بی انصافند..هر دویشان.آن چنان بر هم آرام می گیرند که آدم هر لحظه دلش می خواهد درست در همان ثانیه یک معشوقه چهار شانه داشت که ازش لب می گرفت..راستش را بخواهید از بس زیبا یکدیگر را در آغوش می کشند که شب ها پتو را می کشم روی سرم تا نبینم عشق بازی هایشان را و بیشتر احساس تنهایی کنم..آن هم در اوضاع و احوال این روزهایم!! همه چیز از یک روز بارانی شروع شد..از ابرهای ساعت سه ظهر..می خواستم برای خانه جدیدت هدیه بگیرم.این اولین بار بود که برای یک پسر هدیه می خریدم..بی تجربه بودم.نمیدانستم چه طور هدیه ایی مناسب تر است..گفتی تو لیلی این خانه ایی..هدیه لازم نیست..خودت چشم و چراغ خانه می شوی ..و من از آن روز دنبال یک نماد از لیلی گشتم که هروقت آن را دیدی یاد من بیفتی.تمام بت فروشان شهر را گشتم..تمام عتیقه فروشی های داخل پاساژ قیصریه را سرک کشیدم که لیلی خودم را پیدا کنم..با همان چشم هایی که موقع بوسیدن لب هایت بسته می شد..نبود..نیافتم!اما آنقد گشتم تا اینکه بالاخره پیدایش کردم.توی یکی از لوسر فروشی های داخل بازار..همین که چشمم به چشم های بسته اش افتاد فهمیدم که این نماد من است..یادم نیست دقیقا چندتا اسکناس داشتم ولی تمام آنچه که تا آخر ماه داشتم را برای خریدنش پرداخت کردم.می ارزید.با خودم گفتم این همان لیلی است..همان لیلی ایی که وقتی ببینی اش یاد من بیفتی.قرار بود وقتی کاغذ دیواری خانه ات تمام شد آن را برایت بیاورم..عرفان نظر آهاریراست می گفت..لیلی نام تمام ماست..راست می گفت اما خیلی وقت است که دیگر نام من دیگر لیلی نیست..دیوارهای خانه ات خاکستری و طلایی شد.و ما یک دعوای حسابی کردیم..من تو را دیگر هرگز ندیدم..شاید فکر کردی که واقعا لیلی را شکستم..شاید فکر کردی من فراموشت کردم بعد این همه سال..امروز که داشتم اتاقم را گردگیری می کردم ناخودآگاه چشمم به لیلی افتاد..یاد سه سال قبل افتادم..یاد آن روز ابری..و دلم خواست که اینجا برایت بنویسملیلی هنوز زنده است..نفس می کشد و هر لحظه زیباتر می شود..خواستم بنویسم: با کاری که کردی شاید برای همیشه از قلبم بیرون شدی اما من اینجا هر روز لیلی را می بوسم و زیر گوشش می گویم" من که به تمام عشق هایم نرسیدم..تو اما آنقدر در خلوت اتاق خواب من لب بگیر که از لبانت آفتابگردان بروید.."
خودش هم با خودش بلاتکلیف بود.آسمان را می گویم..زمین را که خیس کرد ،کرمش(kerm) این بود که ما را هوایی کند،دلمان را ببرد اما نبارد.روانشناسی هیلگارد را که میخوانی خوبیش این است که برای ساعت هایی از دنیایت فاصله میگیری و دنبال ریشه مشکلات در دیگران می گردی و این خیلی خوب است ،که برای مدتی هرچند کوتاه فکر می کنی دیگران مریضند و تو پرفکت خلقتی...کتاب را میبندم.گوشی روی میز می لرزد...چه کسی میخواهد باشد..اهمیتی نمیدهم.این روزها دیگر اس ام اس هایم را نه تنها جواب نمیدهم بلکه نمیخوانمشان..وقتی کسی که میخواهی اسمش را روی گوشی ببینی را دیگر اس ام اس نمیزند چه اهمیتی دارد که گوشی یا هرشی دیگری بلرزد..اصلا کل دنیا و همه تعلقاتش بلرزد!!پشت پنجره می ایستم.خانه جدیمان با همه نقلی بودنش پنجره های خوشگل خوشگلی دارد.دلت می خواهد ساعت ها بایستی و به لکسوس های سفید آن پایین زل بزنی و از خودت بپرسی"یعنی اونایی که تو اون عروسک نشستند همدلتنگمی شوند "..گوشی دوباره می لرزد...این بار زنگ میخورد...میرود..از بس بوق میخورد خودش میرود روی پیغام گیر...صدای خسته یک دوست قدیمی..و رعد و برق...و شاید باران"..سلام..مهمون نمیخوایی.." حمله ور میشم سمت گوشی..خودش است...برگشته..او برگشته ایران؟ تک تک smsهایش را میخوانم..نه!چرا حالا؟الان وقت آمدن نبود..الان رها خسته است..حتی حوصله خودش را هم ندارد...چه برسد به مهمان بازی...پشت پنجره که می ایستم گوشی زنگ میخورد.بلاتکلفیم..خودم را می گویم..مثل آسمانی که زمین را خیس می کند و نمی بارد.