" آقای کیوسک "






















۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

من پر از حس های خوب خوبم.پرم از حس زندگی.پرم از بهار.پرم از زمستان .پر از برف.بی خیال دنیا و بچه بازی هایش فعلا قرار است همین یکی دو روز را حسابی به خودمان خوش بگذرانیم،باشد؟بقیه اش هم دایورت.مش.روب می خوریم.می رقصیم بیا اصلا دوتایی برویم سفر.بیا یک کوله برداریم پر کنیم ازدوربین و ورق و سیگار و حوله و کتاب و هنذفری،بعد دور بزنیم به سمت جنوب.بریم خوزستان.بریم الوند.لوت.بریم سلیمان تنگه..بریم آسیاب خرابه..بیا اصلا یک شب تا صبح با هم برقصیم.تو گوشواره های مرا خیس کنی و من پلک هایم را زیر چشم هایت باز و بسته کنم و قلقلکت بیاید.بیا همدیگر را پر از حس های خوب خوب کنیم.اصلا قرارمان باشد هر ماه یک کتاب به هم هدیه بدهیم و در ازای هر لبی که از لب های مبارک هم ربودیم یک بیت شعر حفظ کنیم که تا ابد مشاعره کنیم و بیت کم نیاریم.بیا.بیا نترس.نزدیک تر لطفا.میشود به من قول بدهی که یک زنجیر نازک طلایی رنگ برایم بخری ؟می خواهم هربار که نفس نفس میزنم احساس کنم دستت روی قلبم است،دلم می خواهد هربار که می دوم پلاکش به سینه ام بکوبد و تو را برایم یاداور شود،می خواهم تا همیشه پر از حس های خوب تو باشم.و یاد امروز.و تمام بدو بدو کردن هایمان.وقتی همه باران ها برای خاطر ما می بارند.وقتی تمام سیاره های برای خاطر ما می چرخند چرا ما پر از حس متولد شدن نباشیم؟من پر از حس های خوبم.با من از فراف نگویید.با من از دروغ ننویسید.برایم فعل های خوب خوب ردیف کنید.حالا که انقدر حال من خوب است بیایید و مدام برای رها محبوب ترین فعل های عالم رابنویسید.دوست داشتن را.بوسیدن را..برایم صرف کنید: خندیدیم خندیدی خندید.بنویسید :عاشق شدم.عاشق شدی.عاشق تر شد.بنویسد:بوسیدم بوسید بوسیدم بوسید بوسیدم بوسید آنقدر که صبح شد.با من تکرار کنید مصدر های:رقصیدن،تکیه کردن؛ دویدن،آواز خواندن؛نگاه کردن؛لمس کردن،در آغوش کشیدن؛راست گفتن،مهربانی کردن؛وفادار ماندن،قدم زدن؛حمایت کردن،دوست شدن ودوست داشتن و دوست داشته شدن را..برایم از حس های خوب خوبتان بنویسید.از شروع کردن؛اصلا بیایید حالا که من پر از حس های خوبم برایم از قافیه "چشمک زدن "بنویسید.دلم می خواهد محبت را معنی کنم.عاطفه را تعبیر کنم.امروز آنقدر خوبم که دوست دارم چشم هایم را ببندم و بگویم "دلم می خواهد برای همه خوبی های چشمانت مادر شوم.دوست دارم در چشم هایت نگاه کنم و بنویسم دوستت دارم."
+پست حذفــــــــ شد..
شماره 282 به باجه 4.یک لحظه هم از جلوی چشمانم کنار نمی رود.ساعت حوالی ده و نیم صبح.من و خواهرم از کانکس بیرون می آییم."یک ساعت طول می کشه تا هماهنگ شه.من که میرم خونه دوش بگیرم بعدشم برم دانشگاه"...هنوز کلمه دانشگاه از دهانم خارج نشده که آن طرف خیابان صدای جیغ های منقطع یک زن حواسم را پرت می کند.عادت به تجسس ندارم.همین که می آیم بقیه حرفم را بگویم کلماتم در دهانم می ماسد وقتی که زن برای بار دوم از کیوسک تلفن بیرون آمده و مدام دستش را در هوا تکان می دهد که صدای یک بچه از میان ماشین هایی که لب به لب جدول پارک شده اند تحریکم می کند."الان که برگردی خونه نمی تونی بری بانک...میمونه باجه عصر.رها.حواست با منه رها؟ "چیزی نمی شنوم.با قدم هایی موقر به سمت کودک میروم/ مثل یویو توی دست مادر سیلی می خورد و باز به عقب بر می گردد و همین که می آید دردش را بگوید سیلی دوم و سوم را می خورد و باز یک لوپ حیوانی.پسر بچه 4-5 ساله ایی از کیوسک تلفن فاصله می گیرد و با تمام قوا جیغ میزند در حالیکه دستش به گوش ورم کرده اش است.زن دوباره گوشی تلفن را روی تلفن و می کوید و سمت پسربچه می آید که یکی دیگر بخواباند در گوشش که با دیدن من به ادامه صحبت هایش با یک زبان نفهم در آن طرف گوشی ادامه میدهد و بلند بلند به کسی که پشت خط است می فهماند الان نمیداند باید چه کار کند.بچه را در آغوش می گیرم و به طرف کوشه پیاده رو میروم/ دست های کوچکش وسوسه ام می کند بیشتر ببوسمش.سرش را روی کتفم جا می دهد.خودش را محکم می چسباندم بهم.گوشش درد می کند.گونه سمت چپش تماما به رنگ سرخ شده.زن در ده بیست قدمی ما از داخل کیوسکهمه چیز را رصد می کند و با تلفن صحبت می کند.اسمت چیه عزیزم...گریه امانش نمیدهد.هق هق می کند.شال گردن کاموایی ام را می پیچم درو نحیفی گردن نازنینش..طفل معصوم توی آن سرما با دکمه های باز کاپشن وکلاهی که روی زمین افتاده می لرزد... چیزی نیست عزیزم.من اینجام..خاله جون گریه نکن دلبرکم.گریه نکن.آنقدر می بوسمش که آرام تر می شود.وقتی می گویم گریه نکن و به قرمزی گوشش و صورتی که خیلی کبود شده نگاه میکنم خجالت می کشم.اعتراف می کنم من در این سن اگر آن سیلی های محکم این  مادر روانی را می خوردم گریه که سهل بود خون بالا می آوردم.به سمت دکه نزدیک کیوسک میروم/ مادر از آن دور نگاهمان می کند.خواهرم برایش خوراکی می خرد..دکمه های کتش را برایش می بندم.موقع گذاشتن کلاه یک دفعه جیغش بلند می شود.گوشش هنوز متورم است.خوراکی هایش را دستش می دهم.و برای بار آخر محکم در آغوشش می گیرم.ضربان قلبش را حس می کنم.یک حس خیلی خیلی خوبی بهم دست می دهد.حالا اسمت رو بهم می گی خاله؟"آرش.گوشم درد می کنه"..برای مادری که نمی داند پسربچه به این نازی را چه طور نگه دارد تاسف می خورم.می بوسمش و به سمت مادرش می فرستمش.به خانه میروم/ .تمام مدت به این فکر می کنم که چه علتی می تواند یک مادر را انقدر عصبی کند که تمام زورش را روی بچه خالی کند.برای مادر شدن قبل از هرچیزی باید مقدمات صبوری را فراهم کرد.شماره 293 به باجه دو..به سمت باجه شماره دو می روم و از روی مقنعه به گردنم دست می کشم که شال گردن کاموایی اش را روی گردن پسرک جا گذاشت.پشت چک ها را پر میکنم..و بعد از یکی دوتا نفس عمیق باز ..به بد شدن روزگار فکر می کنم و توی لاکم میروم/
چرا فکر می کنید فقط خودتان هستید که می فهمید؟چرا فکر می کنید فقط شما عقل دارید؟چرا احساس می کنید تنها شمایید که قدرت تجزیه تحلیل دارید؟چرا فکر می کنید فقط شما هستید که می توانید درباره شروع یا ختم یک رابطه اظهارفضل کنید.چرا فکر می کنید خدا شما ها را خلق کرده برای تصمیم گرفتن راجع به همه دخترهای زندگی تان؟یکبار شده که بیایید بنشینید قبل از اینکه برای یک رابطه هدف معین کنید با دخترتان مشورت کنید بعد مشترکا تصمیم بگیرید،به جای اینکه در تنهایی های مردانه تان فکر کنید و از صبح روز بعد آرام آرام وارد فازی که شب گذشته فکرش را می کردید بشوید؟یک بار شده بیایید بگویید"درد من اینه.مشکلم اینجاست" و بعد اگر دختر روبه روی شما فکری برایش نکرد خودسرانه تصمیم بگیرید؟ببینم!مگر موقعی که به شروع یک رابطه جدید فکر می کنید بدون موافقت طرفتان می توانید با او وارد فاز جدیدی از رابطه بشوید که موقع تمام کردنش ریش و قیچی را می گیرید دست خودتان؟خودتان هم که نبرید و ندوزید آن قدر بداخلاقی و بهانه گیری می کنید که خود طرف به چیز خوردن بیفتد و به فکر قطع رابطه با شما باشد.در عجبم که با این همه شعار های قشنگی که ازشما اهل ذکور می شنوم چه طور بعضی هایتان موقع عمل ساده ترین اصل در دوستی را فراموش می کنید.. نمیدانم.شاید من اشتباه فکر می کنم..شایدواقعا من زیادی تخیلی زندگی می کنم که توقع احترام متقابل را دارم.شاید رها زیادی خوش بین است.شاید واقعا اصل اولی در هر دوستی همین باشد که خیلی از مردها پیش می گیرند.ببینم نکند واقعا ما زن ها عقل نداشته باشیم و خودمان خبر نداریم ها!!اشگفتا!پس این همه درس را چه طوری می خواندیم؟کجایمان سیو می کردیم و فکر می کردیم فرستاده ایم به مغزمان.ای وای پس با این حساب الان توی جمجمه من باید چیزی به جز مغز وجود داشته باشد نه؟اوه..پس این بوی متعفن از ناحیه ماتحت نبوده به انباشت پهن های درون جمجمه برمی گشته بله؟راستی من با چه فکر می کنم؟با ناخن هایم؟یا با شکمم؟نمیدانم.به هر حال هرچیزی که باشد دلم می خواهد برای خالی نبودن عریضه نامش را بگذارم عقل.اوه ببخشید یادم آمد.این شاعر بدبخت با همه شیش و هشت زدن هایش راست می گفت که "مغزتون تو کمرتون ه"حالا زن و مردش خیلی توفیری نمی کند ما زن ها به خودمان می گیریم.پس ازین به بعد یادم باشد بقیه امتحانات به جای فشار آوردن به کله به کمر فشار بیاورم.اصلا شاید دلیل همه افتادن های ترم های قبل هم به همین فشارهایی بود که اشتباها به جای کمر در ناحیه کله ول می دادیم!!با اینهمه در عجبم هنوز..که چرا با وجود مغزی که فقط شما اهل ذکور صاحبش هستید بازهم چنین رفتارهایی از بعضی هایتان سر میزند.. و تا همیشه این بزرگترین معمای تاریخ خواهد بود جمله" تا به من(نه بهم)وابسته نشدی بهتره همین جا تمومش کنیم"رو کدام از خدا بی خبری در دهان شما انداخته؟اصلا من به عنوان یک زن در باب همین نیم خط جمله سوال ها دارم.مسالتن.1.اگر شما نگران ما زن ها هستید چرا به جای هم دلی کردن،عشق ورزیدن،محبت کردن،وفادار ماندن و هزاران کار دیگر پاک کردن صورت مساله را ترجیح می دهید؟2.ببینم مگر وابستگی چیزی جز یک رابطه است؟رابطه بدون وابستگی یعنی وقت تلف کردن.یعنی هرزگی.یعنی الکی دل بستن.یعنی بچه بازی.مگر می شود کسی صاحب خصوصی ترین لحظه ها با تو باشد و وابسته اش نباشی؟می شود؟3.مگر در تمام این مدت چه فکری راجع به یک رابطه می کردید که احساس می کنید هنوز وابستگی جدی ایی شکل نگرفته؟چرا فکر میکنید هنوز مساله جدی نشده؟و آب از آب تکان نخورده؟4.فکر نمی کنید زمانه این الفاظ سیکلوئیدی گذشته و بهتر است به جای این همه اما و اگر خیلی رک به طرفتان بگویید من به فلان دلیل و فلان دلیل دوستت ندارم،یا نه فکر می کنم به درد هم نمی خوریم چون ....باور کنید اگر به طرفتان بگویید"من دوستت ندارم چون تو اصلا زیبا نیستی به نظرم"خیلی کمتر می شکند تا اینکه بگویید "من لیاقت تو را ندارم و هزار شوخی دیگر.." باور کنید این پست زاییده تغییرات هورمونی نیست.ماحصلــ شناختن خیلی از جمله ها و لحظه هاست.ایمان داشته باشید که در عین ساده بودنش مهم است.قضیه تمامـ شدن یک رابطه (لااقل برای ما دخترها) آنقدر ها ساده نیست،ولو صحبت یک روز دوستی باشد.یادتان باشد وقتی به دختری می گویید"تو همانی که می خواستم"یعنی از همان لحظه دنیایش را شکسته و از نو ساختید.وقتی به یک دختر امنیت می دهید.وقتی با او دردل می کنید.وقتی موقع دردهایش کنار غصه هایش می نشینید و همراهی اش می کنید،وقتی به او می گویید"دیووونه تو که دیگه تنها نیستی" یعنی یک زندگی جدید به او دادید..مخصوصا اگر بعد از یک تنهایی عمیق دخترانه به شما پیوسته باشد.موضوع بی ظرفیتی و زود وا دادن نیست موضوع جدی تر از این حرف هاست.ما زن ها هیچ چیز را شوخی نمی گیریم.وقتی به کسی گفتید دوستت دارم یعنی به او حس داده اید.یعنی به صبوری و امنیت دادنش در خستگی هایتان دعوتش کرده اید.آن دختر به هر بی تفاوتی شما می شکند.به هر دیر جواب دادن ها،هر پرخاشگری ها،هر ساده احوالپرسی ها به هر "اه گیر نده" گفتن هایان مچاله می شود.همه این ها را هم تحمل می کند.سعی می کند با شما مهربان باشد.سعی می کند به شما عشق ببخشد اما امان از شبی که ناغافل از یک دوش اب گرم بیرون بیایید و اس ام اس بزنید: با اینکه تو با همه دخترها فرق داری اما بهتره قبل از هر وابستگی ...به نفع جفتمونه عزیزم.