" آقای کیوسک "























مهم نیست چند روز است غذا نخورده باشید..مهم نیست چه قدر فشار تحمل کرده باشید.مهم نیست چه قدر سختی کشیده و دقیقا چند کیلو  در مدت زمان کوتاه وزن کم کرده باشید همین که ببیندش فراموش خواهید کرد.فراموشتان خواهد شد چه قدر خسته اید..فراموشتان می شود همه آنچه را که میخواستید به او بگویید.تمام آنچه که در نبودش بر شما گذشته است.همین که چشم هایش را دیدید مست می شوید بعد با خود خواهید گفت: آیا من بیدارم؟ کم کم دلتان شروع به لرزیدن می کند..کمی که توی دلتان خالی شد رنگ رخساره از دست می دهید.دهانتان خشک می شود.احساس می کنید خون به مغزتان نمی رسد.به لکنت می افتید.دستانتان یخ می شود.قلبتان تالاپ  و تولوپ می کند.فقط نگاهش میکنید..قند در دلتان آب میشود.بوی تنش که به سرتان خورد دیگر زمینی نیستید.کافیست دستانش را هم به شما ببخشد تا جبرئیل زمان شوید..هوایی که شدید تازه به خودتان می آیید و مدام می گویید "دوستت دارم" این لحظات شیرین ترین لحظات زندگی شما خواهد بود با دوربین های روی صورتتان هزار بار از این صحنه عکس بگیرید..از لبخندهای یکریزتان..از اینکه در طول ده دقیقه هزار بار می گویید دوستت دارم و آخرش هم موقع رفتن باز  می پرسید: "میدونی دوستت دارم دیگه نه؟ " واوبا چشم هایی که خیلی مهربان است لبخند میزند مکث میکند بعد می گوید:منم همین طور.درست همین جای زندگی است که دلت میخواهد به لحظات عمرت اضافه شود حتی اگر روز قبلش تا صبح بیدار بوده باشی..مهم نیست چند روز است غذا نخورده باشید..مهم نیست چه قدر فشار تحمل کرده باشید.مهم نیست چه قدر سختی کشیده و دقیقا چند کیلو  در مدت زمان کوتاه وزن کم کرده باشید همین که ببیندش فراموش خواهید کرد.فراموشتان خواهد شد چه قدر خسته اید.و همین یک دنیا می ارزد.

+یعنی امشب خوشبخت تر از من آدمی وجود داره؟


                 


وقتی یکی از دوستانت غم دارد..انگار غم های خودت یادت میرود... حال مادر بزرگ یکی از دوستانم خوب نیست، آنقدر  مهربانید که میتونم روی دعاهای شما خیلی حساب کنم.. همین جا برای سلامتی اش..برای طول عمرش آرزوهای خوب کنید لطفا! +متشکرم..

وقتی یکی از دوستانت غم دارد..انگار غم های خودت یادت میرود...

حال مادر بزرگ یکی از دوستانم خوب نیست،

آنقدر  مهربانید که میتونم روی دعاهای شما خیلی حساب کنم..

همین جابرای سلامتی اش..برای طول عمرشآرزوهای خوب کنید لطفا!

+متشکرم..

موهای مشکی بلندی که از فرق وسط باز شده..کتونی های آل استار سبز..شال کرم..مانتوی سفید..و قدی که یحتمل دو سه سانتی از من دیلم تر به نظر میرسید آخرین لباسیه که تنش میبینم..همین طوری که رژ لب قهوه ایی اش رو پر رنگ تر میکنه غر میزنه که "تا کی میخوایی اینطوری بمونی دختر؟ یه خورده به خودت برس" به سیگارم پک میزنم و بی اعتنا به حرفهایی که میشنوم حلقوی بودن دودها رو زل میزنم."یه نگاه به خودت بنداز...یه روزی پشیمون میشی ها..ببین اصن خودشو ول کرده..نه مو..نه ابرو..نه لاک...این چه مدلشه رها" همینطوری که دارم روزنامه خارجی کلاس زبانشو ورق میزنم بلند میخونم ایزی کام ایزی گو....عصبانی میشه..ولوم صداشو میبره بالا.."رها با توام ها..."از وقتی یادم میاد همین بوده..اصن نمیدونم چه طور هنوز دوستم مونده با اینکه قاطی خیلی از دوستای دیگه ام کنار گذاشتمش!!حتی یادم نیست آخرین بار کی بهش زنگ زدم..با اینکه از منش و افکارش خوشم نمیاد ولی معرفتشو دوست دارم..شش ماه یکدفعه هم که بهش زنگ بزنی باز هر وقت بهش احتیاج داشته باشی با یه تلفن میاد پیشت.."من هم سن و سال تو بودم انقدر شیطون بودم که...."از شبی که مادرش رفته بود سفر و نصفه شبی از اتاق تاریکش میزنه بیرون و تا صبح با دوست پسرش حال میکنند میگه.از اینکه از پیش امیر میومده میرفته پیش کامیار از اینکه یکی شون براش کت مارک میخریده اون یکی کیفشو..کفری که میشه با دستهاش حرف میزنه..سعی میکنه قانعم کنه که دارم به بخت هام لگد میزنم .میخواد بهم بگه پسرها تو این دوره و زمونه ظاهرتو مبینند میان سمت افکارت.تمام تلاشش اینه که بهم یاد بده چه طور در دوستی هام هم نفع ببرم هم لذت..بحث های روانشناسی و جامعه شناختی پیش میاره که نباید انقدر محتاط باشم و بهتره در دوستی هام شجاعت به خرج بدم.. سیگارمو که توی زیر سیگاری میخشکونم لپشو میکشم ودر حالیکه میرم قهوه بریزم بهش میگم: عصبانی که میشی بیشتر دوستت دارم سیمین جونم.پاشو برو کلاس زبانت دیر شد...موهای مشکی فرق وسطش رو میزنه پشت گوشش و غر غر کنان در رو میبنده و میره..در حالیکه روزنامه جامونده اش رو ورق میزنم ،گوشی در جیبم میلرزه که اس ام اس زده: بعد از کلاس زبان میام دنبالت..این پسردایی دامادمون خیلی به ظاهر و اینا اهمیت میده..اون آرایش ات رو هم عوض نکنی میکشمت.بهش گفتم میخوایی سرکلاس خصوصی هاش بشینی..تابلو نکنی!! از اینکه چهار سال از من بزرگتره و باز مثه بچه ها افکارش بامزه است خنده ام میگره و دلم بیشتر از همیشه براش تنگ میشه...لیوان قهوه ام رو سر میکشم و جواب میدم: پسردایی دامادتون نه خودتو قربون :) +تنهایی ایی که با هرکسی پر بشه تنهایی نیست.عوارضیه برای نفر بعد!

موهای مشکی بلندی که از فرق وسط باز شده..کتونی های آل استار سبز..شال کرم..مانتوی سفید..و قدی که یحتمل دو سه سانتی از من دیلم تر به نظر میرسید آخرین لباسیه که تنش میبینم..همین طوری که رژ لب قهوه ایی اش رو پر رنگ تر میکنه غر میزنه که "تا کی میخوایی اینطوری بمونی دختر؟ یه خورده به خودت برس" به سیگارم پک میزنم و بی اعتنا به حرفهایی که میشنوم حلقوی بودن دودها رو زل میزنم."یه نگاه به خودت بنداز...یه روزی پشیمون میشی ها..ببین اصن خودشو ول کرده..نه مو..نه ابرو..نه لاک...این چه مدلشه رها" همینطوری که دارم روزنامه خارجی کلاس زبانشو ورق میزنم بلند میخونم ایزی کام ایزی گو....عصبانی میشه..ولوم صداشو میبره بالا.."رها با توام ها..."از وقتی یادم میاد همین بوده..اصن نمیدونم چه طور هنوز دوستم مونده با اینکه قاطی خیلی از دوستای دیگه ام کنار گذاشتمش!!حتی یادم نیست آخرین بار کی بهش زنگ زدم..با اینکه از منش و افکارش خوشم نمیاد ولی معرفتشو دوست دارم..شش ماه یکدفعه هم که بهش زنگ بزنی باز هر وقت بهش احتیاج داشته باشی با یه تلفن میاد پیشت.."من هم سن و سال تو بودم انقدر شیطون بودم که...."از شبی که مادرش رفته بود سفر و نصفه شبی از اتاق تاریکش میزنه بیرون و تا صبح با دوست پسرش حال میکنند میگه.از اینکه از پیش امیر میومده میرفته پیش کامیار از اینکه یکی شون براش کت مارک میخریده اون یکی کیفشو..کفری که میشه با دستهاش حرف میزنه..سعی میکنه قانعم کنه که دارم به بخت هام لگد میزنم .میخواد بهم بگه پسرها تو این دوره و زمونه ظاهرتو مبینند میان سمت افکارت.تمام تلاشش اینه که بهم یاد بده چه طور در دوستی هام هم نفع ببرم هم لذت..بحث های روانشناسی و جامعه شناختی پیش میاره که نباید انقدر محتاط باشم و بهتره در دوستی هام شجاعت به خرج بدم.. سیگارمو که توی زیر سیگاری میخشکونم لپشو میکشم ودر حالیکه میرم قهوه بریزم بهش میگم: عصبانی که میشی بیشتر دوستت دارم سیمین جونم.پاشو برو کلاس زبانت دیر شد...موهای مشکی فرق وسطش رو میزنه پشت گوشش و غر غر کنان در رو میبنده و میره..در حالیکه روزنامه جامونده اش رو ورق میزنم ،گوشی در جیبم میلرزه که اس ام اس زده:

بعد از کلاس زبان میام دنبالت..این پسردایی دامادمون خیلی به ظاهر و اینا اهمیت میده..اون آرایش ات رو هم عوض نکنی میکشمت.بهش گفتم میخوایی سرکلاس خصوصی هاش بشینی..تابلو نکنی!!

از اینکه چهار سال از من بزرگتره و باز مثه بچه ها افکارش بامزه است خنده ام میگره و دلم بیشتر از همیشه براش تنگ میشه...لیوان قهوه ام رو سر میکشم و جواب میدم:

پسردایی دامادتون نه خودتو قربون :)

+تنهایی ایی که با هرکسی پر بشه تنهایی نیست.عوارضیه برای نفر بعد!




موهای مشکی بلندی که از فرق وسط باز شده..کتونی های آل استار سبز..شال کرم..مانتوی سفید..و قدی که یحتمل دو سه سانتی از من دیلم تر به نظر میرسید آخرین لباسیه که تنش میبینم..همین طوری که رژ لب قهوه ایی اش رو پر رنگ تر میکنه غر میزنه که "تا کی میخوایی اینطوری بمونی دختر؟ یه خورده به خودت برس" به سیگارم پک میزنم و بی اعتنا به حرفهایی که میشنوم حلقوی بودن دودها رو زل میزنم."یه نگاه به خودت بنداز...یه روزی پشیمون میشی ها..ببین اصن خودشو ول کرده..نه مو..نه ابرو..نه لاک...این چه مدلشه رها" همینطوری که دارم روزنامه خارجی کلاس زبانشو ورق میزنم بلند میخونم ایزی کام ایزی گو....عصبانی میشه..ولوم صداشو میبره بالا.."رها با توام ها..."از وقتی یادم میاد همین بوده..اصن نمیدونم چه طور هنوز دوستم مونده با اینکه قاطی خیلی از دوستای دیگه ام کنار گذاشتمش!!حتی یادم نیست آخرین بار کی بهش زنگ زدم..با اینکه از منش و افکارش خوشم نمیاد ولی معرفتشو دوست دارم..شش ماه یکدفعه هم که بهش زنگ بزنی باز هر وقت بهش احتیاج داشته باشی با یه تلفن میاد پیشت.."من هم سن و سال تو بودم انقدر شیطون بودم که...."از شبی که مادرش رفته بود سفر و نصفه شبی از اتاق تاریکش میزنه بیرون و تا صبح با دوست پسرش حال میکنند میگه.از اینکه از پیش امیر میومده میرفته پیش کامیار از اینکه یکی شون براش کت مارک میخریده اون یکی کیفشو..کفری که میشه با دستهاش حرف میزنه..سعی میکنه قانعم کنه که دارم به بخت هام لگد میزنم .میخواد بهم بگه پسرها تو این دوره و زمونه ظاهرتو مبینند میان سمت افکارت.تمام تلاشش اینه که بهم یاد بده چه طور در دوستی هام هم نفع ببرم هم لذت..بحث های روانشناسی و جامعه شناختی پیش میاره که نباید انقدر محتاط باشم و بهتره در دوستی هام شجاعت به خرج بدم.. سیگارمو که توی زیر سیگاری میخشکونم لپشو میکشم ودر حالیکه میرم قهوه بریزم بهش میگم: عصبانی که میشی بیشتر دوستت دارم سیمین جونم.پاشو برو کلاس زبانت دیر شد...موهای مشکی فرق وسطش رو میزنه پشت گوشش و غر غر کنان در رو میبنده و میره..در حالیکه روزنامه جامونده اش رو ورق میزنم ،گوشی در جیبم میلرزه که اس ام اس زده:

بعد از کلاس زبان میام دنبالت..این پسردایی دامادمون خیلی به ظاهر و اینا اهمیت میده..اون آرایش ات رو هم عوض نکنی میکشمت.بهش گفتم میخوایی سرکلاس خصوصی هاش بشینی..تابلو نکنی!!

از اینکه چهار سال از من بزرگتره و باز مثه بچه ها افکارش بامزه است خنده ام میگره و دلم بیشتر از همیشه براش تنگ میشه...لیوان قهوه ام رو سر میکشم و جواب میدم:

پسردایی دامادتون نه خودتو قربون :)

+تنهایی ایی که با هرکسی پر بشه تنهایی نیست.عوارضیه برای نفر بعد!




روزهای خوبی نیستند...این روزها که آرام آرام شب های شهریور زود رس اش روحم را می خورد..وبلاگ های بعضی هایتان را که میخوانم تازه میفهمم فقط من نیستم که تا 5 صبح ستاره میشمارم..نگار من رفته، مابقی مردم چرا غم زده اند،نمیدانم..!!!!دلم که میگیرد تمام تنهایی ام را با فکر پر می کنم.تنهایی هایی که قرار است از این به بعد با سگم پر کنم.روزهای خوبی نیست..این تابستان اصلا به رها خوش نگذشت..خیلی از مردهای محبوب زندگی اش را از دست داد..آخری اش شوهر خاله ایی بود که از نوجوانی میخواست رها را هم مثل خودش" سرهنگ تمام "کند و بالاخره نتوانست این یک ترم آخر را هم دوام بیارد و با آن همه ابهتش هفته پیش خیلی مظلوم و صامت مرد..قید خیلی از دوستان دور دور بازم را هم زدم..راستش را بخواهید مدتی است از برادرم هم به دور افتادم..می گوید دیگر دوستم ندارد..همین چند وقت پیش یواشکی با کلی خودخوری شبانه  برایش اس ام اس زدم که harvaght fors@ kardi lotfan tamas begir و تمام طول روز را منتظر ماندم و او هرگز فرصت نکرد به خواهرش زنگ بزند..اعتراضی هم نکردم..شاید آخرین بار از سر عصبانیت نبوده..شاید واقعا گفته که دیگر دوستم ندارد..تنها شدم..رفتند..یک به یک آنانی که برای من نماندند..روزهای خوبی نیست..شام که میخورم تمام غصه ام این است که بعد از میز همه به روال هستند و من نگهبانی تاریکی خانه را می دهم.نه!! اصلاح میکنم ،بهتر بود می نوشتم تنهاتر شدم.هیچ دوستی نتوانست حجم تنهایی های مرا بفهمد..فقط کتاب هایم برایم ماندند..و مجلاتی که کلی از سلامتی چشم هایم را پایشان گذاشتم تا تمامشان کنم.چشم هایی که تنها سرمایه های من ماندند.روزهای خوبی نیست..از عالم و آدم طلب دارم.قبلا ها صبور تر و وزین تر بودم.با هر ننه قمری وارد مباحثه نمی شدم که..دیروز اما..وقتی که رفته بودم شیشه عینکم را بیندازد مردک فروشنده مثل گاااو سرش را انداخت پایین و گفت: خانوم برو پس فردا بیا ببرش.هرچند یک شیشه اش رو ندارم..ولی  من: پس میشه لطفا کارتتون رو بدید قبل از اومدن تماس بگیرم.. مردک فروشنده:پسرجان حتما عینک کائوچویی میخوایی؟ من:آقا کارتتون رو بدید من تماس بگیرم..نیام معطل شم. مردک فروشنده:خانوم..شما برو پس فردا بیا.. من در حالیکه کوله ام رو میندازم پشتم و از مغازه خارج میشم میشنوم که مردک فروشنده داد میزنه: خانوووووووووووم.!!!بیانه بده..خانوم...و من دقیقا مثل همون گاوی که ده دقیقه پیش او بودو پاسخ نمیگفت بی اینکه برگردم از مغازه خارج میشم..و در تمام طول راه به کوته فکری خودم خنده ام میگیره که چرا برای چنین آدمی وقت میذارم یا دنبال عکس العمل مناسبش میگردم.. در حالیکه از کنار فقیرترین مرد کنار خیابون رد میشم و به این فکر می کنم که جدی جدی روزهای خوبی نیستند روزهای پایانی تابستان امسال.. +امروز عصر رفتم عینکم آماده نبود...از هیچ گروهی به اندازه آدم های کم درک متنفر نیستم..ایییی
تازگی ها به نتایج جالبی در مورد مردان رسیدم..مثلا اینکه این قابلیت رو دارند که همزمان به پنج خانوم به یک میزان علاقه داشته باشند و فراتر از اون حتی عاشقشون باشند..البته درسته که نباید از اون ها موجودات وحشتناکی بسازیم اما این امکان وجود داره که شما با دیدن ظاهر یک مرد فکر کنید که ده تا زیر سر داره اما طفلی واقعا تنها باشه :دی البته عکس این قضیه هم صادقه.بچه تر که بودم همیشه با خودم فکر می کردم پسرها موجودات ناشناخته ایی هستند که در هیج شرایطی نمیشه رد نگاه هاشونو زد اما بعدها فهمیدم قضیه به این پیچیدگی ها هم نیست..نترسید..اون ها موجوداتی هستند که فقط کافیه عکس العمل هاشون دستتون بیاد..و این اصل از هر فرد به فرد دیگه متفاوته..صادقانه بگم..هر آدمی با همه محاسن و معایبش به واقع تمثال یک آینه عمل میکنه که در مقابل رفتار شما فقط یک سری عکس العمل های خاص رو انجام میده که برای خودش تعریف شده است.مثلا ممکنه فرد A در مقابل محبت بیش از حد شما پررو بشه و نفر B در مقابل این رفتار شما شرمنده بشه و محبت بیش تری رو نثارتون کنه.هر برخوردی نشات گرفته از تیپ شخصیتی اییه که فرد گرفته و این دلیل نمیشه که اون آدم ذاتا بد باشه..این مثال در مورد مرد ها هم مصداق داره..یک جاهایی نایده گرفتن محبت های شما براشون عادته و نه بی توجهی شاید هنوز یاد نگرفتن که در مقابل یک خانوم چه طور رفتار کنند..پیش میاد که یک موقع هایی واقعا فراموشکارترین مرد روی زمین میشن و این ابدا از روی غرض نیست..گاهی ممکنه یادشون بره چه قراری با هم گذاشتید و این اصلا دلیل نمیشه که دوستتون نداره!!بیایید با هم صادق باشیم اگر اون ها هم روی یک سری مسایلی که از نظر ما ساده و معمولیه تاریخ و ساعت تعیین کنند و یادآوری اش نکنند ما هم امکان داره خیلی چیزها رو ناخواسته فراموش کنیم و یادمون بره چه قولی دادیم..باور کنید او هم دوست داره با شما صحبت کنه و اگه جواب تلفنتون رو نداده شاید واقعا موقعیتش رو نداشته!!کدوم آدم عاقلی هست که از عزیزم شنیدن ها و ابراز محبت های یک دختر خوب و وفادار ناراحت بشه که دوست شما ناراحت شه!! گاهی باید به جای اینکه دعواشون کنیم که "چه قدر کار میکنی!!من اصن مهم نیستم؟؟؟ "بهش بگیم من خیلی خوشحالم که مثل خیلی های دیگه بی هدف نیستی و با اینکه سرت خیلی شلوغه اما من رو در برنامه هات اولویت میدی..یک موقع هایی باید به طرف اجازه توجیه کردن بدیم...مردها وقتی دروغ میگن مث یه پسربچه کوچولو میشن که مدام در دلشون آشوبه نکنه دروغشون لو بره..و این وظیفه شماست که وقتی به جایی رسیدید که میبینید خودش به پشیمونی میرسه و ناراحته ؛براش یک راه فرار بذارید و اجازه ندید دورغش عیان بشه..ستارالعیوب مردتون باشید و بذارید غرورش حفظ شه..مطمئن باشید اون متوجه این خانومی شما میشه حتی اگه حرف رو عوض کنه :) حادثه بزرگی رخ نداده اگه اس ام اس های شما رو چند روزی دیر جواب بده یا یادش بره میس کال هاتون رو پاسخ بگه..شما میتونید تضمین کنید که وقتی اسمتون رو ال سی دی گوشی اش می افته خوشحال نمیشه حتی اگه مدام بهتون نگه عزیزم!!؟فکر می کنم یه جاهایی باید شما محبت کردن رو به طرفتون یاد بدید..شما گل خریدن رو آموزش بدید..شما فرهنگ هدیه خریدن های بی مناسبت رو براش جا بندازید.شما احترام به افکار و صداقت رو غیر مستقیم بهش بفهمونید...مطمئن باشید نتیجه اعجاز آمیزی خواهد داشت..من فکر می کنم مردها موجودات قابل هضمی هستند که فقط با کمی ذکاوت میشه به بهترین شکل ممکن یک رابطه رو جلو برد..به شرط اینکه احساساتمون رو به جا و درست خرج کنیم..هرچند بچه تر که بودم همیشه با خودم فکر می کردم پسرها موجودات ناشناخته ایی هستند که در هیج شرایطی نمیشه رد نگاه هاشونو زد اما بعدها فهمیدم قضیه به این پیچیدگی ها هم نیست..تازگی ها به نتایج جالبی در مورد مردان رسیدم..مثلا اینکه این قابلیت رو دارند که همزمان به پنج خانوم به یک میزان علاقه داشته باشند و فراتر از اون حتی عاشقشون باشند.البته درسته که نباید از اون ها موجودات وحشتناکی بسازیم اما. بهدا نوش: قرار نیست خاک برسری نشان دادن باب فهم باشد.لطفا با دقت بیشتری مطالعه بفرمایید:)
عروسی دوست دوران ابتدایی ام رو نیمه کاره به لقایش بخشیدم بابت این سردرد کوفتی:( فردا میام میخوانمتان..برای دعوت های خوب خوبتان سپاس...
اگه تونستید حدس بزنید کدومش اصل و کدومش ده تومنیه :دی  برای خودم هم جای سوال دارد دیگر!عجیب شده است..اینکه همه اش عینک های من از جناحین خاص می شکنند که البته خیلی خوشحال کننده نیست..عینک اولی رو گرون تر از دومی خریدم و مجبور شدم کلی بدون عینک بمونم چون دست کم دو سه هفته باید صبر می کردم تا یکی عین اش رو با همون مارک بخرم......بعدها وقتی فهمیدم ویفرهای این چنینی رو میشه با ده هزار تومان اطراف انقلاب خرید و اون موقع خیلی غبطه نخوردم که شکست..هرچند به عقیده من اصل بودن همیشه یک چیز دیگه است..اعتراف می کنم انتخاب عینک بدون بودن یک پارتنر با افکار مشترک کار سختیه..اون هم نگار که رژ لب محبوبش همیشه نارنجی تند بوده و معمولی ترین کفش اش 20 سانت پاشنه داره..هنوز هم نمیدونم چرا یکهو وسط چهار راه یادم افتاد عینک لازم دارم و اونو با خودم بردم..اینکه تنهایی بین مدل های مختلف روی میز انتخاب کنی و در نهایت هم با هیچ یکی شون نتونی روزنامه بخونی و همون مثال معروف اتفاق جالبی نیست..هست؟(میگم تنها چون نگار با هیچ یک از عینک هایی که من به چشم می زدم موافق نبود) و این سختی اش رو دو چندان می کرد..پسرک تمام هوش و حواسش به سلکشن های ما بود...هر ویترینی رو که نگاه می کردیم می آمد سمت ما...نگار خیلی زود خدا حافظی کرد و من چه قدر خوشحال شدم مجبور نیستم تو رودبایستی اون یک فرم لس 2012 بخرم که مطمئنا به چشم های گاوی من نخواهد آمد.حوالی ساعت نه و نیم و با نق نق های فراوان مردک فروشنده اون هم فقط بعد از ده دقیقه معطلی ما برای خرید من موندم و آون همه فرم و فروشنده کلافه و پسرک ریزه خور که یواشکی انتخاب هامو دید میزد و آخرش هم یک Rey ban جمع و جور قرمز برای خودش خرید با بند عینک مشکی. و بلاخره تصمیم گرفتم همونی رو که اولین لحظه دیدمش و به خاطرش آمدم داخل مغازه رو انتخاب کنم..بعد از پانزده شانزده سال عینک زدن انتخاب اونچه که به توقعاتم نزدیکتره کار چندان وقت گیری نیست...خیلی به اینکه سلایقم مورد توجه اطرافیان و همسالانم قرار بگیره بها نمیدم..همیشه اون چیزی رو که دوست داشتم اولویت دادم به بقیه ریزن ها...این رو انتخاب کردم فقط چون دوستش داشتم..البته بماند که مامانم کلی نثار ما نمود که " انقدر نرو عینک های این پیاز فروش سر بازار رو بخر بزن چشمت و مثل دخترها ملوس باش و اینا :)) ..." اما من از اونچه که روی چشم داشتم لذت میبردم و در در تمام مدت فرم ام رو جلوی آینه تست میزدم که بهم میاد یا نه؟!! اومدم اینجا که بنویسم آخرین بار دم مترو ولیعصر با هم چه قراری گذاشتیم!!؟ حالا نشان به آن نشان :)  +از اینکه یک چیزی بخرم بیام اینجا بنویسم یه جوری میشم ولی عینک قضیه اش خیلی فرق میکنه..تیک ایت ایزی ..