" آقای کیوسک "






















اگر بعضی* ها عاشق می شوند فقط به یک دلیل است.. می خواهند در هیچ چیز کم نیاورند،ازجمله عشق.. لینک دانلود کتاب "بیشعوری"
تمام قد می ایستم و عشق تقدیمتان می کنم.. به پاس همه خوب بودنتان..به خاطر همه مهربانی تان..ممنون برای تسلی خاطر دوستمان بی نهایت :) ............................................................................................ شهادت درچشمان حیران منست..وقتیکه اذان اقامتت را می شنوم و ناقوس مقدس نامت به صدا در می آید... به احترام نام بلند مادر و غمی که دلت را فشرد، قامت خم می کنیم و بر سلام به روح بزرگش دل از غش پاک می کنیم؛ به امید اینکه تسکین آلامت شویم. نامش بلند و اوج نگاهش همیشه پرفروغ.. یادش گرامی باد. +کیوسک به حرمت این محبت بی همتا در اندوهت شریک است..صبرت آرزومندیم/ +برای تمام مهربانیش یک شاخه گل بیاورید.اینجا کلیک کنید.
خوبی پنج شنبه شب ها با تمام سخت گذشتنش برای ما مجردها این است که می شود یلدای این شب ها را طور دیگری گذراند..می توان طور دیگری بود..و طور دیگری از تاریکی هایش لذت برد.خوبی روزهای پنج شنبه به این است که میتوانی زودتر از محل کارت بزنی بیرون و کمی برای خودت در شهر بچرخی..می توانی راه بیفتی توی گران فروش های سعدی و به ولع زن های پشت ویترین برای داشتن دستکش های مارک با کیف و کفش بوفالو بخندی و حتی بهشان حسود شوی..که چه قدر گناه هایشان کوچک است و دغدغه هاشان خلاصه و حسرت هایشان کوچکتر.میتوانی از اول صفا تا انتهای امیرکبیر را پیاده گز کنی و  از همه قشنگی های شب , آن هم یک شب ملایم پاییزی لذت تمام را ببری.میدانید من فکر میکنم خوبی پنج شنبه شب ها علی رغم همه شلوغی هایش در این است که میتوانی با وجود دختر بودنت لبو بخری و بدون ترس از انگشت نما شدن در تاریکی خیابان ها قدم بزنی و همان طوری که با دوستت صحبت میکنی و برایش تمام اتفاقات یک روز عادی را تشریح؛ ظرف لبو را بگیری دستت و قرمزی اش را مزه کنی و لذت ببری ازینکه کسی آن طرف گوشی با  ذوق و شوق فراوان گوش ات می کند؛ با تمام غریبه بودنش..با تمام دور بودنش.. تنها که باشی؛پنج شنبه که باشد می شود رفت آن پایین پایین ها و لابلای دست فروش های دور میدان انقلاب گشت و چیزهای عتیقه پیدا کرد..می شود توی تاریکی شب بی تفاوت به نگاه های عابرانی که به یک دختر چهارزانو نشسته در حال تست کردن ادکلن های حراجی دارند مکث کرد و دانه به دانه شان را بویید و با همه تقلبی بودن های عصاره هایشان با استشمام هریک یاد یک خاطره از این زندگی بی رحم افتاد؛که چه طور یکایک آدم ها می آیند و میروند و تنها یک بوی عطر روی گردنت جای می گذارند...برای رها مهم نبود چند نفر انجا نشسته بودند..مهم نبود چند نفر از همکلاسی هایش او را بالای جعبه ادکلن های حراجی دیدند؛مهم این بود که آن رایحه های رنگ به رنگ هریک حواسش را به یک روز از تقویم پرت می کردند.که برای رها مهم بود. شاید به خاطر اینکه با پسرکی که آن طرف تر جعبه با کت چرم قهوه ایی نشسته بود؛ و همانطور چهارزانو یک به یک شان را می بویید و به شیشه هاشان نگاه می کرد و در فکر فرو می رفت هم درد بود..و نمیدانم چه شد که یکدفعه بهم لبخند زدند..و به طور اتفاقی دوتا ادکلن مشابه خریدند..شاید او هم زمانی...نمیدانم.فقط میدانم وقتی بوف کور دست نویسم را دید کلی قیمت بالاتر از چیزی که از دست فروش های همان جا خریده بودم پیشنهاد داد به اضافه یک قهوه و وقتی نپذیرفتم خیلی منطقی سوار ماشین شد و رفت.خوبی پنج شنبه شب ها با تمام سخت گذشتنش برای ما مجردها این است که می شود یلدای این شب ها را طور دیگری گذراند..می توان طور دیگری بود..و طور دیگری از تاریکی هایش لذت برد..حتی می شود ارام یک جا نشست..و در سکوتش بوف کور دست نویس صادق هدایت را خواند..با تمام غربتش.  +دوست وبلاگنویس قدیمی ما بعد از عمری دوباره شروع به نوشتن کرده است..برایش خوشحالیم.. بهش خوشامد بگویید ؛لطفا.متشکرم.
طبق معمول دیر میرسم.کلاس های شیفت صبح برایم حکم قتلگاه را دارند.از دم درب اتاق خوابم تا خود درب کلاس هزار و یک نوع استدلال برای پیچاندن کلاس آن روز به سرم میزند که متاسفانه گاهی واقعا زانو میزنم در مقابل منطق شان..خانوم دکتر ماکت به دست وسط کلاس ایستاده و  به،صورت یکی به یکی دختران بالغ لبخند میزند...شاید ازینکه رازهای مگوی زنانگی شان را بلند بلند میشنوند بهت زده اند و او غرق این بهت زدگی بارزشان.دخترکان خندان..خندان و پر از سوال..سوال هایی نیمه تخصصی .سلام می کنم...یک صندلی اضافه برای خودم به داخل می برم و درب کلاس را پشت سرم می بندم.درب را آهسته می بندد،راننده از توی آینه می گوید "خانوم درب بسته نشد.یک بار دیگه؛محکمتر ببند" زن عصبانی است..مرد درشت چهارشانه و چشم ابرو مشکی همراهش سعی می کند به او نزدیک تر شود ،سعی می کند راحت تر بنشیند، زن به سمت درب جمع میشود و اخم می کند.مرد با نخ های آویزان از شال زن ور میرود و سعی می کند سر صحبت را باز کند که شروع به توضیح دادن می کند "ببین عزیزم..تقصیر ما نبود..تقصیر هیچ کدام از ما نبود...خواست خدا بود..اصلا شاید بی بی چک ه..."زن صورتش را به طرف مرد بر می گرداند و تیز در چشم هایش نگاه می کند که مرد کم کم حرفش را میخورد..بلند صحبت کردنش مرا یاد دبیر ادبیات سوم دبیرستانم می اندازد..وقتی راحت از failur race داروهای خاص این موضوع صحبت می کند و خاطرات زوج ها را وا گویه می کند..با آن لبخندهای بی مانندش..با تسبیحی که پشت دستبندم انداختم بازی می کنم و به این فکر میکنم که چه قدر از کلاس های شیفت صبح متنفرم..که باز صدایش میرود بالا خب بچه ها اگه موافق باشید بر میگردیم به ادامه بحث هفته گذشته و روش های پیشگیری از باردادری...مرد حرف هایش را قورت میدهد...زن طوریکه آقای راننده صدایش را نشنود فقط یک جمله می گوید"چه قدر گفتم بذار برم عمل کنم..."و حرکات ممتدد سر..مرد با صورتی که انگار خیلی هم خوشحال نیست در چشم های زن نگاه می کند و آهسته سعی می کند قانعش کند که مقصر نیست.اعتراف می کند که ناخواسته بوده... .زن عصبی میشود...صدایش را می برد بالاتر..اه اصلا لعنت به تو.همه اش تقصیر خودته...راننده تاکسی انگار که از اول مسیر کنجکاویش مانده باشد توی چشم هایش بااینکه تمام نگاهش روبه جلوست اما میتوان حدس زد که تمامیت گوش هایش صندلی عقب پرت شده..و زن مصررتر ادامه میدهد: لعنت به من..لعنت به این بچه..بچه های این گروه را اصلا نمیشناسم.هیچ کدامشان تسبیح دور دست هایشان گره نکردند.به تسبیح زرشکی ام نگاه می کنم و اینکه چه قدر پشت این دستبند دوستش دارم که صدای بووووووووووووووق بلند یک راننده تاکسی در خیابان پشت کلاس رشته افکارم را پاره می کند ..صدای بلند ترمز گوشم را اذیت می کند....پژوی سفید بغلی سرعتش خیلی بالاست..از پشت به تاکسی می خورد وقتی برای چراغ می ایستد..شدت ضربه زیاد است...زن داخل تاکسی پرت می شود به سمت جلو..و مرد درشت اندام کناری اش.و کیفی که از پنجره به سمت بیرون پرتاب می شود..واقعا دانه های این تسبیح زیبایند..مخصوصا وقتی پشت این دستبند قرار می گیرند..که یکدفعه صدای بوووووووووووووووق بلند یک راننده تاکسی در خیابان پشتی کلاس رشته افکارم را پاره می کند...خنده شیطنت آمیز لژنشین های ته کلاس تحریک برانگیز است وقتی نخودی میخندند و از عوارض سد کننده های فیزیکی صحبت می کند..صدای استاد هنوز در گوشم می پیچد.."نه اشتباه نکنید..ما در مباحث بهداشت و سلامت فردی و تنظیم خانواده با بارداری مخالفت نمی کنیم..فقط می خواهیم شما 3ک3 تون رو هم داشته باشد و حالتون رو هم ببرید و حامله هم نشید فقط یادتون باشه تولد یک فرزند یک محصول مشترکه پس هردو باید برای بود یا نبودش متحمل سختی بشن..هم زن..و هم مرد...نه فقط شما...پس درد مختص به یک طرف نیست"..دردش می آید..زن همین طور که از سرش خون می چکد دستش روی کمرش است...روی  گرانیگاه پاسخ مثبت بی بی چک...و به مرد نگاه می کند..و راننده ایی که قبل از رسیدنشان به آزمایشگاه تکلیفشان را مشخص کرد.
طبق معمول دیر میرسم.کلاس های شیفت صبح برایم حکم قتلگاه را دارند.از دم درب اتاق خوابم تا خود درب کلاس هزار و یکنوع استدلال برای پیچاندن کلاس آن روز به سرم میزند که متاسفانه گاهی واقعا زانو میزنم در مقابل منطق شان..خانوم دکتر ماکت به دست وسط کلاس ایستاده و  به،صورت یکی به یکی دختران بالغ لبخند میزند...شاید ازینکه رازهای مگوی زنانگی شان را بلند بلند میشنوند بهت زده اند و او غرق این بهت زدگی بارزشان.دخترکان خندان..خندان و پر از سوال..سوال هایی نیمه تخصصی .سلام می کنم...یک صندلی اضافه برای خودم به داخل می برم و درب کلاس را پشت سرم می بندم.درب را آهسته می بندد،راننده از توی آینه می گوید "خانوم درب بسته نشد.یک بار دیگه؛محکمتر ببند" زن عصبانی است..مرد درشت چهارشانه و چشم ابرو مشکی همراهش سعی می کند به او نزدیک تر شود ،سعی می کند راحت تر بنشیند، زن به سمت درب جمع میشود و اخم می کند.مرد با نخ های آویزان از شال زن ور میرود و سعی می کند سر صحبت را باز کند که شروع به توضیح دادن می کند "ببین عزیزم..تقصیر ما نبود..تقصیر هیچ کدام از ما نبود...خواست خدا بود..اصلا شاید بی بی چک ه..."زن صورتش را به طرف مرد بر می گرداند و تیز در چشم هایش نگاه می کند که مرد کم کم حرفش را میخورد..بلند صحبت کردنش مرا یاد دبیر ادبیات سوم دبیرستانم می اندازد..وقتی راحت از failur race داروهای خاص این موضوع صحبت می کند و خاطرات زوج ها را وا گویه می کند..با آن لبخندهای بی مانندش..با تسبیحی که پشت دستبندم انداختم بازی می کنم و به این فکر میکنم که چه قدر از کلاس های شیفت صبح متنفرم..که باز صدایش میرود بالا خب بچه ها اگه موافق باشید بر میگردیم به ادامه بحث هفته گذشته و روش های پیشگیری از باردادری...مرد حرف هایش را قورت میدهد...زن طوریکه آقای راننده صدایش را نشنود فقط یک جمله می گوید"چه قدر گفتم بذار برم عمل کنم..."و حرکات ممتدد سر..مرد با صورتی که انگار خیلی هم خوشحال نیست در چشم های زن نگاه می کند و آهسته سعی می کند قانعش کند که مقصر نیست.اعتراف می کند که ناخواسته بوده....زن عصبی میشود...صدایش را می برد بالاتر..اه اصلا لعنت به تو.همه اش تقصیر خودته...راننده تاکسی انگار که از اول مسیر کنجکاویش مانده باشد توی چشم هایش بااینکه تمام نگاهش روبه جلوست اما میتوان حدس زد که تمامیت گوش هایش صندلی عقب پرت شده..و زن مصررتر ادامه میدهد: لعنت به من..لعنت به این بچه..بچه های این گروه را اصلا نمیشناسم.هیچ کدامشان تسبیح دور دست هایشان گره نکردند.به تسبیح زرشکی ام نگاه می کنم و اینکه چه قدر پشت این دستبند دوستش دارم که صدای بووووووووووووووق بلند یک راننده تاکسی در خیابان پشت کلاس رشته افکارم را پاره می کند ..صدای بلند ترمز گوشم را اذیت می کند....پژوی سفید بغلی سرعتش خیلی بالاست..از پشت به تاکسی می خورد وقتی برای چراغ می ایستد..شدت ضربه زیاد است...زن داخل تاکسی پرت می شود به سمت جلو..و مرد درشت اندام کناری اش.و کیفی که از پنجره به سمت بیرون پرتاب می شود..واقعا دانه های این تسبیح زیبایند..مخصوصا وقتی پشت این دستبند قرار می گیرند..که یکدفعه صدای بوووووووووووووووق بلند یک راننده تاکسی در خیابان پشتی کلاس رشته افکارم را پاره می کند...خنده شیطنت آمیز لژنشین های ته کلاس تحریک برانگیز است وقتی نخودی میخندند و از عوارض سد کننده های فیزیکی صحبت می کند..صدای استاد هنوز در گوشم می پیچد.."نه اشتباه نکنید..ما در مباحث بهداشت و سلامت فردی و تنظیم خانواده با بارداری مخالفت نمی کنیم..فقط می خواهیم شما 3ک3 تون رو هم داشته باشد و حالتون رو هم ببرید و حامله هم نشید فقط یادتون باشه تولد یک فرزند یک محصول مشترکه پس هردو باید برای بود یا نبودش متحمل سختی بشن..هم زن..و هم مرد...نه فقط شما...پس درد مختص به یک طرف نیست"..دردش می آید..زن همین طور که از سرش خون می چکد دستش روی کمرش است...روی  گرانیگاه پاسخ مثبت بی بی چک...و به مرد نگاه می کند..و راننده ایی که قبل از رسیدنشان به آزمایشگاه تکلیفشان را مشخص کرد.


درس.درس.درس.تمام تفریحش همین است.اصلا انگار کار دیگری بلد نیست...مدام در حال خواندن است.در حال مقاله نوشتن.در حال هایلایت کردن کتاب های تخصصی اش..در حال تصحیح اوراق کوئیزی که معلوم نیست از کدام بدبخت بیچاره ها گرفته..هرساعت از روز که وارد اتاقش بشوی یا پشت میزکارش مشغول است یا روی تختش کتاب به دست مطالعه می کند.تمام طول هفته اش یا به سفرهای کاری می گذرد یا در سالن کتابخانه ملی..آخر هفته ها هم که کنفرانس و جلسه و کلاس و درس و دانشگاه..عجیب است.اینکه هیچ کسی باور نمی کند ما خواهریم..او صورتی پر و لبخندی ملیح دارد ؛من صورتی کشیده و لب هایی که انحنای لبخندشان هم تیزند.او دست های سپیدی دارد که به بلور می گراید از بس در تمام طول عمر سنگین تر از خودکار حمل نکرده و دست های لاغر مردنی سبزه من از بس کارکره اند شبیه کاگرها خسته اند.او با حقوقش برای آپارتمان و ماشین مورد علاقه اش نقشه می کشد و من خیلی خوش شانس باشم با این حقوق بخور نمیر تا آخر ماه دوام می آورم....(آن هم فقط تا روز بیست و نهم...خدا رحم کند ماه سی و یک روزه نباشد)..خواهر بزرگه عزیزکرده کل خانواده و نوه ارشد خاندان است؛  رها دختر  کوچک غر غروی زیاده خواه خانواده..او عاشق جمع و تفریحات دسته جمعی است و من متواری از هر جمع و جمعیت.او قورمه سبزی دوست دارد با سالاد ماکارونی ؛من بیزار از قورمه و در حسرت یک لوبیا پلوی خانگی..او مهربان و دلسوز است..عقایدش را مودبانه مطرح می کند..آرام  و متین صحبت می کند.شیک می پوشد..وقار دارد..جلف نیست...واژه های رکیک به کار نمی برد .من  لازم باشد با داد حقم را میگیرم.عقایدم را جار میزنم.تند تند راه میروم.کفش پاشنه بلند می پوشم و تندتر حرف میزنم.و خیلی هم گستاخ و تندم و اتفاقا پایش بیفتد از نثار چارواداری نمیگذرم...اتاق خواهر بزرگه با آن حجم از مشغله مثل گل تمیز است و اتاق رها انباشته از پسماندهای ذهنی و مصرفی و ..خاک اندود..با همه این ها تضادها باید گفت؛ شباهت های زیادمان در شیطنت ها.در گوشی خندیدن ها...تفریحهای مخصوص خودمان..بطری بازی های حرفه ایی مان.فیلم دیدن های مشترکمان..و کتاب خواندن هایمان برای هم باعث شده تا یادمان نرود خواهریم.یادمان نرود حوض لاجوردی خانه قدیمی را.روزهای گند تابستان امسالمان را که فقط همدیگر را داشتیم در آن روزهای سخت..تا یاد من نرود چه قدر هربار که گریه کردم دست ها و گونه هایم را بوسید و هربار که تب کردم بالای سرم بود..و هربار که استرس داشتم آرامم کرد. و هربار که گند زدم کمکم کرد..و چه قدر شب ها تا صبح با من بازیگوش درس خواند..تا یاد من نرود خواهرم چه قدر مهربان است و چه قدر دوستش دارم حتی حالا که خیلی سرش گرم کارهایش هست و مدام برنامه زندگی اش همین باشد؛درس.درس.درس.
بلند می شود که برود..تی بگ را همانطور خیس خیس لای کتابم می گذارم.چشم هایش لبخند میزند..مثل این گوینده های اخبار موقع خداحافظی .هیچ وقت از اخبار خوشم نیامده..با آن گوینده های حراف و گزارشگران اگزجره بازش..چنان میخ صحنه تصادف مادر یک کودک خوشگل میشود که یادش میرود بند کفش هایم را لگد کرده..کتابم را که از کیفم در می آورم سعی می کنم به بهانه تلفظ واژه هایی که نمیدانمشان حواسش را از روی صفحه کوچک تلوزیون پرت کنم...همین که روی واژه های خط اول معطوف می شوم نصف پاراگراف اول را تمام می کند...خوبی بچه های  "دانشگاه های یک تهران " این است که وقتی می گویند:زبان من خیلی خوب نیست..یعنی در حداقل ترین حالت بهتر از تو می توانند اکسنت جذابشان را روی تخصصی ترین واژه های مهندسین صنایع ارائه دهند..اعتراف می کنم شرینی لهجه اش آنقدر دیوانه کننده بود که میتوانست  بخش اعظمی از حالت تهوع ام نسبت به شبکه های خبری را  کم کند..اغواکننده بود بدم نمی آمد ازش سوال کنم دوست دختر داری؟؟در عرض 5 دقیقه کل متن را به اتمام رساندن ترفند مناسبی نبود برای پرت کردن حواسش...بدون اینکه بپرسد چی میل دارم دوتا چایی با یک شکلات تلخ 96% میخرد.شاید خودش متوجه سر رفتن حوصله ام شده باشد..با بند کفش هایم بازی می کنم و همانطوری که به پاهای تپلی آقای راننده جلوی باجه نگاه می کنم کتونی های توسی اش را میبینم که دارد با بند کفش هایم ور می رود..با کفش هایمان با هم حرف میزنیم..فکر کنم او هم می گفت خسته است. چایی می خوریم..مثل همیشه من هورت می کشم..می خندیم..نمیدانم چرا با اینکه هیچ علاقه ایی به گرفتن دست هایش نداشتم اما دلم نمیخواست برود..خودش هم انقدر سرد بود که شک کردن به دست ها یا دلش مسخره به نظر برسد!! فقط نفهمیدم چرا تی بگش را لای دستمال کاغذی پیچید و گذاشت توی جیب کت مشکی اش یا چرا موقع خداحافظی  با انشگشتان سبزه اش دستم را فشرد..کتاب را از کیفم در می آورم..تی بگ خیس خیس را لای کتابم می گذارم..چشم هایش لبخند میزند..ساعت سه سوار اتوبوس میشود و میرود.
از نظر من حمام بهترین قسمت خونه است...آرامشی که برش حاکمه رو با هیچ چیزی نمی شه معاوضه کرد..
برایشان عجیب است..به من می گویند زن ملوان زبل.از بس مشکی می پوشم.از بس لاغرم.از بس درازم.از بس تند تند راه می روم.و تند تر حرف میزنم..حس می کنند برایشان تافته جدا بافته ام.با عینک های  طبی بزرگی که میزنم iهیچ مانوس نیستند؛زمانیکه " اشو " عزیزم را حاشیه نویسی می کنم مرا احمق می پندارند و ترجیح میدهند به جای "نان سیر" با سس فراوان جوجه کباب بخورند با دوغ بدون گاز..آنها ساعت ها فیلم دیدن ها و خواندن نقدهایشان را به حساب بیکار بودنم می گذارند.اولویت های متفاوت شان در شرایط مختلف باعث شده که بیشتر حس خاص بودن از نوع منفی را به خوردم دهند..روزهای نخست برایم ساده بود.اینکه ندانند چه قدر سانتی مانتال بودنم را دوست دارم..اینکه ندانند چرا دایما هنذفری به گوش راه میروم..یا چرا پیاده رفتن را به دور دور هایی عصرگاهی شان ترجیح می دهم.و چرا هربار با شنیدن رینگتن گوشی  بی اختیار چشم هایم پر میشوند!!بعد ها کم کم خسته شدم..و گاهی ناراحت..از گیر دادن های مسخره شان ،از تحریک مناطق حساس حواسم..از شک کردن به عواطفم..همزیستی مسالمت آمیزی به نظر نمی رسید..مخصوصا شب هایی که هورمون هایشان بهم میریخت..تا اینکه نمیدانم دقیقا چه طور شد که یک شب آمد...یکی از همان هایی که بیشتر از همه به شعرهای مورد علاقه ام میخندید.و روی تنهایی ام خیمه زد.فکر کردم آمده که به نوشته هایم به لحظه هایم حمله کند..اما هیچ چیز نگفت.فقط سرش را گذاشت روی زانوهایم و دست هایم را روی چشمانش کشید و تا می توانست بویید..گفت یکی از همان هایی که همیشه مرا "زن ملوان زبل "صدا می کرد دورش زده و آیفون سفید رنگش را به معشوقه او داده و چند هفته ایی است که فهمیده هیچ کدام دوستان خوبی برایش نبوده اند وقتی حتی به معشوقه های یکدیگر هم رحم نمی کنند.دست هایم را که از چشمانش برداشتم صورتش خیس بود.سکوت که کردم نگاهم می کرد و تند و تند می بوسیدتم.. وقتی برای چند لحظه با لب هایش روی برجستگی گونه های سردم مکث کرد؛ تازه فهمیدم که چه قدر به یک آدم دور و برم احتیاج داشتم..حتی اگر کوچکترین حسی بهش نداشته باشم... یک دست زمخت با دلی که خیلی آشفته است..که بیاید و برای یک لحظه هم که شده دردم را لمس کند و بعد هرکجا دلش خواست برود..چشمانم را که بستم..آغوشش که گرمی ام شد کتاب از دستم افتاد..و آرامم که کر؛گفت ببخشمش..گفت هرگز مرا نشناخته بود..گفت هزار سال وقت می برد تا کسی مهربانی تو را بفهمد..و من همانطور لبخند میزدم..و نمیدانم چرا آنهمه خوشحال بودم!چند دقیقه بعد..درست وسط نم نم شبانه پاییزی خیلی خنک این شهر.دستانم را بوسید.و همانطوری که بوق آژانس در گوشش می پیچید به چشم هایم نگاه کرد و گفت : چشمهایت برای یک عمر اسارت یک مرد کافی است،حتی اگر یک روزی زن ملوان زبل بشوی و خندید و رفت..همین که درب را پشت سرش بست ؛جای خالی اش گوشواره افتاده از گوشم را روی کاناپه نارنجی رنگ یافتم..و در حالیکه به حاشیه نویسی هایم ادامه میدادم بالای صفحه نوشتم "بهترین حس اونیه که تو انقدر حالت خراب بشه که نفهمی کی گوشواره ات از گوشت افتاده" حتی اگر بعد از چند دقیقه دوباره تنها شوی.. +بگذارید دیگران هرچه میخواهند زیر رگبار جهالتشان درستی شما را زیر سوال ببرند..بگذارید هرچه که میخواهند به شما و افکارتان بخندند..شما قوی باشید..این سکوت توام با صبر شما و مداومتتاتن است که برایتان می ماند..آن ها به واقع خودشان را تحقیر کرده اند و روزی به این نتیجه خواهند رسید.

برایشان عجیب است..به من می گویند زن ملوان زبل.از بس مشکی می پوشم.از بس لاغرم.از بس درازم.از بس تند تند راه می روم.و تند تر حرف میزنم..حس می کنند برایشان تافته جدا بافته ام.با عینک های  طبی بزرگی که میزنم iهیچ مانوس نیستند؛زمانیکه " اشو " عزیزم را حاشیه نویسی می کنم مرا احمق می پندارند و ترجیح میدهند به جای "نان سیر" با سس فراوان جوجه کباب بخورند با دوغ بدون گاز..آنها ساعت ها فیلم دیدن ها و خواندن نقدهایشان را به حساب بیکار بودنم می گذارند.اولویت های متفاوت شان در شرایط مختلف باعث شده که بیشتر حس خاص بودن از نوع منفی را به خوردم دهند..روزهای نخست برایم ساده بود.اینکه ندانند چه قدرسانتی مانتال بودنم را دوست دارم..اینکه ندانند چرا دایما هنذفری به گوش راه میروم..یا چرا پیاده رفتن را به دور دور هایی عصرگاهی شان ترجیح می دهم.و چرا هربار با شنیدن رینگتن گوشی  بی اختیار چشم هایم پر میشوند!!بعد ها کم کم خسته شدم..و گاهی ناراحت..از گیر دادن های مسخره شان ،از تحریک مناطق حساس حواسم..از شک کردن به عواطفم..همزیستی مسالمت آمیزی به نظر نمی رسید..مخصوصا شب هایی که هورمون هایشان بهم میریخت..تا اینکه نمیدانم دقیقا چه طور شد که یک شب آمد...یکی از همان هایی که بیشتر از همه به شعرهای مورد علاقه ام میخندید.و روی تنهایی ام خیمه زد.فکر کردم آمده که به نوشته هایم به لحظه هایم حمله کند..اما هیچ چیز نگفت.فقط سرش را گذاشت روی زانوهایم و دست هایم را روی چشمانش کشید و تا می توانست بویید..گفت یکی از همان هایی که همیشه مرا "زن ملوان زبل "صدا می کرد دورش زده و آیفون سفید رنگش را به معشوقه او داده و چند هفته ایی است که فهمیده هیچ کدام دوستان خوبی برایش نبوده اند وقتی حتی به معشوقه های یکدیگر هم رحم نمی کنند.دست هایم را که از چشمانش برداشتم صورتش خیس بود.سکوت که کردم نگاهم می کرد و تند و تند می بوسیدتم.. وقتی برای چند لحظه با لب هایش روی برجستگی گونه های سردم مکث کرد؛ تازه فهمیدم که چه قدر به یک آدم دور و برم احتیاج داشتم..حتی اگر کوچکترین حسی بهش نداشته باشم... یک دست زمخت با دلی که خیلی آشفته است..که بیاید و برای یک لحظه هم که شده دردم را لمس کند و بعد هرکجا دلش خواست برود..چشمانم را که بستم..آغوشش که گرمی ام شد کتاب از دستم افتاد..و آرامم که کر؛گفت ببخشمش..گفت هرگز مرا نشناخته بود..گفت هزار سال وقت می برد تا کسی مهربانی تو را بفهمد..و من همانطور لبخند میزدم..و نمیدانم چرا آنهمه خوشحال بودم!چند دقیقه بعد..درست وسط نم نم شبانه پاییزی خیلی خنک این شهر.دستانم را بوسید.و همانطوری که بوق آژانس در گوشش می پیچید به چشم هایم نگاه کرد و گفت : چشمهایت برای یک عمر اسارت یک مرد کافی است،حتی اگر یک روزی زن ملوان زبل بشوی و خندید و رفت..همین که درب را پشت سرش بست ؛جای خالی اش گوشواره افتاده از گوشم را رویکاناپه نارنجیرنگ یافتم..و در حالیکه به حاشیه نویسی هایم ادامه میدادم بالای صفحه نوشتم"بهترین حس اونیه که تو انقدر حالت خراب بشه که نفهمی کی گوشواره ات از گوشت افتاده"حتی اگر بعد از چند دقیقه دوباره تنها شوی..

+بگذارید دیگران هرچه میخواهند زیر رگبار جهالتشان درستی شما را زیر سوال ببرند..بگذارید هرچه که میخواهند به شما و افکارتان بخندند..شما قوی باشید..این سکوت توام با صبر شما و مداومتتاتن است که برایتان می ماند..آن ها به واقع خودشان را تحقیر کرده اند و روزی به این نتیجه خواهند رسید.