" آقای کیوسک "






















۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آقای طهران» ثبت شده است

                

اینکه می گویم دست خودم نیست واقعا دست خودم نیست.موقع امتحانات که می شود نا خودآگاه دلم همه چیز می خواهدمثل یک پیراهن نخی تابستانی و پچ پچ های وسوسه برانگیز.

دلم یک دوست صمیمی می خواهد مثل نسا که بنشیند روبه رویم و با هم از شیطنت هایمان بگوییم و به مزاحم هایی که اسکل کردیم بخندیم.دلم یک خانه خلوت می خواهد مثل کلبه های وسط جنگل که کلی کتاب بریزم روبه رویم و از هرکدامشان دلم خواست کلی بخوانم و نگران تمام شدن وقتم نباشم.دلم یک مهمانی ترقوه می خواهد که عطیه را هم صدا کنم و کلی خوش بگذرانیم و تا نزدیکی های صبح آنقدر برقصیم و اون آنقدر شیطنت کند که سکوت و وقار من بیشتر به چشم بیاید.دلم یک سفر شمال می خواهد که تند رانندگی کنمش و تا خود دریا موهایم را به باد جاده بسپرم.دلم یک آدم با حوصله می خواهد تا هرشب اس ام اس بارانم کند که "لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و .."و من لبخند بزنم و چشم هایم را به هوای جاری اتاق کوچکم بسپرم و صبح که چشم هایم راباز می کنم ببینم جای لبخندش روی چشم هایم جا مانده؛آخر از بس هر صبح بیدار شدم و دیدم که در خواب هم اخم کردم خسته ام.شاید دلیل اینکه هیچ دوستی دور و برم نیست همین باشد.

دست خودم نیست این موقع از سال که می شود ناخودآگاه هوسم می کند بروم یک تئاتر درست و پیمان ببینم حتی اگر آقای صادق پری با همه شاعرانگی هایش خیلی هم "تماشاچی محکوم به اعدام" روح الله جعفری را دوست نداشته باشد و مجبور شوم تنهایی روی صندلی های تالار سایه چمپاته بزنم.همین که فصل امتحانات از راه می رسد انگار که همه کارهای انجام نشده ام جلوی چشمانم قطار می شوند و بدم نمی آِید تمام گوشه های اتاقم را گردگیری کنم.آه..چه قدر دلم ساعت ها عکاسی کردن می خواهد.دلم یک نصفه روز پیاده روی،و موزیک گوش کردن می خواهد.خوب که فکر می کنم دور دور کردن با بچه های دانشگاه آنچنان هم فعل پوچی نیست،دلم یک عالمه شیطنت می خواهد.یک خستگی عمیق روی قلبم رسوب کرده.چه قدر دلم استراحت می خواهد.کباب ذغالی سیزده به در می خواهد.کنار جدول نشستن و باقالی خوردن می خواهد.غیر اردای است اما احساس می کنم همه کارهای کسالت بار دنیا هم موقع درس شیرین تر از خواندن جزوه هایم است.

دلم می خواهد از روی کتاب آشپزی غذای چینی درست کنم.یا دست کم چهار پنج ساعت برقصم.مسخره است اما همین الان دلم می خواهد زنگ بزنم دفتر نشریه و بگویم"می خواهم عین دوتا مقالاتی که خواسته بودید را تا آخر هفته برسانم.فقط موضوعش چه بود..."

بی فایده است.حتی اگر دلم بخواهد درس بخوانم هم این افکار مزاحم تمرکزم را پایین می آورد.اصلا بی خیال درس.بی خیال امتحان.بی خیال ترم.فعلا دلم می خواهد روی تختم دراز بکشم و به این فکر کنم که چه قدر دلم برای کفش های قرمزم تنگ شده.دلم می خواهد چشم هایم را ببندم و به این فکر کنم که احتمالا پگاه آهنگرانی هم جزو معدود دخترانی است که چهره آرایش نکرده اش را به همه چیز ترجیح می دهد وهمه شما می دانید که این سادگی برای من خیلی جذاب تر است.دلم می خواهد بهدیالوگ های درونی اش فکر کنمو اینکه چرا نمی توانم بشنومشان.به اینکه چه قدر درس نخواندن شیرین به نظر می رسد.به اینکه اگر پیراهن نخی بپوشم چه کسی در گوشم پچ پچ خواهد کرد تا باهم عکس یادگاری بگیریم.راستی ببینم  اصلا به نظر شما پیراهن نخی خال خالی به من می آِید؟



                

اینکه می گویم دست خودم نیست واقعا دست خودم نیست.موقع امتحانات که می شود نا خودآگاه دلم همه چیز می خواهدمثل یک پیراهن نخی تابستانی و پچ پچ های وسوسه برانگیز.

دلم یک دوست صمیمی می خواهد مثل نسا که بنشیند روبه رویم و با هم از شیطنت هایمان بگوییم و به مزاحم هایی که اسکل کردیم بخندیم.دلم یک خانه خلوت می خواهد مثل کلبه های وسط جنگل که کلی کتاب بریزم روبه رویم و از هرکدامشان دلم خواست کلی بخوانم و نگران تمام شدن وقتم نباشم.دلم یک مهمانی ترقوه می خواهد که عطیه را هم صدا کنم و کلی خوش بگذرانیم و تا نزدیکی های صبح آنقدر برقصیم و اون آنقدر شیطنت کند که سکوت و وقار من بیشتر به چشم بیاید.دلم یک سفر شمال می خواهد که تند رانندگی کنمش و تا خود دریا موهایم را به باد جاده بسپرم.دلم یک آدم با حوصله می خواهد تا هرشب اس ام اس بارانم کند که "لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و بخواب.لبخند بزن و .."و من لبخند بزنم و چشم هایم را به هوای جاری اتاق کوچکم بسپرم و صبح که چشم هایم راباز می کنم ببینم جای لبخندش روی چشم هایم جا مانده؛آخر از بس هر صبح بیدار شدم و دیدم که در خواب هم اخم کردم خسته ام.شاید دلیل اینکه هیچ دوستی دور و برم نیست همین باشد.

دست خودم نیست این موقع از سال که می شود ناخودآگاه هوسم می کند بروم یک تئاتر درست و پیمان ببینم حتی اگر آقای صادق پری با همه شاعرانگی هایش خیلی هم "تماشاچی محکوم به اعدام" روح الله جعفری را دوست نداشته باشد و مجبور شوم تنهایی روی صندلی های تالار سایه چمپاته بزنم.همین که فصل امتحانات از راه می رسد انگار که همه کارهای انجام نشده ام جلوی چشمانم قطار می شوند و بدم نمی آِید تمام گوشه های اتاقم را گردگیری کنم.آه..چه قدر دلم ساعت ها عکاسی کردن می خواهد.دلم یک نصفه روز پیاده روی،و موزیک گوش کردن می خواهد.خوب که فکر می کنم دور دور کردن با بچه های دانشگاه آنچنان هم فعل پوچی نیست،دلم یک عالمه شیطنت می خواهد.یک خستگی عمیق روی قلبم رسوب کرده.چه قدر دلم استراحت می خواهد.کباب ذغالی سیزده به در می خواهد.کنار جدول نشستن و باقالی خوردن می خواهد.غیر اردای است اما احساس می کنم همه کارهای کسالت بار دنیا هم موقع درس شیرین تر از خواندن جزوه هایم است.

دلم می خواهد از روی کتاب آشپزی غذای چینی درست کنم.یا دست کم چهار پنج ساعت برقصم.مسخره است اما همین الان دلم می خواهد زنگ بزنم دفتر نشریه و بگویم"می خواهم عین دوتا مقالاتی که خواسته بودید را تا آخر هفته برسانم.فقط موضوعش چه بود..."

بی فایده است.حتی اگر دلم بخواهد درس بخوانم هم این افکار مزاحم تمرکزم را پایین می آورد.اصلا بی خیال درس.بی خیال امتحان.بی خیال ترم.فعلا دلم می خواهد روی تختم دراز بکشم و به این فکر کنم که چه قدر دلم برای کفش های قرمزم تنگ شده.دلم می خواهد چشم هایم را ببندم و به این فکر کنم که احتمالا پگاه آهنگرانی هم جزو معدود دخترانی است که چهره آرایش نکرده اش را به همه چیز ترجیح می دهد وهمه شما می دانید که این سادگی برای من خیلی جذاب تر است.دلم می خواهد بهدیالوگ های درونی اش فکر کنمو اینکه چرا نمی توانم بشنومشان.به اینکه چه قدر درس نخواندن شیرین به نظر می رسد.به اینکه اگر پیراهن نخی بپوشم چه کسی در گوشم پچ پچ خواهد کرد تا باهم عکس یادگاری بگیریم.راستی ببینم  اصلا به نظر شما پیراهن نخی خال خالی به من می آِید؟



امسال ماه رمضان اینجا بسته است..فست فود هایش را با تو شناختم..یادت می آِید؟من آن موقع ها روزه خواری گناه کبیره ام بود!!فکرش هم برایم گنگ بود..یاد داری ؟؟یادت می آید که تو آن روز زدوتر از موعد آمدی دنبالم..مثل همیشه خسته بودم..تو یک جنتلمن که بوی ادکلن چندصد هزارتومنی اش همه فضای ماشین را پر کرده بود و من خسته از کار و آدم ها با لباس هایی کاملا ساده از آرایش و چهره ایی خسته کوله پشتی ام را روی پاهایم لمیده بودم..با اینهمه آنقدر معتمد به نفس بودم که با همان شمایل جلوی اداره به دیدارت شتافتم.یادش به خیر..تمام ذوقم این بود که با تو باشم..کجایش مهم نبود..از این قرتی بازی ها که دست هایم را موقع رانندگی گره کنی در انگشتانت هم بلد نبودی..و مثل یک مرد 45 ساله رانندگی ات را می کردی و حتی یکبار هم نشد که با دست چپ دنده عوض کنی از بس که احمق بودیم :دی..از من پرسیدی نهار خوردی؟وقتی با چشم هایی کاملا باز در چهارمین روز ماه رمضان گفتم نه!!! خیلی عادی جلوی "نانی" پارک کردی و دوتا گوشت با سس فراوان روی کوله ام گذاشتی..رفت به سمت کوه! اولین بارم بود با یک پسر بیرون می رفتم..ترم یک دانشگاه با هم آشنا شدیم..سر کلاس نقشه کشی!آن موقع ها نمیدانستم پدرش مولتی میلیاردر است..خودش را دوست داشتم.یک پسربچه تیزهوشانی که به جرمشیطان پرستیاز دبیرستان اخراجش کردند و در یک مدرسه پسرانه دولتی دیپلمش را گرفت..من شیطنتش را دوست داشتم.حتی نمیدانستم سیگار می کشد ، به قول خودش تفریحی! دست فرمانش خوب بود..راجرز واتر اولین لحن موسیقیایی ایی بود که به طور مشترک می شنیدیم.در تمام طول مسیر همه حرفش همین بود: چه خبر؟

خیلی برایم عجیب است..پسرها دایم همین را می پرسند..و من همه حواسم به پیچ ها بود...وقتی به آن بالا رسید..به آن بالای کوه..شروع کرد به خوردن ساندویچ ها!حتی نپرسید روزه ایی؟خیلی راحت ساندویچ هردویمان را خورد..با سس و سیگار اضافی !! من در تمام مدت عکاسی می کردم..شعر می خواندم..عقایدش را می پرسیدم..دنبال اشتراکات می گشتم..و هیچ حواسم نبود که تمام نگاهش سوال بود!! وقتی تمام تخته شاسی ام را با سیاه قلم رنگ داد..تازه آن روز فهمیدم زیر چشم سمت چپم خال دارم...امروز دقیقا چهار سال از آن روز می گذرد و من راس  ساعت سه ظهر وقتی که از جلوی "نانی" تنها رد می شدم به شیشه های آفتابی فست فود نگاه میکردم و خالی که هنوز زیر چشم سمت چپم نفس می کشد.یاد آن روهایی افتادم که روزه خواری برایم گناه کبیره بود.البته امسال ماه رمضان اینجا بسته است..فست فود هایش را با تو شناختم..یادت می آید؟من آن موقع ها روزه خواری گناه کبیره ام بود!!فکرش هم برایم گنگ بود..یاد داری؟؟یادت می آیدکه تو آن روز زدوتر از موعد آمدی دنبالم..مثل همیشه خسته بودم..مثل همین حالا!

+فکرشو که میکنم اگه الان به من بگن با نزدیکترین دوستت برو کوه دست و پام میلرزه!!چرا من چهار سال پیش با او رفتم کوه؟؟؟ خدا رو شکر که من عکاسی میکردم او مثل خر ساندویچ میخورد اگرنه الان باید از خاطرات دیگرمان می نوشتم.استغفرلله :)

+وقتیتونمی نویسی به یک جای دنیا بر می خوره.