مثل خودم بود..دخترک آرایشش ملایم تر از آن بود که به چشم آید.پسرک عاشق پیشه همراهی اش می کرد و من و کیمیا.فیش شهریه را که پرداخت کرد و آخ هم نگفت به اتفاق مردش به طرف امور شهریه عازم شد..و من..و کیمیا در تمام مدت هایپ می خوردیم و می خندیدیم و تظاهر می کردیم همه چیز روبه راه است.. به روی خودم هم نمی آوردم چه روزهایی را می گذرانم.کیمیا مهربان تر از آن است که سرکوفت بزند..فقط پرسید:حالش خوب است؟سکوت کردم و تا آمدم بپرسم کی؟لبخند پر مفهومی زد و فقط گفت لاغر تر شدی دختر..بغض نکردم.نه من دیگر گریه نمی کنم.فقط نشستم.نشستیم جلوی سلف..آقا مهدی رو از توی کیفم در آوردم..کلی بوسیدتش..دخترک و دوستش از راه رسیدند..قرار شد یک روز دسته جمعی برویم گراند هتل نهار به تلافی زحمت های امروزمان مهمان دخترک..و ما لبخند زنان از آن ها دور می شدیم در حالی که به آقا مهدی می گفتم : ما با هم میریم گراند هتل..با هم میریم آقا مهدی.
+کمیا تو یه کافه کار می کنه.توی محبوب ترین کافه من.+امروز صمیمی ترین دوستم وقتی بعد از مدتها منو دید وسط سالن فنی بغلم کرد و من فقط مثل اسب خشک ایستادم و بغل شدم..از خودم بدم اومد که اینقد مشکلات روم تاثیر گذاشته که با دوستم چنین رفتاری کردم..+این روزها همه تو روح زندگی اعتقاد دارند..شما چه طور؟+میشه یه اعتراف کنم؟؟؟؟؟؟حسودیم شد :( -روم سیاه-