" آقای کیوسک "






















چشم هایم دارد در می آید..صبر کن ببینم ؟نه, نه!!ربطی به عینک ندارد..خسته است..چشم های رها خسته است..چشم های رها حالا خیلی وقت است که کم سو شده..و دلفریب و دخترانه و شهلا نیست..رها چشم هایش را خیلی دوست داشت..رها بود و چشم هایش..اصلا یک محل بودند و چشم های رها..تمام برازندگی و فیس های دوران دبیرستانش..تمام خودبرتربینی های مفرطش..تمام.تمام دارایی های صورتش با چشماش بود.حالا اما خیلی قت است که دیگر این چشم ها آن چشم هایی نیستند که به قول عمه ناهید "کار خودشان را بکنند"..به چشم هایم نگاه کن..نه.خجالت نکش..نگاهشان کن.ببین چه بی جان شده اند.میبینی؟بیا..بیا از نزدیک ببین..بیین چه قدر از نفس افتاده شده اند..میبینی؟ این همان رهاست.همان رهایی که صبح ها وقتی از خواب بلند میشود برای دل مادرش با همه بی اشتهایی اش  کاسه عسل را سر میکشد که مبادا غصه دار شود مادر نگرانش..و کوله بی جانش را که همیشه از تویش شکلات های رنگ به رنگ می ریزد بیرون را بر میدارد و میرود تا برای منجی بودن تلاش کند.همین رهایی که اینقدر چشم هایش خسته است یک سیاهه ایی در چشمانش میکشد که مدادهای محلی هم در برابر سیاهی مطلقش کمر میشکنند..و این طور میشود که دیگر هیچ کس نمیفهمد در پس این سیاهی های پرتمتراق چه زرد بدرنگی از دردها قی کرده است!!یاد گرفته ..حالا خیلی وقت است که یاد گرفته غصه هایش را فریز کند و بگذارد آن ته گوشه های قلب سنگینش که سر وقت..آخر شب..زیر تنهایی لحاف خورد خورد قیمه اش کند با سس اضافه و مخلفات استرس های دهه کنونی اش..خنده های تصنعی را یاد گرفته.یادگرفته که وقتی معاونت دانشگاه  یا رئیس فلان اداره مرکزی کلی پشت درب معطلش میکنند با احترام ادب کند و فریادش را در گلو خفه کند که محکوم به عصبی بودن نشود..و کار یک روزه اش سه روز دیگر هم به تعویق نیفتد.یاد گرفته..خنده های تصنعی را از کجای بناگوش تحریک کند و چشمک های ریز را با کدامین عضلات صورت فرم دهد..او..او خیلی وقت پیش از اینها یک روز که از بازار می آمد سرپوشی خرید برای تمام دردهایش..و همان روز آمد و بر سر همه دردها..اعتراض ها..و نفهمی هایی که دلش را ریش ریش کرد سرپوش گذاشت و از آن روز به بعد نفهمید که چه شد که اینقدر تنها شد..و داغ دار..وخنده هایی که هرگز از صمیم قلب نبود...میدانی!گاهی آدم از همان کسانی میخورد که خیلی دوستشان داشته..و این حس خیلی خیلی بدی است اینکه پبیش خودت.پیش ذهنت خراب شوی..که در شناخت یک دوست دیگر هم اشتباه کردی..و فکر کردی که خوب است.اما با بی انصافی و بی خیالی تمام دلت را شکست!!!این چشم ها را این طوری نبین..این ها زمانی برای خودشان کشته مرده ایی داشتند..نبین حالا پشت عینک های بزرگ ویفر قایم می مانند که کوس رسوایی شان زده نشود..این چشم ها مدتهاست که هر روز که میشکند و آه از نهادشان بر می آید و ماهی تابه احساسشان از دسته میسوزد تنها مات مات نگاه میکنند.این چشم ها اگر گیر اهلش می افتاد جهانی را دگرگون میکرد..افسوس که خیلی زود پیر شد...به سپیدی چشم هایم نگاه کن..نه روز در آن است نه شب..حتی شب هم با آنهمه سیاهی اش در دلش نیست..همین رها روزها در فلان مرکز تز میدهد که زندگی جاریست و هنوز خیلی مانده تا به صفر پارادایمش نزدیک شویم..و برای فلان دختر دپرس از دبیرستان یا فلان پسری که هی جلویت اشک میریزد که دوست دخترش ترکش نکند مشاوره میدهد که غصه نخور و شب که میشود تازه میبیند خودش خیلی از آن مراجعینش داغ تر است...و همه این ها در چشمانش خلاصه میکند و اینطورمیشود که چشم هایش در میگیرند و از جایشان در می آیند.آه!عینک من کجاست!!چشم هایم درد دارند.. +برای دعاهای آبی تان سپاسگزارم.. +برای نام های پیشنهادیتان ممنونم. +به زودی از این بلاتکلیفی و بی نام و نشانی خارج خواهم شد.کمی دیگر هم صبور باشید.متشکرم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی