه شما می دانید که این سادگی برای من خیلی جذاب تر است.دلم می خواهد بهدیالوگ های درونی اش فکر کنمو اینکه چرا نمی توانم بشنومشان.به اینکه چه قدر درس نخواندن شیرین به نظر می رسد.به اینکه اگر پیراهن نخی بپوشم چه کسی در گوشم پچ پچ خواهد کرد تا باهم عکس یادگاری بگیریم.راستی ببینم  اصلا به نظر شما پیراهن نخی خال خالی به من می آِید؟



                

اینکه می گویم دست خودم نیست واقعا دست خودم نیست.موقع امتحانات که می شود نا خودآگاه دلم همه چیز می خواهدمثل یک پیراهن نخی تابستانی و پچ پچ های وسوسه برانگیز.

دلم یک دوست صمیمی می خواهد مثل نسا که بنشیند روبه رویم و با هم از شیطنت هایمان بگوییم و به مزاحم هایی که اسکل کردیم بخندیم.دلم یک خانه خلوت می خواهد مثل کلبه های وسط جنگل که کلی کتاب بریزم روبه رویم و از هرکدامشان دلم خواست کلی بخوانم و نگران تمام شدن وقتم نباشم.دلم یک مهمانی ترقوه می خواهد که عطیه را هم صدا کنم و کلی خوش بگذرانیم و تا نزدیکی های صبح آنقدر برقصیم و اون آنقدر شیطنت کند که سکوت و وقار من بیشتر به چشم بیاید.دلم یک سفر شمال می خواهد که تند رانندگی کنمش و تا خود دریا موهایم را به باد جاده بسپرم.دلم یک آدم با حوصله می خواهد تا هرشب اس ام اس بارانم کند که "لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و .."و من لبخند بزنم و چشم هایم را به هوای جاری اتاق کوچکم بسپرم و صبح که چشم هایم راباز می کنم ببینم جای لبخندش روی چشم هایم جا مانده؛آخر از بس هر صبح بیدار شدم و دیدم که در خواب هم اخم کردم خسته ام.شاید دلیل اینکه هیچ دوستی دور و برم نیست همین باشد.

دست خودم نیست این موقع از سال که می شود ناخودآگاه هوسم می کند بروم یک تئاتر درست و پیمان ببینم حتی اگر آقای صادق پری با همه شاعرانگی هایش خیلی هم "تماشاچی محکوم به اعدام" روح الله جعفری را دوست نداشته باشد و مجبور شوم تنهایی روی صندلی های تالار سایه چمپاته بزنم.همین که فصل امتحانات از راه می رسد انگار که همه کارهای انجام نشده ام جلوی چشمانم قطار می شوند و بدم نمی آِید تمام گوشه های اتاقم را گردگیری کنم.آه..چه قدر دلم ساعت ها عکاسی کردن می خواهد.دلم یک نصفه روز پیاده روی،و موزیک گوش کردن می خواهد.خوب که فکر می کنم دور دور کردن با بچه های دانشگاه آنچنان هم فعل پوچی نیست،دلم یک عالمه شیطنت می خواهد.یک خستگی عمیق روی قلبم رسوب کرده.چه قدر دلم استراحت می خواهد.کباب ذغالی سیزده به در می خواهد.کنار جدول نشستن و باقالی خوردن می خواهد.غیر اردای است اما احساس می کنم همه کارهای کسالت بار دنیا هم موقع درس شیرین تر از خواندن جزوه هایم است.

دلم می خواهد از روی کتاب آشپزی غذای چینی درست کنم.یا دست کم چهار پنج ساعت برقصم.مسخره است اما همین الان دلم می خواهد زنگ بزنم دفتر نشریه و بگویم"می خواهم عین دوتا مقالاتی که خواسته بودید را تا آخر هفته برسانم.فقط موضوعش چه بود..."

بی فایده است.حتی اگر دلم بخواهد درس بخوانم هم این افکار مزاحم تمرکزم را پایین می آورد.اصلا بی خیال درس.بی خیال امتحان.بی خیال ترم.فعلا دلم می خواهد روی تختم دراز بکشم و به این فکر کنم که چه قدر دلم برای کفش های قرمزم تنگ شده.دلم می خواهد چشم هایم را ببندم و به این فکر کنم که احتمالا پگاه آهنگرانی هم جزو معدود دخترانی است که چهره آرایش نکرده اش را به همه چیز ترجیح می دهد وهمه شما می دانید که این سادگی برای من خیلی جذاب تر است.دلم می خواهد بهدیالوگ های درونی اش فکر کنمو اینکه چرا نمی توانم بشنومشان.به اینکه چه قدر درس نخواندن شیرین به نظر می رسد.به اینکه اگر پیراهن نخی بپوشم چه کسی در گوشم پچ پچ خواهد کرد تا باهم عکس یادگاری بگیریم.راستی ببینم  اصلا به نظر شما پیراهن نخی خال خالی به من می آِید؟



موقع خداحافظی همراهی ام می کند، برایم از شاگردهای جدیدترش می گوید.می گویم دلم برای همکاری دوباره مان پر می کشد.کلینیک بدون شما برایم آسایشگاه است نه کلاس درس.می خندد،و من به چین و چروک های باوقار زیر چشم هایش خیره می شوم و جمله ایی که مدام در سرم می کوبد"آن کس که تو را شناخت جان را چه کند" منطقش برایم قابل هضم نیست.صدایش تحریکم می کند،مرا می برد به روزهایی که درس خواندن برایم شیرین ترین لحظه ها بود.او حرف میزند و من به این فکر می کنم که چرا با وجود اینکه خیلی اصول گراست کفش هایش را واکس نکرده است."تو در سنی نیستی که تمام روزت به تفریحات خاله زنکی هم سالانت بگذرد.آخرین مقاله ایی که ترجمه کردی چند صفحه شد؟چرا اینقدر کند عمل می کنی رها؟حواست کجا جامانده"اخم هایش بیشتر از هر مرد دیگری بهم می چسبد(مرد بدون اخم اصولا مفهومی ندارد) مخصوصا وقتی برای سرزنش کردنم چشم هایش را میبندد و مدام سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد و مرا عجیب به خودم می آورد.هروقت می خواهد تنبیه ام کند سوالاتم را جواب نمی دهد.من می مانم و کلی علامت سوالی که مثه موریانه شک  به قندان یقینم می زند.حرف هایش که تمام می شود.نصیحت هایش را که می شنوم دلم می خواهد بروم جلو و گونه های مردانه اش را هزار بار ببوسم ؛به جرات می توانم بگویم تنها مرد غربیه ایی است که از بوسیدنش چندشم نمی شود ؛بوسه ایی نه از روی شهوت.از روی احترام..هیچ وقت نفهمیدم مذهبی است یا محتاط اما هنوز آنقدر عاقل هستم که این تفکر نابالغ رو در نطفه خفه کنم. روبه رویم می نشیند.در چشم هایش گم می شوم.چشم های میشی رنگی که به نظر خیلی ها خیلی معمولی است.اما برای من حکم قدیس را دارند.به این فکر می کنم که چه قدر سبیل باید بهش بیاید.مثل روشنفکرها روی صندلی لم داده. ساق پاهایش به طور نامرتبی از صندلی چرم زرشکی اش آویزان است.قرارمان این نبود.فقط رفته بودم پیشش که درس بخوانم.اما مگر می شود وارد آنجا شد و به فکر فرو نرفت؟مگر می شود او را ببینی و  در دلت قند آب نشود که تمام سوالات توی ذهنت را ازش بپرسی!! از لحظه ایی که میرسم،حرف میزند برایم.عادت به نسکافه و چایی ندارد.موقع کار هیچ وقت نباید دهان بجنبد.این را شش ماه طول کشید تا یادم دهد.از سیگار و آدامس هم خوشش نمی آید.زندگی سالم.کوه.آخر تعطیلات اطراف شهر؛این است تمام تفریحاتش.تمام مدتی که برایم حرف میزند یاد اولین جمله اش در اولین برخوردمان می افتم اینکه من پوپرم و او آدلر...و این یعنی من در هر جایگاه علمی و اجتماعی وخانوادگی ایی باشم شاگرد و منشی او هسم.روزهای اول برایم سخت بود اما به یک ماه نکشید که فهمیدم او همانی است که باید.... از درب که وارد میشوی همه چیز سر جای خودش است.این چیندمان بهترین ترکیب موزون این واحد است.عینک فرم لس اش را هیچ وقت از چشمانش پایین نمی آورد.تمام روی میزش پر از کتاب است و کاغذهای نوت.لپ تاپش،کوله پشتی چرم اصلش،جامدادی رنگ و رو رفته و خودکارهای یک دست و یک مارک مشکی و آبی اش..پوستر های تمیز بالای سرش همه مرا می برند به روز اولی که دیده بودمش.روز اول را هیچ وقت فراموش نمی کنم.آن روز باران تندی می بارید.اوایل آذرماه بود.آن موقع ها من هنوز.. +برای مهندسین صنایع این دوره یعنی آب اکسیژنه،من که درگیر امتحانات آخر ترمم..لااقل شما اگر می توانید  روی سرممیزی اینجا و اینجا بروید.

  

    موقع خداحافظی همراهی ام می کند، برایم از شاگردهای جدیدترش می گوید.می گویم دلم برای همکاری دوباره مان پر می کشد.کلینیک بدون شما برایم آسایشگاه است نه کلاس درس.می خندد،و من به چین و چروک های باوقار زیر چشم هایش خیره می شوم و جمله ایی که مدام در سرم می کوبد"آن کس که تو را شناخت جان را چه کند"

منطقش برایم قابل هضم نیست.صدایش تحریکم می کند،مرا می برد به روزهایی که درس خواندن برایم شیرین ترین لحظه ها بود.او حرف میزند و من به این فکر می کنم که چرا با وجود اینکه خیلی اصول گراست کفش هایش را واکس نکرده است."تو در سنی نیستی که تمام روزت به تفریحات خاله زنکی هم سالانت بگذرد.آخرین مقاله ایی که ترجمه کردی چند صفحه شد؟چرا اینقدر کند عمل می کنی رها؟حواست کجا جامانده"اخم هایش بیشتر از هر مرد دیگری بهم می چسبد(مرد بدون اخم اصولا مفهومی ندارد) مخصوصا وقتی برای سرزنش کردنم چشم هایش را میبندد و مدام سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد و مرا عجیب به خودم می آورد.هروقت می خواهد تنبیه ام کند سوالاتم را جواب نمی دهد.من می مانم و کلی علامت سوالی که مثه موریانه شک  به قندان یقینم می زند.حرف هایش که تمام می شود.نصیحت هایش را که می شنوم دلم می خواهد بروم جلو و گونه های مردانه اش را هزار بار ببوسم ؛به جرات می توانم بگویم تنها مرد غربیه ایی است که از بوسیدنش چندشم نمی شود ؛بوسه ایی نه از روی شهوت.از روی احترام..هیچ وقت نفهمیدم مذهبی است یا محتاط اما هنوز آنقدر عاقل هستم که این تفکر نابالغ رو در نطفه خفه کنم.

روبه رویم می نشیند.در چشم هایش گم می شوم.چشم های میشی رنگی که به نظر خیلی ها خیلی معمولی است.اما برای من حکم قدیس را دارند.به این فکر می کنم که چه قدر سبیل باید بهش بیاید.مثل روشنفکرها روی صندلی لم داده. ساق پاهایش به طور نامرتبی از صندلی چرم زرشکی اش آویزان است.قرارمان این نبود.فقط رفته بودم پیشش که درس بخوانم.اما مگر می شود وارد آنجا شد و به فکر فرو نرفت؟مگر می شود او را ببینی و  در دلت قند آب نشود که تمام سوالات توی ذهنت را ازش بپرسی!! از لحظه ایی که میرسم،حرف میزند برایم.عادت به نسکافه و چایی ندارد.موقع کار هیچ وقت نباید دهان بجنبد.این را شش ماه طول کشید تا یادم دهد.از سیگار و آدامس هم خوشش نمی آید.زندگی سالم.کوه.آخر تعطیلات اطراف شهر؛این است تمام تفریحاتش.تمام مدتی که برایم حرف میزند یاد اولین جمله اش در اولین برخوردمان می افتم اینکه من پوپرم و او آدلر...و این یعنی من در هر جایگاه علمی و اجتماعی وخانوادگی ایی باشم شاگرد و منشی او هسم.روزهای اول برایم سخت بود اما به یک ماه نکشید که فهمیدم او همانی است که باید....

از درب که وارد میشوی همه چیز سر جای خودش است.این چیندمان بهترین ترکیب موزون این واحد است.عینک فرم لس اش را هیچ وقت از چشمانش پایین نمی آورد.تمام روی میزش پر از کتاب است و کاغذهای نوت.لپ تاپش،کوله پشتی چرم اصلش،جامدادی رنگ و رو رفته و خودکارهای یک دست و یک مارک مشکی و آبی اش..پوستر های تمیز بالای سرش همه مرا می برند به روز اولی که دیده بودمش.روز اول را هیچ وقت فراموش نمی کنم.آن روز باران تندی می بارید.اوایل آذرماه بود.آن موقع ها من هنوز..

+برای مهندسین صنایع این دوره یعنی آب اکسیژنه،من که درگیر امتحانات آخر ترمم..لااقل شما اگر می توانید  روی سرممیزیاینجاواینجابروید.


زن عضو ضعیف جامعه نیست ،عنصر حساس هستی است.آلت ارضا نیست اوج زیبایی روحانی است. بازی کودکانه جوانک های شهر نیست ؛معمای پیچیده تاریخ ،لطیف ترین دلیل برای دوست داشتن است.حسود نیست یکتا پرست است.کم طاقت نیست مسولیت پذیر است.فتنه گر نیست محجوب است.زیاده خواه نیست طالب رشد است.قشر دست آلود شونده نیست زیبایی مجسم است.بی منطق نیست،عین درایت است می تواند فاطمه باشد،هلن کلر شود،انوشه انصاری باشد،اپرا وینفری شود.می تواند نگین افتخارات جامعه بشری شود.زن احساسی نیست معنای رافت است.وسوسه برانگیز نیست،ناهماهنگ نیست،خودرای نیست منظومه انسجام است.زن این واژه دو حرفی کم حرفی نیست ،بی نهایت است.خدای اجابت است،رسول ایمان است یکتای هنروری است.زن را باید تعریف کرد باید شناخت،باید نسبت به ابعاد پیچیده اش معرفت پیدا کرد تا مورد قضاوتش قرار داد.برای اینکه زن را فهمید باید ساعت ها آندره میشل و عقایدش را تفسیر کرد،باید روزها ادیان خواند،ماه ها فکر کرد،سال ها توبه کرد،یک عمر به زیبایی اش نگاه کرد تا در آفتاب محبوب ترین خلقت عالم گرما گرفت.زن موجود دوپای ماشینی نیست مظهر تکامل است خلاصه تمام خوبی هاست.لبخند :) خداست.عاطفه ناتمام است.برای نگاه کردن به جبروتش باید وضو گرفت باید.باید خاص بود.باید طالب حقیقت بود.باید زیبا پرست شد.باید ریاضت کشید باید از مادیات برید.باید عارف بود.باید هزار شب تا صبح ذکر گفت.باید از نخل جهان بالا رفت.خوب به پروانه ها نگاه کنید،زن مبدا تمام این زیبایی هاست.مژه خداست.طلای آفتاب است.مس غروب است.مینای سنگ است.لیوان نرگس است.اما افسوس که در این مسافرخانه فرهاد کش... خوبی داشتن دوستان دانا به این است..می نشینند پشت تریبون و کرور کرور عشق در حلق می اندازند و از نوا می خوانند. بچه های شور دوستانی هستند که زحمت این پست را کشیدند تا بشنوید  آنچه اینجا نوشته شده بود را... لینک دانلود فایل صوتی پست ..

     

زنعضو ضعیف جامعه نیست ،عنصر حساس هستی است.آلت ارضا نیست اوج زیبایی روحانی است. بازی کودکانه جوانک های شهر نیست ؛معمای پیچیده تاریخ ،لطیف ترین دلیل برای دوست داشتن است.حسود نیست یکتا پرست است.کم طاقت نیست مسولیت پذیر است.فتنه گر نیست محجوب است.زیاده خواه نیست طالب رشد است.قشر دست آلود شونده نیست زیبایی مجسم است.بی منطق نیست،عین درایت است می تواند فاطمه باشد،هلن کلر شود،انوشه انصاری باشد،اپرا وینفری شود.می تواند نگین افتخارات جامعه بشری شود.زن احساسی نیست معنای رافت است.وسوسه برانگیز نیست،ناهماهنگ نیست،خودرای نیست منظومه انسجام است.زن این واژه دو حرفی کم حرفی نیست ،بی نهایت است.خدای اجابت است،رسول ایمان است یکتای هنروری است.زن را باید تعریف کرد باید شناخت،باید نسبت به ابعاد پیچیده اش معرفت پیدا کرد تا مورد قضاوتش قرار داد.برای اینکه زن را فهمید باید ساعت ها آندره میشل و عقایدش را تفسیر کرد،باید روزها ادیان خواند،ماه ها فکر کرد،سال ها توبه کرد،یک عمر به زیبایی اش نگاه کرد تا در آفتاب محبوب ترین خلقت عالم گرما گرفت.زن موجود دوپای ماشینی نیست مظهر تکامل است خلاصه تمام خوبی هاست.لبخند :) خداست.عاطفه ناتمام است.برای نگاه کردن به جبروتش باید وضو گرفت باید.باید خاص بود.باید طالب حقیقت بود.باید زیبا پرست شد.باید ریاضت کشید باید از مادیات برید.باید عارف بود.باید هزار شب تا صبح ذکر گفت.باید از نخل جهان بالا رفت.خوب به پروانه ها نگاه کنید،زن مبدا تمام این زیبایی هاست.مژه خداست.طلای آفتاب است.مس غروب است.مینای سنگ است.لیوان نرگس است.اما افسوس که در این مسافرخانه فرهاد کش...


خوبی داشتن دوستان دانا به این است..می نشینند پشت تریبون و کرور کرور عشق در حلق می اندازند و از نوا می خوانند.

بچه های شور دوستانی هستند که زحمت این پست را کشیدند تا بشنوید  آنچه اینجا نوشته شده بود را...

لینک دانلود فایل صوتی پست ..




     

زنعضو ضعیف جامعه نیست ،عنصر حساس هستی است.آلت ارضا نیست اوج زیبایی روحانی است. بازی کودکانه جوانک های شهر نیست ؛معمای پیچیده تاریخ ،لطیف ترین دلیل برای دوست داشتن است.حسود نیست یکتا پرست است.کم طاقت نیست مسولیت پذیر است.فتنه گر نیست محجوب است.زیاده خواه نیست طالب رشد است.قشر دست آلود شونده نیست زیبایی مجسم است.بی منطق نیست،عین درایت است می تواند فاطمه باشد،هلن کلر شود،انوشه انصاری باشد،اپرا وینفری شود.می تواند نگین افتخارات جامعه بشری شود.زن احساسی نیست معنای رافت است.وسوسه برانگیز نیست،ناهماهنگ نیست،خودرای نیست منظومه انسجام است.زن این واژه دو حرفی کم حرفی نیست ،بی نهایت است.خدای اجابت است،رسول ایمان است یکتای هنروری است.زن را باید تعریف کرد باید شناخت،باید نسبت به ابعاد پیچیده اش معرفت پیدا کرد تا مورد قضاوتش قرار داد.برای اینکه زن را فهمید باید ساعت ها آندره میشل و عقایدش را تفسیر کرد،باید روزها ادیان خواند،ماه ها فکر کرد،سال ها توبه کرد،یک عمر به زیبایی اش نگاه کرد تا در آفتاب محبوب ترین خلقت عالم گرما گرفت.زن موجود دوپای ماشینی نیست مظهر تکامل است خلاصه تمام خوبی هاست.لبخند :) خداست.عاطفه ناتمام است.برای نگاه کردن به جبروتش باید وضو گرفت باید.باید خاص بود.باید طالب حقیقت بود.باید زیبا پرست شد.باید ریاضت کشید باید از مادیات برید.باید عارف بود.باید هزار شب تا صبح ذکر گفت.باید از نخل جهان بالا رفت.خوب به پروانه ها نگاه کنید،زن مبدا تمام این زیبایی هاست.مژه خداست.طلای آفتاب است.مس غروب است.مینای سنگ است.لیوان نرگس است.اما افسوس که در این مسافرخانه فرهاد کش...


خوبی داشتن دوستان دانا به این است..می نشینند پشت تریبون و کرور کرور عشق در حلق می اندازند و از نوا می خوانند.

بچه های شور دوستانی هستند که زحمت این پست را کشیدند تا بشنوید  آنچه اینجا نوشته شده بود را...

لینک دانلود فایل صوتی پست ..



خیلی چیپ به نظر می رسد.اینکه من بیایم اینجا و هی بنویسم تنهایم و بعد شما بگویید بی خیال رها،این نیز بگذرد.اما باور کنید من تنهایم.این را امروز ساعت پنج و نیم یک بعد از ظهر سگی فهمیدم.سردم شده بود.دردم گرفته بود.بدجوری جایش می سوخت.تا ته ام را سوزانده بود.از خودی بخوری دردش بیشتر هم می شود.بعد از مدتها سیگار کشیدم.خوب نشدم.وقتی ناراحتم نسکافه خوردنم نمی آید فقط ایستادم پشت پنجره و به بیرون زل زدم.به آدم هایی که... مثل سکانس آخر فیلم "سعادت آباد" همانطور،با همان ژست لیلا حاتمی چسب زخم انگشت شستم را باز کردم و رویش نمک ریختم؛می سوخت ولی احساس کردم حقم بود.قول داده بودم که دیگر سیگار نکشم.در بدترین شرایط هم سیگار نکشم.ولی کشیدم،نمک لای زخمم را با سر ناخن فرو می کنم تو و رویش فشار می دهم.(من خودتنبیهی و خودتشویقی دارم و نه خودآزاری.)وجدانم که راحت شد گریه ام گرفت.همیشه ازین عادت زنانه ام متنفر بودم اینکه مثل بچه دماغو ها زرت و زرت در شرایط سخت اشک می ریزم.البته باور کنید بدون ادا اطوار بود.روی صندلی ریلکسیشن وسط سالن نشستم و بدون صدا،بدون هق هق،مثل یک مرد اشک ریختم صدایم هم در نیامد.دردآور است ولی من واقعا بین دویست و خورده ایی کانتکت موبایلم هیچ دوستی نداشتم که در آن لحظه بهش زنگ بزنم و بگویم "الو "و او از روی تنالیته صدایم حال مرا بفهمد و همانطوری پشت گوشی بگذارد بیست دقیقه گریه کنم و او مدام حرف بزند و بگوید"قوی باش دختر" ...مسخره نیست؟در این شرایط فقط توانستم به پارسا زنگ بزنم که آنهم مثل همیشه آنقدر آرام صحبت کرد که دلم میخواست گوشی تلفن را روی زمین پرت کنم از بس پرسیدم چی؟پارسا چی گفتی؟چی؟؟باور کردنش برای خودم هم سخت است.اینکه این همه دوست دور و برت باشد،اینهمه خاطره ازشان داشته باشی اما وقتی که خیلی دردت آمده نتوانی به هیچ کدامشان زنگ بزنی چون دوست نداری وجهه ت پیش شان خراب شود.یا چه میدانم غرورت جریحه دار شود..خیلی مضحک بود ولی به طرز وحشتناکی امروز احساس تنهایی کردم. خوبی داشتن دوستان روانشناس به همین است.خودشان میفهمند حالت بد است،و خودشان روانکاوی ات می کنند بدون اینکه بهشان چیزی بگویی،و خودشان برایت همدلی می کنند. +قالب موسوم عکس رهاست،نه به مباحث فقهی و حجاب ارتباط دارد و نه تبلیغات شامپو است.