" آقای کیوسک "






















من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی موهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.  شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما حرف هایم را می نویسم حتی اگر شیرین نباشند.راستش را بخواهید این بار کمی وحشی تر از قبل تر ها تایپ می کنم،آمده ام که یک اعتراف بنویسم. آمده ام که اعتراف سنگینی کنم.اعترافی که خودم هم توان باورش را ندارمــ.اعترافی که در همه طول عمر کتمانش می کردم،نه اینکه دروغ گفتم؛نه! فقطـ از حضورش بی اطلاع بودم.و نمیدانم چه شد که یکدفعه همین امروز متوجه حضور این جنین در حواسم شدم.پس با این ذهنیت بخوانید که "خودش هم نمیدانسته" من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود. از سر خط برایتان می نویسم؛اعتراف می کنم که :من دختر حسودی هستم. oopS/ این را تازه فهمیدم.یعنی هرچه فکر می کنم میبینم حسود نبودم؛بعدا شدم.نمونه هایش را هم تازگی ها درکــ کردم که برای شفاف سازی بیشتر به شرح ذیل می نویسم..برای مثال وقتی میبینم زنی کتابش را چاپ کرده حسود می شوم(فقطـ زن).وقتی میبینم شاعره ایی غزل غزل می سراید حسود می شوم(فقطـ زن).مطمئنم که هیچ وقت به دوست پسر کسی حسودی نکردم یا به مارک اور کت های چند صد دلاری پشت ویترین های پاساژ آریا؛ ولی الان یکـ هفته است برای داشتن کتاب "سال بلوا" به اندازه تمام عمرم به خواهرم حسود شدم.ازینکه روشنک هم تختی سال اول دبیرستانم در یکی از دانشگاه های مطرح تبریز پزشکی می خواند، و من با ترم آخر این دانشگاه مزخرفی که  تویش می لولم دست و پنجه نرم می کنم حسودی ام می شود.بی شرمانه است اما من به طلا؛هم باشگاهی و دوست صمیمی دوران دبیرستانم هم حسود می شوم وقتی؛هفته ایی هزار بار از بلاد کفر  پی ام میدهد که "رها!پاشو بیا اینجا،رها ول کن اون دانشگاه رو..رها" و من ترجیح میدهم این مهندسی لعنتی ام را بگیرم و مثل طلا به دامپزشکی خواندن در دانشگاه ایکس فکر نکنم و وانمود کنم همه چیز خوب آروم است و اصلا هم ناراحت یا ناراضی نیستم.خودم هم نمیدانستم انقدر حسودم اما دیروز موقع برگشتن از سرکار به حاشیه نویسی های همکارم روی پروژه مشترکمان حسودی کردم.من به شهره حسودی می کنم که پنج شش برابر من درس می خواند.حتی به سهیل حسود می شوم  وقتی میبینم  در نواختن سه تار رویایی من بهترین است.بین خودمان بماند یک موقع هایی پیش می آید به عکاسی خوب ارسطو غبطه می خورم و وانمود می کنم چندان هم سوژه هایش عالی نیستند با اینکه به خلاف این قضیه ایمان دارم. برای تکمیل شدن پرونده عرض می کنم با اینکه هیچ وقت نخواسته بودم شاعر باشم اما احساس می کنم وقت آن رسیده که به غزل واره های "امیر انصاری" و "وحید ناظم الرعایا" هم حسوی کنم؛از بس معاصر نویسی هایشان به جان می نشیند. من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود. نمیدانم دچار چه عارضه ایی شدم اما این حس حسادت دارد مثل خوره روحم را می خورد،می ترسم یک روز بزنند مقتول مرحومه رها فوت شد به خاطر خفگی ناشی از co2های در خونش.احساس می کنم نباید اینگونه باشم.مسخره است اما یک موقع هایی به خودم هم حسودی می کنم.به اینکه هی میرم جلوی آینه و قربان صدقه خودم و لباس پوشیدنم می روم.سلف کانفیدنسم زبان زد خاص و عام شده این چند وقته از بس می آیم اینجا و در نهایت گستاخی شاکله ذهنی تان را راجع به رها می شکنم و از نو می چینمش...می دانید شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما من حرف هایم را می نویسم.من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود. +پ.ن : می خواستم بنویسم این حسادت و غرض ورزی نیست و من این حسادت را دوست دارم و این ها،...دیدم همه شما بهتر از من جوابم را نوشتید.پی  نوشت را ارجاع می دهم به کامنت های خوبتان در همین پستـ . +خواننده صاحب شعور داشتن یکــ نعمت خیلی بزرگ است.ازینکه انقدر صاحب دل هستید ممنونم.خیلی /
                          
             

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی موهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

  شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما حرف هایم را می نویسم حتی اگر شیرین نباشند.راستش را بخواهید این بار کمی وحشی تر از قبل تر ها تایپ می کنم،آمده ام که یک اعتراف بنویسم.

آمده ام که اعتراف سنگینی کنم.اعترافی که خودم هم توان باورش را ندارمــ.اعترافی که در همه طول عمر کتمانش می کردم،نه اینکه دروغ گفتم؛نه! فقطـ از حضورش بی اطلاع بودم.و نمیدانم چه شد که یکدفعه همین امروز متوجه حضور این جنین در حواسم شدم.پس با این ذهنیت بخوانید که "خودش هم نمیدانسته"

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

از سر خط برایتان می نویسم؛اعتراف می کنم که:من دختر حسودی هستم. oopS/ این را تازه فهمیدم.یعنی هرچه فکر می کنم میبینم حسود نبودم؛بعدا شدم.نمونه هایش را هم تازگی ها درکــ کردم که برای شفاف سازی بیشتر به شرح ذیل می نویسم..برای مثال وقتی میبینم زنی کتابش را چاپ کرده حسود می شوم(فقطـ زن).وقتی میبینم شاعره ایی غزل غزل می سراید حسود می شوم(فقطـ زن).مطمئنم که هیچ وقت به دوست پسر کسی حسودی نکردم یا به مارک اور کت های چند صد دلاری پشت ویترین های پاساژ آریا؛ ولی الان یکـ هفته است برای داشتن کتاب "سال بلوا" به اندازه تمام عمرم به خواهرم حسود شدم.ازینکه روشنک هم تختی سال اول دبیرستانم در یکی از دانشگاه های مطرح تبریز پزشکی می خواند، و من با ترم آخر این دانشگاه مزخرفی که  تویش می لولم دست و پنجه نرم می کنم حسودی ام می شود.بی شرمانه است اما من به طلا؛هم باشگاهی و دوست صمیمی دوران دبیرستانم هم حسود می شوم وقتی؛هفته ایی هزار بار از بلاد کفر  پی ام میدهد که "رها!پاشو بیا اینجا،رها ول کن اون دانشگاه رو..رها" و من ترجیح میدهم این مهندسی لعنتی ام را بگیرم و مثل طلا به دامپزشکی خواندن در دانشگاه ایکس فکر نکنم و وانمود کنم همه چیز خوب آروم است و اصلا هم ناراحت یا ناراضی نیستم.خودم هم نمیدانستم انقدر حسودم اما دیروز موقع برگشتن از سرکار به حاشیه نویسی های همکارم روی پروژه مشترکمان حسودی کردم.من به شهره حسودی می کنم که پنج شش برابر من درس می خواند.حتی به سهیل حسود می شوم  وقتی میبینم  در نواختن سه تار رویایی من بهترین است.بین خودمان بماند یک موقع هایی پیش می آید به عکاسی خوب ارسطوغبطه می خورم و وانمود می کنم چندان هم سوژه هایش عالی نیستند با اینکه به خلاف این قضیه ایمان دارم. برای تکمیل شدن پرونده عرض می کنم با اینکه هیچ وقت نخواسته بودم شاعر باشم اما احساس می کنم وقت آن رسیده که به غزل واره های "امیر انصاری" و "وحید ناظم الرعایا" هم حسوی کنم؛از بس معاصر نویسی هایشان به جان می نشیند.

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

نمیدانم دچار چه عارضه ایی شدم اما این حس حسادت دارد مثل خوره روحم را می خورد،می ترسم یک روز بزنند مقتول مرحومه رها فوت شد به خاطر خفگی ناشی از co2های در خونش.احساس می کنم نباید اینگونه باشم.مسخره است اما یک موقع هایی به خودم هم حسودی می کنم.به اینکه هی میرم جلوی آینه و قربان صدقه خودم و لباس پوشیدنم می روم.سلف کانفیدنسم زبان زد خاص و عام شده این چند وقته از بس می آیم اینجا و در نهایت گستاخی شاکله ذهنی تان را راجع به رها می شکنم و از نو می چینمش...می دانید شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما من حرف هایم را می نویسم.من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.


+پ.ن : می خواستم بنویسم این حسادت و غرض ورزی نیست و من این حسادت را دوست دارم و این ها،...دیدم همه شما بهتر از من جوابم را نوشتید.پی  نوشت را ارجاع می دهم به کامنت های خوبتان در همین پستـ .

+خواننده صاحب شعور داشتن یکــ نعمت خیلی بزرگ است.ازینکه انقدر صاحب دل هستید ممنونم.خیلی /



                          
             

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی موهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

  شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما حرف هایم را می نویسم حتی اگر شیرین نباشند.راستش را بخواهید این بار کمی وحشی تر از قبل تر ها تایپ می کنم،آمده ام که یک اعتراف بنویسم.

آمده ام که اعتراف سنگینی کنم.اعترافی که خودم هم توان باورش را ندارمــ.اعترافی که در همه طول عمر کتمانش می کردم،نه اینکه دروغ گفتم؛نه! فقطـ از حضورش بی اطلاع بودم.و نمیدانم چه شد که یکدفعه همین امروز متوجه حضور این جنین در حواسم شدم.پس با این ذهنیت بخوانید که "خودش هم نمیدانسته"

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

از سر خط برایتان می نویسم؛اعتراف می کنم که:من دختر حسودی هستم. oopS/ این را تازه فهمیدم.یعنی هرچه فکر می کنم میبینم حسود نبودم؛بعدا شدم.نمونه هایش را هم تازگی ها درکــ کردم که برای شفاف سازی بیشتر به شرح ذیل می نویسم..برای مثال وقتی میبینم زنی کتابش را چاپ کرده حسود می شوم(فقطـ زن).وقتی میبینم شاعره ایی غزل غزل می سراید حسود می شوم(فقطـ زن).مطمئنم که هیچ وقت به دوست پسر کسی حسودی نکردم یا به مارک اور کت های چند صد دلاری پشت ویترین های پاساژ آریا؛ ولی الان یکـ هفته است برای داشتن کتاب "سال بلوا" به اندازه تمام عمرم به خواهرم حسود شدم.ازینکه روشنک هم تختی سال اول دبیرستانم در یکی از دانشگاه های مطرح تبریز پزشکی می خواند، و من با ترم آخر این دانشگاه مزخرفی که  تویش می لولم دست و پنجه نرم می کنم حسودی ام می شود.بی شرمانه است اما من به طلا؛هم باشگاهی و دوست صمیمی دوران دبیرستانم هم حسود می شوم وقتی؛هفته ایی هزار بار از بلاد کفر  پی ام میدهد که "رها!پاشو بیا اینجا،رها ول کن اون دانشگاه رو..رها" و من ترجیح میدهم این مهندسی لعنتی ام را بگیرم و مثل طلا به دامپزشکی خواندن در دانشگاه ایکس فکر نکنم و وانمود کنم همه چیز خوب آروم است و اصلا هم ناراحت یا ناراضی نیستم.خودم هم نمیدانستم انقدر حسودم اما دیروز موقع برگشتن از سرکار به حاشیه نویسی های همکارم روی پروژه مشترکمان حسودی کردم.من به شهره حسودی می کنم که پنج شش برابر من درس می خواند.حتی به سهیل حسود می شوم  وقتی میبینم  در نواختن سه تار رویایی من بهترین است.بین خودمان بماند یک موقع هایی پیش می آید به عکاسی خوب ارسطوغبطه می خورم و وانمود می کنم چندان هم سوژه هایش عالی نیستند با اینکه به خلاف این قضیه ایمان دارم. برای تکمیل شدن پرونده عرض می کنم با اینکه هیچ وقت نخواسته بودم شاعر باشم اما احساس می کنم وقت آن رسیده که به غزل واره های "امیر انصاری" و "وحید ناظم الرعایا" هم حسوی کنم؛از بس معاصر نویسی هایشان به جان می نشیند.

من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.

نمیدانم دچار چه عارضه ایی شدم اما این حس حسادت دارد مثل خوره روحم را می خورد،می ترسم یک روز بزنند مقتول مرحومه رها فوت شد به خاطر خفگی ناشی از co2های در خونش.احساس می کنم نباید اینگونه باشم.مسخره است اما یک موقع هایی به خودم هم حسودی می کنم.به اینکه هی میرم جلوی آینه و قربان صدقه خودم و لباس پوشیدنم می روم.سلف کانفیدنسم زبان زد خاص و عام شده این چند وقته از بس می آیم اینجا و در نهایت گستاخی شاکله ذهنی تان را راجع به رها می شکنم و از نو می چینمش...می دانید شما می توانید راجع به من فکرهای عدیده کنید.می توانید مرا در در وبلاگ هایتان سقط کنید.می توانید راجع به من پست های بی صدا بنویسید.یا در خصوصی محکومم کنید،اما من حرف هایم را می نویسم.من حتی به یک عکس هم حسودی می کنم،به اینکه سیاهی چشمهایش توی کت مشکی پسرک گم می شود.


+پ.ن : می خواستم بنویسم این حسادت و غرض ورزی نیست و من این حسادت را دوست دارم و این ها،...دیدم همه شما بهتر از من جوابم را نوشتید.پی  نوشت را ارجاع می دهم به کامنت های خوبتان در همین پستـ .

+خواننده صاحب شعور داشتن یکــ نعمت خیلی بزرگ است.ازینکه انقدر صاحب دل هستید ممنونم.خیلی /



انقدر پشت اون پنجره نرو دختر،بده!یکی ببینه چی میگه!! "وا!!خب دارم خیابونو نگاه می کنم." باشه ...کسی نمیدونه که تو خیابونو نگاه می کنی..بیا اینور..برو سر جزوه هات دختر.برو.. چه اهمیتی دارد دیگران چه فکری می کنند؛چه فرقی می کند آنها مرا خوب پندارند یا بد!اصلا مگر بچه های خودشان نوبل آفرینان اخلاق در تاریخ  بودند یا فاتحان مدال های عفافــ که انقدر زوم دوربین هایشان روی من افتاده باشد.به درکـــ هر فکر می خواهند بکنند؛بکنند..اصلا  هرچیز دیگری میخواهند بکنند هم بکنند.به من چه که  خندیدن دختران برای این مردم تعریف نشده است و شناسنامه هر چیزی را در می آورند.مگر من محکومم که این مدل عینک برایشان ناآشناست ،یا فکر می کنند فلان پالتو برازنده این فصل نیست.اصلا من دلم میخواهد اینطوری باشم.دلم میخواهد لاک مشکی یا سورمه یا زرشکی مایل به سیاه بزنم و با همان قر و فر در اتوبوس جایم را به یک پیرزن بدهم.یا یک نابینا را به آن طرف چهارراه برسانم.دلم میخواهد هر طوری که دوست دارم زندگی کنم و اتفاقا می کنم؛چون هیچ دلیلی برای من بزرگتر از این نیست که "دلم میخواهد".دلم می خواهدکوله پشتی سفید بندازم و شال ترکمنی سر کنم و می کنم. دلم میخواهد توی خیابان ذرت مکزیکی بخورم و می خورم.دلم می خواهد سر راه موقع برگشتن به خانه صابون دستشویی و یک بسته ترشی لیته و نیم کیلو سوسیس تخم مرغ بخرم و در تمام مسیر توی دستم بگیرم و از نگاه همسن هایم خجالت نکشم و می خرم و در دست میگیرم و خجالت نمی کشم.دلم میخواهد دنت شکلاتی را توی جمع با انگشت بخورم و میخورم.اصلا هوس می کنم با اتوبوس شرکت واحد شهر را برای خودم بچرخم و می چرخم.هوس کرده ام توی این سرما جلوی پانیز بایستم و بستنی لواشک بخرم و میخرم.دوست دارم توی سالن فنی عادت های پسرانه را بشکنم و روی سطل آشغال های فلزی بنشینم و به نگاه پسرها و دخترهای رهگذر نگاه نکنم و مینشینم.دلم میخواهد با مزاحم هایم کل بیندازم و می اندازم.دوست دارم کفش پاشنه بلند بپوشم وشبیه زرافه شوم و می پوشم.به سرم زده برای شام امشب یک میز مفصل بچینم و میچینم.به سرم زده به جای کلاس فرانسه کلاس سفالگری ثبت نام کنم و می کنم.یه سرم زده زودتر از همه دخترهای دم بخت فامیل ازدواج کنم و می کنم.به سرم زده تا آخر عمر مجردی خوش بگذرانم و مجردی خوش می گذرانم.عشقم می کشد توی تاکسی چلچراغ بخوانم و میخوانم.بازهم عشقم می کشد به جای چایکوفسکی شام مهتاب داریوش را گوش کنم و گوش می کنم.دلم میخواهد روی تردمیل جوراب کلفت مردانه مشکی بپوشم با شلوار ورزشی کتونی سفید و می پوشم.خیلی ساده است.همه این کارها را می کنم چون دلم خواسته،این وسط فقط یک سوال مبهم تمام ذهنم را مشغول می کند و آن اینکه چرا با اینکه میدانم نمی آید،با اینکه ازش متنفرشدم،با اینکه منتطرش نیستم ابازهم هر شب پشت پنجره منتظرش می مانم؟مادرم راست می گفت..یکی ببینه بده!یکی ببینه چی میگه...نباید پشت پنجره را هی نگاه کنم..وایستا ببینم،نکند..نکند این را هم دلم میخواهد؛خبر ندارم؟
صبح با خس خس سینه از خواب بیدار می شوم و در حالیکه سعی می کنم  همانطور بی حوصله پتو را از رویم بکشم متوجه می شوم به جای پتو شلوارم را تا کجا می کشم پایین؛ اقدام به جبران می کنم و از کشیدن ادامه پتو منصرف.پیدا کردن دمپایی در این بازار شام که سگ صاحابش را نمی شناسد کار حضرت فیل است.تلو تلو خوران تا پشت درب دستشویی. /pause کنار پنجره سرتاسری وسط سالن می نشینم و سعی می کنم به این فکر کنم که چه صبح آدینه زیبایی؛این پنجره لعنتی برایم پر از خاطره است.وقتی چهار طبقه از زمین فاصله داشته باشی رفت و آمد آدم های معمولی آن پایین برایت آنقدر ها هم مهم نیست.مخصوصا از وقتی که دیگر شخصیت محبوبت از آن پایین رد نشود یا کنار کیوسک تلفن نایستد و برایت دستی تکان ندهند.در همین افکار تکراری شیر داغ را با یک کثافت کاری ایی سر می کشم که مجبور می شوم بعد از صبحانه با اینکه از این کار متنفرم اما؛خودم میز را تمیز کنم.تا اینجا هنوز می شود امیدوار بود که یک روز خوب و عادی در انتظار من است. درست موقع برگشتن به اتاقم یادم می افتد قرار بود کمی عسل در چایی داغ حل کنم تا خوب شوم.همچنان تصور می کنم این فراموشی  یک بدبیاری ساده بوده و به طرف اتاق خوابم حرکت.شلوغی وضع موجود حوصله ام را سر می برد.حس درس خواندنم می پرد(از خدا خواسته) حجم سنگین لباس های کفـــ زمین کلافه ام می کند.آدامس خرسی روی میز را محکم تر می جوم.ایمیل هایم را  که چکـــ کردم،مسواک میزنم.وارد حمام می شوم. /pause شیر آب را می بندم و سعی می کنم که به سرد شدن آب فکر نکنم تا همه چیز برای ادامه یک روز معمولی عادی جلوه کند؛برای یک لحظه پشت درب به این فکر می کنم که کسی آن طرف درب حمام با حوله گرم منتظرم است.حواسم عطسه می کند و افکارم بیشتر سرما می خورد و وانمود می کنم به قول معروفـ صبر آمده و همانطور پشت درب حمام می ایستم تا قوانین کائنات بهم نخورد برای ادامه یک روز معمولیــــ .یک دقیقه که گذشتـ حوله سرد را را دور خودم می پیچم.و تظاهر می کنم همه چیز برای ادامه یک روز خوب محیاست.اس ام اس های تبلیغاتی آرتمن را پاک می کنم و مطمئن می شوم که نباید برای اس ام اس های جدیدم خوشحال باشم و با کله بپرم روی گوشی،خبری از او نیست.همان طور خیس خیس با حوله روی تخت دراز می کشم؛ چشم هایم را می بندم و زیر لب آهسته آهسته می خوانم :من یه خوابم..تو رویا..من کویرم.و چه قدر دلم کویر خواست.کاش تعارف فقیهناز را پری شب برای رفتن به کویر جدی میگرفتم و دو روز می رفتم سفر.نمیدانم از جان این زندگی یکنواخت لعنتی چه می خواهم که دو دستی چسبیده ام اش خراب نشود.و بیشتر و گ...pause/ علی رغم میل باطنی ام ؛لباس هایی که قبل از حمام تنم بوده را یکی یکی می پوشم ومتوجه میشوم یک لنگه از گوشواره هایم گم شده؛قطره های آب از موهایم آویزان می شوند.و روی تکمه های لپ تاپ می ریزد..نه،عصبانی نمی شوم.هنوز هم یک روز عادی در پیش است.فقط کمی فحش به این زندگی گهیــــ در دهانم ماسیده که جا دارد همین جا pause/ این لوپ تا انتهای روز به صورت کش داری ادامه می یابد.شب از راه می رسد.همه جا ساکت می شود.نزدیکی های دو صبح که همه شما وبلاگ هایتان را بسته و در خوابید و همه مردم شهر؛ کنار پنجره وسط سالن می روم،آب دهنم را قورت می دهم و طوری که سعی می کنم صدایم نلرزد آهسته در گوش روز میخوانم: جدا اگر بدتر از این هم می توانی باشی باش.در چشم های تاریکی اش نگاه می کنم و دوباره ادامه می دهم که:تلاشت برای دی اکتیو کردنم بیهوده است؛رها قائم به ذات محکوم است ؛به سکوتــ .فکر می کنم روز خجالت می کشد،سرش را می اندازد پایین.خورشید را خاموش می کند،دسته کلیدهایش را برمی دارد و می رود.به خیابان های شهر نگاه می کنم که با خلوتی شان به من می گویند؛حالا جدی جدی شب از راه می رسد و یک روز عادی در دل شبـــ برایم شروع می شود.نسکافه،کتاب،اوهام،بیداری،من،تنهایی و فکرهای pause/  تمام.. .    +عنوان پست برگرفته از آهنگ"صبح،ظهر،شب" آلبوم استرس گروه the ways
این روزها بیشتر از اینکه بنویسم، فکر می کنم.من فکر می کنم و تظاهر می کنم همه چیز را می توانم با افکار مثبت و انرژی هایم بسازم.مامان داد میزند که انقدر خودت را خسته نکن و کمی به خودت برس و من فکر می کنم که به خودم می رسم و کلاس زبانم را مرتب می روم و هر روز یک سیب می خورم و خیلی خودم را اذیت نمی کنم و خستگی ام رفع می شود.فکر می کنم که خیلی هم مچاله و لاغر نشدم و چاق می شوم.فکر می کنم با الف آشتی کردم و آشتی می کنم..فکر می کنم صبح ها خواب نمی مانم و صبح ها خواب نمی مانم و کلاس هایم را می روم.وبلاگ هایتان را باز می کنم و با اینکه بدم می آید نصفه بخوانم پست هایتان را ،تا نیمه می خوانم و فکر می کنم کامل خوانده ام و همانطوری بدون هیچ اثر جرمی می آیم بیرون.فکر می کنم بابا دوستم دارد و دوستم می دارد.فکر می کنم این آخرین پنجاه تومنی کیفم نیست و دوهزارتومنی هایم زاد و ولد می کنند.فکر می کنم همه چیز روبه راه است و همه چیز روبه راه می شود.ناخن هایم را سوهان می کشم و فکر می کنم.به اینکه چه قدر دلم یک دوست خوب می خواهد.دلم از میان همه پسرهای اطرافم یک آدم دیگری را می خواهد.پسری که خیلی مذهبی نباشد؛گیر ندهد.اصلا مذهبی نباشد.مدام نگوید دوستت دارم،هی نپرسد تاحالا با چند نفر دوست بودی،هی نپرسد خانه ات کجای شهر است،پدرت چه کاره است؛مامانت کجا شاغل است،کی همدیگر را ببینیم،بزرگترین نقطه ضعف هایت چیست و هزار کوفت و زهر مار دیگر.دلم یک آدم سرد خیلی راحت می خواهد که انقدر قرو قمیش نداشته باشدو ادای مرد بودن درنیاورد.بیاید بنشینیم روی نیمکت های پارک پشت دانشگاه و تی بگ هایمان را بگذاریم توی لیوان های یک بار مصرف و هورت بکشیم توی گوش هم پچ پچ کنیم بی تفاوت به نگاه عابران.برویم پازل و سیگار مشترک بکشیم.و قهوه بخوریم و به پسرها و دخترهایی که به زور صندلی های کافه را به هم می چسبانند بخندیم و حافظـــ بخوانیم.بیاید دنبالم و توی راه Pink Floyd  گوش کنیم و به خانه اش که رسیدیم من تخم مرغ ؛آبـ پز کنم و او کاهو ها را بشوید و موقع صرف عصرانه یک بتهوون معرکه پلی کند و دست آخر هم تلو تلو خوران برای هم برقصیم و به همه دردها و بدیختی های روزمره مان بیلا..خ نشان بدهیم و کلی کیف کنیم از باهم بودن هایمان.دلم کسی را میخواهد که همانطوری که هستم دوستم بدارد و به جای نقد و بررسی فرم عینک یا رنگ مانتوهایم راجع به  رابطه بین دنیای پست مدرن بحث کند با آخرین نوشته هایی که برایش ایمیل کردم.پسری که همه محبت هایت را بفهمد و فقط یک بار در ماه آن هم اتفاقی موقع هم زدن نسکافه بگوید بهت وابسته است.پسری که وقتی بفهمد بهش فکر می کنی به جای "بز کوهی" شدن ؛مثل همیشه اش باشد و او سعی نکند بهم بفهماند بهش وابسته می شوم و ما به درد هم نمی خوریم و هزارتا گلواژه دیگر...به خیلی چیزها فکر می کنم.فکر می کنم که همه شان را انجام داده ام و بعد که به خودم می آیم میبینم درواقع هیچ چیزی حرکت نکرده به جز زمان.چشم هایم را میبندم و فکر می کنم که همه چیز خوب است، و همه چیز خوب می شود.
هنوز خیلی زود است..فکر می کند کیس ایده آل خودش را پیدا کرده!با یک شوقی عکس های بکری که گرفته را برایم ایمیل می کند که، دلم میخواهد یکی یکی شان را قاب بگیرم..چشم های زیبای روشنش اغوا می کند آدم را در اتاق های خلوت اما،نه!برای اس ام اس زدن های پی در پی؛برای دوستی های غیرمعمولی خیلی کوچکـ است.اعتراف می کنم در تمام این مدت حتی یک دوست کوچکتر از خودم نداشتم,همین طوری اش هم کلی هد میزنم سی ساله هایشان را توجیه کنم بماند که اهل ذکور با همه استعدادهایشان در یادگیری بازهم یک موقع هایی ریپ میزنند..دلم نمی آید اولین دوستی هایش را با دختری بزرگتر از خودش تجربه کند.توی چشم هایش که نگاه می کنی یک برقی هست که توی چشم های خیلی ها نیست؛کاش چیزی به اسم خواهر برادری برایم معنا داشت..کاش می توانستم تو را به خاطر موقعیت خوب خانواده ات وارد تنهایی های زمستانی ام کنم..کاش می توانستم نام کوچکم را برایت بنویسم،کاش می توانستم خیلی راحت پاکی هایت را برایت یادآور شوم که چه طور ازشان محافظت کنی..ببخش اگر در میهمانی ایی که دوست داشتی باشم ،نمی آیم.ببخش اگر برای چشم هایی که میدانستم خیلی حرف داشتند پلک زدم به جای چشمک.ببخش اگرچه نام کوچکت را خیلی دوست دارم اما آقای فلانی صدایت می زنم.ببخش که اس ام اس های شب به خیری را که ساعت ده و نیم برایم می فرستی را دو صبح میخوانم.باور کن برای خودت بهتر است ؛دلم نمی آید زیبایی هایت مکدر شود..نمی خواهد هر روز به یک بهانه اس ام اس بزنی و یک سوال درسی بپرسی که نامت را فراموش نکنم؛نمی خواهد برایم غذای نذری بیاوری و آنقدر خجالت بکشی؛نمی خواهد انقدر خودت را اذیت کنی و با ناشیانگی تمام بانو صدایم کنی، فقط ترم هایت را زود زود بخوان که راه درازی پیش رو داری..که هنوز خیلی زود است پسرجان..خیلی زود..باشد؟
تمام میشود.خیلی راحت..جارو می کشند روی همه شمع ها،و لیوان هایی که می چینند سرجاهایشان.. دلم برای این محرم تنگ میشود.بسیار دهم محرم یکهزار و سیصدو نود و یکـــ
تمام میشود.خیلی راحت..جارو می کشند روی همه شمع ها،و لیوان هایی که می چینند سرجاهایشان..

دلم برای این محرم تنگ میشود.بسیار


دهم محرم یکهزار و سیصدو نود و یکـــ


این پسرک با همه مدرنیته بودنش یک موقع هایی یک پیشنهادهایی می نویسد که، آدم دلش می خواهد با انگشت به همه نشانش دهد.. دانلود کنید لطفا..