" آقای کیوسک "






















۳۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

بعضی وقت ها که تنها می شوم...بعضی اوقات که حوصله خودم را هم ندارم..ناخودآگاه رها را میبینم که پاهایش را به طرف شکم جمع کرده و لپ تاپ به دست روی تخت نشسته و تند و تند یک سری چیزها را می خواند. خودم را میبینم که جلوی وبلاگم نشسته و رفته ام توی یکی از لینک ها و مثل کرم تمام نوشته هایش را می خوانم..برای هزارمین بار تمام آرشیوش را می جوم..عشق می کنم..برای ساعتی از زمین فاصله می گیرم و به این فکر می کنم که یک مرد تا چه اندازه می تواند بفهمد!!!همه شما را دوست دارم..هرکدامتان یک رایحه اید از یک گل..با روحیاتی که برایم خیلی جذاب است..اما یک نفر هست که تمام روحم را اغوا می کند..خواه روزمرگی های سرد باشد خواه خاطرات پرتمتراقش.بعد از آرش تنها کسی است که حوصله خواندن نوشته هایش را در همه حال دارم..هیچ وقت هم  نفهمیدم بالاخره استاد است ..یا دانشجو .نویسنده است..یا آرشیتکت است..جوانک خام بیست و پنج ساله است یا مرد درشت چهل و سه ساله!!اما با همه ناشناخته بودنش نوشته هایش را می خوانم و اتفاقا لذت می برم..خیلی.خیلی زیاد..از خوش سلیقگی اش همین قدر بس که همان دوستی است که هدر وبلاگ مرا ساخت.درک بالایش در کنار ذوق بی حدش دلیل کافی خاص بودنش است..یک جاهایی یک طوری از عاطفه و زنانگی حرف میزند که من با همه زن بودن و احساساتم درکش نکردم..یک نویسنده فهیم است و قبل از آن یک مرد فهیم..اینجا نوشتم..نوشتم چون خواستم بگویم با اینکه نمیدانم چند ساله شدی اما سهیل عزیز تولدت مبارک.. +لطفا برای سالروز ولادتش یک شاخه گل سرخ بفرستید.. متشکرم :)
مخاطب عزیزی که برایم نوشتی: منجی نیستم.. من اصلا ناراحت نشدم..اتفاقا خیلی هم ذوق کردم..خیلی  از اینکه یک حرف مشترک زدی.. لطفا ادامه اش را هم برایم بگو.. این میشود دوستی جانانه.. متشکرم.
گفت تو همیشه زیبا می پوشی..گفت مطمئنم ست  تاپ و شلوار  سفید هم بهت  میاد..گفت تو هرچه بپوشی بهت میاد.گفتم میخوایی یه کم شیطنت کنیم؟خندید..با صدای مردونه دو رگه ایی که من برایش غش می روم..گفت نه!!ولی دوست دارم تو رو توی این لباس ببینم..عکسش رو برام بگیر...لباس ها رو تن خرسم کردم...و وقتی عکس ها را دید کلی لوسم کرد..گفتم یک سوپرایز هم برایت دارم...پرسید عکس لباس جدیدت رو آوردی که تن عروسک هایت کردی؟؟؟لبخند زدم..عکس را برایش فرستادم..خواستم دمپایی های صورتی ام را ببیند و بخندد..خواستم یادش برود مشکلات عدیده مان را..خواستم از رها  یک دختر فانتزی بسازد نه خشک و جدی..خواستم مسخره بازی در بیاوریم..اما او  نخواست که بخندد..سکوت کرد..نگاه کرد.عمیق...وقتی یک مرد دوستت داشته باشد هیچ جایی هیچ نشانه یی از تو را سرسری نمی گیرد...سکوت کرد..چند ثانیه..بعد یواشکی ...زیر لب..با آن غرور مردانه اش من از پشت مانیتور شنیدم که گفت: آخی..پای رها!!و رفت که نهار بخورد..همیشه کارش همین است..به رغم همه مردهایی است که تا حال شناختم..جایی که باید بخندد..شیطنت کند..مظهر اروتیک و درست در دقیقه ایی که توقع ماساژهای تایلندی اش را داری باهات شوخی می کند..همیشه همین بوده و من همین غیر منتظره بودنش را خیلی دوست دارم..خیلی.
هیچ وقت دخترتون رو وادار به انجام کاری که دلش نمی خواد نکنید.هیچ وقت در مضیقه نگذاریدش.هیچ وقت بهش نگید که تنها با اومدن به خونه شما در زمانیکه بهش احتیاج دارید میتونه دوست داشتن واقعی اش رو ثابت کنه.اون دختر وقتی محکوم به بد گمانی و چشم و گوش بسته بودن میشه, که این چایی خوردن های دونفره براش تعریف نشده میتونه تا مرز جنون پیش بره..شما نمی تونید بفهمید چه قدر براش سخته...نمی تونید باور کنید چه قدر دوست داره در آرامش..دور از هیاهو چشم هاتون رو ببوسه..برای یه لحظه به خودتون بگید اگه اون در همه صدها موردی که قبل از شما براش پیش اومده به این چایی خوردن ها و ساعت های خلوت تن می داد الان دیگه چیزی برای افتخار کردن شما وجود نداشت که"اوی من دست نخورده است" باور کنید که خود شما هم نوادر رو به دم دست بودن ترجیح میدید..اینطور نیست؟ + همه ما میدونیم توی یه خونه خالی میتونه بین من و او هیچ اتفاقی نیفته ولی  منوط بر اینکه من دوستش نداشته باشم...اما اگه عاشقش باشی چی!خودتون قضاوت کنید...شما باشید می تونید؟
 مثلا که چی؟داری با سرعت نزدیک میشی که چه کنی؟؟نکنه فکر میکنی هنوز همون دختر دبیرستانیم که تو کف کوله"ری*بوک "مونده باشم که به امید مهر مامانمو راضی کنم تا بالاخره بخرمش؟!فکر میکنی هنوز هم اون قدر مهمی که به خاطرت دکوراسیون تاریک اتاقم رو عوض کنم که چی ؛که فصل مدرسه هاست و میز کارم رو کنار پنجره بذارم که موقع درس خوندن مثلا نورگیرتر باشه؟نه جونم...اگه فکر میکنی من هنوز همون رهایی هستم که بی صبرانه منتظر لبو ها و برگای ولوی وسط پیاده روهاتم که روشون راه برم و باقالی بخورم کاملا در اشتباهی..هی پاییز لعنتی!من اصن منتظرت نیستم.نیا لطفا.این پاییز هرگز دست دوستی رو نخواهم گرفت که خش خش برگ هارو رژه بریم و افکت ضبط کنیم.مطمئن باش امسال وسط اونهمه برگای نارنجی و قرمزت نخواهم نشست که اون ازم عکس بگیره و همه مردم به خل بازیمون بخندند..یقینا هم دیگه برای کسی برگ های تک رنگ رو کلکسیون نخواهم کرد.این پاییز برعکس همه پاییزهای عمرمه..من حتی حوصله دانشگاه هم ندارم.چه برسه دلم برای مدرسه و اون میزای مضحک چوبی اش تنگ بشه..مسخره است اگه بگمامروز  توی "ثبت نام با تاخیری ها" انتخاب واحد کردم؟ البته بهتر از انصراف به نظر میاد؛ ظاهرا.خلاصه اینکه اصلا دور،دور تو نیست..اینجا هیچ کسی ویار انارهای نوبرانه تو رو نداره..هنوز کسی برای نسیم های خنک ساعت پنج بعداز ظهرت دلتنگ نیست.نیا پاییز نیا.اینجا هنوز زمستونه.





مثلا که چی؟داری با سرعت نزدیک میشی که چه کنی؟؟نکنه فکر میکنی هنوز همون دختر دبیرستانیم که تو کف کوله"ری*بوک "مونده باشم که به امید مهر مامانمو راضی کنم تا بالاخره بخرمش؟!فکر میکنی هنوز هم اون قدر مهمی که به خاطرت دکوراسیون تاریک اتاقم رو عوض کنم که چی ؛که فصل مدرسه هاست و میز کارم رو کنار پنجره بذارم که موقع درس خوندن مثلا نورگیرتر باشه؟نه جونم...اگه فکر میکنی من هنوز همون رهایی هستم که بی صبرانه منتظر لبو ها و برگای ولوی وسط پیاده روهاتم که روشون راه برم و باقالی بخورم کاملا در اشتباهی..هی پاییز لعنتی!من اصن منتظرت نیستم.نیا لطفا.این پاییز هرگز دست دوستی رو نخواهم گرفت که خش خش برگ هارو رژه بریم و افکت ضبط کنیم.مطمئن باش امسال وسط اونهمه برگای نارنجی و قرمزت نخواهم نشست که اون ازم عکس بگیره و همه مردم به خل بازیمون بخندند..یقینا هم دیگه برای کسی برگ های تک رنگ رو کلکسیون نخواهم کرد.این پاییز برعکس همه پاییزهای عمرمه..من حتی حوصله دانشگاه هم ندارم.چه برسه دلم برای مدرسه و اون میزای مضحک چوبی اش تنگ بشه..مسخره است اگه بگم امروز  توی "ثبت نام با تاخیری ها" انتخاب واحد کردم؟ البته بهتر از انصراف به نظر میاد؛ ظاهرا.خلاصه اینکه اصلا دور،دور تو نیست..اینجا هیچ کسی ویار انارهای نوبرانه تو رو نداره..هنوز کسی برای نسیم های خنک ساعت پنج بعداز ظهرت دلتنگ نیست.نیا پاییز نیا.اینجا هنوز زمستونه.
 مثلا که چی؟داری با سرعت نزدیک میشی که چه کنی؟؟نکنه فکر میکنی هنوز همون دختر دبیرستانیم که تو کف کوله"ری*بوک "مونده باشم که به امید مهر مامانمو راضی کنم تا بالاخره بخرمش؟!فکر میکنی هنوز هم اون قدر مهمی که به خاطرت دکوراسیون تاریک اتاقم رو عوض کنم که چی ؛که فصل مدرسه هاست و میز کارم رو کنار پنجره بذارم که موقع درس خوندن مثلا نورگیرتر باشه؟نه جونم...اگه فکر میکنی من هنوز همون رهایی هستم که بی صبرانه منتظر لبو ها و برگای ولوی وسط پیاده روهاتم که روشون راه برم و باقالی بخورم کاملا در اشتباهی..هی پاییز لعنتی!من اصن منتظرت نیستم.نیا لطفا.این پاییز هرگز دست دوستی رو نخواهم گرفت که خش خش برگ هارو رژه بریم و افکت ضبط کنیم.مطمئن باش امسال وسط اونهمه برگای نارنجی و قرمزت نخواهم نشست که اون ازم عکس بگیره و همه مردم به خل بازیمون بخندند..یقینا هم دیگه برای کسی برگ های تک رنگ رو کلکسیون نخواهم کرد.این پاییز برعکس همه پاییزهای عمرمه..من حتی حوصله دانشگاه هم ندارم.چه برسه دلم برای مدرسه و اون میزای مضحک چوبی اش تنگ بشه..مسخره است اگه بگمامروز  توی "ثبت نام با تاخیری ها" انتخاب واحد کردم؟ البته بهتر از انصراف به نظر میاد؛ ظاهرا.خلاصه اینکه اصلا دور،دور تو نیست..اینجا هیچ کسی ویار انارهای نوبرانه تو رو نداره..هنوز کسی برای نسیم های خنک ساعت پنج بعداز ظهرت دلتنگ نیست.نیا پاییز نیا.اینجا هنوز زمستونه.





با ساعتم امروز توی ماشین توی همون چند دقیقه ایی که با تلفن حرف میزدم و از دستم در آوردی انداختی دستت چه کار کردی که هنوز بعد از گذشت 8 ساعت در همون ساعت مونده؟و من دلم نمیاد بکشمش جلو! من این ساعتی که تو ازم گرفتی و دستت کردی.و دقیقه ایی که توش مهر و موم شده رو به عالمی نفروشم. +ساعت سه و ربع چرا تلفن من زنگ خورد؟
اسمش مرتضی است.یعنی بود.حالا دیگر نیست.تازه امده بودند محله ما.من با مینا بازی میکردم..مدرسه ها که تمام می شد با کله می رفتم توی کوچه که با مینا دوچرخه سواری کنیم..دور می زدیم.فلکه وسط کوچه را آنقدر می چرخیدیم که سرمان گیج می رفت..مرتضی اما هیچ وقت با ما بازی نمی کرد.با ان سن کمش همیشه دست هایش را می گذاشت توی جیبش و نجیب و موقر می آمد جلوی درب و مینا را صدا می کرد که "بسه بیا بریم شام بخوریم" و بعد زیرچشمی هی نگاهم می کرد و من خوب می دانستم از خداش بود مینا یک دور دیگر هم بزند.پنجم ابتدایی که بودیم سوالات ما نهایی بود.او زودتر میرفت برای امتحان و ظهر نمونه سوالاتش را می داد دست مینا که بیاورد برای رها..و رها ان قدر سرخوش بود که به جای سوالات تمام ورقه را می گشت که عکس قلب هایی که مرتضی برایش می کشید را پیدا کند..و آخر سر هم ناکام میرفت سر جلسه و از حرصش سوالات را نمی خواند و همانطور نخوانده پس میداد به مینا..تا اینکه ما رفتیم شمال...نشد آخرین برگه سوالاتش را به مینا بدهم که به مرتضی پس دهد..آن ها هم رفته بودند سفر..فکر کردم بعد از سفر برگه اش را پس می دهم..چهار روز گذشت..ما از شمال برگشتیم.آنها زودتر از ما برگشته بودند.اما مرتضی را با خود نیاورده بودند.مرتضی زیر کامیون در جاده جا مانده بود...وقتی آمدم خانه دیدم روی آخرین برگه اش شکل قلب کشیده بود..دلم برایش تنگ شد.دلم برای مرتضی تنگ شد.من و مینا از آن به بعد هیچ وقت با دوچرخه دور فلکه را نمی چرخیدیم..تابستان ها فقط راه می رفتیم و دست در جیب در انتظار مهرماه بودیم که مدرسه ها باز شوند و یادمان برود تابستانی بوده..فلکه ایی بوده...مرتضی ایی بوده..و نجیب زاده ایی
لازم نیست حتما کتاب بخوانید..لازم نیست جتما در اتاق و پشت نت بشینید یا فیلم های آرشیوتان را برای هزارمین بار نگاه کنید تا ساعت های خالی تان پر شود..همین که تعطیل باشید..همین که حوصله داشته و سر ذوق باشید کافیست..میتوانید یک عصر ابری دلگیر که عزیزترین هایتان آخر هفته سفر شمال هستند یا از شما دورند را طور دیگر پر کنید...کافیست پایتان را از آپارتمان بذارید بیرون و زنبیل به دست به سمت کاملترین سوپرمارکت نزیک خانه حرکت کنید..بعد بیایید و با عشق..با حوصله برای خودتان غذا درست کنید.میتوانید زیر لب آوازهای بومی بخونید و یک غذای کاملا فولکلوریک درست کنید از مواد غذایی سوپری نزدیک منزلتان.میتوانید موقع آشپزی از پنجره به بیرون  نگاه کنید و به همه کسانی که بی هدف در خیابان ها راه می روند خرده بگیرید که آَشپزی لذت بخش ترین کار دنیاست و شما سنگ فرش ها را گز می کنید؟می توانید زنگ بزنید به محبوتان بعد با اینکه کنار شما نیست..نمی تواند باشد برایش بشقاب بذارید..برایش لقمه بگیرید و با رویایش غذایتان را با تکه های نانی که بوی عشق می دهد سرو کنید..تعطیلی امروز من این چنین گذشت.. +حوصله تزیین کردنشو نداشتم.ببخشید ساده است.عوضش خوشمزه شده بود :)