" آقای کیوسک "






















بی انصافند..هر دویشان.آن چنان بر هم آرام می گیرند که آدم هر لحظه دلش می خواهد درست در همان ثانیه یک معشوقه چهار شانه داشت که ازش لب می گرفت..راستش را بخواهید از بس زیبا یکدیگر را در آغوش می کشند که شب ها پتو را می کشم روی سرم تا نبینم عشق بازی هایشان را و بیشتر احساس تنهایی کنم..آن هم در اوضاع و احوال این روزهایم!! همه چیز از یک روز بارانی شروع شد..از ابرهای ساعت سه ظهر..می خواستم برای خانه جدیدت هدیه بگیرم.این اولین بار بود که برای یک پسر هدیه می خریدم..بی تجربه بودم.نمیدانستم چه طور هدیه ایی مناسب تر است..گفتی تو لیلی این خانه ایی..هدیه لازم نیست..خودت چشم و چراغ خانه می شوی ..و من از آن روز دنبال یک نماد از لیلی گشتم که هروقت آن را دیدی یاد من بیفتی.تمام بت فروشان شهر را گشتم..تمام عتیقه فروشی های داخل پاساژ قیصریه را سرک کشیدم که لیلی خودم را پیدا کنم..با  همان چشم هایی که موقع بوسیدن لب هایت بسته می شد..نبود..نیافتم!اما آنقد گشتم تا اینکه بالاخره پیدایش کردم.توی یکی از لوسر فروشی های داخل بازار..همین که چشمم به چشم های بسته اش افتاد فهمیدم که این نماد من است..یادم نیست دقیقا چندتا اسکناس داشتم ولی تمام آنچه که تا آخر ماه داشتم را برای خریدنش پرداخت کردم.می ارزید.با خودم گفتم این همان لیلی است..همان لیلی ایی که وقتی ببینی اش یاد من بیفتی.قرار بود وقتی کاغذ دیواری خانه ات تمام شد آن را برایت بیاورم..عرفان نظر آهاری راست می گفت..لیلی نام تمام ماست..راست می گفت اما  خیلی وقت است که دیگر نام من دیگر لیلی نیست..دیوارهای خانه ات خاکستری و طلایی شد.و ما یک دعوای حسابی کردیم..من تو را دیگر هرگز ندیدم..شاید فکر کردی که واقعا لیلی را شکستم..شاید فکر کردی من فراموشت کردم بعد این همه سال..امروز که داشتم اتاقم را گردگیری می کردم ناخودآگاه چشمم به لیلی افتاد..یاد سه سال قبل افتادم..یاد آن روز ابری..و دلم خواست که اینجا برایت بنویسم لیلی هنوز زنده است..نفس می کشد و هر لحظه زیباتر می شود..خواستم بنویسم: با کاری که کردی شاید برای همیشه از قلبم بیرون شدی اما من اینجا هر روز لیلی را می بوسم و زیر گوشش می گویم" من که به تمام عشق هایم نرسیدم..تو اما آنقدر در خلوت اتاق خواب من لب بگیر که از لبانت آفتابگردان بروید.."

بی انصافند..هر دویشان.آن چنان بر هم آرام می گیرند که آدم هر لحظه دلش می خواهد درست در همان ثانیه یک معشوقه چهار شانه داشت که ازش لب می گرفت..راستش را بخواهید از بس زیبا یکدیگر را در آغوش می کشند که شب ها پتو را می کشم روی سرم تا نبینم عشق بازی هایشان را و بیشتر احساس تنهایی کنم..آن هم در اوضاع و احوال این روزهایم!! همه چیز از یک روز بارانی شروع شد..از ابرهای ساعت سه ظهر..می خواستم برای خانه جدیدت هدیه بگیرم.این اولین بار بود که برای یک پسر هدیه می خریدم..بی تجربه بودم.نمیدانستم چه طور هدیه ایی مناسب تر است..گفتی تو لیلی این خانه ایی..هدیه لازم نیست..خودت چشم و چراغ خانه می شوی ..و من از آن روز دنبال یک نماد از لیلی گشتم که هروقت آن را دیدی یاد من بیفتی.تمام بت فروشان شهر را گشتم..تمام عتیقه فروشی های داخل پاساژ قیصریه را سرک کشیدم که لیلی خودم را پیدا کنم..با  همان چشم هایی که موقع بوسیدن لب هایت بسته می شد..نبود..نیافتم!اما آنقد گشتم تا اینکه بالاخره پیدایش کردم.توی یکی از لوسر فروشی های داخل بازار..همین که چشمم به چشم های بسته اش افتاد فهمیدم که این نماد من است..یادم نیست دقیقا چندتا اسکناس داشتم ولی تمام آنچه که تا آخر ماه داشتم را برای خریدنش پرداخت کردم.می ارزید.با خودم گفتم این همان لیلی است..همان لیلی ایی که وقتی ببینی اش یاد من بیفتی.قرار بود وقتی کاغذ دیواری خانه ات تمام شد آن را برایت بیاورم..عرفان نظر آهاریراست می گفت..لیلی نام تمام ماست..راست می گفت اما  خیلی وقت است که دیگر نام من دیگر لیلی نیست..دیوارهای خانه ات خاکستری و طلایی شد.و ما یک دعوای حسابی کردیم..من تو را دیگر هرگز ندیدم..شاید فکر کردی که واقعا لیلی را شکستم..شاید فکر کردی من فراموشت کردم بعد این همه سال..امروز که داشتم اتاقم را گردگیری می کردم ناخودآگاه چشمم به لیلی افتاد..یاد سه سال قبل افتادم..یاد آن روز ابری..و دلم خواست که اینجا برایت بنویسملیلی هنوز زنده است..نفس می کشد و هر لحظه زیباتر می شود..خواستم بنویسم: با کاری که کردی شاید برای همیشه از قلبم بیرون شدی اما من اینجا هر روز لیلی را می بوسم و زیر گوشش می گویم" من که به تمام عشق هایم نرسیدم..تو اما آنقدر در خلوت اتاق خواب من لب بگیر که از لبانت آفتابگردان بروید.."



حالم داره از خودم بهم میخوره...خیلی احمق شدم..باورتان گر بشود گر نشود به طرز وحشتناکی بچه شدم...شمردم ..روزی پنجاه شصت تا اشتباه می کنم..پنجاه تا اشتباه در یک روز یعنی خیلی حرف ها!!از همون صبح و نحوه پهن کردن رو تختی و فین کردن اول طلوع توی سینک ظرفشویی بگیرید تا شخصی سوار شدن های موقع برگشتن از سرکار و چونه زدن سر 300 تومان کرایه تاکسی اضافی و خالی کردن همه خشمم روی راننده بیچاره.. در طول روز به فجیع ترین شکل ممکن گند میزنم به همه چیز..به همه آدم های اطرافم..به همه روابطم..به همه موقعیت هایی که براشون زحمت کشیدم..به همه چیزم.مثل احمق ها با مزاحم ها جر و بحث می کنم.جواب تک تک شماره ناشناس ها رو میدم و مثل دختربچه های خز مزخرف کم درک جواب یکی یکی اس ام اس های آقای مزاحم رو می نویسم و براش می فرستم..با نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستانم طوری صحبت می کنم که انگار اون ها مسول شرایط مسخره الانم هستند.ادبیاتم به طرز وحشتناکی ری.ده..کمترین فحشم بی شرف.ه..امروز مامانم با صدای بلند جلوی همه اعضای خانواده سرم داد زد که"درست صحبت کن ر..برو توی اتاقت.هر وقت یادگرفتی ادبیات حرف زدن با خانواده ات چیه میایی بیرون و میتونی با بقیه غذا بخوری" و تا شب مثل اسب روی تختم می لولیدم و نت رو آباد می کردم برای خودم متاسفم..متاسفم که همه کتاب هایی که خوندم...همه چیزهایی که سعی کردم بفهمم..همه ساعت هایی که به فکر گذروندم و رشد کردم رو  رو زدم زیرم و مثل آدم های بی بن رفتار می کنم و حرف میزنم و غذا میخورم و راه میرم و..من این رها نبودم..من این رها نیستم..من خیلی موقر تر برخورد می کردم..خیلی مودب تر..من اصولا جواب هیچ شماره ناشناسی رو نمیدادم..با هر ننه قمری وارد مذاکره نمی شدم چه برسه به اینکه بحث کنم.من هیچ وقت هیچ آدمی رو مسخره نمی کردم حتی اگه واقعا مسخره باشه..من هر لفظی رو هر جایی به زبون نمی آوردم.هر مهمونی ایی نمی رفتم...این چند روزه اما نمیدونم چرا اینقدر ضعیف شدم.انقدر سست عنصر!!انقدر گستاخ!!همیشه از اینکه از آزادی عمل هام سو استفاده کنم..از اینکه موقعیت و جایگاه خودم رو نشناسم و خارج از چارچوب عمل کنم ،بدم اومده..انگار این آدم من نیستم.احساس می کنم یه آدم دیگه داره این رفتارهارو انجام میده.یعنی هنوز خودم هم توی کفم چه طور روم شد به همکار مردی که چهار ساله می شناسمش و فوق العاه باهاش رودروایسی دارم به جای اینکه محترمانه مثل همیشه بگم "آقای فلانی "اسم فامیلشو خالی خالی صدا کنم طوری که انگار کارمندم رو صدا می زنم...وای از خودم خجالت می کشم..می ترسم اوضاع رو هر روز خراب تر هم بکنم...حالم داره از خودم بهم میخوره...حالم داره از خودم بهم میخوره.
مثل کرم به خودم می پیچم..مثل سگ به همه چیز گیر میدهم.وقتی عصبانی می شوم حوصله هیچ کسی را ندارم..کلافه ام..با صورتی که آرایشش ماسیده و مژه هایی که خستگی اش از بیست فرسنگی داد میزد.می لرزد..گوشی روی میز وسط سالن..الو که گفتم فقط یک جمله شنیدم..."بیا پایین من جلو درب هستم.."خوش ندارد خیلی معطل شود.فقط توانستم دسته کلیدها را بردارم و بروم..همان طوری رفتم..با همان آرایش ماسیده با همان چشمان بی خواب..نگاهم که کرد خودش همه چیز را فهمید...مرا کشاند گوشه پیاده رو.. در چشم هایی که زمین را نشانه میرفت نگاه کرد."سرت رو بگیر بالا ببینم رها"..دلم نمیخواست در این شرایط ببینتم..صدایش را می برد بالاتر"گفتم سرت رو بگیر بالا!! "..سرم را که میگیرم بالا.نگاهش که می کنم دست خودم نیست چشمانم می لرزد..یاد همه تنهایی هایم می افتم.یاد همه سکوت ها.یاد تفکرات فانتزی مسخره ایی که مثل دختربچه های سیزده ساله خام خام باورشان می کردم یاد توهمات غیرممکن(15- 16 روزه ام!!)دستانش را میگیرم و پچ پچ می کنم که "اگه وسط خیابون نبودم بغلت می کردم..کاش می تونستم..به یک بغل ..به یک شانه احتیاج دارم.. "هنوز جمله ام تمام نشده که بغلم می کند.محکم.همان جا.وسط خیابان.وسط آدم های پیاده رو.بغلم می کند و محکم شانه هایم را می فشارد ..برای یک لحظه میشنوم که می گوید"دیگه اینطوری نبینمت" و میرود. لبخند میزنم..من می مانم .شلوغی خیابان و ماشین هایی که بوق بوق کنان نگاهم می کنند  پسرک دست فروش آن طرف پیاده رو را با یک عالمه غریزه ناشی از خاراندن خشتک و نگاه عابرانی که پر از سوالند..سوالاتی مفهوم دار.  *مخاطب خاص.
بالاخره به آرزویم رسیدم.بالاخره صاحب گوشی موبایلی شدم که یک عمر در دست معمولی ترین مردم اطرافم می دیدم و حسرت داشتنش را میخوردم.همیشه دلم میخواست یکی از همین گوشی ها داشته باشم.سادگی اش برایم بی اندازه جذاب بود.از وقتی لذت ساده زیستی را فهمیدم دانستم که هیچ گوشی موبایلی به اندازه همین یک گوشی سیاه و سفید نمیتواند پیام دوست داشتن مرا به مهمترین آدم های زندگیم برساند..همیشه دلم خواسته یکی از همین گوشی ها داشته باشم که درست وسط روز و در شلوغ ترین سالن فنی دانشگاه بین آنهمه آیفون فایوهای سفید زنگ بخورد و من با افتخار از کیفم درش بیاورم و بگویم:الو! همیشه دلم میخواست از این گوشی ها داشته باشم و نام یک آدم مهم را تویش ذخیره کنم و از آن روی به بعد  همان گوشی ساده پنجاه شصت تومانی بشود مهم ترین شی زندگی من.دلم میخواست از این گوشی ها بخرم و کلی اس ام اس های مهم از یک آدم خیلی خیلی مهم توی inboxاش ذخیره کنم.و شب ها قبل از خواب یکی یکی شان را بخوانم و آخرسر هم در همان حاشیه سیاه و بدون نورش بنویسم: شب به خیر مرد من! حالا رها به آرزویش رسیده..هرچند کمی دیر..هرچند شاید دیگر مهمترین شخصیت زندگی اش به او اس ام اس نزند اما حداقل میشود انتظارش را کشید.انتظار شیرینش را.دیروز وقتی رفتم دیدن یک دوست قدیمی ام  دیدم یک جعبه جمع و جور ساده که محتوی باطری و شارژر بودو گوشی را گذاشته روی میز و لبخند میزند.دوستش دارم.گوشی جدیدم را می گویم ام.احساس می کنم بیشتر از همه گوشی هایی که تا به حال داشتم دوستش دارم.حتی بیشتر از گوشی کیبردی ایی که باهاش کلی به همکلاسی هایم پز میدادم.احساس می کنم بزرگ ترین دلخوشی دنیا را به من داده اند..میدانید آخر..چه طور بگویم..من..من..بالاخره به آرزویم رسیدم.بالاخره صاحب گوشی موبایلی شدم که یک عمر در دست معمولی ترین مردم اطرافم می دیدم و حسرت داشتنش را میخوردم.همیشه دلم میخواست یکی از همین گوشی ها داشته باشم. +رویا جون برای هدیه خوشگلت ممنونم.زیاد(گوشی ام و تو رو خیلی دوست دارم) +دیدیم کامنت خور بسته ایم و پست تنها گذاشته ایم باز کم شرمنده مان نکردید از پنجره آمدید داخل:دی فدای یکی یکی تون بشم که اینقدر مهربونید.ببخشید رها گاهی دخترک پنج ساله می شود.شما صبور باشید. +سلامتی اونی که خودش عصبانی و کلافه است و وقتی باهاش دعوا می کنی میگی آهنگمو پس بده ببینم ولی باز مقاومت می کنه و میگه نمیدم ..و تو همونجا حس می کنی دوستت داره حتی وسط دعوا :)
من ناقص العضوم لب های تو را ندارم. (علی رضا روشن) +دلم :(
"دوست داری یک مرد وقتی بغلت میگیره دقیقا باهات چیکار کنه" این آخرین اس ام اسی بود که ازش یادمه..فکر کنم باز چیزی خورده بود..چون میدونستم تو حال طبیعی نیست که این چرت و پرت ها رو گفته جوابشو ندادم.مثل همون باری که صبح بیدار شد دید توالت فرنگی رو بغل کرده مست مست خوابیده.پسر متشخصی بود.از آن زعفرانیه نشین هایی که وقتی مینشتی در ماشین اش برای باز کردن درب اتومبیل باید کلی با دکمه ها کلنجار می رفتی که بتوانی پیاده شوی(بی وجدان یک بار بهم گفت سی دی رو عوضش کن مجبور شدم زیر چشمی نوشته های ریز زیر کل تکمه ها رو بخونم)..ترم یک دانشگاه باهم آشنا شدیم..شاید سر کلاس نقشه کشی(1) یا شیمی عمومی..نمیدانم.رک بود.و وحشتناک سرد..قبل تر ها اینجا راجع بهش نوشتم که این سخت بودنش را دوست داشتم که عشوه هیچ دختری رامش نمی کند.ساناز(دوست دوران دبیرستانم) یک ترم به هر بهانه ازش جزوه می گرفت و آخر سر هم ناکام ماند..بعد از اس ام اس بی ربط آخرش دیگر یادم نمی آید برای دیدنش رفته باشم.تلفنی هم پیش نمی آمد زنگ بزنم یا جواب بدم.فقط کتاب مارکتینگ اش را که گاهی ورق میزنم به این فکر می کنم که چه قدر یک آدم می تواند در شرایط مختلف متفاوت باشد.لحظات دو نفره چنان سانتی مانتال بودنم را سرکوب می کرد که گاهی باورم نمی شد همان پسرک شوخ طبع در تیم ورکینگ های پروژه های دانشگاهی است..دوستش نداشتم.نه اینکه دوستش نداشته باشم فقط دوستش بودم.یک یک اخلاقیاتش را می پرستیم اما عجیب بود که تجمیعشان برایم مثل" ترکیب سس قارچ با چایی شیرین" بود.حالا مرد شده.ازدواج کرده.امروز که فی.س البوک را باز کردم خواندم..جالب اینکه عصری شنیدم شایعه اش پیچیده..."فلانی نامزد کرده؟لابد با رها..."برایم عجیب بود.چه کسی فکرش را می کرد آن پسرک تخس که هر شب فقط یک ساعت از وجود زن ها خوشحال بود و بقیه ساعت هایش را به سیگار و فیلم می گذراند حالا بزرگ شده باشد..انتخاب شده باشد.. ازدواج کرده باشد؟نمیدانم چرا ولی خوشحال شدم...شاید برای اینکه دیگر از ازایران نخواهد رفت و من هنوز هم میتوانم از بوتیک اش کفش های چرم خوشگل بخرم.و شاید به اس ام اس آخرش فکر کنم..که راستی "دوست داری یک مرد وقتی بغلت میگیره دقیقا باهات چیکار کنه"


 "دوست داری یک مرد وقتی بغلت میگیره دقیقا باهات چیکار کنه" این آخرین اس ام اسی بود که ازش یادمه..فکر کنم باز چیزی خورده بود..چون میدونستم تو حال طبیعی نیست که این چرت و پرت ها رو گفته جوابشو ندادم.مثل همون باری که صبح بیدار شد دید توالت فرنگی رو بغل کرده مست مست خوابیده.پسر متشخصی بود.از آن زعفرانیه نشین هایی که وقتی مینشتی در ماشین اش برای باز کردن درب اتومبیل باید کلی با دکمه ها کلنجار می رفتی که بتوانی پیاده شوی(بی وجدان یک بار بهم گفت سی دی رو عوضش کن مجبور شدم زیر چشمی نوشته های ریز زیر کل تکمه ها رو بخونم)..ترم یک دانشگاه باهم آشنا شدیم..شاید سر کلاس نقشه کشی(1) یا شیمی عمومی..نمیدانم.رک بود.و وحشتناک سرد..قبل تر هااینجا راجع بهش نوشتمکه این سخت بودنش را دوست داشتم که عشوه هیچ دختری رامش نمی کند.ساناز(دوست دوران دبیرستانم) یک ترم به هر بهانه ازش جزوه می گرفت و آخر سر هم ناکام ماند..بعد از اس ام اس بی ربط آخرش دیگر یادم نمی آید برای دیدنش رفته باشم.تلفنی هم پیش نمی آمد زنگ بزنم یا جواب بدم.فقط کتاب مارکتینگ اش را که گاهی ورق میزنم به این فکر می کنم که چه قدر یک آدم می تواند در شرایط مختلف متفاوت باشد.لحظات دو نفره چنان سانتی مانتال بودنم را سرکوب می کرد که گاهی باورم نمی شد همان پسرک شوخ طبع در تیم ورکینگ های پروژه های دانشگاهی است..دوستش نداشتم.نه اینکه دوستش نداشته باشم فقط دوستش بودم.یک یک اخلاقیاتش را می پرستیم اما عجیب بود که تجمیعشان برایم مثل" ترکیب سس قارچ با چایی شیرین" بود.حالا مرد شده.ازدواج کرده.امروز که فی.س البوک را باز کردم خواندم..جالب اینکه عصری شنیدم شایعه اش پیچیده..."فلانی نامزد کرده؟لابد با رها..."برایم عجیب بود.چه کسی فکرش را می کرد آن پسرک تخس که هر شب فقط یک ساعت از وجود زن ها خوشحال بود و بقیه ساعت هایش را به سیگار و فیلم می گذراند حالا بزرگ شده باشد..انتخاب شده باشد.. ازدواج کرده باشد؟نمیدانم چرا ولی خوشحال شدم...شاید برای اینکه دیگر از ازایران نخواهد رفت و من هنوز هم میتوانم از بوتیک اش کفش های چرم خوشگل بخرم.و شاید به اس ام اس آخرش فکر کنم..که راستی"دوست داری یک مرد وقتی بغلت میگیره دقیقا باهات چیکار کنه" 

خودش هم با خودش بلاتکلیف بود.آسمان را می گویم..زمین را که خیس کرد ،کرمش(kerm) این بود که ما را هوایی کند،دلمان را ببرد اما نبارد.روانشناسی هیلگارد را که میخوانی خوبیش این است که برای ساعت هایی از دنیایت فاصله میگیری و دنبال ریشه مشکلات در دیگران می گردی و این خیلی خوب است ،که برای مدتی هرچند کوتاه فکر می کنی دیگران مریضند و تو پرفکت خلقتی...کتاب را میبندم.گوشی روی میز می لرزد...چه کسی میخواهد باشد..اهمیتی نمیدهم.این روزها دیگر اس ام اس هایم را نه تنها جواب نمیدهم بلکه نمیخوانمشان..وقتی کسی که میخواهی اسمش را روی گوشی ببینی را دیگر اس ام اس نمیزند چه اهمیتی دارد که گوشی یا هرشی دیگری بلرزد..اصلا کل دنیا و همه تعلقاتش بلرزد!!پشت پنجره می ایستم.خانه جدیمان با همه نقلی بودنش پنجره های خوشگل خوشگلی دارد.دلت می خواهد ساعت ها بایستی و به لکسوس های سفید آن پایین زل بزنی و از خودت بپرسی"یعنی اونایی که تو اون عروسک نشستند هم دلتنگ می شوند "..گوشی دوباره می لرزد...این بار زنگ میخورد...میرود..از بس بوق میخورد خودش میرود روی پیغام گیر...صدای خسته یک دوست قدیمی..و رعد و برق...و شاید باران"..سلام..مهمون نمیخوایی.." حمله ور میشم سمت گوشی..خودش است...برگشته..او برگشته ایران؟ تک تک smsهایش را میخوانم..نه!چرا حالا؟الان وقت آمدن نبود..الان رها خسته است..حتی حوصله خودش را هم ندارد...چه برسد به مهمان بازی...پشت پنجره که می ایستم گوشی زنگ میخورد.بلاتکلفیم..خودم را می گویم..مثل آسمانی که زمین را خیس می کند و نمی بارد.

خودش هم با خودش بلاتکلیف بود.آسمان را می گویم..زمین را که خیس کرد ،کرمش(kerm) این بود که ما را هوایی کند،دلمان را ببرد اما نبارد.روانشناسی هیلگارد را که میخوانی خوبیش این است که برای ساعت هایی از دنیایت فاصله میگیری و دنبال ریشه مشکلات در دیگران می گردی و این خیلی خوب است ،که برای مدتی هرچند کوتاه فکر می کنی دیگران مریضند و تو پرفکت خلقتی...کتاب را میبندم.گوشی روی میز می لرزد...چه کسی میخواهد باشد..اهمیتی نمیدهم.این روزها دیگر اس ام اس هایم را نه تنها جواب نمیدهم بلکه نمیخوانمشان..وقتی کسی که میخواهی اسمش را روی گوشی ببینی را دیگر اس ام اس نمیزند چه اهمیتی دارد که گوشی یا هرشی دیگری بلرزد..اصلا کل دنیا و همه تعلقاتش بلرزد!!پشت پنجره می ایستم.خانه جدیمان با همه نقلی بودنش پنجره های خوشگل خوشگلی دارد.دلت می خواهد ساعت ها بایستی و به لکسوس های سفید آن پایین زل بزنی و از خودت بپرسی"یعنی اونایی که تو اون عروسک نشستند همدلتنگمی شوند "..گوشی دوباره می لرزد...این بار زنگ میخورد...میرود..از بس بوق میخورد خودش میرود روی پیغام گیر...صدای خسته یک دوست قدیمی..و رعد و برق...و شاید باران"..سلام..مهمون نمیخوایی.." حمله ور میشم سمت گوشی..خودش است...برگشته..او برگشته ایران؟ تک تک smsهایش را میخوانم..نه!چرا حالا؟الان وقت آمدن نبود..الان رها خسته است..حتی حوصله خودش را هم ندارد...چه برسد به مهمان بازی...پشت پنجره که می ایستم گوشی زنگ میخورد.بلاتکلفیم..خودم را می گویم..مثل آسمانی که زمین را خیس می کند و نمی بارد.