" آقای کیوسک "






















از اینجا خوشم نمیاد،

از این جا خوشم نیومد .

ای دو صد لعنت به عادت، عادت های خرکی .

:(


سلام.
برای همه ی کامنت های خصوصی و عمومی و ابراز دلتنگی هایی که می کنید ازتون ممنونم.راستش دلیل این کم کاری طولانی مدتم برمیگرده به خیلی مسائلی که مدت هاست با شماها در میون نگذاشتمشون اما همین قدر بگم که فعلا این درس خودندن ه بیش ترین وقت رو ازم می گیره؛ زندگی شخصیم هم در شرایطی قرار گرفته که باید بیش تر براش وقت بذارم.آخر شب واقعا چیزی در حد جنازه می رسم به خونه و اگه بخوام خیلی زرنگ باشم یکی دو تا عکس رو اینستا بذارم ،شما که همیشه با همه شرایط من ساختید..با غر غرهام..با خوشحالی هام..با عاشقی کردنام..با امتحان دادنام..با پرکار بودنام..این بارم صبوری کنید،همینطوریکه فراموشم نکردید فراموشم نکنید.باهام حرف بزنید من یکی یکی کامنت هاتونو می خونم و  بیشتر از چیزی که تصورشو بکنید ازشون انرژی می گیرم.برای رهای پشت این خط ها دعا کنید.
دوستتون دارم.عشقید...عشق

 

  نشسته بودیم تووی پاویون با رونا شام می خوردیم که اس ام اس زد ، "تو ترسناک ترین موجودی هستی که تا حالا دیدم "

 من واقعا ترسناک نبودم اما اون پیش خودش فکر کرده بود "من چه قد ترسناکم" و برای همین هم بود که وقتی پرسیدم چرا نوشت باید ازت ترسید ،یکهو غیبت می زنه؛و دوباره تاکید کرد که "باید ازت ترسید دختر ."

می خواستم بهش بگم که من واقعا موجود وحشتناکی نیستم،میخواستم ثابت کنم یک زمانی معروف بودم به مهربان ترین دختر بین خیلی ها اما نگفتم.

نگفتم از  روزی که آدم ها را طور دیگری شناخته ام تا به الان قلبم سنگین شده و عضلاتش حسابی به درد آمد.نگفتم که چه قدددددر دلم برای گلدان های محل کارم تنگ شده و آنقدر ازم دور هستند که حتی نمی توانم ماهی یکبار به سر و رویشان دستی بکشم و نوازششان کنم.نگفتم بعد از آن اتفاق بیست و دو شهریور نود و چهار به این طرف چه قدر اعتماد به نفسم را از دست دادم و تبدیل شدم به یک دختر خجالتیِ کم حرف! و برای همین است که خیلی با دوست های سابقم نمی جوشم. نگفتم هزار بار توی ذهنم از مرداد نود و سه به اینطرف با مشت کوبیدم توی سینه دوست پسر ترسوی سابقم .نگفتم در تمام این مدت با چندتا کارگر سبیل کلفت جنگیدم تا از میدان به دَرَم نکنند با مافیا بازی و باندبازی های مخصوص خودشان پا در رکاب مدیران اسبق.

نگفتم از چندنفر فاصله گرفتم تا تنهاییِ عصرگاهی ام را به دورهمی های دخترانه ی بچه های صنایع 87 ترجیح بدهم ؛به همکلاسی های موسسه ،به همکاران جدید و قدیم،به مجازی های و حقیقی ها و به جای همه قهوه های کافه هفده با ش و آیس پک های ویژه مخصوص کوچه مشکیِ لعنتی و شیرینی کوکی های استدیو ورتا و پیناکولاهای کافه چنار تنهایی ام را برداشتم زدم زیر بغلم و از کل پاییز و فیس و افاده نوستالژیک مابانه اش فقط به نگرانی خیس نشدن کتاب هایی که کلی پولشان را داده بودم و زیر پنجره چیده شدند، از خیابان تا خانه بسنده کردم .و از آن به بعدش نه نگران دغدغه های مهم زندگی ام شدم و نه دل ساده ام را برای بارانیِ بژ پشت ویترین های خیلی روشنِ خیابان فرشته صابون زدم !

من فقط خودم شدم،خودِ خودِ تنهایم.

چه قدر دلم می خواست امشب که شوخی شوخی بحثش پیش آمده بود می نشستم یکی یکی ماجراهای زندگی ام را برای میم تعریف می کردم ، ببینم بازهم تهش این نتیجه را می گیرد که من ترسناک هستم؟ ببینم بازهم دوست پنج ساله نوشته هایم می تواند بعد از شام دراز بکشد رویِ تختخوابِ چوب روسی اصلش و لابلای چت کردن هایش در فمیلی و  احیانا دوستان دور و نزدیک بازهم برای من بنویسد ای دختره ی ترسناک" .

این که گذشت،قضیه فقط یک اس ام اس معمولی بود چیزی شبیه شوخی دوستانه اما چیزی که به طور جدی ذهن مرا درگیر خودش کرد آنی نبود که بخواهم انهمه درباره اش کلمه ردیف کنم پشت سر ِهم تا اینجا که بگویم چه گذشت.تهِ ته ِ ذهنم یاد این مساله می افتم که جدا قضاوت کردن رفتارها و موقعیت های یکهویی آدم ها چه قدر کارِ سخت و پیچیده ایی است.راستش را بخواهید به نظرم همانقدر مضحک و کسالت آور هم هست..نمیدانم ما آدم ها از زندگی بقیه و روابطشان چه می خواهیم که نه تنها خدایی ناکرده درس نمی گیریم بلکه مشتاقیم ببینیم داستان واقعی زندگی اطرافیانمان به کجا می کشد غافل از اینکه هیچ وقت دو نفربا زندگی مجزا و آدم های مجزا با رفتارهای مجزا نمی توانند از یک کدِ مشترک برای رفع مشکلاتشان استفاده کنند؛هرکس نسخه خودش را دارد..راه حل های مختص خودش...نفوذهای خودش.توانایی های خودش.

قضاوت کردن آدم ها کاری خوبی نیست ،فکر می کنم ماهایی که میشینیم دیگران را و رفتارهایشان را،و لباس پوشیدنشان را و زنانگی کردنشان را،و شوهر خوب و بد بودنشان را و تمامی نقش هایشان را قضاوت می کنیم یک کم زیادی جلو رفته ایم.داستان به همین قضاوت ها ختم نمی شود،به همین متلک ها،به همین فضا را سنگین احساس کردن ها،آدم ها بالاخره جایگاه خود را به مقصد جایگاه دیگری ترک می گویند حالا با شرایطی بهتر یا بدتر از قبل اما داستان، درست در جایی آغاز می شود که ما می شویم همان آدمی که هر دم قضاوتش می کردیم و خدانکند که همان بلاهایی که سرِ آن آدم آمده بود سرِ خودمان بیاید،که معلوم نیست چقدر بدتر از نفر قبلی که در این جایگاه قضاوتش کردیم رفتار می کنیم! هیچ به اینور موضوع هم فکر کرده بودیم؟


*.بمیرم برای دل صاحب عزا در مراسمی که برای ما اربیعن حسینی ه ،برای زینبش اربعینِ بی حسین .تسلیت و تعزیت ..


 از دوست برای من، همین دادن انگیزه هاشه .حالم خیلی خوبه و نمیدونم برای این حسِ خوب باید دقیقا ممنون چه کسی باشم.کسی که ترو به من معرفی کرد ،که از داشتنت حالم خوب بشه(!) از خودم که دارم برای چیزهایی که می خوام زحمت می کشم ..از خدا که در همه احوال باید ازش سپاسگزار بود و یا خودِ توی لعنتی که داره از درون به من میگه رهای واقعی باش..خودت باش....صاحب اصلی قدردانی امشب من هرکسی که باشه اهمیت چندانی نداره چون به هر حال از دوست برای من، همین دادن انگیزه هاشه .


+امروز تجربه دومین کار به معنای واقعی مهندسی رو تجربه کردم؛ ممنونم از این فرصت شغلی مجدد یا رحیم .

+ ارادت :)

* عنوان از مجموعه ی حرفی بزرگتر از دهان پنجره/ لیلا کردبچه


 

  اینکه الان دقیقا دو ماه است که من عادت کرده ام شب های قبل از خواب شیر را روی حرارت گاز رومیزیِ آشپزخانه بجوشانم و بعد از میان تمام لیوان های توی کابینت های سمتِ چپی برای خودم یک لیوان درست و حسابی پیدا کنم که شیرِ امشب هم بهم بچسبد زیاد هم بد نیست،کمترین مزیتش این است که حداقل تا فاصله کمی ولرم شدن شیر یکی دو صفحه کتاب ورق می زنم ؛اما حکمت اینکه شیر را می جوشانم و بعد که به هوای کمی خنک تر شدنش کتاب را می گیرم دستم و به خودم می آیم میینم سرد شده(درست عین چند دقیقه قبل که هنوز رویِ گاز نبوده) کفری می شوم و هر شب بدون اینکه کسی متوجه همچین سوتی تکراری و فاحشی از من بشود، این سوال را از خود می پرسم که،پس اگر نمی خواستم شیر را داغ بخورم چرا ایستادم پایِ گاز منتظر که شیر سر نرود و در عین حال حسابی گرم بشود(!) خلاصه یک درگیری عجیب و غریب.تهش هم به این نتیجه عظیم می رسم که عجب دختر بافرهنگی هستم من؛که فراموش نمی شود قبل از خوابیدن نوشیدن یک فنجان شیرِ ولرم و مطالعه دو صفحه کتاب و ریلکس کردن و رها کردن فکرها و مطلقا گوشی موبایل در دست نگرفتن. همچین دخترِ خوبی هستم من.

فکر می کنم مرده ام، الکی خودمو  شلوغ کردم .حرف های زیادی برای نوشتن از این مدت غیبت های یکی در میونم دارم ..فقط لنگِ این مشکلاتِ اواخرم هستم.. خدایا پاییز فصلِ خوبی ه..برای ما نویسنده ها که فصلِ خوبی ه..خدایا نذار پاییزمو هم به گریه بگذرونم...دِ لعنتی بگو کمکم کنه :( اینستاگرامم برای اونایی که پرسیده بودند : aghaye kusk اندر احوالات حاج آیت از زبان شنونده ایی دیگر (کلیک)
کمکم کن خدا .لطفا لطفا لطفا .
وقتی به فردا فکر می کنم که باز قراره سرکار چه داستانی حالم رو بد کنه،دلم می خواد بمیرم! فکر اینکه دوباره صبح روز بعد با دختری که ازش متفرم(واقعا متنفرم) قراره روبه رو بشم و طبق قوانین اونجا نباید کوچکترین توهین و بی احترامی ایی بهش بکنم روانی م می کنه .نه میشه قورتش داد نه بالا آوردش..تحملش داره سخت می شه تصور اینکه روزی یکی دو سه بار به بهانه های کار مجبوریم همدیگر رو ببینیم یا بهم تلفن کنیم خل میشم. هیچ راه حلی هم برای ندیدنش نیست و این منو عذاب می ده.تمام ترفندش هم پیش مافوق و بقیه گریه اش ه،حالا شما تصور کنید جلسه ایی رو که این دختر مدام گریه گریه حرف هاشو می زنه و همه فکر می کنند من چه پدر دراری هستم..حرصم رو درمیاره..حرصم رو در نیار.دختره پر رو !

حاج آیت از من حرف شنوی نداشت؛الانش هم ندارد.فقط وانمود می کند حرف هایم را می شنود،همین.

حاج آقا قد کوتاهی دارد،خیلی هم تپلی است.بچه های اداری طوریکه خودش متوجه نشود بهش می گویند"خرس مهربون" ،از بس شکم گرد و قلمبه ایی دارد .پیراهن های مردانه گل گشاد روشن می پوشد و از این کفش های آهنی به پا می کند که هیچ فضایی برای نفس کشیدن پا ندارد.

حاج آیت با وانت آبی رنگش زیاد اینطرف و آنطرف می رود و همینش باعث می شود که زیاد دچار تعریق شود و چون صب تا شب سرکار است و شب هم که می رود از زور خستگی فقط می رسد شام بخورد و تمام، معمولا فرصت دوش گرفتن ندارد.دندان های حاج آقا زردِ زرد هستند و این نکته باعث می شود با اینکه قلبِ مهربانی دارد کسی به حرفش گوش ندهد.آن اوایل هیچ ازش خوشم نمی آمد.نه از اظهار نظرهای پی در پی اش توی همه حوزه ها و همینطور تصمیمات مربوط به چارچوب کاریِ من ،و نه از شوخی گرفتن و سرسری رد شدنش از دستورهایی که بهش داده می شد..بعدها اما اینطور نبود.شرایط بهتر شد اصلا.

تا قبل از حاج آیت برای مردها دسته بندی های خودم را داشتم؛اما بعد از آشنایی با مردی که سالهاست مسواک نمی زند و زیربغلش همیشه عرق دارد تغییراتی توی دسته بندی هایم دادم که به واقعیت نزدیک تر شدند.بله گروه مردانی که انحصارا مسواک نمی زنند و لاغیر.(بقیه اش دیگر زیاد به چشم نمی آید وقتی مسواک نزنند؛ به نظرم این دسته از مردان برای خودشان تعریف جداگانه ایی دارند.)

برای اینکه مردی به اندازه کافی جذاب باشد لازم نیست روزی سه بار مسواک بزند و هر صبح شیو کند و ادکلن های گران قیمت تند بزند و کفش تمام چرم بپوشد و با خانم ها شوخی نکند . هر مردی می تواند برای یک زن به میزان کافی قابل تحمل و فراتر از آن حتی جذاب  باشد.بله بله بله متوجه اصول بهداشتی مشترک بین تمام انسان ها هستم.حواسم هست که هیچ کسی از بوی متعفن شریکش لذت نمی برد و احتمال کمتر زن سالم عقلی باشد که ترجیح بدهد با مردی که سالهاست مسواک نزده بخوابد اما؛من پیشنهاد می دهم یک کم از بالاتر به قضایا نگاه کنیم.چه بسیار مردان جوانی که با اسب سپید آمدند سر راهمان،نازمان را کشیدند،برایمان رز آبی و سفید آوردند اما به واقع نیامدند.یعنی آنطور که نشان میداند می آیند نیامدند.متوجهید؟

کاری با وضع نابسامان،واقعا نابسامان حاج آقا ندارم که چه قدر تحمل کردنش انرژی از آدم می برد.روی صحبت من با آن دسته از مخاطبین زنی است که متوجه توانایی های خود نیستند.آن دسته از زنانی که از هر تحمل کردن و صبر پیشه کردنی گریزانند..تحمل کردن دیر جواب اس ام اس دادن های مردتان چقدر از شما انرژی می برد؟بیش تر از زندگی کردن با حاج آیت؟؟ حاضرید چه قدر بگیرید تا یک هفته با یک چنین مرد میانسالی همخانه بشوید؟یه تومن؟دو تومن؟سه تومن؟ اما واقعیت اینه که همسران این تیپ آدم ها باهاشون زندگی می کنند.تعارف که نداریم،اون هایی که مرد نیستند تنها می تونند حس واقعی یک خانم رو در مورد مردی که سالهاست مسواک نزده درک کنند.اگر شما یک مخاطب زن باشید می تونید بفهمید بوسیدن گونه های تپلی همسرمون چه قدر حسرت بوسه بر لب های مردمون رو به دلمون میذاره وقتی که نمی تونیم ریسک کنیم و برای بوسیدن لب هاش به سمت دهان آکنده از بوی اسیدی شوهرمون بریم.فاجعه است،نه؟حالا هرچه قدر هم که بی سواد باشیم..هرقدر هم که از خانواده متوسط جامعه باشیم!!همه آدم ها فرق بین تمیزی و غیر تمیزی رو متوجه میشن.همه آدم ها بوی پونه تازه رو به بوی سیب گندیده زیر کابینت ترجیج می دهند.اما همه آدم ها حاضر نیستند ادامه زندگیشون رو با همچین شریک زندگی ایی پیش ببرند مگر اون هایی که مجبورند .

نمی دونم زن حاج آقا جزو کدوم دسته از آدم هایی ه که داره زندگیش رو با مردِ عرق کرده ی خسته ی کار ادامه میده اما من دوست دارم این برداشت رو بکنم که هیچ اجباری در کار نیست و دلیلی جز دوست داشتن بین او و همسرش وجود نداره !و این قشنگ ترین نتیجه ایی ه که می خوام از حرفهام راجع به اون مرد بگیرم.هرکسی می تونه برای آدمِ خودش دوست داشتنی باشه،به شرطی که آدمِ خودش رو پیدا کنه ،وای که این آدمِ خودِ آدم چه انرژی ایی به آدم میده..یو نو؟

+برای اتفاقات اخیر در بلاگفا واقعا متاسفم.برای اینکه تقریبا دو هفته به ایمل های من پاسخ ندادند.برای بی کفایتی دوستانِ مدیر که حتی ایمل عذرخواهی شون به صورت رسمی به دستِ من نرسید یا مثل خیلی جاهای دیگه هزینه ایی برای جبرانش به حساب هامون پرداخت نشد که خانوم فلانی ببخشید این همه وقت بلاتکلیف موندید و ما نتونستیم به عنوان پشتیبان چرندیاتی که برای شما واقعا ارزشمند بود رو حفظ کنیم،برای نادیده گرفته شدن نویسنده هایی که بلاگفا رو بلاگفا کردند.دلیل تاخیر به این عظمت بنده هم پس از رفع شدن نصفه نیمه مشکلات این چند وقته باز نشدن وبلاگم بود.واضح ه چه قدر برای به دست آوردن دوباره سرزمین بلاگفایی ام تلاش کردم ، و حتی در این مدت هم نرفتم یک جای دیگر وبلاگ دیگری بسازم و بیخیال وبلاگ قبلم بشم..که سرآخر امروز به کمک دوست دور و دراز وبلاگی م بالاخره تونستم احیاش کنم! اینارو گفتم که بگم از این سایت و از این مدیر فوق العاده دلم شکسته و غمگینم و از شماهایی که میایید منو اینجا می خونید و حتی قادر نیستم بهتون یقین بدم که کامنت هاتون حفظ میشه معذرت می خوام.از دوستم ممنونم که بیش از بلاگفا برای بودن یا نبودن" آقای کیوسک "وقت گذاشت و از همه اونایی که در مدت غیبتم از طرق مختلف با حرف ها و کامنتهاشون بهم فهموندند علاقه ام به مخاطبینم یک طرفه نیست متشکرم .دوستتون دارم :) البته اگر مسواک بزنید بیش تر هم خواهم داشت .

تمام/

"  پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشم هایت از وحشت فرو رفتند و تمام وجودت لرزید ...  گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم می کنی اما به من شک داشتی ."   / احزاب .10

 

دارم آدم ها رو طور دیگری می شناسم.

آدم های دنیای من ابدا این شکلی نبودند.آن ها خیلی مهربان تر؛رفیق تر ..و فوق العاده نرم تر خلق شده بودند.آدم هایی که من آن ها را در آغوش می فشردم آدمهای یکدفعه رفتن نبودند.آدمِ قهر کردن نبودند.آدمِ متلک پرانی نبودند.دروغ نمی گفتند؛دست کم به دوستانشان دروغ نمی گفتند.آن ها قادر بودند در هر شرایطی تلاش کنند حال شما را خوب کنند.آن ها تنهایت نمی گذاشتند،مریضت نمی کردند.نمی آمدند تویِ یک جهنم رهایت کنند و بروند پیِ کارشان.خدا پیغمبرشان سرچایش بود ،یا دستِ کم به چیزی مقید بودند که جلویِ خیلی رفتارهایشان را می گرفت.اما

نگاهِ من به همه آدم ها عوض شد.کم کم سر و کله یک بی اعتمادیِ مداوم به یکی یکی شان پیدا شد.و من به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین اشتباه گرفتنِ آدم هایم بود.به نظرِ شما الان یکی یکی آن آدم ها کجایند؟ چکار می کنند؟راحتند؟ هیچ طوریشان نیست؟

چه قدر از درون آشفته ام و چه قدر این ضربه مضحک و گریبان گیر است !!!

مراقبِ آدم هایتان باشید.بی اندازه ..مراقبِ خودتان هم.

 

+آقای کیوسکِ عزیزم؟ تولدت مبارک.تو حالا چهار ساله شدی .

 ++یک عکس کمی بامزه ببینید (کلیک) .

الان درست یادم نیست، اما فکر می‌کنم به فکرم رسید همان موقع، که اگر آدم با یکی باشد، راحت‌تر می‌تواند یکشنبه‌ها را تحمل کند. سعی کردم مجسم کنم که کنار زنی یا هرکی، توی رختخواب دراز کشیده‌ام و دارم به باران نگاه می‌کنم. همان وقت هم فکر کردم که هرکی می‌خواهد توی رختخواب کنارم باشد، باشد، ولی نمی‌تواند این احساس یکشنبه‌ای‌ام را که انگار مرده‌ام و وجود ندارم، از من بگیرد. بنابراین زدم بیرون، بدون چتر. نه که خواسته باشم چیزی را حس کنم یا این‌که مثلا موش آب‌کشیده زیر باران تصویر خیلی قشنگی است. چتر نداشتم. بخوانید در گذران روز/ زیبیله برگ/محمود حسینی‌زاد/نشر ماهی
شده ام استاد عوض کردنِ آدم ها.شدم کسی که تویِ نگه داشتن یا ایگنور کردنِ هیچ بنده خدایی تردید نمی کند.دختر و پسرش زیاد مهم نیست،بهتر است درست تصمیم بگیریم.وقتی کسی وارد رابطه با آدم می شود یعنی که قوانین آن آدم را پذیرفته.یعنی یاد گرفته کی بیاید کی برود..چه طوری بیاد.با ناز بیاید،با اخم بیاید،با لبخند بیاید!و چه موقع برود..یعنی فهمیده که نباید یک سری کارها را جلوی آن طرف انجام بدهد همان طوری که تو یاد گرفتی درمورد آن آدم یک سری چیزها را رعایت بکنی. من فکر می کنم کسی که در طول رابطه با توست و به قوانینت احترام نمیگذارد باید فکری برایش بکنی.من در این شرایط آن ها را حذف می کنم.شاید کارِ درستی نباشد اما من این کار را می کنم.اینطوری دیگر دردسرِ کلنجار رفتن با مفاهیمی مثل از خودگذشتگی های بی مورد و سردردهای ناشی از ندانم کاری های اطرافیان آنقدر آزاردهنده به نظرنمی رسند. می روند کنار حذف میشوند،به همین راحتی .و تمام .
ای لعنت به چیزهایی که نمیشه نوشت . سه و پانزده دقیقه شب .
از وقتی آمدم اینجا دوتا گلدان هم با خودم آوردم ؛اینجا که می گویم منظورم اتاق های بزرگِ اشباع شده با دیوار پوش و بویِ مواد لابه لای MDF است که معمولا در مجاورتشان نمی توانند گیاهان رشدِ خوبی داشته باشند؛ با اینهمه اما وقتی می بینم علی رغمِ همه گل و گیاه هایی که تابه حال اینجا آمده اند و خراب شده اند ؛گلدان هایِ من روز به روز دارند سبزتر و زیباتر می شوند احساسِ خوبی بهم دست می دهد و وقتی جوانه نو رسِ کاکتوسِ کوچولویِ اتاقم را میبینم با خودم می گویم هرچند اگر به جایِ همه آوازهای بومی ایی که برای گلدان هایم می خوانم ؛هر صبح برای مردی آواز می خواندم احتمالا الان به جای دوتا گلدانِ کوچک می توانستم صاحب قلب بزرگِ یک مرد در زندگی ام باشم اما هنوز هم مطمئنم این گل ها هستند که باید برایشان لورکا خواند و بهشان لبخند زد و نه هیچ کسی دیگر . +عنوان از گروس عبدالملکیان . ++تصویر گلدان هایم را می چسابانم روی اینستاگرام .
چه قد زود صبح میشه .لع نتی .. شب تا چشمامو میام ببندم ساعت زنگ میزنه؛درب دستشویی کوبیده می شه،صدای سیفون چرتم رو پاره می کنه و شیرِ آب ه که همینجوری وازه .. و شب هایی که زود سر می رسه ، عصرایی که هنوز نصف کارامو انجام ندادم و باید برگردم خونه .روزهای کوتاه ..برنامه های کوتاه ..هدف های کوتاه مدت .. زندگی داره روال کوتاهی رو طی می کنی.شب ها زود صبح میشه.هر صبح زود شب میشه و آخرش هم هیچی به هیچی. من هر روز روی فرنگی یواشکی چرت می زنم اولِ صبح، ده دقیقه از وقتِ شیفتِ دومم رسما می دزدم برای شیفتِ اول..لبخندای الکی میزنم که بگم من خیلی خوب خوشحالم و ماگِ قهوه ام رو پر می کنم از دونه های شیرخشکِ داخلِ ظرفِ استیلِ تهِ کابینت و یک سریِ اتفاقاتِ کپی پیست شده متدوال که هر روز برام اتفاق می افته رو هربار یه جور رنگ می زنمشون که احساس کنم زندگی فرقی با دیروز و روزِ قبل ترش کرده ، اما هنوز اون اتفاقی که فهیمه جون حرفشو زد برام نیفتاده و این منو نگرانم می کنه .نکنه مریضی ایی چیزی دارم! پس چرا خون ریختم؟ ذبحِ اسلامی ؟! توووی محیطِ کار با زنان باید یک جور رفتار کرد با مردان یک جور.این دوتا هیچ ربطی به هم ندارند و من از اینکه موهامو کوتاه کردم به شدت پشیمونم. هوا سرده و شبا کوتاه .خوابشو زیاد کنید لطفا .    بداهه نوازی بشنوید (کلیک)
با دست قلمبه نوشتن بیش تر از اینکه درد داشته باشد یک جوری ایست.... یعنی چطور بگویم یک طور عجیبی است . الان هم با همین قلمبگی بامزه اش دارم می نویسم که چه قدر حرف دارم برای گفتن و نوشتن اما چه کنم که دردِ دست هیچ سازِ موافق نمی زند برای تایپ کردن جمله هایی که توی ذهن ام ردیف می کنم ،خاصه که دست ِ ناموافق دستِ راست باشد .ببخشید این غیبت های یکی در میانم را . دستم با سپیدی گچ ها دوست شده و من این روزها بیشتر از اینکه بتوانم بنویسم دارم کتاب می خوانم شما هم بخوانید : خداحافظ گاری کوپر .رومن گاری .
قرمز بپوش ! که جهان با لب‌هات هماهنگ شود، این‌گونه سرخ، همین‌گونه سرخ‌تر، قرمز بپوش، و با خودت چیز مبهمی زمزمه کن!من این شعر رااز لب‌های تو سروده‌ام...   */کامران رسول زاده . +به نفیسه رضایی برای قلب نازنینش ؛ ++عکس هم از خودِ دختر .
" آنگاه که تنها شدی  و در جستجوی یک تکیه گاه مطمئن هستی بر من تکیه کن ." نمل/79    */ عنوان از ذکر یونسیه .
این پسر وسطیه..این واسه من خیلی آشناست.همینی که توی کنسرت گروه شمس هم می رقصید نیست؟هست .
ما زنانی هستیم که خنده هایمان مصنوعی بود.و دندان هایمان ایمپلنت .و لب و گونه هایمان پروتز . مژه هایمان تصنعی . و دردهایمان همیشگی.و به تحمل قانع .ما مردانی هستیم که غریزه مان مایه شرم، و لذت هایمان لحظه ایی و سیگارهایمان غم خوار و عشق هایمان بی فرجام و جیب هایمان خالی و حسرت هایمان بسیار. ما دخترانی هستیم که بلند بلندخندیدن مان گناه و موهایمان شراره های آتش و غریزه و خواسته هایمان بی بند و باری و شاهزاده هایمان دست نیافتنی و خانواده هایمان سخت گیر و دانشگاه هایمان عاری از هنر و دل درد هایمان مضاف .ما پسرانی هستیم که ایده آل هایمان مال مردم،شیطنت هایمان سوتی ،تفریح با هم سن و سال هایمان رفیق بازی و تخلیه انرژی و رقصیدنمان سرخوشی و دوست داشتن هایمان بی بند و باری و آرزوهایمان محال. ما فرزندانی بودیم که چشم گفتن وظیفه مان بود.ما حق خواستن چندتا چیز را باهم نداشتیم.ما در شرایطی بزرگ شدیم که یاد گرفتیم دور اتاق بدو بدو نکنیم و اگر مثلا بزرگ فامیل می گفت بچه ات بی ادب است بزنند در گوشت آرام بنشینی و حتی زر زر هم نکنی حتی اگر معلوم نبود آن تخم سگ از چه چیزی ناراحت است که به شیطنت یک بچه هفت ساله گفته بی ادبی (!) زیر گوش ما خوانده بودند زیر ابرو برداشتن یعنی از جا در رفتن و اگر ناظم مدرسه سبیل هایت را کم پشت می شمرد حق تماس گرفتن با اولیای ترا داشت.دوست پسر برای ما به منزله خیابانی شدن بود.گوشی موبایل وسیله تو وسیله مصرفی تمام اعضای خانواده بود.پول تو جیبی لطف بود و ابروی پیوندی متانت موسوم.. مادر ما مرتب بهمان تلفن زده و گفته مبادا غذایت شور بشود و بنشینی به تلفن حرف زدن و غذایت بسوزد.مبادا مرد زندگی ات را کلافه کنی.مبادا زیاده خواه بشوی.یادمان داده قانع بشویم.تحمل کنیم.تن تن قهر نکنیم.مادر او هم موقع ازدواج این چیزها را به او گفته بود. کم کم عادت کردیم دل خوش بشویم به همین دلخوشی های الکی.به همین جراحی ها.به همین آمپول های کوچک کننده و بزرگ کننده به همین کاشت ها. ایمان آوردیم به دوستی های سوشال ودیر ارضایی های ناتمام و لباس های اتو نشده و ظرف های نشسته و دعواهای ناشتا.ما مومن شدیم به "زندگی مجردی سگش شرف داره به این وضعیت ". ما ها کم کم جدی گرفتیم فاصله نسل ها را..ما به چشم خود دیدیم که نسل بعد از ما چه قدر راحت تر به دنیا آمدند.و زیر عکس هایشان چه راحت نوشتند که "قراربود فقط یک لب ساده باشد؛ ;i که من به دنیا آمدم.خخخ"  و لایک خوردند.ما سیگار کشیدن پسربچه های دوازده ساله را دیدیم و از گستاخی شان حرص خوردیم. ما در چنین شرایطی زندگی کردیم و از همه سال هایی که به آن گفتیم زندگی متنفر شدیم.
آدم هایی هم هستند که بودنشان قیمتی است همان آدم هایی که بی دلیل تا نیمه راه همراهی ات می کنند و دوباره آن راه را برمی گردند همان هایی که موقع خداحافظی پیش دستی می کنند،خیز می گیرند سمتت و وسط پیاده رو می بوسندت همان هایی که خدا توی چشم هایشان شیطنت می کند با دل آدم وقتی نگاهشان می کنی همان هایی که بدون چشم داشت عاشقت می شوند،کشفت می کنند و دوستتشان می شوی من این آدم ها را دوست می دارم.  مولانا خواندشان را .. چشم های سبز و نژاد آلمانی شان را،کت قرمز زنانه شان را،آن دندان های سفید و یکدست وحشی شان را، آن دندان های سفید و یکدست وحشی شان را.،آن دندان های سفید و یکدست وحشی شان را.،آن دندان های سفید و یکدست وحشی شان را.،آن دندان های سفید و یکدست وحشی شان را. . .
اوایل ازش چندشم می شد.یعنی وقتی می دیدمش مور مور می شدم از حس ها و افکارش.اینکه یک مرد با اونهمه یال و کپال اداهای دخترونه داشته باشه و توی کیفش به جای جاسوئیچی و کلید سوهان و لاک و عطر زنونه پیدا بشه حالم رو بد می کرد.یه وقتایی هم می دیدم وقتی می فرستادمش سوپری لابه لای خرت و پرتای نهار و گوجه و خیار شور و نودل یک بسته نوار بهداشتی هم خریده که البته تا قبل از رسیدن به خونه توی کیف چرم صنعتی مشکی رنگش قایم می کرد و بعدا که خودشم حواسش نبود و درب کیفش رو که باز می کرد مشمپای مشکی قلمبه می زد بیرون.یکی دو بار هم لابه لای حرفاش در مورد احساس زن ها نسبت به این قضیه پرسیده بود که من زیاد بحث رو ادامه ندادم و موضوع رو عوض کردم. توی اون سه چهار ماهی که میدیدمش هربار توی رفتارش یه چیزایی بود که گاهی اوقات احساس می کردم حسابی از دختر بودنم پشیمون می شدم وقتی می دیدم چه قدر سختی می کشید برای مثل ما زن ها شدن، ولی خدا رو شکر که بالاخره حالش خوب شد. یادمه یک بار رفته بودم یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو که سال ها پیش از اینجا رفته بود رو ببینم که وقتی برگشتم متوجه شدم تمام لباس هام جابه جا شدند و روی یکی دوتا شون هم چندتا تار موی مردونه پیدا کردم.جعبه لوازم آرایشم هم به طرز ناشیانه ایی مرتب شده بود که بیش تر بهم ریخته به نظر می رسید تا مرتب.البته من تا مدت ها موفق نشدم رژلب نارنجی ایی رو که قبل از رفتنم از دوستم خریده بودم رو پیدا کنم و روز آخر سفرمون فهمیدم تمام این مدت زیر بالشتش بوده و هر شب قبل از خواب اونو میزده روی لباش و ساعت ها به خودش توی آینه نگاه می کرده و احتمالا چیزهای دیگه ایی که منو بیش تر یاد یک فیلم قدیمی می اندازه. اون موقع ها خیلی نمی تونستم آدم های این مدلی را درک کنم و پیش خودم همیشه فکر می کردم یه ادم چه قدر می تونه ادا اطوار داشته باشه که انقدر  دیگه بخواد متفاوت عمل کنه و چه میدونم مرد باشه و عاشق پوشیدن لباس های زنانه باشه یا ازینکه نمی تونه یک شکم بزاد ناراحت باشه.همیشه به حسرت هایی که می خورد می خندیدم و فکر می کردم این هم یه ترفند جدید مرداست که برای نزدیک شدن بهت وانمود می کنند عاشق دختر بودن هستند و فقط می خوان کشفت کنند اونم بدون اینکه کوچکترین گرایشی بهت داشته باشن(!) نزدیک دو سال از اون سفر گذشت و یک روز صبح که مشغول کلنجار رفتن با دستگاه فکس لعنتی اتاقم بودم دیدم که یک دخترخانم با بارونی کوتاه صورتی و کیف کوچیک دستی سفید اومد توی اتاقم و بهم دست داد.اولش نشناختم.بعد فهمیدم که این دخترخانم همون آقایی که دو سال پیش رژ لبم رو ورداشته بود.وقتی از تمام تلاش هایی که برای عملش انجام داده بود می گفت..و از سختی هایی که کشیده بود تا خانواده اش رو برای پذیرش این موضوع آماده کنه تعریف می کرد احساس عذاب وجدان زیر پوستم جولان می داد که دو سال پیش تفکراتش به نظرم مضحک و خنده دار بود.بیشترین چیزی که جذبم می کرد حرف زدنش بود وقتی داشت توضیح میداد که ما خانوم ها فلانیم و روحیاتمون فلان مدل ه و من و خودش رو "ما خانوما "می دونست. سایه صورتی ایی که مالیده بود زیر ابروهاش هنوز جلوی چشمم ه...حالا هروقت که به رژلب صورتی کمرنگ  روی لبای همکارم توی اداره نگاه می کنم ناخودآگاه یادش می افتم و به اینکه یک خانوم دیگه به جمعیت اندوهگین ما زنان این جامعه اضافه شده فکر می کنم و با خودم میگم "خدا کنه از زن بودنش پشیمون نشه " .
"و خوب نگاه کن به دورها به دقیقه های مرده ی دیروز به خاطرات آکنده از میل های نا تمام به خاکستر سرد آروزهای ناکام و بعد بنشین و لحظه های بیهودگی را شماره کن و آن قدر شماره کن تا تک تک سلول های هستی ات لبریز شود از هیچ و هیچ تو را در آغوش بگیرد و هیچ تو را لمس کند و هیچ تو را مسخ کند به دیوار به سنگی، به چوبی یا چیزی مثل پای پوشی از جنس هیچ که در مسیر بی نهایت افتاده است..."(بخوانید این کتاب مصطفی مستور را با عکس های بی نظیر کیارنگ اعلایی جان)+از نگاه علی راد بخوانید حرف هایش را.
بعضی وقت ها،می شود برای کسی که هرگز نمی تواند بیاید با تو کافه گردی؛ چایی سفارش بدهی و ب یادش آهسته زیر لب بخوانی  چایی سرد می شود و قند به کام نمی رسد و سیگار بیهوده دود می کند  بر صندلی خالی ات لم داده غصه ایی ابدی . +فقدان آدم هایی که نگرانی هایشان برای حالمان را میفهمیم.فقدان آدم هایی که هنوز خیلی شرف دارند حس می شود،خیلی .
صاد می گفت همه آدم ها در زندگی به کسی احتیاج دارند که از بقیه آدم های اطرافشان متمایز باشد.باید یکی باشد که اگر هر کسی ؛هرکسی به فکرهای توی سرت خندید او نخندد.کسی که همیشه برایش تازگی داشته باشی.صاد می گفت هر آدمی در زندگی به کسی احتیاج دارد که درکش کند.که دوستش باشد.که بی دلیل برایش هدیه بخرد.ببوسدش.به او زنگ بزند. صاد امروز می گفت آن آدم حوصله همه رفتارهای دوستش را دارد.همه بداخلاقی ها؛بی تابی ها؛همه خواسته ها؛همه نخواسته ها.می گفت ترس از دست دادن همچین آدمی را نداری وقتی دو روز توی حال خودت باشی.می گفت"آدم هایی که همچین کسی در زندگی شان نباشد جدی جدی تنهایند." صاد...چرا امروز به من زنگ زدی؟صاد...چرا به من فهماندی خیلی بیشتر از آنچه فکرش را می کردم تنهام.صــاد..صدای مرا می شنوی؟صاد؟من تنهام..؟
اصلا مرد باید ته ریش داشته باشد.باید بلوز چارخانه ریز بپوشد و آستینش را تا بزند بالا.باید صدایش جذبه داشته باشد.باید ادکلن بزند.باید شلوار سورمه ایی مخمل راسته بپوشد با بلوز مردانه سفید.باید تیز باشد؛حساب و کتاب هر چیزی دستش باشد .لبخندش هوش از سر آدم بپراند.سرسنگین حرف بزند.خلاق باشد.توی یک چیزی تخصص داشته باشد؛چشم هایش تیره باشد و نگاهش را از همه بدزدد به جز کسی که باید نگاهش کند.مرد اگر مرد باشد باید حرف های نگفته ات را از چشمانت.از صدایت.از لحنت.از نقطه چین هایت بخواند.باید معنی "بهت خوش بگذره" را خوب بفهمد.برای هر ساعت نبودنش دلیل داشته باشد.مرد باید حوصله دلیل شنیدن داشته باشد.حوصله تعریف کردن های زن از خرید.باید مغرور باشد.کیف پولش تر و تمیز ومرتب باشد.کفش کالج سورمه ایی بپوشد. و ابروهایش پر باشد تا جذاب تر شود.اصلا باید به معنای واقعی کلمه جذاب باشد.همه چیزش.راه رفتنش.حرف زدنش.الو گفتنش.استایل رانندگی کردنش.آدامس جویدنش.کتاب خواندنش.سلام گفتنش. . .باید وقتی تی شرت می پوشد ساعت نقره ایی صفحه گرد دستش کند و دیس برنج را برایت تعارف کند.باید سینه اش جان بدهد برای لم دادن.مرد باید بغل خورش خوب باشد.باید قدش بلند باشد.زود وا ندهد.با دیدن هر برجستگی و فرورفتگی ایی شل نشود.اهل بوسیدن های بدون مقدمه باشد و بدون اینکه یادش بدهی از چشم هایت بخواند چه دوست داری.مرد باید بلد باشد چه طور در چشم هایت نگاه کند و دکمه های مانتو ات را برایت ببند.باید بداند موقع آرایش در چه زاویه ایی از آینه بنشیند و تماشایت کند.باید بلد باشد وسط کار و شلوغی چه طور حواست را یک طور خوبی پرت کند.باید نگاهت را وسط جمع رو هوا بزند.باید از راه رفتنت بفهمد که دوستش داری یا نه.از لبخندت بفهمد حوصله اش را داری یا نه.مرد باید خودش بلد باشد چه طور به بوسه های یکهویی میهمانت کند.مردی که بلد نباشد غرغر کردن های زن را فراموش کند ؛که مرد نیست.مرد باس بداند وقتی می گویی" سردمه " چه طور گرمت کند.وقتی می گویی "دلم درد می کنه" دقیقا کجای دلت درد می کند.وقتی می گویی دلم خرید می خواهد برایت چه کار کند.مرد باید با تمام وجود برای بودنش حریصت کند.برای داشتنش شیرفهمت کند.بایداز روی درک بالایش توی بند بند استخوانت ولوله بیندازد برای خواستنش .مرد باید مرد باشد تا دنیا زیرو  رو شود.مرد باید مرد باشد.
وقتی نصف شب ،پریشان روی تخت سیخ نشستی +خوابی؟ +من خواب بدی دیدم... و کسی نیست بغلت کند - ای جان..جانم..خواب بود.تموم شد عزیزم.من پیشتم.من پیشتم.پیشتم گلم. خفه شو و بخواب.
بدی روزهای بیکاری این است که هعی فکرهای مختلف می ریزند توی سرت و اتفاقا برعکس روزها و شب های امتحان حال کافی برای انجام هیچ کدامشان نیست.اینکه دقیقا چه رازی است که ایام امتحانات واحد خلاقیت مغز آدمی گرم می شود و کلی ایده های خوب درباره چیزهای مختلف (از مدل میزی که پشتش مشغول درس خواندنی گرفته تا گلدوزی روی روبالشتی و چیدمان کتابخانه و خریدن دو سه تا وسیله جدیدتر) هنوز جزو مسائل حل نشده برای ذهن من باقی مانده که اگر برایتان شرح دهم توی همین ایام امتحانات من چندبار تغییر دکوراسیون دادم یا همه کتابخانه ام را از اول بهم ریختم و چیدم و چندبار به کتاب های شعرم ناخنک زدم که از ادامه ماجرا چیزی نمی ماند. و در همین اثنای الافی کردن ها و بیکاری های الکی الکی بعد از اتمام امتحانات یک سری فکرهایی می آید سراغ آدم که ... این دو سه روز دارم خوب که فکرش را می کنم میبینم هیچ آدمی از من راضی نیست و تقریبا تمام آدم های دور و برم از من ناراضی هستند و این یعنی من چیزی نیستم که آن ها می خواهند.در این جور مواقع چند لحظه پیش خودم حلاجی می کنم میبینم آیا من آن چیزی هستم که خودم می خواهم ؟ نزدیکتر که می شوم با خودم می اندیشم چرا همه دوستان و همکاران و همه فامیل (اعم از پدر مادرها و بچه هایشان) همسایه طبقه پایین ،استاد نقاشی ام،... همه و همه از من ناراضی اند که همیشه فیس و قیفشان در روابط روزانه مان مرا اذیت می کند.وقتی به این موضوع فکر می کنم چون خودم برای خودم فکر می کنم و آن ها واقعا آن لحظه نیستند که از خودشان دفاع کنند(که البته اگر بودند و مثل همیشه شروع به نقد می کردند من الکی سر تکان می دادم و از تکنیک رادیوی روشن استفاده می کردم) در نهایت به هیچ نتیجه ایی نمی رسم جز اینکه :من می اندیشم پس هستم.و همین هم خوب است. یک دوستی دارم که می گوید "رها من به همه شاگردانم هم می گویم اگر می خواهید یک چیزی به دست بیاورید باید یک چیزی را از دست بدهید،این قانون طبیعته..یعنی باید از یک چیزی بگذری که به یک چیز دیگری برسی".من این را قبول ندارم.قبول ندارم و بهش فکر هم نمی کنم.اما آیا واقعا چنین است؟یعنی واقعا وقتی می خواهی به یک چیزی برسی باید از یک خواسته،از یک موقعیت،از یک فضا بزنی بیرون و آن را ترک کنی تا به مختصات جدید برسی؟نمیدانم.من به این موضوع فکر نمی کنم. یکی از تفریحات من فکر کردن به راهای راحت برای رسیدن به چیزهایی است که دوستشان دارم.مثلا امروز ظهر موقع مرغ پاک کردن(ما خیلی پول داریم.ما مرغ می خوریم) داشتم فکر می کردم کم دردسرترین راه برای رسیدن به یک سطح علمی مناسب برای نوشتن مقاله های درست و حسابی چه می تواند باشد که تصمیم گرفتم به جای خواندن کتاب های قطور فرموله شده به خواندن چندتا پی دی اف کوتاه و خلاصه بسنده کنم که اگر جایی قبول چاپش را نکردند خیلی هم نسوزم. صمیمی ترین دوست من می گوید "رها تو مازوخیسم داری" حالا چرایی این لقب ملقب و اینکه از کجا به این نتیجه معمولی رسیده است بماند ؛اما آنچه مرا بیش تر به فکر فرو می برد و این روزهابیشتر درگیرش شدم دچار شدن به یک سری افکاری است باعث شده اند وسواس گونه تمام روابطم را چک کنم و تا از درستی و صحت و سقمشان مطمئن نشوم به این کار ادامه می دهم و موضوع ناخوشایند اینجاست که اگر پس از چند ساعت چک کردن پیرامون ضرورت حضور آن شخص به عنوان یک دوست یا به هر عنوان دیگری دور و برم به نتیجه درست و حسابی نرسیدم خیلی راحت حذفش می کنم.و اگر بگویم این دو روز که فکرم کمی آزاد از دانشگاه (مزخرف ترین مرکز علمی این شهر) و امتحاناتم شده شاید باورتان نشود اکر بگویم بیست سی نفر از آدم های ف.ی.س ب.و.ک و هجده نفر از کانتکت های گوشی و پنج شش نفر از آدم های اطرافم را آن فرند و حذف کردم.البته می دانم که این واکاوی ها و رفتارهای OCD وار شاید برگردد به همان مازوخیسم موهوم که هعی خودم را اذیت می کنم از این بررسی ها ولی من مطمئنم که به همه این ها باید فکر کنم. من فکر می کنم فکر کردن جزو کارهایی است که آدم حتما باید در روزهای بیکاری اش انجام بدهد.فکر کردن های زیاد گاهی باعث کشف مباحثی می شوند که در فکر کردن های یک دقیقه ایی به نتیجه نمی رسند.از روزهای تعطیل برای فکر کردن استفاده کنید.حتما تغییرات زیادی را در زندگی تان میبینید.خوب یا بد بودن این تغییرات را نمی دانم ؛ولی مطمئنم از فکر کردن بیش تر درباره چیزهایی که پشت گوش افتاده و ساده جلوه می کنند پشیمان نمی شوید.
به من چه که ایام امتحانات بود؛من دلم می خواست عاشقی کنم.به من چه که دست های خورشید توی صورت ابر رد انداخت؛من عاشق زمستان بودم.به من چه آنروز خیس خیس شدی؛مگر نمیدانی راننده های این شهر بی ملاحظه اند؟بی انصافند.خودخواهند و بویی از همزاد پنداری نبرده اند.نمیدانی آن ها هم خسته اند؟و پایشان را می گذارند روی گاز که بمیرند؟به من چه آن اتفاق بد افتاد.به من چه آن زن نازا بود.به من چه آن راسو زیر چرخ های اتومبیل مشکی تو له شد.به من چه خدا هم آن شب خوابش برد.به من چه ما دیر رسیدیم.به من چه شاعرها حسودند و نویسنده ها حساس و پدرها عصبانی و مادرها خسته و کافه ها خلوت و بازارها شلوغ و مذاهب بسیار و آدم ها فرد و دشمن ها زوج و دردها زیاد و پله ها بلند ! به من چه که پیش بینی هایمان به ف.ک رفت.آیا من مقصرم که زالوها،خون در جریان رابطه مان را مکیدند؟زالوهای دو هزار و دویست و پنجاه تومنی! آن ها با هم جمع شدند،متحد بودند و به هدف زدند.ما چی؟ما هم با هم یکی بودیم؟جمع شدیم که متحد باشیم؟توبه کردیم که یکتا پرست شویم و به فصل تک پرهای تنهای مهاجر ایمان بیاوریم؟ما خواستیم خورشید را تسخیر کنیم؟خواستیم از هم بگذریم؟اصلا توانستیم مثل زالوها به پوست هم بچسبیم و لب هایمان را روی پوست آن یکی بلغزانیم؟ما بدهکاریم جانم...ما همه بدهکاریم.ما به آدم ها بدهکاریم.به زالوها.به رابطه ها ما به خودمان بدهکاریم. ما خسته بودیم.ما دچار عادت ماهانه مغزی شدیم.ما در بهمن ماه احساس گیر افتادیم،وگرنه انقدر دروغ نمی گفتیم.شعرهای در پیت حفظ نمی کردیم و کتاب هایمان ارزان به فروش نمی رفت. ما آدم های بیچاره ایی بودیم که تا دنیا دنیا بود با همه جنگیدیم.ما با مادرمان در دبیرستان دعوایمان شد.با پدرمان در دانشگاه به اشتراک نرسیدیم.با دوستمان سر مساله خیانت دچار سوتفاهم شدیم و از استادمان بابت اظهار فضل شرمانه اش آزردیم.ما انسان های بینوایی هستیم که به این چیزها خو کردیم و دلخوشی های کوچک زندگی مان حسرتمان شد.حسرت داشتن یک جای کوچک برای دوست داشتن .برای بوسیدن.برای رقصیدن با معمولی ترین ساز دنیا.حسرت خوردن یک شام عاشقانه و یک بوسه گرم و یک عشق اختصاصی و یک فنجان مشترک و یک سقف محکم . ما دچار عقده ی "شدن" گردیدم.عاشق شدن.دوتا شدن.آرام شدن.کامل شدن.بهتر شدن.راحت شدن.مستقل شدن.ما به دلبستگی "کمی" مبتلاییم.کمیت های مادی.متراژی.اواراق مشارکتی.ما تنها شدیم و جدی جدی باور کردیم که احتمالا هم "محکومیم" . ما با همه این چیزهای سخت کنار می آییم. هر روز بدون اینکه دقیقا بدانیم چه خونی از احساسمان می رود و دچار فقدان "آهن حوصله "می شویم با آن ها زندگی می کنیم.آن وقت توقع دارید از گرسنگی یا چه میدانم گرانی بمیریم؟ + نفیسه ی رضایی.ممنونم