همه اش تقصیر مادرم بود..اگر مثل همیشه به جای غذای کم چرب,کم نمک قدری نمک می ریخت توی لقمه کوچکی که بدو بدو موقع نهار برایم گرفت و بین هردویمان تقسیم شد؛شاید حال این روزهای من چنین نبود.شاید اگر آن لقمه "نمک" داشت زندگی حالا شیرین تر از چیزی که تصورش را می کردم می شد وقتی نمک گیر..بگذارید از اول برایتان بگویم."باز هم چیز جدید دیدی هوس امتحان به سرت زده دختر؟خدا میدونه باز کدوم مغازه دیده یکی داره کاموا میخره این دختر هم رفته خوشش اومده.بده ببینم اون میل رو.."فرشته کوچولوی خانه ما بدو بدو از آشپزخانه در حالیکه دنبال عینکش می گردد به سمت من و کامواهایم می آید.میدانم ته دلش ذوق کرده که رهایش بالاخره خانوم شده،می خواهد هنرهای کدبانوگری را یاد بگیرد،که این چنین چشم هایش برق میزنند.سکوت می کنم و سعی می کنم به دلیل یاد گرفتنم برای بافتنی فکر نکنم تا رد افکارم را مثل همیشه بزند و رسوا شوم..کار ساده ایی نبود..نیروهای اصلی قبلا ثبت نام و توجیه شده بودند..من...من...من رفته بودم..رفته بودم استکان هایشان را بشویم؛که خودم را در وسط روابط عمومی مسجد پیدا کردم.مادرم شروع می کند...مدتها قبل وقتی فیلم"دلشکسته"
را می دیدم با خودم می گفتم"چه رویای شیرینی" و هرگز تصورش را هم نمی کردم
روزی در چنین موقعیتی قرار بگیرم.که مردی با این حجم از اعتقادات مذهبی و
گرایشات دینی بیاید و همه بنیانم را زیر و زبر کند.مردی که هرشب از هیئت بر
می گشت و زیر پنجره اتاق دیوونه بازی در می آوردو اولین مرد زندگی اش"حسیــــــــــــ ن"
باشد.برای خودم هم عجیب است,اینکه سیه بپوشم نه برای عزای عمومی..و نه
برای رام کرن دل یک چنین مردی..که برای عزای خودم.عزایی که در نبودش رفته
مرا و حالم را چنین کرده.کاموای سورمه ایی ام را برایم" سر می گیرد" و سعی می کند یادم دهد که چه طور از میان انگشتانم هنرمندانه نخ ها را بیرون بکشم.تخصصی هم بلدید خانوم؟سرم را که بالا می آورم خانوم نسبتا مسنی را روی صندلی روبه رویی میبینم که به ناخن های بلندم با حس بدی نگاه می کند.سعی می کنم میانه سیاهی چادر گمش کنم دست های یخ زده ام را.سر کردن چادر کمی سخت است.اما مقاومت در مقابل چنین فریضه ایی نوش!در حالیکه سعی می کنم به تخصص های نداشته ام فکر کنم روی میز آقای مسول ثبت نام نگاه می کنم و پاسخ می گویم"من...من .من فقط می خواستم استکان های اینجا را بشویم"..میل ها را که می دهد دستم با ناخن های بلندم نخ هایش را راحتر جدا میکنم و آهسته آهسته سمفونی با شکوه بازی انگشت های گناهکار رها با نخ های مقدسی که برای شالگردنی "او" آفریده شده را از سر می گیرم و با تمام وجود ترکیب بی مانندی از قدقامت یک شال میبندم.حس بسیارخوبی است.حس سبکی بعد از یک بازی پینت بال..خالی می شوی..رج به رج احساس در جای جای شالگردن می کاری به امید اینکه روزی که اگر بر گردن صاحبش افتاد تمامی اشتیاقت را برایش بگوید..سر انگشت احساسم می بوسد رگ های گردن مبارکش را و شال دست ساز من به لحظات ولادتش نزدیک و نزدیکتر می شود..همین که وارد میشوم معرفی ام می کنند..این خانوم ازین به بعد با ما همکاری می کنند.لبخند میزنم.با مهربانی تمام لبیکم میگویند و کلی برایم آرزوهای خوب خوب می کنند..چه قدر آدم های این منظقه با هم مهربانند.با یکی یکی شان دست میدهم.هرچند که متاسفانه برای استکان شستن نیروهایشان تکمیل شده بود..اما همین جا هم خوب است..جغرافیایی مکانش مهم بود اگرنه برای من اتاق هایش فرقی نمی کرد.چشمانم که گرم شد,میل های بافتنی را زمین می گذارم.ساعت را برای شش کوک می کنم و سعی می کنم به هیچدلتنگی ایی فکر نکنم تا بخوابم.ساعت که زازده و نیم می شود؛از درب دفتر می زنم بیرون؛حیاط اینجا بی انتهاست.و خیی هم خوشگل.بایک معماری فوق العاده.سرمای نیمه های شب در جانم رسوخ می کند.نمیدانید با چه شوقی هاه کنان از میان انبوه جمعیت لیز میخورم روبه روی گنبد سبز انتهای حیاط..همه رو به گنبد ایستادند و با تعجب به دخترکی که با زاویه شصت درجه روبه گنبد ایستاده نگاه می کنند و زیر لب ذکر می خوانند..من اما برایم اهمیتی ندارند.هیچ کدامشان.آن ها مرا حواس پرت می انگارند.یا شاید هم تشنه که به لیوان های چایی داغ خیره شده ام در آن سرمای بیست و نهم آبان..بگذارید نگاه کنند.بگذارید به مایل ایستادن و خیره شدن من به سینی های چایی نگاه کنند.آن ها نمی دانند.نمی دانند که من تمام طول روز منتظر ساعت یازده و نیم شب هستم.نمی دانند من خودم را به آب و آتش زدم که در چایخانه کار کنم و نشد..نمی دانند که من از ظرف شستن متنفرم اما این بار فرق می کرد.نمی دانند که من ازچایی سیرم اما حواسم به دست هایی است که سینی را گرفته.نمی دانند فقط همین ده دوازده دقیقه فرصت را در تمام 24 ساعت دارم تا خوب نگاه کنم به دلیل زیبای چادر سر کردن و عزادار شدنم..به زیباترین دلیل میخ شدنم در آنجا.نگاه می کنم،به فاصله صدمتری ام.قبله من آنجاست...میبینید؟آنجاست که دلم را جا گذاشته ام.مثل یک رویای صادقه!خواب عمیق این موقع شب می چسبد.مخصوصا وقتی بافتنی هایت تا حدی جلو رفته باشند.دلم می خواهد با انگشت به همه زائرین نشانش دهم.این شال باید چیز خوبی از آب در بیاید.دلم میخواهد بگویم این همان کسی است که برای مذهبش اینجایم..مادرم کلی از بافتنی هایم ذوق می کند..یکی از همان شب های خل خل بازی مان بود که پرسیدم"شما موقع شستن اون همه استکان دستکش می پوشی دیگه نه؟" و خندیدو به شوخی رد کرد.و صبح روز بعد یک جفت دستکش ظرفشویی نارنجی بامزه گلدار روی کیف چرم قهوه ایی اش دید که برای دست های بلوری اش تدارک دیده بودم و کلی ذوق کرد.بافتن یک شال چه اهمیتی دارد وقتی روزهاست به این فکر می کنم که :یعنی آن دستکش ها او را یاد کسی نمی اندازند؟ "یاد کسی که حالا از دور نگاهش می کند و همه اش دلش تالاپ و تولوپ می کند و بعد تشنه تر از قبل باز می گردد.اصلا همه اش تقصیر مادرم است.اگر مثل همیشه به جای غذای کم چرب,کم نمک قدری نمک می ریخت توی لقمه ایی که بدو بدو موقع نهار برایم گرفت..شاید..بگذارید اصلا از اول برایتان بگویم..+فردا اولین مطلبم راجع به محرم در نشریه چاپ میشه :)