" آقای کیوسک "























   خیلی چیپ به نظر می رسد.اینکه من بیایم اینجا و هی بنویسم تنهایم و بعد شما بگویید بی خیال رها،این نیز بگذرد.اما باور کنید من تنهایم.این را امروز ساعت پنج و نیم یک بعد از ظهر سگی فهمیدم.سردم شده بود.دردم گرفته بود.بدجوری جایش می سوخت.تا ته ام را سوزانده بود.از خودی بخوری دردش بیشتر هم می شود.بعد از مدتها سیگار کشیدم.خوب نشدم.وقتی ناراحتم نسکافه خوردنم نمی آید فقط ایستادم پشت پنجره و به بیرون زل زدم.به آدم هایی که...

مثل سکانس آخر فیلم "سعادت آباد" همانطور،با همان ژست لیلا حاتمی چسب زخم انگشت شستم را باز کردم و رویش نمک ریختم؛می سوخت ولی احساس کردم حقم بود.قول داده بودم که دیگر سیگار نکشم.در بدترین شرایط هم سیگار نکشم.ولی کشیدم،نمک لای زخمم را با سر ناخن فرو می کنم تو و رویش فشار می دهم.(من خودتنبیهی و خودتشویقی دارم و نه خودآزاری.)وجدانم که راحت شد گریه ام گرفت.همیشه ازین عادت زنانه ام متنفر بودم اینکه مثل بچه دماغو ها زرت و زرت در شرایط سخت اشک می ریزم.البته باور کنید بدون ادا اطوار بود.روی صندلی ریلکسیشن وسط سالن نشستم و بدون صدا،بدون هق هق،مثل یک مرد اشک ریختم صدایم هم در نیامد.دردآور است ولی من واقعا بین دویست و خورده ایی کانتکت موبایلم هیچ دوستی نداشتم که در آن لحظه بهش زنگ بزنم و بگویم "الو "و او از روی تنالیته صدایم حال مرا بفهمد و همانطوری پشت گوشی بگذارد بیست دقیقه گریه کنم و او مدام حرف بزند و بگوید"قوی باش دختر" ...مسخره نیست؟در این شرایط فقط توانستم به پارسا زنگ بزنم که آنهم مثل همیشه آنقدر آرام صحبت کرد که دلم میخواست گوشی تلفن را روی زمین پرت کنم از بس پرسیدم چی؟پارسا چی گفتی؟چی؟؟باور کردنش برای خودم هم سخت است.اینکه این همه دوست دور و برت باشد،اینهمه خاطره ازشان داشته باشی اما وقتی که خیلی دردت آمده نتوانی به هیچ کدامشان زنگ بزنی چون دوست نداری وجهه ت پیش شان خراب شود.یا چه میدانم غرورت جریحه دار شود..خیلی مضحک بود ولی به طرز وحشتناکی امروز احساس تنهایی کردم. خوبی داشتن دوستان روانشناس به همین است.خودشان میفهمند حالت بد است،و خودشان روانکاوی ات می کنند بدون اینکه بهشان چیزی بگویی،و خودشان برایت همدلی می کنند.


+قالب موسوم عکس رهاست،نه به مباحث فقهی و حجاب ارتباط دارد و نه تبلیغات شامپو است.


عادت کرده ام به چایی هایی که تنهایی دم و نوشیده شوند.این تنهایی جز تفکیک ناپذیر روزمرگی های من است.خوب که فکر می کنم میبینم احتمالا نسل ما نسلی است که منقرض خواهد شد  از بس  از زبان هرکسی شنیدیم که گفت "من قصد ازدواج ندارم"...اصلا انگار باب شده این قصد ازدواج نداشتن.شده است یک رگه از تیپ شخصیتی روشنفکرانه...اینکه با ازدواج مخالف باشند.باور نمی کنید!کافیست فقط از ده نفر از کانتکت های موبایلتان بپرسید که"تو قصد ازدواج داری" بچه تر که بودم یادم می آید همیشه دم دمای ظهر یک برنامه تلوزیونی پخش می شد اسمش سیمای خانواده بود(فکر می کنم الان هم پخش میشه،سه چهار سالی میشه تلوزیون نگاه نکردم) و یک قسمت به عنوان نمایش خانواده در آن پخش می شد که خیلی داستان های چیپ خانوادگی اش را در آن سن و سال دوست داشتم؛بعد در آن نمایش هروقت یک پسری می رفت خواستگاری یک دختری و شرایط برای این وصلت جور نبود؛دخترخانم پاسخ می داد "من قصد ازدواج ندارم" و اینا. آن موقع ها وقتی می گفتند قصد ازدواج ندارم واقعا قصد ازدواج نداشتند،حالا هرکسی به مناسبت موقعیتی که داشت خواه ادامه تحصیل یا جهیزیه ناقص رک و پوست کنده یک کلمه می گفت: نه.و ملت را اسیر ادا اطوارهایی نظیر چس کلاس های بعضی دخترکان امروزی نمی کرد.ولی الان قضیه فرق می کند،الان انگار هیچ کسی قصد ازدواج ندارد.پای صحبت هرکسی که مینشینی یا با تنهایی اش خوش است،یا می خواهد برود آن ور آبها در بلاد کفر درس بخواند،یا چه میدانم کلا فلسفه ازدواج را قبول ندارد.باور کردنش سخت نیست؟ بیایید باهم صادق باشیم تمنا و غریزه بخش لاینفک ساختار ماست،مگر می شود کسی از محبت کردن ،محبت دیدن،لمس کردن؛لمس شدن؛بوسیدن،بوسیده شدن،حس دادن،حس گرفتن؛آرامش دادن؛آرامش گرفتن و خیلی از سکانس های حذف نشدنی زندگی خصوصی متواری باشد؟مگر می شود کسی از تعلقات عاطفی بدش بیاید؟مگر ممکن است کسی جذابیت ها و خلاقیت های یک عصر دونفره برنامه ریزی شده  را به تنهایی های سگی یک جمعه تکراری ترجیح بدهد..! تا کی قرار است تنهایی بریم کافه،تنهایی برویم میهمانی،تنهایی برویم تئاتر؛تنهایی برویم سفره خانه؛تنهایی برویم سفر؛تنهایی برویم باغ وحش؛تنهایی برویم دندانپزشکی؛تنهایی بخوابیم،تنهایی بیدار شویم؛تنهایی غذا بخوریم؛تنهایی برقصیم،تنهایی کار کنیم،تنهایی پول دربیاوریم،تنهایی خرج کنیم؛تنهایی بخوریم؛تنهایی برویم موزه،تنهایی فکر کنیم؛تنهایی برویم پارک؛تنهایی خرید کنیم؛تنهایی نمایشنامه بخوانیم؛تنهایی فیلم ببینیم؛تنهایی بخندیم؛تنهایی گریه کنیم؛تنهایی آشپزی کنیم؛تنهایی لباس بپوشیم،تنهایی ساز بزنیم؛تنهایی آواز بخوانیم در هوای سرد؛تنهایی ارضا شویم؛تنهایی پیاده روی کنیم؛تنهایی شمعهایمان را فوت کنیم؛تنهایی عکس بیندازیم،تنهایی زندگی کنیم.تنهایی زندگی کنیم.تنهایی زندگی کنیم. همه آدم های سالم این تفاوت ها را درک می کنند.ما تلخی این تنهایی های بی سرانجام را می فهمیم مگه نه؟فقط کمی می ترسیم.از تعهد.از یکنواخت شدن.از مسولیت پذیری.از تمکین.از پایبندی.از نه شنیدن.از ازخود گذشتن.پسرها ازینکه نتوانند مرتفع کنند و زیر تعهدات آنچنانی کمر خم و یک جور وا دهند و دخترها از اینکه آخرین سرمایه پنهان شده در لای پاها را به ناعهد بسپرند و آخرین شانس خود برای داشتن زندگی بهتر را از دست بدهند.غافل از اینکه ما در همه سالهای تنهایی مان تابویی را می سازیم که خودش یعنی خم کردن کمر و سوختن آینده. البته ایده بدی نیست.خانه مجردی هم گزینه خوبی است.خیل عظیمی از مشکلات تعریف شده در سطرهای بالا در همین واحد 60 متری حل پذیر است.مذهبش برای شما اما اخلاقیلاتش را نمی شود تایید کرد.من امنیتی که فقط به اندازه یک سفر شمال برایم باشد را نمی خواهم؛آرامشی که فقط یکی دو سه شب برایم است و بعدش هم خاطره می شود اسمش آرامش نیست سناریوی غمگین ابزاری شدن احساس است زیر پتو. همه این روده درازی ها را کردم که بگویم تنهایی چای نوشیدن بهانه است.راست حسینی بگویم خوب که نگاه می کنم میبینم احتمالا من هم "قصد ازدواج ندارم"...دست کم حالا حالاها ندارم.دلیلش هم هیچ کدارم از این اراجیفی که در چند سطر بالا پشت سر هم ردیف کردم نیست.راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم چرا. فکر میکنم هیچ کداممان نمیدانیم.ما نسلی هستیم که حتی اگر خانه فرشته و حقوق مکفی هم بهمان بدهند بازهم از زیر بار ازدواج در خواهیم رفت.شاید تنهایی سفر کردن و تنهایی خوابیدن و تنهایی زندگی کردن کمی سخت به نظر برسد اما واقعیت این است که یک چیزهایی درون همین تنهایی هاست که در هیچ یک از زندگی های آشفته دونفره نیست؛شاید برای همین دلخوشی های کوچک است که دوستی های یواشکی و اس ام اس های شبانه برایمان شیرین تر از ازدواج های بی عشق است.نمیدانم الان که این را می خوانید چه قدر قصد ازدواج دارید و کلا قصد ازدواج دارید یا نه اما من فکر می کنم احتمالا نسل ما نسلی است که منقرض خواهد شد  از بس  از زبان هرکسی شنیدیم که گفت "من قصد ازدواج ندارم" تا اینجای کار به این نتیجه رسیدیم: ازدواج با همه محدودیت هاو لذت ها،محاسن و تعهداتش شاید به این دلیل اینقدر بهش بی توجهیم که مثل یک اتاق بدون بازگشت نگاهش می کنیم که وقتی واردش شدیم برگشتنش تقریبا غیرممکن است،و احتمالا تعهدات و پایبندی هایمان را با غیرقابل برگشت بودن اون اشتباه گرفتیم.که ازش می ترسیم...درست ریزالت گرفتم؟
به جهنم اصلا درس نخون برو ته دیگ بساب. این را بلند می گوید و درب اتاق را پشت سرش می بندد و می رود بیرون.و من به این فکر می کنم که ته دیگ سابیدن آن هم برای یک سری آدم های جدید که برای خالی نبودن عریضه اسمشان رامی گذاریم: شوهر و فرزند و فک فامیل شوهر  چه قدر مسخره و سطح پایین به نظر می رسد،وقتی باید برای ظهر برانی بادمجان با ماست و سیر فراوان و مرغ شکم پر درست کنی و بگذاری جلویشان. همه اش چپ می روند راست می روند می گویند بخوان!! از وقتی یادم می آید وضع همین بوده،اصلا این درس خواندن داغی بوده که بر پیشانی ما از اول زده  شده،مثلا کوچکتر که بودم یادم می آید وقتی همه دختر عموها و پسرعموهایم می رفتند پیست دوچرخه من می نشستم توی یکی از اتاق های خلوت خانه و مساله های  ریاضی کتاب" استاندارد" وگلواژه درس علوم را  را حل می کردم...و صبح روز بعد جلوی معلم بلبل زبانی می کردم و درس ها را تحویل می دادم که آفرین دختر زرنگم.بماند که این قضیه سر دراز دارد،طوریکه هنوز هم هروقتسالی یکبار میخواهم بروم میهمانی همین بساط است وقتی با تکراری ترین سوال عالم روبه رو می شوم که" شما برای امتجاناتت آماده ایی میخوایی بری خوش بگذرونی"دم دستی ترین مثال هم همین جمعه هفته پیش بود سر تولد "الی" که چه بساطی داشتیم  برای رفتن به یک میهمانی ساده!!که از دماغمان در آوردند از بس زنگ زدند که بیا خانه. بچه تر که بودم،شب های امتحان دلم می خواست هرچیزی بودم جز یک شاگرد محصل که فردا امتحان دارد.البته این عادت هنوز هم با من است، یادم نمی رود سر امتحان های پایان ترم سال گذشته با چه حسرتی  از سالن امتحانات به کاگر کم سن و سال و آفتاب سوخته ی ساختمان روبه رویی دانشکده نگاه می کردم و آرزو می کردم که آن لحظه یک کاگر ساده بودم که آجر پرت می کند بالا و با عرق گیر در محوطه دانشگاه نهار می خورد به جای اینکه دانشجوی ترم آخر رشته حقوق باشم و سر جلسه آن امتحانات  ترسناک بنشستم. خوب که فکر می کنم میبینم خیلی هم بیراهه نیست ،نمیدانم چرا مادرم از شنیدن این جمله ها عصبانی می شود!!قرار نیست همه ما پزشک و مهندس و کارشناس ارشد شویم...جامعه ما به گزینه های دیگر هم نیاز دارد.ندارد؟کی گفته که من حتمن باید دکترای ادبیاتم را بگیرم و مستقیم بورس شوم؟کجای دنیا نوشته اند که حتما باید دانشجو باشی که بتوانی از تخفیفاتش بهره مند شوی.اصلا من دلم می خواهد یک آدم دیگری باشم،چ اشکال دارد؟جامعه ما به دزد،به تکدی گری،به مال خر،شرخر،واسطه،مفت خور،دست فروش و شغل هایی از این دست هم نیاز دارد.ندارد؟ راستش را بخواهید یک موقع هایی هوسم می کند؛ یک وانت آبی داشتم با یک شکم گنده و کله تاس،که یک شلوار مشکی گشاد می پوشیدم وسر بازار می ایستادم و پرتغال درهم می فروختم به جای اینکه فصل امتحانات را تجربه کنم.دوست داشتم یک پیرمرد 61 ساله بودم که هر روز گوشت های تازه قصابی را می داد دست مردم و خبری از امتحاناتش نبود.اصلا چرا راه دور برویم دلم می خواست مثل"ممد آقا" ماست فروش قدیمی محله پدربزگمینا یک سوپر مارکت دو دهنه نبش داشتم که اسمش را هم می گذاشتم یاسمن و کلی خرت و پرت و خواربار می فروختم و ماست هایش را هم خودم میزدم.چ اشکال دارد..دلم می خواست یک خانوم سی و هفت هشت ساله بودم که مزون عروس داشت.یا یک عریضه نویس قابل...که هیچ آزمونی در انتظارش نیست.بدم نمی آمد اگر یک پسر بیست و یک ساله بودم که سربازی اش افتاده افسر سر چهار راه ها باشد و برای راننده هایی که کمربند نبسته اند جریمه بنویسد.چه اتفاقی می افتاد اگر من به جای اینکه یک رهای بیست و چند ساله بودم می شد که یک پیرمرد 55 ساله می شدم که نان خشکی جمع می کرد و با چرخ دستی اش کل شهر را می گشت..تصور اینکه یک دختر 30 ساله باشم که پرستار یک خانوم مسن است و گاهی لباس ها و ظرف های او را می شوید و داروهایش را برایش می دهد هم ایده بدی نیست برای فرار از وضعیت فعلی.یا پسربچه هجده نوزده ساله ایی که توی کار خرید و فروش گوشی های دست دوم است و قرار است به زودی برایش یک مغازه کوچک اجاره کنند که شارژ و قطعات یدکی موبایل بفروشد. در کنار همه اینموقعیت ها گزینه ته دیگ سابیدن را هم باید اضافه کنم.خوب که فکر می کنم میبینم هنوز در انتخاب سردرگمم...دقیقا نمیدانم کدامیک از حالت های موجود راحت تر و عملی تر هستند برای اجرا؛فقط میدانم امتحانات دارند با ساز و دهل نزدیک می شوند و من باید هرچه سریعتر یکی از حالت های موجود را عملی و از امتحانات فرار کنم. اصلا شاید بهتر باشد موضوع را با پدرم در میان بگذارم؛بهتر است از زبان او بشنوم ته دیگ سابیدن برای یک مرد چه قدر می تواند به زندگی مشترک متعهدش کند که لذتش بتواند بر پاس کردن امتحانات سخت ترم های آخر بچربد.هرچند او هم تقریبا مثل مادر به این فکر می کند که چه قدر بیکارم که وقتم را صرف این سوال ها می کنم،ولی پاسخ من درست در چنین شرایطی که امتحانات با ساز و دهل نزدیک می شوند این است که:مجبورم می فهمی ؟؟  به جهنم اصلا درس نخون برو ته دیگ بساب.
روی صندلی می نشینم و به خدا تکیه می کنم.صندلی های چوبی خانه ما غار تنهایی اند برای من.روی صندلی چوبی می شود نشست و فکر کرد به صندلی های چرمی یک کافه در دور؛ من فکر می کنم،به رنگ خال های روی بال یک پروانه کوچک،که در اولین دیدار روی شانه ات نشست و جیک جیک کرد.راستی تا دیروز این گنجشک ها کجا بودند که حافظ بخوانند!ببین چه رستاخیزی شده درقلب این زمستان.به نظرم برای ولادت یک حادثه کمی زود است.صبحانه تخیل نزدیک است..روی صندلی می نشینم و به این فکر می کنم که آذر فصل سرماخوردگی روح است.یلدا که از راه رسید می نشینم روی همین صندلی تا با خدا مشاعره نور راه بندازیم.یلدا که آمد روی صندلی ام می نشینیم و به ماه فکر می کنم.و به صندلی های چرمی یک کافه در ماه برای یلدای آینده...
حذف شد..
            

                                                      حذف شد..

            

                                                      حذف شد..

از مرد هایی که زود کم میارن خوشم نمیاد. از مردهایی که زود وا میدن خوشم نمیاد.از مردهایی که زود تصمیم میگیرن خوشم نمیاد.از مردهایی که زود پشیمان میشن خوشم نمیاد.اصولا از مردهایی که حال به حالند خوشم نمیاد.از مردهایی که شوخ هستند خوشم نمیاد.از مردهایی که بعد از پیشنهاد دادن و وابسته کردن دختر متوجه میشن به درد هم نمی خورند خوشم نمیاد.از مردهایی که شان زن رو نمی شناسند خوشم نمیاد.از مردهایی که توی جمع هر شوخی رو میگن خوشم نمیاد.از مردهایی که فکر می کنند همه دخترا بهشون نظر دارند خوشم نمیاد.از مردهایی که وقتی میخوان خوش اخلاقند ، وقتی نمی خوان بداخلاق خوشم نمیاد.از مردهایی که نمیدونن چی میخوان خوشم نمیاد. از مردایی که ناموس خودشون مکروهه ناموس مردم مباحه خوشم نمیاد.از مردایی که موقع حرف زدن به بالا تنه ات نگاه می کنند خوشم نمیاد.از مردایی که ثبات روحی ندارند خوشم نمیاد.از مردایی که سر زنشون داد می زنند خوشم نمیاد..از مردایی که ظرفیت شوخی ندارند خوشم نمیاد..از مردایی که ظرفیت ندارند خوشم نمیاد..از مردایی که توی چارچوب درب مثل چهارپا و بدون توقف رد میشن خوشم نمیاد.از مردایی که وقتی بهشون میگی جانم خودشونو می گیرن خوشم نمیاد.از مردایی که شعور حساب کردن میزت رو ندارند خوشم نمیاد.از مردایی که دروغ میگن و فکر می کنن چون یک زن دوستشون داره پس به کثیف کاری هاشون پی نمی بره خوشم نمیاد.از مردایی که بداخلاقند خوشم نمیاد.از مردایی که میزنن زیر حرفشون خوشم نمیاد.از مردایی که راحت  میگن ندارم,نمی تونم,عهده دار نیستم ...خوشم نمیاد.از مردایی که وعده وعید مفت میدن خوشم نمیاد.از مردایی که مراقب نشستن شون نیستند خوشم نمیاد..از مردایی که  شلوار تنگ می پوشند خوشم نمیاد.از مردایی که موهاشون چرب ه خوشم نمیاد.از مردایی که بوی عرق میدن خوشم نمیاد.از مردایی که قلیون می کشند خوشم نمیاد.از مردایی که مسواک نمیزنند خوشم نمیاد.از مردایی که به خودشون اجازه هر حرفی رو میدن خوشم نمیاد.از مردایی که مادرشونو بیشتر از پدرشون دوست دارند خوشم نمیاد.از مردایی که مرد نیستن خوشم نمیاد.از مردایی که شوخی دستی می کنند خوشم نمیاد.از مردایی که به جای حرف زدن مثل دخترها قهر می کنند خوشم نمیاد.از مردایی که تا کم میارن اذیت می کنند خوشم نمیاد.از مردایی که درک نمی کنند خوشم نمیاد.از مردایی که منزلت هنر زو نمیدونند خوشم نمیاد.از مردایی که بز کوهی میشن خوشم نمیاد.از مردایی که هی دنبال نقطه ضعف هستند خوشم نمیاد.از مردایی که مثه زن ها تو هرچیزی دخالت می کنند خوشم نمیاد.از مردایی که از مردونگی فقط جنسیت اش رو به ارث بردند خوشم نمیاد.از مردهایی که ازت امنیت ات رو میگیرن  خوشم نمیاد.از مردایی که حواسشون به خودشون نیست خوشم نمیاد.از مردایی که لبخندت رو توی صورتت خشک می کنند خوشم نمیاد.از مردایی که زود خسته میشن خوشم نمیاد.از مردایی که زود وا میدن خوشم نمیاد. +پارسال همین موقع؛من.تو.بک گروند مشترکی که توش قلب بود...
نشسته ام در خانه و به خیال خودم دارم استراحت می کنم.و حواسم نیستــ که آن بیرون پشت درب خروجی آپارتمان چه خبر است.درب اتاقم را بستم و فکر می کنم این بهترین حالت ممکن برای تمام کردن یک جمعه کسل کننده است.کافی میت دوبل، پیتزای بیات،ماهنامه ورق ورق شده،فیلم های تکراری و اس ام اس های بی مزه آن هم  از  طرفـ آدم هایی که منتظرشان نیستی.و جمعه ایی که در سکوتـ گذشت.وقتی کسی خانه نباشد بلدم چه طور خوش بگذرانم.اما جمعه ها خیلی نمی شود مجردی خوش گذراند.اتاق را تاریک می کنم،پاهایم را می چسبانم به شوفاژ و چشم هایم را می بندم و با خودم فکر می کنم که می شد لحظه های در خواب رفته یک جمعه سرد را طور دیگری گذراند.می شد رفت دفتر دوست پسر سابق و پشت پنجره سرتاسری اش ایستاد و  کلی حرف های بی رودربایستی زد و به مشروب خوردنش نگاه کرد.می شد کوله را برداشت و دوربین و هدفون و باطری اضافه و راه افتاد در سطح شهر و کلی عکس های خوشگل خوشگل گرفت.می شد رفت یکی از کافه های مرغوب شهر و پاستای داغ سفارش داد.می شد با یکی از آن مورد اعتمادهایش رفت کوه و از آن بالا به غروب نارنجی رنگ شهر نگاه کرد یا نه حتی رفت سینما و یک بار دیگر صحنه های "من مادر هستم" را زندگی کرد...می شد لباس مناسب پوشید و رفت پارک بانوان و دوچرخه سواری کرد.می شد یک دوش مرتب گرفت و ترتیب یک مهمانی چندنفره را در خانه داد با تخته و بطری  سایر مخلفات.می شد کمی حساب کتاب کرد و راه افتاد کتابفروشی های قدیمی شهر و دو سه تا کتاب وسووسه انگیز و ممنوع ال...خرید؛یا دست کم بین کتاب های شهر کتاب لولید.می شد رفت بلوار آزادی و دو سه سیخ جیگر خورد و از آن طرف بلوار به high level های طرف دیگر بلوار که داخل  تاریکی گرم و نرمــ ناندوس نشسته اند خندید که مک دونالد را به جیگر مغزپخت ترجیح میدهند.می شد  به بهانه خریدن یک ظرف سوپ از "تک خال" زد بیرون و دو سه تا فیلم توپ از انتهای صدرا خرید.می شد  رفت استخر و دو سه ساعت توی گرمایش گوشت گرفت.می شد اصلا رفت خارج از شهر و در مسیر جاده تبریز تا دلنوازان با صدای بلند ضبط خواند: وقتی باد آروم آروم موتو نوازش می کنه..و شاید کمی آنطرف تر رفت و هیجان انگیز ترین رولر کاسترهای دنیا را سوار شد.و یک تعطیلی جذابتر را ساخت. نشسته ام اینجا که چه؟معجزه شود؟خوب که فکر می کنم میبینم من بیخودی نشسته ام در خانه و به خیال خودم دارم استراحت میکنم .و حواسم نیستــ که آن بیرون درست پشت درب خروجی آپارتمان چه خبر است.. +علی چاروسائی تولدت مبارک. +یادم رفت نوشت: پست با الهام از سیگار پشت سیگارهای مه سا.
پست حذف شد.. +...