" آقای کیوسک "






















نمیدانید چه کیفی دارد؛ پشت این عظمت کفش به دست راه بروی و پابرهنه از اول فردوسی تا انتهای میدان انقلاب را گز کنی .. +یکی از روضه خوان ها وسط آن جمعیت می گفت :بابا جان!!نبودی مرا به هر بهانه زندند..دیدند یتیمم با تازیانه ام زدند...هق هق جمعیت که بلوا می کرد دوباره خواند:موی پریشان که کشیدن نداره..دختر سه ساله زدن نداره!! +یه جوری شدم..
برایشان عجیب است..دختری با بوی عطر و رژگونه.اولش باورشان نمی شود.بعد به آرم روی چادرت که نگاه می کنند می فهمند اشتباه نشناختندت.تا همین پارسال از این مسجد و ازین حیاط باشکوه فقط شیرکاکائو خوردنش بهم کیف می داد.خوب که نگاه می کنم هیچ وقت کوچه پس کوچه هایش را ندیده بودم؛در تمام این مدت!اینجا عکاس حرفه ایی هم که نباشی یک صحنه هایی میبینی که پرسپکتیوترین ها را کادر می بندی.با یک احترامی برایت چایی تعارف می کنند که انگار عروس مجلس تویی.اگر از خادم ها هم که باشی دیگر خداست..سر به هوایی ام همه جا کار دستم می دهد.آخر شب صفحه های نشریه فردا را که بستیم رفتم حیاط..شمع به دست..(نمیدانم برای چه می روم شمع روشن کنم،یعنی دقیقا منظق پشت شمع روشن کردن هایم را نمی توانم با عقل بسنجم فقط میدانم که دلم میخواهد شمع روشن کنم.)وقتی تنها وسط  این مسجد راه می روی دلت می لرزد.یک جوری می شوی.حتی اگر خیلی هم مذهبی نباشی و فقط شب ها و توی آن حیاط موهایت تو باشد..شمع هایم را که روشن کردم..ساعت دوازده برمیگردم کیفم را بردارم که درب دفتر بسته بود.و کیف و کلیدهایی که روی میز آنجا جامانده اند.بعد از کلی دوندگی کیفم را برداشتم؛وقتی گرسنه باشی خسته تر هم میشوی..توی همین افکار وقتی سمت ماشین می رفتم پسرک دیلم بلندی را دیدم..مرا دید.. و نمیدانم چه شد که برای چند لحظه مکث کردم.او هم ایستاد.با دوستش که صحبت می کرد مکث کرد و بعد از چند ثانیه پشت درختچه های باغچه وسط حیاطـ گم شد خط بین احساسمان.محو شد.اصلا انگار نبود..حس عجیبی است.چرایی اش بماند برای خودم ولی هنوز دارم به حکمت بسته شدن درب و جاماندن کیفم با آن دیدار فکر می کنم ... ساعت یک زنگ خانه را فشار می دهم..ومیروم که شام بخورم وبه فردایی که دوست داشتم می بود؛ فکر کنم.
همه اش تقصیر مادرم بود..اگر مثل همیشه به جای غذای کم چرب,کم نمک قدری نمک می ریخت توی لقمه کوچکی که بدو بدو موقع نهار برایم گرفت و بین هردویمان تقسیم شد؛شاید حال این روزهای من چنین نبود.شاید اگر آن لقمه "نمک" داشت زندگی حالا شیرین تر از چیزی که تصورش را می کردم می شد وقتی نمک گیر..بگذارید از اول برایتان بگویم."باز هم چیز جدید دیدی هوس امتحان به سرت زده دختر؟خدا میدونه باز کدوم مغازه دیده یکی داره کاموا میخره این دختر هم رفته خوشش اومده.بده ببینم اون میل رو.."فرشته کوچولوی خانه ما بدو بدو از آشپزخانه در حالیکه دنبال عینکش می گردد به سمت من و کامواهایم می آید.میدانم ته دلش ذوق کرده که رهایش بالاخره خانوم شده،می خواهد هنرهای کدبانوگری را یاد بگیرد،که این چنین چشم هایش برق میزنند.سکوت می کنم و سعی می کنم به دلیل یاد گرفتنم برای بافتنی فکر نکنم تا رد افکارم را مثل همیشه بزند و رسوا شوم..کار ساده ایی نبود..نیروهای اصلی قبلا ثبت نام و توجیه شده بودند..من...من...من رفته بودم..رفته بودم استکان هایشان را بشویم؛که خودم را در وسط روابط عمومی مسجد پیدا کردم.مادرم شروع می کند...مدتها قبل وقتی فیلم"دلشکسته" را می دیدم با خودم می گفتم"چه رویای شیرینی" و هرگز تصورش را هم نمی کردم روزی در چنین موقعیتی قرار بگیرم.که مردی با این حجم از اعتقادات مذهبی و گرایشات دینی بیاید و همه بنیانم را زیر و زبر کند.مردی که هرشب از هیئت بر می گشت و زیر پنجره اتاق دیوونه بازی در می آوردو اولین مرد زندگی اش"حسیــــــــــــ ن" باشد.برای خودم هم عجیب است,اینکه سیه بپوشم نه برای عزای عمومی..و نه برای رام کرن دل یک چنین مردی..که برای عزای خودم.عزایی که در نبودش رفته مرا و حالم را چنین کرده.کاموای سورمه ایی ام را برایم" سر می گیرد" و سعی می کند یادم دهد که چه طور از میان انگشتانم هنرمندانه نخ ها را بیرون بکشم.تخصصی هم بلدید خانوم؟سرم را که بالا می آورم خانوم نسبتا مسنی را روی صندلی روبه رویی میبینم که به ناخن های بلندم با حس بدی نگاه می کند.سعی می کنم میانه سیاهی چادر گمش کنم دست های یخ زده ام را.سر کردن چادر کمی سخت است.اما مقاومت در مقابل چنین فریضه ایی نوش!در حالیکه سعی می کنم به تخصص های نداشته ام فکر کنم روی میز آقای مسول ثبت نام نگاه می کنم و پاسخ می گویم"من...من .من فقط می خواستم استکان های اینجا را بشویم"..میل ها را که می دهد دستم با ناخن های بلندم نخ هایش را راحتر جدا میکنم و آهسته آهسته سمفونی با شکوه بازی انگشت های گناهکار رها با نخ های مقدسی که برای شالگردنی "او" آفریده شده را از سر می گیرم و با تمام وجود ترکیب بی مانندی از قدقامت یک شال میبندم.حس بسیارخوبی است.حس سبکی بعد از یک بازی پینت بال..خالی می شوی..رج به رج احساس در جای جای شالگردن می کاری به امید اینکه روزی که اگر بر گردن صاحبش افتاد تمامی اشتیاقت را برایش بگوید..سر انگشت احساسم می بوسد رگ های گردن مبارکش را و شال دست ساز من به لحظات ولادتش نزدیک  و نزدیکتر می شود..همین که وارد میشوم معرفی ام می کنند..این خانوم ازین به بعد با ما همکاری می کنند.لبخند میزنم.با مهربانی تمام لبیکم میگویند و کلی برایم آرزوهای خوب خوب می کنند..چه قدر آدم های این منظقه با هم مهربانند.با یکی یکی شان دست میدهم.هرچند که متاسفانه برای استکان شستن نیروهایشان تکمیل شده بود..اما همین جا هم خوب است..جغرافیایی مکانش مهم بود اگرنه برای من اتاق هایش فرقی نمی کرد.چشمانم که گرم شد,میل های بافتنی را زمین می گذارم.ساعت را برای شش کوک می کنم و سعی می کنم به هیچدلتنگی ایی فکر نکنم تا بخوابم.ساعت که زازده و نیم می شود؛از درب دفتر می زنم بیرون؛حیاط اینجا بی انتهاست.و خیی هم خوشگل.بایک معماری فوق العاده.سرمای نیمه های شب در جانم رسوخ می کند.نمیدانید با چه شوقی هاه کنان از میان انبوه جمعیت لیز میخورم روبه روی گنبد سبز انتهای حیاط..همه رو به گنبد ایستادند و با تعجب به دخترکی که با زاویه شصت درجه روبه گنبد ایستاده نگاه می کنند و زیر لب ذکر می خوانند..من اما برایم اهمیتی ندارند.هیچ کدامشان.آن ها مرا حواس پرت می انگارند.یا شاید هم تشنه که به لیوان های چایی داغ خیره شده ام در آن سرمای بیست و نهم آبان..بگذارید نگاه کنند.بگذارید به مایل ایستادن و خیره شدن من به سینی های چایی نگاه کنند.آن ها نمی دانند.نمی دانند که من تمام طول روز منتظر ساعت یازده و نیم شب هستم.نمی دانند من خودم را به آب و آتش زدم که در چایخانه کار کنم و نشد..نمی دانند که من از ظرف شستن متنفرم اما این بار فرق می کرد.نمی دانند که من ازچایی سیرم اما حواسم به دست هایی است که سینی را گرفته.نمی دانند فقط همین ده دوازده دقیقه فرصت را در تمام 24 ساعت دارم تا خوب نگاه کنم به دلیل زیبای چادر سر کردن و عزادار شدنم..به زیباترین دلیل میخ شدنم در آنجا.نگاه می کنم،به فاصله صدمتری ام.قبله من آنجاست...میبینید؟آنجاست که دلم را جا گذاشته ام.مثل یک رویای صادقه!خواب عمیق این موقع شب می چسبد.مخصوصا وقتی بافتنی هایت تا حدی جلو رفته باشند.دلم می خواهد با انگشت به همه زائرین نشانش دهم.این شال باید چیز خوبی از آب در بیاید.دلم میخواهد بگویم این همان کسی است که برای مذهبش اینجایم..مادرم کلی از بافتنی هایم ذوق می کند..یکی از همان شب های خل خل بازی مان بود که پرسیدم"شما موقع شستن اون همه استکان دستکش می پوشی دیگه نه؟" و خندیدو به شوخی رد کرد.و صبح روز بعد یک جفت دستکش ظرفشویی نارنجی بامزه گلدار روی کیف چرم قهوه ایی اش دید که برای دست های بلوری اش تدارک دیده بودم و کلی ذوق کرد.بافتن یک شال چه اهمیتی دارد وقتی روزهاست به این فکر می کنم که :یعنی آن دستکش ها او را یاد کسی نمی اندازند؟ "یاد کسی که حالا از دور نگاهش می کند و همه اش دلش تالاپ و تولوپ می کند و بعد تشنه تر از قبل باز می گردد.اصلا همه اش تقصیر مادرم است.اگر مثل همیشه به جای غذای کم چرب,کم نمک قدری نمک می ریخت توی لقمه ایی که بدو بدو موقع نهار برایم گرفت..شاید..بگذارید اصلا از اول برایتان بگویم..+فردا اولین مطلبم راجع به محرم در نشریه چاپ میشه :)
+انقــــــــدر هر شب یک تا سه پشت این پنجره می شینم که یا از سرما بمیرم یا بهم برش گردونی..ببین کی کم میاره.

+انقــــــــدر هر شب یک تا سه پشت این پنجره می شینم که یا از سرما بمیرم یا بهم برش گردونی..ببین کی کم میاره.

         

       




+انقــــــــدر هر شب یک تا سه پشت این پنجره می شینم که یا از سرما بمیرم یا بهم برش گردونی..ببین کی کم میاره.

         

       



دلم برای خودم می سوزد.برای لحظه هایم که جان میدهند شب و روز شوند.برای روزهایی که می شد خیلی قشنگ باشند و حالا انقدر سخت می گذرند..دلم برای همکارم که هر روز با پاچه گرفتن های بی موردم دست و پنجه نرم می کند ،برای راننده تاکسی که همه حرصم را روی درب پژوی صفرش خالی میکنم،برای دوستانم که فکر می کنند دیوانه شدم و هیچ چیز بهم نمی گویند ،برای مدیرگروهم که شاگرد الف بودنم را با نمره های این ترمم قیاس می کند و سعی می کند تنبیه ام کند،برای فیدبک زند های الکی ام..برای خودم و این سکوت جانکاهم می سوزد..دلم حتی برای "او" هم می سوزد؛با آن لبخندهای خوشگل خوشگلش.اعتراف میکنم هیچ وقت زیبایی مردهای زندگی ام برایم مطرح نبوده اما این یکی واقعا زیباست..زیباترین پسری که تا به حال رها صدایم کرده.همه اش مهربانی میکند...همه اش لطیف حرف میزند..همه اش مثل انسان های تحصیل کرده هرچیزی را از راهش حل میکند و من مثل این از پشت کوه آمده هابهانه می گیرم و همین که چیزی باب میلم نیست همه چیز را خراب میکنم و بدون لحظه ایی فکر کردن می گویم"اصلا همه چیز تموم شد..." و او چاره ایی ندارد جز اینکه تند و تند تقصیرات را به گردن بگیرد تا عصبانیتم فروکش کند و آرام شوم؛شاید هم همه چیز را به تغییر ات هورمونی ام ربط می دهد که اینقدر صبوری پیشه می کند..از اینکه انقدر مثل بچه دبیرستانی ها ادا اطوار در می آورم از خودم بدم می آید.همه ساعت های روزم به حسرت می گذرد.حسرت چیزهایی که داشتم و دیگر برای من نیستند.حسرت روزهایی که میشد یک پاییز استثنایی را بسازند و نساختند و من حالا انقدر مرا به فکر فرو برده.اصلا همه اش تقصیر این پاییز لعنتی است.تقصیر اوست که تخت فاخرم در همان خانه جاماند و حالا شب ها روی این تخت ارزان قیمت مسخره ام کمر درد میگیرم..تقصیر همین پاییز به اصطلاح زیبا است که کلاس آوازم را رها کردم و دیگر حتی توی حمام هم نمی توانم بخوانم.تقصیر اوست که مثل OCD ها همه اش کرم لباس خریدن به جانم افتاده و هر هفته دارم یک دست مانتو شلوار تکراری با رنگ های مختلفش را میخرم.از این پاییز متنفرم..ازینکه هیچ لطفی نداشت.ازینکه مرا از اتاق خواب رویایی ام دور کرد.ازینکه این روحیات فمنیسمی مضحکم را تقویت کرد..از این پاییزمتنفرم که باعث شد از خودم بدم بیاید..ازینکه باعث شد دلم برای خودم بسوزد.برای لحظه هایم که جان میدهند شب و روز شوند.برای روزهایی که می شد خیلی قشنگ باشند و حالا انقدر سخت می گذرند.
این روزها بیشتر توی عوالم خودم هستم.. +مدیونید اگه فکر کنید به خاطر امتحان میان ترم "آمار مهندسی" هفته بعده  :)


+مدیونید اگه فکر کنید به خاطر امتحان میان ترم "آمار مهندسی" هفته بعده  :)




+مدیونید اگه فکر کنید به خاطر امتحان میان ترم "آمار مهندسی" هفته بعده  :)