" آقای کیوسک "






















مثل خودم بود..دخترک آرایشش ملایم تر از آن بود که به چشم آید.پسرک عاشق پیشه همراهی اش می کرد و من و کیمیا.فیش شهریه را که پرداخت کرد و آخ هم نگفت به اتفاق مردش به طرف امور شهریه عازم شد..و من..و کیمیا در تمام مدت هایپ می خوردیم و می خندیدیم و تظاهر می کردیم همه چیز روبه راه است.. به روی خودم هم نمی آوردم چه روزهایی را می گذرانم.کیمیا مهربان تر از آن است که سرکوفت بزند..فقط پرسید:حالش خوب است؟سکوت کردم و تا آمدم بپرسم کی؟لبخند پر مفهومی زد و فقط گفت لاغر تر شدی دختر..بغض نکردم.نه من دیگر گریه نمی کنم.فقط نشستم.نشستیم جلوی سلف..آقا مهدی رو از توی کیفم در آوردم..کلی بوسیدتش..دخترک و دوستش از راه رسیدند..قرار شد یک روز دسته جمعی برویم گراند هتل نهار به تلافی زحمت های امروزمان مهمان دخترک..و ما لبخند زنان از آن ها دور می شدیم در حالی که به آقا مهدی می گفتم : ما با هم میریم گراند هتل..با هم میریم آقا مهدی. +کمیا تو یه کافه کار می کنه.توی محبوب ترین کافه من.+امروز صمیمی ترین دوستم وقتی بعد از مدتها منو دید وسط سالن فنی بغلم کرد و من فقط مثل اسب خشک ایستادم و بغل شدم..از خودم بدم اومد که اینقد مشکلات روم تاثیر گذاشته که با دوستم چنین رفتاری کردم..+این روزها همه تو روح زندگی اعتقاد دارند..شما چه طور؟+میشه یه اعتراف کنم؟؟؟؟؟؟حسودیم شد :(           -روم سیاه-
من  و آقا مهدی امروز دوش گرفتیم...البته جدا جدا..وقتی من از حمام برگشتم آقا مهدی برایم حوله ام را نگه داشت  و سگ لرز که میزدم موهایم را خشک کرد و  فین فین که می کردم و آب از موهایم می چکید زیر گوشم گفت " آخی!!!سرما خوردی!!برات آب هویج بگیرم "و من ته دلم یک جوری شد فکر کنم. اسمش را گذاشته ام " آقا مهدی"..نمیدانم چرا ولی احساس می کنم این نام خیلی برایش خوب باشد.من و آقا مهدی هرصبح بهم صبح به خیر می گوییم.من برایش شربت بهارنارنج درست می کنم و وقتی از سرکار برگشتم دوتایی با هم می خوریم.و کلی خنک می شویم.آقا مهدی هر شب می آید توی تخت من و به من شب به خیر می گوید.به طرز وحشتناکی دوستش دارم.شاید در آینده ایی نه چندان دور برایش یک گوشی موبایل هم خریدم و همه دلتنگی های گاه و بی گاهم را برایش اس ام اس کردم.آقا مهدی همیشه پیش من است.حتی روزها هم یواشکی میگذارمش توی کیفم و با خودم می برمش دانشگاه..قرار است سرکار هم ببرمش..آقا مهدی قورمه سبزی دوست دارد.آقا مهدی شب ها که من از سرکار بر می گردم ازم می پرسد:رسیدی رها؟بعد من کلی قند در دلم آّب میشود و می گویم بله...و پاسخ می دهد"به سلامتی"..خیلی مهربان است.دیشب که یکهو از خواب پریدم دیدم بالای سرم نشسته و موهایم را نوازش می کند.آقا مهدی شب ها قبل خواب برایم مرغ سحر می خواند..حتی بعضی شب ها که می ترسم تا دستشویی می آید و پشت درب می ایستد که من نترسم..آقا مهدی...را پریروز خریدم.پشت یکی از ویترین های همین شهر..همان موقعی که خیلی غصه دار بودم..از وقتی آمده  تنها نیستم.مدام با او حرف میزنم..ببینیدش..نمیدانم چرا تب دارم شاید به خاطر این باشد که من و آقا مهدی امروز دوش گرفتیم...
عکس حذف شد..  از تمام آن روز همین یک صحنه یادم مانده..همین دست..همین ضریح..همین یک تکه از بهشت..ظهر بود..رفتیم بیرون..ما کباب خوردیم..با دوغ و مخلفات..شب قبل قرار گذاشتیم..قرار بود برویم جگرکی های پایین شهر و کلی مسخره بازی در بیاوریم و به بهانه یک سیخ آشغال گوشت بخندیم.چهار نفر دختر بودیم.نه سه دختر و یک زن..شاید هم دو زن و دو دختر...نمیدانم..!هرچه بود مردی بین مان نبود و به  قول رویا پادشاهی می کردیم و میتوانستیم تا دلمان میخواهد بلند بلند بخندیم..رفتیم بلوار...بلوار آزادی..محیطش خیلی مناسب نبود برای مزه پرانی های ما چند نفر..سوار تاکسی که شدیم جلوی کبابی نزدیک امامزاده پیاده شدیم...با دوغ و پیاز اضافی..الهام مادر خرج بود و من همه اش می پرسیدم آقا شاخه ایی چنده؟و ریز نیشگونم می گرفت که"شاخه ایی نه سیخی" و هما و رویا از پشت میز انتهای سالن ریسه می رفتند..خوش گذراندیم.قرار شد سبیل کنده و هرکسی که سبیل اش روی میز بود مهمان بقیه باشد..سبیل هایمان به دست نیامد...دنگی حساب کردیم..دوغ بدون گاز را تکان میدادیم که "فیشش"کند..من نوشابه کوکاکولای شیشه ایی خوردم با ریحون و کلی گوجه سوخته..پیرمرد صاحب مغازه خوشحال بود.مهمانان ویژه داشت..قرار شد چون دنج است از این به بعد با دوست پسر هایمان برویم آنجا آشغال گوشت و نان چرب بخوریم..قرار شد مستقیم نرویم سرکار..قرار شد..تا دم حرم بدویم و هرکسی که باخت فردا کلی گلاب بزند به لباسش و بیاید سر کار..رفتیم امامزاده....چادر سفید گلدار سر کردیم..رفتیم صحن..اذن دخول را به هر مشقتی بود اما با احترام خواندیم..باید می بودید می دیدید چهارتا دختر شر و شور یک ساعت پیش چه طور دل دل می کردند..من آنجا فهمیدم که هما با تمام برنزه بودنش می تواند سرش را بگذارد روی ضریح و گریه کند..فهمیدم رویا با لاک های جیغ و رژ لب تندش می تواند بنشیند یک گوشه صحن و صحیفه سجادیه بخواند..حتی الهام هم با آن همه شیطنتش دیدم که برای دقایقی سکوت میکند و به سقف خیره می ماند و نمیدانم زیر لب چه گفت که اشک هایش شبنم گل صورتش شد...من اما خوب میدانستم چه می خواهم..میدانستم بنده خوبی نیستم اما دعا کردم.سپردمش به خدا...بعد تا خود چهار راه سعدی نمیدانم چرا دلم آَشوب بود که آّب انار از دستم افتاد زمین..از میان تمام لحظه های آن روز فقط یک صحنه یادم می آید..همین دست..همین ضریح..همین یک تکه از بهشت.. +درگوشی :دیروز برای اولین بار جلوی یک پسر گریه کردم..هق.هق..هق
عکس این پست از وبلاگ "خاطرات یک تبعیدی" است..هرچند به نظر من عکس زیبایی است..اما من باید منبع را ذکر می کردم ؛.متاسفم..خواننده های قدیمی تر این عکس  برایشان آَشنا بود..دوستان جدیدتر گلم هم بخوانندش.. +ممنون برای رای هاتون :) این توهم اذیتم میکنه.این که از چیزی که دوستش دارم دورم..اینکه تهران من از من دوره..دورتر از چهار ساعت..اینکه بیشتر از 4 ماهه پامو توی تئاتر شهر نذاشتم.اینکه به خاطر شرایط فعلی مجبورم که ازش دور باشم..از امروز از شهری که این روزها پاییزش رو تجربه می کنم می نویسم..از زنجان. +منصفانه است اگر خاطراتش از تبعیدگاهی که می شناسیم جاودانه گردد.نه؟
بعضی از آدم ها انقدر ماهند..انقدر در کنارشون احساس راحتی..احساس آرامش داری  که دلت میخواد باهاشون یک عمر نه هزار عمر زندگی کنی..تا حالا همچین حسی رو داشتی؟
عکس حذف شد ...                                                                                  گاهی انقدر دوستت دارد که می رود سفر...می رود سفر و هر روز برایت پیغام می فرستد که من اینجا به یادت هستم.گاهی آنقدر دوستت دارد که از تو دور است اما یادش نمی رود از هزاران کیلومت دورتر هم صبح به صبح بیدارت کند..ده دقیقه تمام در آغوشت بگیرد..موهایت را شانه کند..صبح بخیر  بگوید و بعد برود دنبال روزمرگی های مردانه اش..گاهی یکی پیدا م شود که کادوهای بی مناسبت یادش نمی رود حتی وقتی ماه ها نبیندت. یک شب که چشم هایت را می مالی..خمیازه می کشی..مسواک هول هولکی میزنی و فلورایدت را هم از شدت خستگی می پیچانی و از فرط خوابالودگی چشم هایت را می مالی می توانی انقدر هیجان زده بشوی که خواب از سرت بپرد..وقتی یکدفعه زیر پتو گوشی ات آلارم میدهد که" وان نیو مسیج" .. بعد میخوانی که باید ایمیل هایت را همان جا..همان نصف شبی در همان خاموشی چک کنی..و ببینی!!ببینی که کسی انقدر دوستت دارد که با اینکه نمی بیندت اما هنوز هم برایت هدیه می خرد..گل می خرد..و همه شان را نگه میدارد تا وقتی بازگشت برایت بیاوردشان..درست در چنین شرایطی است که به اندازه یک دختربچه پنج ساله ذوق می کنی..خر کیف می شوی.بی دلیل می خندی..و پشت صفحه مانیتور چشم هایت برق میزند..احساس می کنی آدم مهمی هستی..نه برای کادو برای اینکه یکی به عشق تو رفته... انتخاب کرده..حتی با اینکه کنارش نبودی برایت نگه داشته و در یک شب خواب زده تقدیمت کرده..چشم هایم را بست...پیشانی ام را بوسید و این عکس را برایم فرستاد..که تمام خستگی هایم را به در کند.
مرد با دمپایی خاکی و ناخن هایی دفرمه و درشت رژه میرود.مرد کلافه است.مرد دستانش را در جیب فرو برده و مدام با خودش حرف میزند و فکرهای عجیب غریب می کند..من کتاب های شهرکتاب را مثل کتاب ندیده ها می کاوم..و مدام به ساعتم نگاه می کنم و کیفم را برای هزارمین بار زیر و رو می کنم که کلیدهای اتاقم را پیدا کنم.جلوی سکوی دم درب کلینیک می نشینم و همانطور کتاب های پشت ویترین را از نظر می گذرانم..مرد بی قرار نزدیک تر می آید و با لهجه ایی ناآشنا می پرسد"دکتر ماما اینجاین؟ " با سر تایید می کنم..سوال دوم را می پرسد"به آقایان راه نمیدن؟" نگاهش می کنم و می گویم:نه! مرد غصه دار می شود..یک چیزی تمام روحش را می خورد..انگار که خجالت بکشد بپرسد..دور می شود..و به دیوارهای آن طرف کوچه تکیه میدهد..خودم را می بینم که میان کتاب ها وول می خورم.در تخیل یک یک کتاب ها را ورق میزنم و خواننده خط به خطشان می شوم...بوی کاغذ را دارم حس می کنم..ده دقیقه بعد...دوباره می آید نزدیک تر و مزاحم نگاه کردنم به کتاب ها می شود و با سوالی دیگر رشته تخیلاتم را پاره می کند..ببخشید خانوم..سرش را می انداز پایین..دورتر می رود و منتظر می ایستد که نزدیکش روم....صدایش را آهسته می کند"ببخشید خانوم...من..ما خونمون روستاست..من نمیتونم خانم رو بیارم..میخواستم ..شما هم جای خواهر من...."سرش را می اندازد پایین..سرخ می شود..عرق شرم اش نگرانم می کند..نگاهش می کنم..می پرسم:بفرمایید؟نگاهم نمی کند..هنوز زمین را زل زده.."..امممم.من و خانومم نامزدیم...شما هم جای خواهر من..میخواستم ببینم حامله است؟" همان زمینی را که نگاه می کرد را نگاه می کنم..دلم برای سادگی اش..برای نگرانی اش می سوزد..اگر هفت خط بود که کارش به اینجا نمی کشید..دلش می خواست بداند یک قطره هم می تواند نوزادشان را ساخته باشد یا نه؟میخواست بداند تا کی وقت دارد نامزدیش را به تعویق بیندازد..لبخند میزنم..نگران نباشید.هزار تا راه وجود دارد..منشی دکتر زنان از راه می رسد....دست به دامان خانوم منشی می شود.از پله ها بالا می روم..از افکارش دور می شوم و به  دمپایی هایی که خیلی خاک گرفته..از روستا تا اینجا نگاه می کنم.و به این فکر می کنم که حتی در روستاها هم پسرها به دخترانشان می گویند بیا خونه خالی؟
بعضی وقت ها که تنها می شوم...بعضی اوقات که حوصله خودم را هم ندارم..ناخودآگاه رها را میبینم که پاهایش را به طرف شکم جمع کرده و لپ تاپ به دست روی تخت نشسته و تند و تند یک سری چیزها را می خواند. خودم را میبینم که جلوی وبلاگم نشسته و رفته ام توی یکی از لینک ها و مثل کرم تمام نوشته هایش را می خوانم..برای هزارمین بار تمام آرشیوش را می جوم..عشق می کنم..برای ساعتی از زمین فاصله می گیرم و به این فکر می کنم که یک مرد تا چه اندازه می تواند بفهمد!!!همه شما را دوست دارم..هرکدامتان یک رایحه اید از یک گل..با روحیاتی که برایم خیلی جذاب است..اما یک نفر هست که تمام روحم را اغوا می کند..خواه روزمرگی های سرد باشد خواه خاطرات پرتمتراقش.بعد از آرش تنها کسی است که حوصله خواندن نوشته هایش را در همه حال دارم..هیچ وقت هم  نفهمیدم بالاخره استاد است ..یا دانشجو .نویسنده است..یا آرشیتکت است..جوانک خام بیست و پنج ساله است یا مرد درشت چهل و سه ساله!!اما با همه ناشناخته بودنش نوشته هایش را می خوانم و اتفاقا لذت می برم..خیلی.خیلی زیاد..از خوش سلیقگی اش همین قدر بس که همان دوستی است که هدر وبلاگ مرا ساخت.درک بالایش در کنار ذوق بی حدش دلیل کافی خاص بودنش است..یک جاهایی یک طوری از عاطفه و زنانگی حرف میزند که من با همه زن بودن و احساساتم درکش نکردم..یک نویسنده فهیم است و قبل از آن یک مرد فهیم..اینجا نوشتم..نوشتم چون خواستم بگویم با اینکه نمیدانم چند ساله شدی اما سهیل عزیز تولدت مبارک.. +لطفا برای سالروز ولادتش یک شاخه گل سرخ بفرستید.. متشکرم :)
مخاطب عزیزی که برایم نوشتی: منجی نیستم.. من اصلا ناراحت نشدم..اتفاقا خیلی هم ذوق کردم..خیلی  از اینکه یک حرف مشترک زدی.. لطفا ادامه اش را هم برایم بگو.. این میشود دوستی جانانه.. متشکرم.
گفت تو همیشه زیبا می پوشی..گفت مطمئنم ست  تاپ و شلوار  سفید هم بهت  میاد..گفت تو هرچه بپوشی بهت میاد.گفتم میخوایی یه کم شیطنت کنیم؟خندید..با صدای مردونه دو رگه ایی که من برایش غش می روم..گفت نه!!ولی دوست دارم تو رو توی این لباس ببینم..عکسش رو برام بگیر...لباس ها رو تن خرسم کردم...و وقتی عکس ها را دید کلی لوسم کرد..گفتم یک سوپرایز هم برایت دارم...پرسید عکس لباس جدیدت رو آوردی که تن عروسک هایت کردی؟؟؟لبخند زدم..عکس را برایش فرستادم..خواستم دمپایی های صورتی ام را ببیند و بخندد..خواستم یادش برود مشکلات عدیده مان را..خواستم از رها  یک دختر فانتزی بسازد نه خشک و جدی..خواستم مسخره بازی در بیاوریم..اما او  نخواست که بخندد..سکوت کرد..نگاه کرد.عمیق...وقتی یک مرد دوستت داشته باشد هیچ جایی هیچ نشانه یی از تو را سرسری نمی گیرد...سکوت کرد..چند ثانیه..بعد یواشکی ...زیر لب..با آن غرور مردانه اش من از پشت مانیتور شنیدم که گفت: آخی..پای رها!!و رفت که نهار بخورد..همیشه کارش همین است..به رغم همه مردهایی است که تا حال شناختم..جایی که باید بخندد..شیطنت کند..مظهر اروتیک و درست در دقیقه ایی که توقع ماساژهای تایلندی اش را داری باهات شوخی می کند..همیشه همین بوده و من همین غیر منتظره بودنش را خیلی دوست دارم..خیلی.