" آقای کیوسک "






















هیچ وقت دخترتون رو وادار به انجام کاری که دلش نمی خواد نکنید.هیچ وقت در مضیقه نگذاریدش.هیچ وقت بهش نگید که تنها با اومدن به خونه شما در زمانیکه بهش احتیاج دارید میتونه دوست داشتن واقعی اش رو ثابت کنه.اون دختر وقتی محکوم به بد گمانی و چشم و گوش بسته بودن میشه, که این چایی خوردن های دونفره براش تعریف نشده میتونه تا مرز جنون پیش بره..شما نمی تونید بفهمید چه قدر براش سخته...نمی تونید باور کنید چه قدر دوست داره در آرامش..دور از هیاهو چشم هاتون رو ببوسه..برای یه لحظه به خودتون بگید اگه اون در همه صدها موردی که قبل از شما براش پیش اومده به این چایی خوردن ها و ساعت های خلوت تن می داد الان دیگه چیزی برای افتخار کردن شما وجود نداشت که"اوی من دست نخورده است" باور کنید که خود شما هم نوادر رو به دم دست بودن ترجیح میدید..اینطور نیست؟ + همه ما میدونیم توی یه خونه خالی میتونه بین من و او هیچ اتفاقی نیفته ولی  منوط بر اینکه من دوستش نداشته باشم...اما اگه عاشقش باشی چی!خودتون قضاوت کنید...شما باشید می تونید؟
 مثلا که چی؟داری با سرعت نزدیک میشی که چه کنی؟؟نکنه فکر میکنی هنوز همون دختر دبیرستانیم که تو کف کوله"ری*بوک "مونده باشم که به امید مهر مامانمو راضی کنم تا بالاخره بخرمش؟!فکر میکنی هنوز هم اون قدر مهمی که به خاطرت دکوراسیون تاریک اتاقم رو عوض کنم که چی ؛که فصل مدرسه هاست و میز کارم رو کنار پنجره بذارم که موقع درس خوندن مثلا نورگیرتر باشه؟نه جونم...اگه فکر میکنی من هنوز همون رهایی هستم که بی صبرانه منتظر لبو ها و برگای ولوی وسط پیاده روهاتم که روشون راه برم و باقالی بخورم کاملا در اشتباهی..هی پاییز لعنتی!من اصن منتظرت نیستم.نیا لطفا.این پاییز هرگز دست دوستی رو نخواهم گرفت که خش خش برگ هارو رژه بریم و افکت ضبط کنیم.مطمئن باش امسال وسط اونهمه برگای نارنجی و قرمزت نخواهم نشست که اون ازم عکس بگیره و همه مردم به خل بازیمون بخندند..یقینا هم دیگه برای کسی برگ های تک رنگ رو کلکسیون نخواهم کرد.این پاییز برعکس همه پاییزهای عمرمه..من حتی حوصله دانشگاه هم ندارم.چه برسه دلم برای مدرسه و اون میزای مضحک چوبی اش تنگ بشه..مسخره است اگه بگمامروز  توی "ثبت نام با تاخیری ها" انتخاب واحد کردم؟ البته بهتر از انصراف به نظر میاد؛ ظاهرا.خلاصه اینکه اصلا دور،دور تو نیست..اینجا هیچ کسی ویار انارهای نوبرانه تو رو نداره..هنوز کسی برای نسیم های خنک ساعت پنج بعداز ظهرت دلتنگ نیست.نیا پاییز نیا.اینجا هنوز زمستونه.





مثلا که چی؟داری با سرعت نزدیک میشی که چه کنی؟؟نکنه فکر میکنی هنوز همون دختر دبیرستانیم که تو کف کوله"ری*بوک "مونده باشم که به امید مهر مامانمو راضی کنم تا بالاخره بخرمش؟!فکر میکنی هنوز هم اون قدر مهمی که به خاطرت دکوراسیون تاریک اتاقم رو عوض کنم که چی ؛که فصل مدرسه هاست و میز کارم رو کنار پنجره بذارم که موقع درس خوندن مثلا نورگیرتر باشه؟نه جونم...اگه فکر میکنی من هنوز همون رهایی هستم که بی صبرانه منتظر لبو ها و برگای ولوی وسط پیاده روهاتم که روشون راه برم و باقالی بخورم کاملا در اشتباهی..هی پاییز لعنتی!من اصن منتظرت نیستم.نیا لطفا.این پاییز هرگز دست دوستی رو نخواهم گرفت که خش خش برگ هارو رژه بریم و افکت ضبط کنیم.مطمئن باش امسال وسط اونهمه برگای نارنجی و قرمزت نخواهم نشست که اون ازم عکس بگیره و همه مردم به خل بازیمون بخندند..یقینا هم دیگه برای کسی برگ های تک رنگ رو کلکسیون نخواهم کرد.این پاییز برعکس همه پاییزهای عمرمه..من حتی حوصله دانشگاه هم ندارم.چه برسه دلم برای مدرسه و اون میزای مضحک چوبی اش تنگ بشه..مسخره است اگه بگم امروز  توی "ثبت نام با تاخیری ها" انتخاب واحد کردم؟ البته بهتر از انصراف به نظر میاد؛ ظاهرا.خلاصه اینکه اصلا دور،دور تو نیست..اینجا هیچ کسی ویار انارهای نوبرانه تو رو نداره..هنوز کسی برای نسیم های خنک ساعت پنج بعداز ظهرت دلتنگ نیست.نیا پاییز نیا.اینجا هنوز زمستونه.
 مثلا که چی؟داری با سرعت نزدیک میشی که چه کنی؟؟نکنه فکر میکنی هنوز همون دختر دبیرستانیم که تو کف کوله"ری*بوک "مونده باشم که به امید مهر مامانمو راضی کنم تا بالاخره بخرمش؟!فکر میکنی هنوز هم اون قدر مهمی که به خاطرت دکوراسیون تاریک اتاقم رو عوض کنم که چی ؛که فصل مدرسه هاست و میز کارم رو کنار پنجره بذارم که موقع درس خوندن مثلا نورگیرتر باشه؟نه جونم...اگه فکر میکنی من هنوز همون رهایی هستم که بی صبرانه منتظر لبو ها و برگای ولوی وسط پیاده روهاتم که روشون راه برم و باقالی بخورم کاملا در اشتباهی..هی پاییز لعنتی!من اصن منتظرت نیستم.نیا لطفا.این پاییز هرگز دست دوستی رو نخواهم گرفت که خش خش برگ هارو رژه بریم و افکت ضبط کنیم.مطمئن باش امسال وسط اونهمه برگای نارنجی و قرمزت نخواهم نشست که اون ازم عکس بگیره و همه مردم به خل بازیمون بخندند..یقینا هم دیگه برای کسی برگ های تک رنگ رو کلکسیون نخواهم کرد.این پاییز برعکس همه پاییزهای عمرمه..من حتی حوصله دانشگاه هم ندارم.چه برسه دلم برای مدرسه و اون میزای مضحک چوبی اش تنگ بشه..مسخره است اگه بگمامروز  توی "ثبت نام با تاخیری ها" انتخاب واحد کردم؟ البته بهتر از انصراف به نظر میاد؛ ظاهرا.خلاصه اینکه اصلا دور،دور تو نیست..اینجا هیچ کسی ویار انارهای نوبرانه تو رو نداره..هنوز کسی برای نسیم های خنک ساعت پنج بعداز ظهرت دلتنگ نیست.نیا پاییز نیا.اینجا هنوز زمستونه.





با ساعتم امروز توی ماشین توی همون چند دقیقه ایی که با تلفن حرف میزدم و از دستم در آوردی انداختی دستت چه کار کردی که هنوز بعد از گذشت 8 ساعت در همون ساعت مونده؟و من دلم نمیاد بکشمش جلو! من این ساعتی که تو ازم گرفتی و دستت کردی.و دقیقه ایی که توش مهر و موم شده رو به عالمی نفروشم. +ساعت سه و ربع چرا تلفن من زنگ خورد؟
اسمش مرتضی است.یعنی بود.حالا دیگر نیست.تازه امده بودند محله ما.من با مینا بازی میکردم..مدرسه ها که تمام می شد با کله می رفتم توی کوچه که با مینا دوچرخه سواری کنیم..دور می زدیم.فلکه وسط کوچه را آنقدر می چرخیدیم که سرمان گیج می رفت..مرتضی اما هیچ وقت با ما بازی نمی کرد.با ان سن کمش همیشه دست هایش را می گذاشت توی جیبش و نجیب و موقر می آمد جلوی درب و مینا را صدا می کرد که "بسه بیا بریم شام بخوریم" و بعد زیرچشمی هی نگاهم می کرد و من خوب می دانستم از خداش بود مینا یک دور دیگر هم بزند.پنجم ابتدایی که بودیم سوالات ما نهایی بود.او زودتر میرفت برای امتحان و ظهر نمونه سوالاتش را می داد دست مینا که بیاورد برای رها..و رها ان قدر سرخوش بود که به جای سوالات تمام ورقه را می گشت که عکس قلب هایی که مرتضی برایش می کشید را پیدا کند..و آخر سر هم ناکام میرفت سر جلسه و از حرصش سوالات را نمی خواند و همانطور نخوانده پس میداد به مینا..تا اینکه ما رفتیم شمال...نشد آخرین برگه سوالاتش را به مینا بدهم که به مرتضی پس دهد..آن ها هم رفته بودند سفر..فکر کردم بعد از سفر برگه اش را پس می دهم..چهار روز گذشت..ما از شمال برگشتیم.آنها زودتر از ما برگشته بودند.اما مرتضی را با خود نیاورده بودند.مرتضی زیر کامیون در جاده جا مانده بود...وقتی آمدم خانه دیدم روی آخرین برگه اش شکل قلب کشیده بود..دلم برایش تنگ شد.دلم برای مرتضی تنگ شد.من و مینا از آن به بعد هیچ وقت با دوچرخه دور فلکه را نمی چرخیدیم..تابستان ها فقط راه می رفتیم و دست در جیب در انتظار مهرماه بودیم که مدرسه ها باز شوند و یادمان برود تابستانی بوده..فلکه ایی بوده...مرتضی ایی بوده..و نجیب زاده ایی
لازم نیست حتما کتاب بخوانید..لازم نیست جتما در اتاق و پشت نت بشینید یا فیلم های آرشیوتان را برای هزارمین بار نگاه کنید تا ساعت های خالی تان پر شود..همین که تعطیل باشید..همین که حوصله داشته و سر ذوق باشید کافیست..میتوانید یک عصر ابری دلگیر که عزیزترین هایتان آخر هفته سفر شمال هستند یا از شما دورند را طور دیگر پر کنید...کافیست پایتان را از آپارتمان بذارید بیرون و زنبیل به دست به سمت کاملترین سوپرمارکت نزیک خانه حرکت کنید..بعد بیایید و با عشق..با حوصله برای خودتان غذا درست کنید.میتوانید زیر لب آوازهای بومی بخونید و یک غذای کاملا فولکلوریک درست کنید از مواد غذایی سوپری نزدیک منزلتان.میتوانید موقع آشپزی از پنجره به بیرون  نگاه کنید و به همه کسانی که بی هدف در خیابان ها راه می روند خرده بگیرید که آَشپزی لذت بخش ترین کار دنیاست و شما سنگ فرش ها را گز می کنید؟می توانید زنگ بزنید به محبوتان بعد با اینکه کنار شما نیست..نمی تواند باشد برایش بشقاب بذارید..برایش لقمه بگیرید و با رویایش غذایتان را با تکه های نانی که بوی عشق می دهد سرو کنید..تعطیلی امروز من این چنین گذشت.. +حوصله تزیین کردنشو نداشتم.ببخشید ساده است.عوضش خوشمزه شده بود :)
آِیا به راستی منفورتر از" انتخاب واحد" فعلی وجود داره؟ +خدایا تو شاهد باش که من سعی کردم بهترین انتخاب رو داشته باشم ها..دیگه بقیه ترم با تو لطفا! +یادته همیشه اول من انتخاب واحد میکردم پعد پرینتم رو میدادم تو هم همونو برداری..یادش به خیر..شاید اصلا برای همین انصراف دادی :دی
مهم نیست چند روز است غذا نخورده باشید..مهم نیست چه قدر فشار تحمل کرده باشید.مهم نیست چه قدر سختی کشیده و دقیقا چند کیلو  در مدت زمان کوتاه وزن کم کرده باشید همین که ببیندش فراموش خواهید کرد.فراموشتان خواهد شد چه قدر خسته اید..فراموشتان می شود همه آنچه را که میخواستید به او بگویید.تمام آنچه که در نبودش بر شما گذشته است.همین که چشم هایش را دیدید مست می شوید بعد با خود خواهید گفت: آیا من بیدارم؟ کم کم دلتان شروع به لرزیدن می کند..کمی که توی دلتان خالی شد رنگ رخساره از دست می دهید.دهانتان خشک می شود.احساس می کنید خون به مغزتان نمی رسد.به لکنت می افتید.دستانتان یخ می شود.قلبتان تالاپ  و تولوپ می کند.فقط نگاهش میکنید..قند در دلتان آب میشود.بوی تنش که به سرتان خورد دیگر زمینی نیستید.کافیست دستانش را هم به شما ببخشد تا جبرئیل زمان شوید..هوایی که شدید تازه به خودتان می آیید و مدام می گویید "دوستت دارم" این لحظات شیرین ترین لحظات زندگی شما خواهد بود با دوربین های روی صورتتان هزار بار از این صحنه عکس بگیرید..از لبخندهای یکریزتان..از اینکه در طول ده دقیقه هزار بار می گویید دوستت دارم و آخرش هم موقع رفتن باز  می پرسید: "میدونی دوستت دارم دیگه نه؟ " و او با چشم هایی که خیلی مهربان است لبخند میزند مکث میکند بعد می گوید:منم همین طور.درست همین جای زندگی است که دلت میخواهد به لحظات عمرت اضافه شود حتی اگر روز قبلش تا صبح بیدار بوده باشی..مهم نیست چند روز است غذا نخورده باشید..مهم نیست چه قدر فشار تحمل کرده باشید.مهم نیست چه قدر سختی کشیده و دقیقا چند کیلو  در مدت زمان کوتاه وزن کم کرده باشید همین که ببیندش فراموش خواهید کرد.فراموشتان خواهد شد چه قدر خسته اید.و همین یک دنیا می ارزد. +یعنی امشب خوشبخت تر از من آدمی وجود داره؟

مهم نیست چند روز است غذا نخورده باشید..مهم نیست چه قدر فشار تحمل کرده باشید.مهم نیست چه قدر سختی کشیده و دقیقا چند کیلو  در مدت زمان کوتاه وزن کم کرده باشید همین که ببیندش فراموش خواهید کرد.فراموشتان خواهد شد چه قدر خسته اید..فراموشتان می شود همه آنچه را که میخواستید به او بگویید.تمام آنچه که در نبودش بر شما گذشته است.همین که چشم هایش را دیدید مست می شوید بعد با خود خواهید گفت: آیا من بیدارم؟ کم کم دلتان شروع به لرزیدن می کند..کمی که توی دلتان خالی شد رنگ رخساره از دست می دهید.دهانتان خشک می شود.احساس می کنید خون به مغزتان نمی رسد.به لکنت می افتید.دستانتان یخ می شود.قلبتان تالاپ  و تولوپ می کند.فقط نگاهش میکنید..قند در دلتان آب میشود.بوی تنش که به سرتان خورد دیگر زمینی نیستید.کافیست دستانش را هم به شما ببخشد تا جبرئیل زمان شوید..هوایی که شدید تازه به خودتان می آیید و مدام می گویید "دوستت دارم" این لحظات شیرین ترین لحظات زندگی شما خواهد بود با دوربین های روی صورتتان هزار بار از این صحنه عکس بگیرید..از لبخندهای یکریزتان..از اینکه در طول ده دقیقه هزار بار می گویید دوستت دارم و آخرش هم موقع رفتن باز  می پرسید: "میدونی دوستت دارم دیگه نه؟ " واوبا چشم هایی که خیلی مهربان است لبخند میزند مکث میکند بعد می گوید:منم همین طور.درست همین جای زندگی است که دلت میخواهد به لحظات عمرت اضافه شود حتی اگر روز قبلش تا صبح بیدار بوده باشی..مهم نیست چند روز است غذا نخورده باشید..مهم نیست چه قدر فشار تحمل کرده باشید.مهم نیست چه قدر سختی کشیده و دقیقا چند کیلو  در مدت زمان کوتاه وزن کم کرده باشید همین که ببیندش فراموش خواهید کرد.فراموشتان خواهد شد چه قدر خسته اید.و همین یک دنیا می ارزد.

+یعنی امشب خوشبخت تر از من آدمی وجود داره؟