" آقای کیوسک "






















۴۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

تو چادر سرت بود و من شال..تو ابروانت هم زیر مقنعه بلندت مخفی بود و من گوش هایم هم بیرون..تو ناخن هایت کوتاه بودند..یک دست مرتب..و من روی بلندی شان لاک کرم زده بودم..تو آمدی توی اتاق..من حواسم به کتابم بود.تو آمدی کنارم نشستی.و همین که نامت را پرسیدم در چشم هایم خیره شدی.با همان صورت بدون آرایش ات.با همان ساق دستت.با همان کفش های ساده ات...من سرم را بالا آوردم که اخم کنم.قیافه حق به جانب و دست پیش بگیرم که تو را دیدم..تو..این توی مومن محجبه موقر..تو..در چشم هایم نگاه کردی.خندیدی و گوله گوله اشک ریختی..باز در چشمانم خندیدی و خندیدی و خندیدی..من کنارت نشستم.دلم طاقت نیاورد بی تابی ات را ببینم.ما با هم حرف زدیم.من دست هایت را لای انگشت های لاک خورده ام گرم کردم.همان دست هایی که لاک داشتند..تو خودت را پرت کردی در آغوش من..تو شال مرا روی صورتت کشیدی و راحت تر هق هق زدی..همان شالی که بوی ادکلن داشت..و های های گریه کردی..این اولین بار بود..بانو بگذار صادقانه بنویسم.. اولین بار بود! تا حالا کسی اینطوری مرا دوست نداشته بود..اولین بار بود که کسی با آن همه خلوص با آن همه پارچه .های ضخیم.با آن همه ساق دست ..با آن همه ساده زیستی در بغلم گریه می کرد.درد دل می گفت..حرف میزد..مخاطبم می کرد...و من چه قدر این حس نزدیک بودن را دوست داشتم..توسرت را بالا آوردی.آرام شده بودی.ما حرف زدیم...یادت می آید بانو؟گفتی.. "راحت شدم "..دلت گرم شد...تست را انجام و لبخند زدی.موقع خداحافظی دست دادی و گفتی که فکر نمیکردی 22 سالم باشد..گفتی که اولین بار بود یک دختربچه بیست و دو ساله سنگینی درد سی و شش سالگی ات را آرام کرد..گفتی دختر جان دل پاک داشتن ،به حجاب تو نیست.به رنگ لاکت نیست.به گوشواره های بلندت نیست.گفتی خدا دوستم دارد.گفتی خیلی خوشبختم که به مردم کمک می کنم.گفتی قدر  خودم را بدانم.گفتی التماس دعا.گفتی "خانوم فاطمه زهرا شفاعتت کنه "تو رفتی.رویم را بوسیدی و رفتی..و  من در تمام مدت به این فکر می کردم که چه قدر خوب است که تو مرا با معیار حجابم نسنجیدی..و هنجار شنی های ظاهرم را دلیل بر بی منطقی اعتقاداتم ندانستی!!بگذار اعتراف کنم بانوی فوکلور من !!حالا که عقربک های ساعت قد قامت صبح می بندند و احتمالا تو هم مثل همه مردم شهر من در خوابی برایت همین جا و در همین سجده از نماز شب دعا کردم برای قرار دلت..من دوستت دارم..من همین سادگی ات.همین راحت بودنت همین خاکی بودنت را دوست داشتم..همین که مقایسه نکردی.همین که من و خودت را یکی دیدی.همین که سنگین نگاره نکردی..تو ایمان مرا به سخره نگرفتی.. تو خدایی شده بودی..تو چادر سرت بود و من شال..تو ابروانت هم زیر مقنعه بلندت مخفی بود و من گوش هایم هم بیرون..تو ناخن هایت کوتاه بودند..یک دست مرتب..و من روی بلندی شان لاک کرم زده بودم..تو آمدی توی اتاق.
هیچ چیزی به اندازه یک پسر بی ظرفیت نمیتونه روح منو متلاطم کنه!! +متون پربار شما را خواهیم خواند.. +خبرمان یک روز آمدیم تا دوازده بخوابیم مامان ما هم که حواسش نبود هی این گوشی خودش را کشت..ارتش شده بودن ما را هشت صبح بیدار کنند.بیدار کردند.. +دلم میخواد به یه سری آدم ها بگم: تو رو خدا یه کم ظرفیت هاتون رو ببرید بالا!!بالا!
هیچ وقت کاری که امشب باهام کردی رو فراموش نمیکنم. یادت باشه تو خودت بهم اجازه دادی دلم برات نسوزه.. از امشب ترکت میکنم..ببخش! اما دیگه نمیشناسمت... از امشب خدافظ . +دوستت ندارم...دوستت ندارم.دوست ندارم. +مربوط به دوستم نیست.
بعضی از آدم ها هستند که نباید ببینی شان.نه اینکه حضورشان را نادیده بگیری فقط نباید به آنها بفهمانی که هستی شان برایت مهم است..آدم هایی که غرور را با بی ظرفیتی ادغام می کنند و تصور می کنند که اکسیر جذبه می سازند..مرد یا زن فرقی نمی کند..این ها آدم هایی هستند که وقتی تصادفا کفش شما به پاچه شلوار نوی آنها می خورد قبل از اینکه به شما اجازه عذرخواهی بدهند رقت آمیز به گرد روی پارچه نگاه می کنند و تظاهر می کنند که شما روی ماشین چند ملیونی شان خش انداخته اید..وقتی با همچین آدم هایی مقابله می کنید حتی اگر فوق العاده معاشرتی و گرم هم که باشید سعی کنید سلام و احوالپرسی تان به بیش از ده واژه نکشد..تمرین کنید که خیلی از احساساتتان را در مقابلشان سرکوب کنید....معمولا توقع دارند وقتی شگفت زده هستند اطرافیان هم هیجان زده شوند اما بهترین عکس العمل در قبال این تیپ از آدم ها یک لبخند سرد  آغشته به بی احساسی است این کار فوق العاده آنها را به فکر فرو میبرد..این ها آدم هایی هستند که موقع دست دادن معمولا پای چپ خود را جلو می آورند و کمتر پیش می آید که تلاقی نگاه با کسی داشته باشند..(وقتی کسی موقع دست دادن پای راست خود را جلو می آورد یعنی شما را به حریم خصوصی اش راه داده و در غیر این صورت شما را به عنوان یک دوست خوب و صمیمی قبول نکرده است.)به خاطر داشته باشید وقتی با این دست آدم ها سر یک میز نشسته اید انتظار میزبانی آن ها را برآورده نکنید، احتمال اینکه این آدم تا گردن خم شود و لیوان را از آن سر میز بردارد خیلی کم است و مسلما این توقع را از شما دارند که برایشان مرتفع کنید که نه به عنوان لطف که انحصارا  آن را برای شما وظیفه می شمارند !! این تیپ شخصیت ها معمولا به این راحتی ها دلباخته کسی یا چیزی نمیشوند و وقتی در چنین شرایطی قرار بگیرند این احساس خود را لطف نسبت به آن شخص یا آن شی می دانند و طبیعی است که در ازای تلاش بسیار کمی متوقعند تا به آن برسند..و بدترین قسمت ماجرا  اینجاست که همین به دست آوردن راحت معمولا  آنها را در کوشا بودن برای حفظ آنچه که به دست شان رسیده دلسرد می کند..هیچ وقت در مقابل چنین افرادی از کسی عذر خواهی نکنید..مجبور نیستید پاسخ اس ام اس ها و تماس های آن ها را خیلی سریع بدهید.گاهی انتظار کشیدن به شما کمک می کند تا رقم را بالا ببرید..(البته هدف شما این نیست..شما با این کار خود به او می فهمانید که در مقابل برخوردهای ناشایست و خشک آنها حلقوی ارتجاعی نیستید...)..موقع رد شدن از درب قبل از هرچیزی به جای اینکه خجالت بکشید و بایستید تا طرف مقابلتان از درب رد شود برای لحظه ایی از سرعت حرکت خود بکاهید و طوری وانمود کنید که انگار منتظر ایستادن او و رد شدن از چار چوب درب هستید وانمود کنید که اصلا این یک اصل است...یادتان باشد قرار نیست شما میز را حساب کنید..حتی اگر هیچ نسبت جدی ایی با هم نداشته باشید اما گاهی تفکیک کردن خرج ها مثلا  گفتن این حرف که "اوه..متشکرم.این آب معدنی مال من بود!!چه قدر باید بپردازم.." میتواند طرف مقابل شما را تا حد ویرانی وارد تخریب کند وقتی خرج تان را جدا می کنید..مخصوصا اگر یک مرد باشد..به یاد داشته باشید قرار بر ویران کردن او ندارید..فقط باید او را تا صفر پارادایم عقب ببرید، این کار به نفع فرد است..و البته بهترین تاکتیک استراتژیک شما به عنوان یک عنصر صاحب شعور..هیچ وقت از نگاه های ریز و تیز آن ها نترسید..از حقتان به درستی محافظت کنید.این وظیفه شما در قبال شخصیت تان است.این یک اصل کلی است..بعضی از افراد عادات خاص خود را دارند. بعضی از آدم ها هستند که نباید ببینی شان.نه اینکه حضورشان را نادیده بگیری فقط نباید به آنها بفهمانی که هستی شان برایت مهم است..آدم هایی که غرور را با بی ظرفیتی ادغام می کنند و تصور می کنند که اکسیر جذبه می سازند. +این تتیجه را خیلی وقت بیش ها گرفته بودم..ورژن جدیدترش این است که اصلا به طرف مقابلتان فکر نکنید چه برسد به اینکه به خودتان زحمت بدهید و بخواهید استراتژی برخورد با او را در نظر بگیرید. +متعاقبا به روح اعتقاد دارم  :)
این دست خط برای من بوی خوبی دارد.. دوستش داشته باشید..باشد؟
این دست خط برای من بوی خوبی دارد..

دوستش داشته باشید..باشد؟


این دست خط برای من بوی خوبی دارد..

دوستش داشته باشید..باشد؟


درب آپارتمان باز می شود..زن با دکمه های نیمه باز مانتوی تنگ وارد میشود.. کیف دستی اش را پرت می کند روی مبل..مانتوی بلندش را می کند از تن..و روسری طلایی ابریشمی اش را روی زمین می اندازد..می افتد روی کاناپه نارنجی رنگ جلوی درب...می خندد..بی هوا..بلند بلند..سکوت میکنم.در چشمانش خیره ام. ..مثل دختربچه چهارده ساله ایی که برای اولین بار راز شب ها را از همکلاسی اش شنیده باشد..سکوت را میشکند..قاه قاه قاه.."اونطور نگاهم نکن دختر...چته؟برو یک چیز بخر بیار بخوریم" نگاهم مبهم تر میشود...در چشمانش که خیره میشوم سوالاتم را تزریق میکنم..زن بی خیال با کفش های پاشنه دار ورنش روی کاناپه دراز می کشد..چشم هایش را که آرام روی هم می گذارد زیر لب می گوید..ببخشید من امروز چیزی خوردم..حالم خیلی خوب نیست.فشارم پایین است..برایش از یخچال ماست می آورم..خوب نمیشود..برایم از تفاوت مش.روب با شراب می گوید..از اینکه همسرش سه لیوان سرپر مجبورش کرد بخورد...از اینکه نمیدانسته که فرزندش زودتر از معمول به خانه خواهد آمد..از اینکه روی مبل چند ملیونی اش لک شد و همسرش قول داد تا قبل از بازگشتن فرزندشان پاکش کند..از اینکه حال خوبی ندارد..و این حال نباید اینجا باشد و باید...احساس می کنم روح دخترانه ام انگشت آلود می شود از شنیدن این حقایق..سکوت می کنم..کتابم را باز می کنم و تظاهر می کنم که "آمار مهندسی جان فروند" میخوانم..سرم را که بالا می آورم زن را با بدنی نیمه برهنه بالای سرم میبینم..و شیشه ایی که رویش نوشته زینک!!  وسوسه آمیز نگاهم می کند که: فلان شبکه غرب زده می گفت شر.اب برای فلان جای بدن خوب است..امتناع می کنم.."لوس بازی در نیاور دختر..بیا یه کم بخور..انقدر پاستوریزه نباش بچه"..ادای بچه ها را  در می آورم..و همان خنگ بازی معروف!!در پانل می روم و به طرز عجیبی پاستویزه می شوم.." آره من پاستوریزه ام..نمیخورم..دوست ندارم.امتحانش کنم "..لبخندش بزرگتر می شود وقتی می گوید"پاستوریزه ات هم خوشمزه است"..کتاب را میبندم...ماست دهنی را از روی میز بر میدارم..اتاق را ترک میکنم..واحد را ترک میکنم..خانه را ترک می کنم...شهر را دنیا را همه را ترک می کنم.مردم را ترک میکنم وفقط یک جفت گوشواره بلند برای خودم میخرم و دور گوشم می پیچانم..و به این فکر می کنم که یک مرد تا چه حد می تواند بی غیرت باشد که بتواند برای همسرش در آن حال آژانس بگیرد و بفرستدش بیرون !!!و به مردم شهرم.. که فارغ از همه این فکرها برای رسیدن سوار میشوند..سواری می خورند...و فکر می کنند بقیه نمیفهمند.. درب آپارتمان باز می شود..زن با دکمه های نیمه باز مانتوی تنگ وارد میشود.. کیف دستی اش را پرت می کند روی مبل..مانتوی بلندش را می کند از تن..و روسری طلایی ابریشمی اش را روی زمین می اندازد..می افتد روی کاناپه نارنجی رنگ جلوی درب...می خندد..بی هوا..بلند بلند..سکوت میکنم.در چشمانش خیره ام. ..مثل دختربچه چهارده ساله ایی که برای اولین بار راز شب ها را از همکلاسی اش شنیده باشد.
میدانم اذیت میشوید..میدانم غلط های املایی ام فاحش است..میدانم غم بر چهره ادبیاتم سایه افکنده است.میدانم یک وقت هایی چرب میشوم.میدانم گاهی پست هایم  در شان تصور شما نیست.میدانم دلتان واژه های شاد میخواهد..میدانم دوست دارید داستان زندگی رها طرب انگیز باشند..میدانم واگویی روزهای وصال بیشتر از روزهای فراق ترغیبتان میکند به خواندن.میدانم که شما حساسید.میدانم اینجا میهمانید و قدم هاتان روی چشم رها.میدانم گاهی حوصله تان سر میرود..از کج نویسی های رها..از طولانی نویسی هایش..از کژتابی هایش..از روده درازی هایش..از واژه هایی که سوهان نخورده اند و هنوز تیزند..میدانم که دلتان حرف های خوب خوب میخواهد..و حواستان به تناسب عکس ها و متن هاست..میدانم قالب ساده اینجا با نویسنده ساده اندیش ترش به چشمتان می آید.میدانم وقتی اینجا می آیید کمی مهربان تر میشوید..میفهمم که دست هایتان را میدهید به من و قدم به قدم با تالاپ و تولوپ قلب من حادثه های رها را دنبال میکنید...من خوب میفهمم که در این سلسله نویسی هادر صدد مفهومید.. ایده.. انسجام.. ع.ش.ق ..من این ها را خوب میفهم..اما بگذرید..بگذارید رها بنویسد....بر من ببخشاییدکه رها میخواهد کمی ..فقط کمی رها باشد..بگذارید اگر روزها می گویند "هزار ماشالله خانم است.." شب ها بگویند یک دختر بچه ناقص العقل است..بگذارید اصلا هرچه دلشان می خواهند بگویند..همین که هستیم را عشق است..همین که من مینویسم و شما مینویسید : لایک.همین که تحسینم می کنید.همین که بر من خرده می گیرید و همین که غلط های نگارشی هام را شهره شهر می کنید..همین ها برای رها بس است که بداند هنوز هست.من به همین مجاز هایی بزرگ از حضور مهمتان خوشم.به همین گاهی خصوصی نویسی هایتان.به سوال های فانتزی تان..به همین کامنت گذاشتن های شیطنت آمیزتان..به همین دوستی ها خوشم.من به دستانی که کیبرد را می فشارند تا مرا سخن کنند خو گرفته ام..من با همین بازی های شبانه مان خوشم...بگذارید رها رها باشد..بگذارید تلرانس دلش را جبران کند..بگذارید با همین غلط های نگارشی..با همین سوتی های هندسی..با همین بدخطی هایش بنویسد،باشد؟بگذارید رها در بازار وبلاگ نویسان بدود.بگذارید ریه هایش تازه شود از نور..بگذارید اینجا همانی باشد که دوست دارد بشود.بگذارید اینجا رازهای مگویی را بنویسد که مهر خاموشی برشان زده است..میدانم.. میدانم اذیت میشوید..میدانم غلط های املایی ام فاحش است..میدانم غم بر چهره ادبیاتم سایه افکنده است.میدانم یک وقت هایی چرب میشوم.میدانم گاهی پست هایم  در شان تصور شما نیست.میدانم دلتان واژه های شاد میخواهد..میدانم دوست دارید داستان زندگی رها طرب انگیز باشند..میدانم واگویی روزهای وصال بیشتر از روزهای فراق ترغیبتان میکند به خواندن.میدانم که شما حساسید.میدانم اینجا میهمانید و قدم هاتان روی چشم رها.من همه اینها را میدانم...فقط کمی کام به کامش بدهید که روزهایش تلخ تر نشوند و مجازی اش را دوست بدارد همین.

میدانم اذیت میشوید..میدانم غلط های املایی ام فاحش است..میدانم غم بر چهره ادبیاتم سایه افکنده است.میدانم یک وقت هایی چرب میشوم.میدانم گاهی پست هایم  در شان تصور شما نیست.میدانم دلتان واژه های شاد میخواهد..میدانم دوست دارید داستان زندگی رها طرب انگیز باشند..میدانم واگویی روزهای وصال بیشتر از روزهای فراق ترغیبتان میکند به خواندن.میدانم که شما حساسید.میدانم اینجا میهمانید و قدم هاتان روی چشم رها.میدانم گاهی حوصله تان سر میرود..از کج نویسی های رها..از طولانی نویسی هایش..از کژتابی هایش..از روده درازی هایش..از واژه هایی که سوهان نخورده اند و هنوز تیزند..میدانم که دلتان حرف های خوب خوب میخواهد..و حواستان به تناسب عکس ها و متن هاست..میدانم قالب ساده اینجا با نویسنده ساده اندیش ترش به چشمتان می آید.میدانم وقتی اینجا می آیید کمی مهربان تر میشوید..میفهمم که دست هایتان را میدهید به من و قدم به قدم با تالاپ و تولوپ قلب من حادثه های رها را دنبال میکنید...من خوب میفهمم که در این سلسله نویسی هادر صدد مفهومید.. ایده.. انسجام..ع.ش.ق..من این ها را خوب میفهم..اما بگذرید..بگذارید رها بنویسد....بر من ببخشاییدکه رها میخواهد کمی ..فقط کمی رها باشد..بگذارید اگر روزها می گویند "هزار ماشالله خانم است.." شب ها بگویند یک دختر بچه ناقص العقل است..بگذارید اصلا هرچه دلشان می خواهند بگویند..همین که هستیم را عشق است..همین که من مینویسم و شما مینویسید : لایک.همین که تحسینم می کنید.همین که بر من خرده می گیرید و همین که غلط های نگارشی هام را شهره شهر می کنید..همین ها برای رها بس است که بداند هنوز هست.من به همین مجاز هایی بزرگ از حضور مهمتان خوشم.به همین گاهی خصوصی نویسی هایتان.به سوال های فانتزی تان..به همین کامنت گذاشتن های شیطنت آمیزتان..به همین دوستی ها خوشم.من به دستانی که کیبرد را می فشارند تا مرا سخن کنند خو گرفته ام..من با همین بازی های شبانه مان خوشم...بگذارید رها رها باشد..بگذارید تلرانس دلش را جبران کند..بگذارید با همین غلط های نگارشی..با همین سوتی های هندسی..با همین بدخطی هایش بنویسد،باشد؟بگذارید رها در بازار وبلاگ نویسان بدود.بگذارید ریه هایش تازه شود از نور..بگذارید اینجا همانی باشد که دوست دارد بشود.بگذارید اینجا رازهای مگویی را بنویسد که مهر خاموشی برشان زده است..میدانم..میدانم اذیت میشوید..میدانم غلط های املایی ام فاحش است..میدانم غم بر چهره ادبیاتم سایه افکنده است.میدانم یک وقت هایی چرب میشوم.میدانم گاهی پست هایم  در شان تصور شما نیست.میدانم دلتان واژه های شاد میخواهد..میدانم دوست دارید داستان زندگی رها طرب انگیز باشند..میدانم واگویی روزهای وصال بیشتر از روزهای فراق ترغیبتان میکند به خواندن.میدانم که شما حساسید.میدانم اینجا میهمانید و قدم هاتان روی چشم رها.من همه اینها را میدانم...فقط کمی کام به کامش بدهید که روزهایش تلخ تر نشوند و مجازی اش را دوست بدارد همین.