" آقای کیوسک "























برایشان عجیب است..به من می گویند زن ملوان زبل.از بس مشکی می پوشم.از بس لاغرم.از بس درازم.از بس تند تند راه می روم.و تند تر حرف میزنم..حس می کنند برایشان تافته جدا بافته ام.با عینک های  طبی بزرگی که میزنم iهیچ مانوس نیستند؛زمانیکه " اشو " عزیزم را حاشیه نویسی می کنم مرا احمق می پندارند و ترجیح میدهند به جای "نان سیر" با سس فراوان جوجه کباب بخورند با دوغ بدون گاز..آنها ساعت ها فیلم دیدن ها و خواندن نقدهایشان را به حساب بیکار بودنم می گذارند.اولویت های متفاوت شان در شرایط مختلف باعث شده که بیشتر حس خاص بودن از نوع منفی را به خوردم دهند..روزهای نخست برایم ساده بود.اینکه ندانند چه قدرسانتی مانتال بودنم را دوست دارم..اینکه ندانند چرا دایما هنذفری به گوش راه میروم..یا چرا پیاده رفتن را به دور دور هایی عصرگاهی شان ترجیح می دهم.و چرا هربار با شنیدن رینگتن گوشی  بی اختیار چشم هایم پر میشوند!!بعد ها کم کم خسته شدم..و گاهی ناراحت..از گیر دادن های مسخره شان ،از تحریک مناطق حساس حواسم..از شک کردن به عواطفم..همزیستی مسالمت آمیزی به نظر نمی رسید..مخصوصا شب هایی که هورمون هایشان بهم میریخت..تا اینکه نمیدانم دقیقا چه طور شد که یک شب آمد...یکی از همان هایی که بیشتر از همه به شعرهای مورد علاقه ام میخندید.و روی تنهایی ام خیمه زد.فکر کردم آمده که به نوشته هایم به لحظه هایم حمله کند..اما هیچ چیز نگفت.فقط سرش را گذاشت روی زانوهایم و دست هایم را روی چشمانش کشید و تا می توانست بویید..گفت یکی از همان هایی که همیشه مرا "زن ملوان زبل "صدا می کرد دورش زده و آیفون سفید رنگش را به معشوقه او داده و چند هفته ایی است که فهمیده هیچ کدام دوستان خوبی برایش نبوده اند وقتی حتی به معشوقه های یکدیگر هم رحم نمی کنند.دست هایم را که از چشمانش برداشتم صورتش خیس بود.سکوت که کردم نگاهم می کرد و تند و تند می بوسیدتم.. وقتی برای چند لحظه با لب هایش روی برجستگی گونه های سردم مکث کرد؛ تازه فهمیدم که چه قدر به یک آدم دور و برم احتیاج داشتم..حتی اگر کوچکترین حسی بهش نداشته باشم... یک دست زمخت با دلی که خیلی آشفته است..که بیاید و برای یک لحظه هم که شده دردم را لمس کند و بعد هرکجا دلش خواست برود..چشمانم را که بستم..آغوشش که گرمی ام شد کتاب از دستم افتاد..و آرامم که کر؛گفت ببخشمش..گفت هرگز مرا نشناخته بود..گفت هزار سال وقت می برد تا کسی مهربانی تو را بفهمد..و من همانطور لبخند میزدم..و نمیدانم چرا آنهمه خوشحال بودم!چند دقیقه بعد..درست وسط نم نم شبانه پاییزی خیلی خنک این شهر.دستانم را بوسید.و همانطوری که بوق آژانس در گوشش می پیچید به چشم هایم نگاه کرد و گفت : چشمهایت برای یک عمر اسارت یک مرد کافی است،حتی اگر یک روزی زن ملوان زبل بشوی و خندید و رفت..همین که درب را پشت سرش بست ؛جای خالی اش گوشواره افتاده از گوشم را رویکاناپه نارنجیرنگ یافتم..و در حالیکه به حاشیه نویسی هایم ادامه میدادم بالای صفحه نوشتم"بهترین حس اونیه که تو انقدر حالت خراب بشه که نفهمی کی گوشواره ات از گوشت افتاده"حتی اگر بعد از چند دقیقه دوباره تنها شوی..

+بگذارید دیگران هرچه میخواهند زیر رگبار جهالتشان درستی شما را زیر سوال ببرند..بگذارید هرچه که میخواهند به شما و افکارتان بخندند..شما قوی باشید..این سکوت توام با صبر شما و مداومتتاتن است که برایتان می ماند..آن ها به واقع خودشان را تحقیر کرده اند و روزی به این نتیجه خواهند رسید.


تنهام.خیلی تنها.تنهایی ایی که با پسر پر نمیشه.اونقدر تنهام که دلم میخواد روی همه وسایل شخصی ام برچسب بزنم که " به وسایل یک تنها؛لطفا دست نزنید." رفتند.همه رفتند.خیلی وقته.هرکدوشون که اومدند رفتند.این دوست ما راست می گفت.اومده بودن که برن.میان و میرن.شاید هم میان که برن..سخته.این که ندونی دقیقا چی میتونه خلا هاتو پر کنه.احساس می کنی هیچ چی نیستی.بس نیست؟چرا بسه...اینکه به چشم ابزار بهم نگاه کردند.نخواستم آقا.دندون پزشکی که شب دوم به س.ک.س سبک فکر می کرد.تجربه خوبی نبود.خسته ام.دیگه حتی از کتاب هام هم حالم بهم میخوره.تمام طول روز کتابامو دستم میگیرم و ادای روشنفکرارو در میارم در حالیکه با هیچ کدومشون حال نمی کنم.حال نمی کنم و ورق به ورقشون روح منو خط می اندازه که روزی بهترین سرمایه ام همین ورق های درجه سه بود و حالا کوچکترین ارگاسم که نه حتی تحریکی هم برای خوندنشون در من ایجاد نمی کنند.حس می کنم به نقطه کور زندگیم رسیدم.به صامت ترین دهکوره سرزمین بیست سالگی ام.دیگه هیچ حسی از دوست داشتن قلقلکم نمیده.دست های هیچ پسری مور مورم نمی کنه..هیچ حسی درونم رو لگد نمیزنه که به درس ها و پروژه هات فکر کن.که آدم باش.که ادای فیلسوفارو درار.که تجربه های جدید کن..که آدم هایی نو بشناس..خاصیت این پاییز همین بود..اینکه دلت نیاد برگ های زرد رو لگد کنی به خاطر اینکه خش خش شونو دوست داری..خاصیتش این بود که بفهمی برای هیچ کسی خاص نبودی..خاصیتش این بود که بوی بارون رو سیگاری کنی.که شب هاشو تا صبح فکرای چیپ کنی و صبح کلاساتو بپیچونی و به جاش تا پایین شهر رو پپاده روی کنی و ظهر نشده برگردی توی اتاق مسخره ات و به یه روز تکراری و نکبت بار دیگه بگی:دنیای کوچک منصبح به خیر..برای رسیدن به خلسه های مست مست دقیقه های تنهاترت صبور باش.و تو یادت نره که بازم باید تا شب و آرامشی دیگه صبر کنیم.صبر کنیم که همه بخوابند و تو الکی مدام به ال سی دی گوشی ات نگاه کنی که اس ام اس محبوب ترین پسرت رو ببینی و نبینی :| شب بشه که تا صبح پشت پنجره بگی کاش منم درخت لخت بودم که برگ های افکارم رو به هر گوشه دنیا که دوست دارم پرتش کنم و هیچ کسی هم نگه :عجب دختر بی دینی.عجب دختر بی اعتقادی..عجب دختر مرتددی.عجب دختری!دختری که خیلی تنهاست..خیلی.تنهایی ایی که با پسر نمی شه پر کردو نه با هیچ چیز دیگه .. +کتاب خوب پیشنهاد بدید لطفا!
به کفش هایم نگاه می کنم.به قرمزی شان.به اینکه آن ها را با چه عشقی می پوشیدم و چه طور راه میرفتم که برایت دلبری کنم.به کفش هایم فکر می کنم.و به راه رفتنم برای تو ؛جلوی عدسی های پرفروغ چشمان زیبایت.یادت می آید؟تو همه اش قربان صدقه ام میرفتی؛قربان دست و پای بلوری ات را می گفتی و من قاه قاه میخندیدم.می گفتی با آن قد کوته ات برو روی چهارپایه تا قدت برسد به گونه هایم و ببوسمت دختر جان و من باز می خندیدم..یادت می آید؟هروقت که می بوسیدمت چه می گفتی؟؟؟!! همین که لب هایم را از گونه هایت جدا می کردم نفس بلند عمیقی می کشیدی و می گفتی "جانم!!جانم" و من همین طور نگاهت می کردم.یادت می آید؟برایت مثل این فشنبل ها ها راه می رفتم با آن اداهای شاخص شان و تو هی غش می رفتی!!چه می گفتی؟چه میخواندی؟یادت هست"وقتی باد آروم آروم..موتو نوازش می کنه.."و من تمام اتاق را برایت دور میزدم و در شمالی ترین گوشه اتاق از تو  می ایستادم و از دور با موهایم برایت ناز می کردم..چه میخواندی؟؟یادت هست "طبیعت وجودتو اونقدر ستایش می کنه" حالا کجایند؟ستایش گر ها؟کجا هستند؟؟اصلا خودت کجایی؟کجایی که من دارم تنها تنها راه میروم..نگاه کن..ببین..این منم ؛رها!به کفش هایم نگاه کن..به قرمزی شان..به اینکه آن ها را با چه عشقی می پوشیدم و چه طور راه می رفتم که برایت دلبری کنم..به کفش هایم فکر کن...مرا یادت می آید؟ +امشب دل من هوس رطب کرده.یادش به خیر..
من توی این شرایط که میام پیشتون و کامنت هام ثبت هم نمیشن،چه طور میتونم  پست نو بگذارم :( از بلاگفای ...... عصبانیم..هر شب داره وقت منو میگیره..شیطونه میگه جمع کنم برم پرشین بلاگی چیزی... +دلم برای کامنت گذاشتن برای وبلاگ هاتون لک میزنه زده.. در همین راستا زدیم توی دهن اونی که نذاره من نظرامو به شما بگم و اینجا براتون می نویسم:ی (همونطوری که براتون کامنت میذارم می نویسم...)(به ترتیب در لینک ها پیج هاتونو باز می کنم و می نویسم) خاطرات یک تبعیدی: ساعت پدربزرگت...منو برد کنار قهوه جوشی که تو بی قرار نگاهش کردی!!نکنه همکلاسی ها پنج روزه که رفته اند؟؟؟نکنه همه چیز به اون روز کافی نت و موسی که افتاد زمین برگرده؟نکنه؟ کلنل : نامه هایت را برای ....[چشمک] گفتگو در تنهایی : نبینم غمت را ریحانه بهشتی...آدم خسته هم که باشد با تو چایی و بهارنارنج را تجربه کند. ستاره سهیل :این قسم نامه هاتو انقد دوست دارم که... آقای گوژپشت : فرصت شما به اتمام رسید..کاش به قولتون راجع به پست آخر عمل می کردید...مرد افغانی؟نشنیده دلم یه جوری شد [تشویش] سوگماد: پک عمیق!!عمیق ه عمیـــــــــــق.. *خوش به حال شما که میتونی بری اونجا :) افکار پریشان :مهربون..مغرور..ناز..صبور..شیطون..خوتو خیلی دوست داری..یک رنگ..یک دوست خوب :) پارادوکس های یک انسان :کاش خبرای خوب در راه باشه..من جای تو بودم یک قهوه استثنایی میهمانش می کردم. رفتم رفتی رفت :دلم خواست بنویسم سلامتی گاو..که میگه ما:) مرسی که حواست به کیوسک هست. شازده احتجاب :وات هپند؟؟؟؟؟؟؟؟داشتیم؟ قرار بود قوی باشیم.همممم؟ سکوتم را فریاد میزنم :اعرتاف می کنم به تعداد دوستش دارم هایی که در پست ات به کار بردی عشق کردم با افکارت..ببین تو همون دخترک مهربونی که میشناختمش هستی ها!!هنوز همونقدر نازی[گل] موش آّب کشیده خاکستری:پسرک خیلی می فهمد..و به همین دلیل زود پیر می شود..در سلوک جوانی..نه؟قالب جدیدت رو خیلی بیشتر دوست دارم...و خودت را بیش [بوسه] الی :برای بعضی ها باید پاک کن جوهری خرید..غلط گیر هم افاقه نمی کند.عسک های خوشگل خوشگل :) زالزالک: ما هم دوستش داریم..رنگ نویی شد در این آشفته روزگار :] تک رنگ:آخ انقد حال میکنم از پست ها که جا میفتی خودتو میرسونی..این یه قلمت به خودم رفته..هنوز هم گور بابای دونیا..خودتو عشخه :)) محیا: مهر که مهری به جا نگذاشت..ببینیم آبان چه تحفه ایی میشه../دانلود نشد محیا:( / امیر انصاری : توجیه ما را که میدانید..:) عمق آبی دریای واژگون : مدیونی اگه یک موقع پست جدید بنویسی ها.[نیشخند] آخرین ارسطو: دوست عزیز..پسر همسایه راجع به ای دی اس ال شما می پرسند..چی بهشون بگیم؟ ناگفته های یک عدد من :چرا بی خبر گذاشته بودتت؟؟؟؟صبور باش زنزیباروی..صبـــــــــــــ ور صلح,عشق,دوستی : سلام.عرض ادب..احوال شما استاد؟هوا همچنان آنجا خوبه؟یعنی بارون های این موقع از سال اونجا رو من با دنیا معاوضه نمی کنم ها!!! آخی دلم برای انیشتین سوخت یه لحظه [تشویش] بیهوده گوی خموش: انقدر خوشگل توصیف کردی که دلم خواست تجربه اش کنم همین لحظه [گل] عشق طوسی یک همراه :من اگرم در همچین شرایطی باشم شماره او..میوه های مورد علاقه او..زادروز ولادت او رو عاشق خواهم بود..نمی شود..نمی شود منفکش کنم [تشویش] انتگرال بانو: خب ما برحسب تغیییرات هزار تا فکر جورواجور میکنیم دختر..ملاحضه کن عامو..قلب ما تضعیف است :ی تلخک : سلامتی همون عده کم... اینجا زنی تنها : پاییز شد..نیامدی! واژه :وحشتناک موافقم.یادآوری خوبی بود. میرا :لطفا ادامه بده..خانوم کوچولوی من. قربانی مقدس :اینکه در نوشتن کاستی می کنی منو مور مور میکنه..[عصبانی] دختر اردیبهشت : میبینی دخترکم؟یعنی همچین آدمایی هستند برخی [عصبانی] روزهایی که بر من میرود :آخه لامسب کم منو هوایی کن :ی میدونی چی رو دوست دارم؟این نگاه خوشگلتو...[چشمک].حاج آقا احیانا بنده رو با الفاظ بر روحش و اینا منور نفرمودن که از بابت مزاحمت اینجانبان ؟؟ :ی خیال نقش تو :دیروز که تا داشنگاه زیر بارون پیاده می رفتم یاد تو افتادم :) عکست آشناست...نکنه حیاط دانشگاه ما همونجاست؟؟ یه زن مثه همه :اوخی..لباس کثیف بهار..اوخی..پ :مداد سورمه ایی منم میزنم :) پ: من خود کیانیان رو دوست دارم..فیلسوف ه . حماقت دوست داشتنی :ای خدا!!نوترکا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!نوترکای عزیز!!امیدوارم خوب بشی.. خدای من.نوتریکا ما تازه با هم دوست شدیم..نه!!!!!!!!!!خواهش می کنم خوب باش.نوتریکا منو نگا...با توام پسر. نیما : برای گرفتن گل امشب هم بی صبرم :) امیر :بهش بگو بالا بلند...امیر ها همین رو میگن [چشمک] اشتباهی :چه قدر خوشحالم تو رو مثل قبل میبینم!!خوبی؟همه چیز روبه راهه؟ کود : ای جانم به اون آدمی که تونسته با تو این کارو بکنه..اصلا در باورم نمی گنجه که کسی جرات چنین کاری رو با سی نا داشته باشه[خنده] من بیشتر از هر چیزی منتظر پشت صفحه ی مونم :) امید :هنوز تو کف پست آخرتم.تو که نمیخوایی اون عکس و بذار وی پیج ات هان؟؟من نوته های خودتو که از ذهن خودت نشات گرفته رو بیشتر می پسندم.پس به قلم خودت بنویس.[لبخند] در آستان بلوغ :ای جونم به این کوفته تبریزیه...اممممممم [چشمک] pedix: آدمیزاده دیگه ...[ناراحت] بماند : امیدوارم منم جزو این بخشوده شده ها باشم [لبخند] mr lancer: ازینکه افکار و عقاید خاص خودت رو داری لذت میبرم.این خوبه..خیلی[گل] هیس!سکوت :بگذار به حال خودش خوش باشد..بعضی ها اینگونه اند؛فکورند.خیلی.اما همین که دو چشمی مثل تو نظاره گرش هستند کلی ارزشمند است..بنویسش..جاودانه کن زیبایی هایش را. لیلی : با یک وبلاگ جدید موافق لیلی جان [چشمک] فروغ :تولدت مبارک عزیزکم.[بوسه] لیلی:برای اینکه دوست خوبی هستی برای اینکه بانوی نمونه ایی هستی باید به خودت ببالی دختر. زنگی من : کاش یه گلدون نه...یه فنجون شیرکاکائو بود از همین بالا پرتش می کردم کف خیابون  :»| wander at night: یه موزیک ملایم..یه مینیمال شیک..منو میاره پیش تو :] سایه های شهر شلوغ:تو مهربان ترین دختری هستی که میشناسمش..باور کن.[گل] + برای نوتریکا دعا کنید لطفا/سپاس..
چرا اون مرد امروز برای اینکه حرفش رو بهم اثبات کنه ناخودآگاه زد زیر گریه؟ چرا اون مرد گریه کرد؟ من فقط تونستم حس مردونگی اش رو درش یادآوری و تقویت کنم..فکر کنم یادش رفت چیکار کرده ولی من هنوز دارم به این قضیه فکر می کنم که چرا اون مرد امروز برای اینکه حرفش رو بهم اثبات کنه ناخودآگاه زد زیر گریه؟ + و کامنت هایی که می نویسم و برای هیچ یک از شما ثبت نمی شود...ادامه دارد :|
گوشی را که بر می دارد دلم می لرزد..صدایش بالغ تر از چیزی است که انتظارش را داشتم.آنقدر صمیمی احوالپرسی می کند که دست و پایم را گم می کنم...نکند مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته باشد!! آقا از این رنگ سیرترش رو میخوام ندارید؟در بهبوهه بازار آنقدر راحت صحبت می کنم که کیف می کنم هم زمان می تواند هم رنگ کامواهایش را ست کند..هم با فروشنده چانه بزند و هم دل مرا از پشت گوشی ببرد..مهربان است..همان طوری که انتظارش را داشتم.شاید در نگاه اول قدری جدی و مستبد به نظر برسد وقتی مقتدرانه پشت تلفن فریاد میزند که"رها از زندگی کم نخواه...حقت رو بگیر دختر...قوی باش.فرصت هاتو از خودت نگیر..." ..شاید آن لحظه یک آن پیش خودت بگویی عجب آدم خجسته ایی..عجب موجود دوپای بی غمی!! اما ده دقیقه صحبت کافی است..کافی است تا بفهمی زن مهربان است.زن فوق العاده ترین موجود روی زمین است.زن جالب ترین و ناشناخته ترین کتابی است که دلت می خواهد در همان مکالمه بیست دقیقه ایی ات همان جا و در همان لحظه کشفش کنی..پر از ناشناختگی است ..وای.باید با او وارد صحبت شوید تا بدانید دقیقا تا کجای آسمان هفتم می بردت وقتی قهقه کنان از خاطرات ریز و درشت گذشته هایش برایت می گوید.تعارضاتش همه شیرین اند..در اوج دارندگی آن چنان از گرانی قیمت کاموا شکایت می کند که باورت نمی شود این همان زنی است که با کلی خدم و حشم و فیس و قیف می رفت تا یک متر پارچه بخرد..انقدر ساده و بی آلایش راجع به مدل بافتنی هایش توضیح می دهد که حواسش نیست ببیند جعفر آقای شاگرد مغازه دقیقا چه قدر از کارتش کشید..اصلا کارتش را پس داد یا نه؟ فقط با صدای بلند می گوید:آقا همیناست...بکش.به طعنه می گویم:شما کاموا رو براتون می کشند...پخ می زند زیر خنده که نه عزیزم کارت را می گویم و بعد دوباره شروع می کند.از ظرافت های زنانه اش..از هنرمندی هایش..از کیک های فوق العاده اش..زن مرا یاد خودم می اندازد.با آن لحن محکمش..یاد دعواهای نوجوانی ام با مادر..یاد از 18 سالگی کار کردنم یاد ناهمواری های شغلی پدرم..یادکارآموزی ام.اصلا انگار بیست سال بعد خودم است..تمام عقاید و افکارمان مثل هم است.خنده ام می گیرد...از اینهمه تشابه افکار و عقاید..با این تفاوت که او یک ورژن جدیدتر و بهتر از من را می داند.نمی شود خیلی به خصوصی هایش نزدیک شد..از خیلی از سوالات طفره می رود..ناراحت نمیشوم.یاد گرفتم همان طوری که هست دوستش داشته باشم.شوخی هایمان که تمام می شود..قربان صدقه رفتن هایمان که به اتمام می رسد درب تاکسی را می بندد دو جلد کتاب بهم هدیه می دهد تا راه زندگی ام را بهتر پیدا کنم.حس می کنم دوستش دارم با تمام غد بازی هایش.این را از همان دقایق نخست حس کردم همان موقعی که گوشی بوق خورد و گفت :الو.. بگذارید برایتان از اول تعریف کنم گوشی را که بر می دارد دلم می لرزد..صدایش بالغ تر از چیزی است که انتظارش را داشتم.آنقدر صمیمی احوالپرسی می کند که دست و پایم را گم می کنم. +بافتنی های تو فقط یک پلیوررر نیستند..دانه دانه مهربانی اند که لابلایشان عشق کاشته ایی.گرمای این همه مهربانی نوش جان هردویتان :)
از امروز ؛از همین امروز مسیر زندگی ام داره یک سری تغییرات نویی به خودش می گیره... عکس این روزهام رو  خواهم گذاشت. فعلا فقط برام دعا کنید...یک شیرینی خوب طلب همه تون اگه طوری که دوست دارم پیش بره :) + سلام خاطرات خوب من..سلام
عکس حذف شد. تازگی ها در خواب سردم می شود..بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم میبینم یک جای دیگری از این تن مبارک میزند بیرون از بس این پتوها کوچک و بی در و پیکرند..با این قد نردبان هم که مگر می شود زیر این پتوهای یک نفره بیتوته کرد!؟اصلا همه اش تقصیر مادرم است..چه قدر موقع عوض کردن تخت قدیمی ام گفتم برابی من تخت دو نفره بخرید...از من گذشته  دیگر از این تخت های تینیجری...یه شوخی گرفت..حالا من ماندم و پاهایی که شباهنگام از زیر پتو میزند بیرون..و همین روزهاست که از لبه تخت هم بالاتر زند..هرچند دیگر خیلی هم مهم نیست ..! از وقتی که "او " رفته دیگر نه اس ام اس بازی های زیر پتو و نه پچ پچ های نیمه شب و نه حتی صبح خواب ماندن از کلاس ها ..هیچ یک اتفاق نمی افتند؛که بخواهد این یک قلم مشکل ساز شود!..عجیب است ؛ هرطور که حساب می کنم نمیدانم چه طور بود که آن موقع خودم و گوشی و حجم سنگین خیالاتی که از "او" برایم رسیده بود همه یک جا زیر پتو جا می شدیم و تازه کلی هم این طرف و آن طرف می غلتیدیم اما این روزها حتی خودم هم  دیگر زیر پتو جایم نمی شود..وقتی که رفت برکتش هم رفت..حالا هفته هاست که همه دنیا هم برای من تنگ آمده است.شاید اصلا دلیل بهانه گیری های وقت و بی وقت این روزهایم همین باشد..شاید هم به خاطر همین باشد که شب ها انقدر به سقف خیره می مانم که خوابم ببرد و با خیالاتم رویای آفتاب می بافم..انقدر با پاهایم و سایه هایشان بازی می کنم که صبح شود..انقدر با بالشم حرف میزنم که از هوش بروم..کاش می شد فقط یک شب بیاید.بنشین کنارم..آرامم کند..موهایم را بزن پشت گوشم و گونه های داغم را ببوسد و بگوید:غصه چی رو میخوری دیووونه!من که باهاتم! و من و تمام خواب هایم شیرین شویم..و گرم..راستش را بخواهید اینجا هوا کمی سرد است..شب های زنجان را می گویم.تازگی ها در خواب سردم می شود.بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم. +چرا کامنت های من برای هیچ یک از شما ثبت نشده است؟ +لطفا ادرس هایتان را با http:/ وارد کنید..یا دست کم توی متن کامنت هایتان جای دهید..بلاگفا دستش کج بود؛ کج تر شده.

عکس حذف شد.

تازگی ها در خواب سردم می شود..بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم میبینم یک جای دیگری از این تن مبارک میزند بیرون از بس این پتوها کوچک و بی در و پیکرند..با این قد نردبان هم که مگر می شود زیر این پتوهای یک نفره بیتوته کرد!؟اصلا همه اش تقصیر مادرم است..چه قدر موقع عوض کردن تخت قدیمی ام گفتم برابی من تخت دو نفره بخرید...از من گذشته  دیگر از این تخت های تینیجری...یه شوخی گرفت..حالا من ماندم و پاهایی که شباهنگام از زیر پتو میزند بیرون..و همین روزهاست که از لبه تخت هم بالاتر زند..هرچند دیگر خیلی هم مهم نیست ..! از وقتی که "او " رفته دیگر نه اس ام اس بازی های زیر پتو و نه پچ پچ های نیمه شب و نه حتی صبح خواب ماندن از کلاس ها ..هیچ یک اتفاق نمی افتند؛که بخواهد این یک قلم مشکل ساز شود!..عجیب است ؛ هرطور که حساب می کنم نمیدانم چه طور بود که آن موقع خودم و گوشی و حجم سنگین خیالاتی که از "او" برایم رسیده بود همه یک جا زیر پتو جا می شدیم و تازه کلی هم این طرف و آن طرف می غلتیدیم اما این روزها حتی خودم هم  دیگر زیر پتو جایم نمی شود..وقتی که رفت برکتش هم رفت..حالا هفته هاست که همه دنیا هم برای من تنگ آمده است.شاید اصلا دلیل بهانه گیری های وقت و بی وقت این روزهایم همین باشد..شاید هم به خاطر همین باشد که شب ها انقدر به سقف خیره می مانم که خوابم ببرد و با خیالاتم رویای آفتاب می بافم..انقدر با پاهایم و سایه هایشان بازی می کنم که صبح شود..انقدر با بالشم حرف میزنم که از هوش بروم..کاش می شد فقط یک شب بیاید.بنشین کنارم..آرامم کند..موهایم را بزن پشت گوشم و گونه های داغم را ببوسد و بگوید:غصه چی رو میخوری دیووونه!من که باهاتم! و من و تمام خواب هایم شیرین شویم..و گرم..راستش را بخواهید اینجا هوا کمی سرد است..شب های زنجان را می گویم.تازگی ها در خواب سردم می شود.بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم.

+چرا کامنت های من برای هیچ یک از شما ثبت نشده است؟

+لطفا ادرس هایتان را با http:/ وارد کنید..یا دست کم توی متن کامنت هایتان جای دهید..بلاگفا دستش کج بود؛ کج تر شده.

عکس حذف شد.

تازگی ها در خواب سردم می شود..بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم میبینم یک جای دیگری از این تن مبارک میزند بیرون از بس این پتوها کوچک و بی در و پیکرند..با این قد نردبان هم که مگر می شود زیر این پتوهای یک نفره بیتوته کرد!؟اصلا همه اش تقصیر مادرم است..چه قدر موقع عوض کردن تخت قدیمی ام گفتم برابی من تخت دو نفره بخرید...از من گذشته  دیگر از این تخت های تینیجری...یه شوخی گرفت..حالا من ماندم و پاهایی که شباهنگام از زیر پتو میزند بیرون..و همین روزهاست که از لبه تخت هم بالاتر زند..هرچند دیگر خیلی هم مهم نیست ..! از وقتی که "او " رفته دیگر نه اس ام اس بازی های زیر پتو و نه پچ پچ های نیمه شب و نه حتی صبح خواب ماندن از کلاس ها ..هیچ یک اتفاق نمی افتند؛که بخواهد این یک قلم مشکل ساز شود!..عجیب است ؛ هرطور که حساب می کنم نمیدانم چه طور بود که آن موقع خودم و گوشی و حجم سنگین خیالاتی که از "او" برایم رسیده بود همه یک جا زیر پتو جا می شدیم و تازه کلی هم این طرف و آن طرف می غلتیدیم اما این روزها حتی خودم هم  دیگر زیر پتو جایم نمی شود..وقتی که رفت برکتش هم رفت..حالا هفته هاست که همه دنیا هم برای من تنگ آمده است.شاید اصلا دلیل بهانه گیری های وقت و بی وقت این روزهایم همین باشد..شاید هم به خاطر همین باشد که شب ها انقدر به سقف خیره می مانم که خوابم ببرد و با خیالاتم رویای آفتاب می بافم..انقدر با پاهایم و سایه هایشان بازی می کنم که صبح شود..انقدر با بالشم حرف میزنم که از هوش بروم..کاش می شد فقط یک شب بیاید.بنشین کنارم..آرامم کند..موهایم را بزن پشت گوشم و گونه های داغم را ببوسد و بگوید:غصه چی رو میخوری دیووونه!من که باهاتم! و من و تمام خواب هایم شیرین شویم..و گرم..راستش را بخواهید اینجا هوا کمی سرد است..شب های زنجان را می گویم.تازگی ها در خواب سردم می شود.بعد هی به خودم می پیچم و همین که می آیم زیر پتو گوله شوم.

+چرا کامنت های من برای هیچ یک از شما ثبت نشده است؟

+لطفا ادرس هایتان را با http:/ وارد کنید..یا دست کم توی متن کامنت هایتان جای دهید..بلاگفا دستش کج بود؛ کج تر شده.