برایشان عجیب است..به من می گویند زن ملوان زبل.از بس مشکی می پوشم.از بس لاغرم.از بس درازم.از بس تند تند راه می روم.و تند تر حرف میزنم..حس می کنند برایشان تافته جدا بافته ام.با عینک های طبی بزرگی که میزنم iهیچ مانوس نیستند؛زمانیکه " اشو " عزیزم را حاشیه نویسی می کنم مرا احمق می پندارند و ترجیح میدهند به جای "نان سیر" با سس فراوان جوجه کباب بخورند با دوغ بدون گاز..آنها ساعت ها فیلم دیدن ها و خواندن نقدهایشان را به حساب بیکار بودنم می گذارند.اولویت های متفاوت شان در شرایط مختلف باعث شده که بیشتر حس خاص بودن از نوع منفی را به خوردم دهند..روزهای نخست برایم ساده بود.اینکه ندانند چه قدرسانتی مانتال بودنم را دوست دارم..اینکه ندانند چرا دایما هنذفری به گوش راه میروم..یا چرا پیاده رفتن را به دور دور هایی عصرگاهی شان ترجیح می دهم.و چرا هربار با شنیدن رینگتن گوشی بی اختیار چشم هایم پر میشوند!!بعد ها کم کم خسته شدم..و گاهی ناراحت..از گیر دادن های مسخره شان ،از تحریک مناطق حساس حواسم..از شک کردن به عواطفم..همزیستی مسالمت آمیزی به نظر نمی رسید..مخصوصا شب هایی که هورمون هایشان بهم میریخت..تا اینکه نمیدانم دقیقا چه طور شد که یک شب آمد...یکی از همان هایی که بیشتر از همه به شعرهای مورد علاقه ام میخندید.و روی تنهایی ام خیمه زد.فکر کردم آمده که به نوشته هایم به لحظه هایم حمله کند..اما هیچ چیز نگفت.فقط سرش را گذاشت روی زانوهایم و دست هایم را روی چشمانش کشید و تا می توانست بویید..گفت یکی از همان هایی که همیشه مرا "زن ملوان زبل "صدا می کرد دورش زده و آیفون سفید رنگش را به معشوقه او داده و چند هفته ایی است که فهمیده هیچ کدام دوستان خوبی برایش نبوده اند وقتی حتی به معشوقه های یکدیگر هم رحم نمی کنند.دست هایم را که از چشمانش برداشتم صورتش خیس بود.سکوت که کردم نگاهم می کرد و تند و تند می بوسیدتم.. وقتی برای چند لحظه با لب هایش روی برجستگی گونه های سردم مکث کرد؛ تازه فهمیدم که چه قدر به یک آدم دور و برم احتیاج داشتم..حتی اگر کوچکترین حسی بهش نداشته باشم... یک دست زمخت با دلی که خیلی آشفته است..که بیاید و برای یک لحظه هم که شده دردم را لمس کند و بعد هرکجا دلش خواست برود..چشمانم را که بستم..آغوشش که گرمی ام شد کتاب از دستم افتاد..و آرامم که کر؛گفت ببخشمش..گفت هرگز مرا نشناخته بود..گفت هزار سال وقت می برد تا کسی مهربانی تو را بفهمد..و من همانطور لبخند میزدم..و نمیدانم چرا آنهمه خوشحال بودم!چند دقیقه بعد..درست وسط نم نم شبانه پاییزی خیلی خنک این شهر.دستانم را بوسید.و همانطوری که بوق آژانس در گوشش می پیچید به چشم هایم نگاه کرد و گفت : چشمهایت برای یک عمر اسارت یک مرد کافی است،حتی اگر یک روزی زن ملوان زبل بشوی و خندید و رفت..همین که درب را پشت سرش بست ؛جای خالی اش گوشواره افتاده از گوشم را رویکاناپه نارنجیرنگ یافتم..و در حالیکه به حاشیه نویسی هایم ادامه میدادم بالای صفحه نوشتم"بهترین حس اونیه که تو انقدر حالت خراب بشه که نفهمی کی گوشواره ات از گوشت افتاده"حتی اگر بعد از چند دقیقه دوباره تنها شوی..
+بگذارید دیگران هرچه میخواهند زیر رگبار جهالتشان درستی شما را زیر سوال ببرند..بگذارید هرچه که میخواهند به شما و افکارتان بخندند..شما قوی باشید..این سکوت توام با صبر شما و مداومتتاتن است که برایتان می ماند..آن ها به واقع خودشان را تحقیر کرده اند و روزی به این نتیجه خواهند رسید.