" آقای کیوسک "


























 بیخودی وقت خودتان را تلف می کنید.همه چیز فقط یک مسخره بازی است.مطمئنم همه شماها الکی توی اتاق انتظار نشسته اید و منتظر یک معجزه ایی چیزی هستید که توی مخ و مخچه هایتان اتفاق بیفتد.باور کنید آن دکتر کله کچلی شکم گنده سیاه سوخته(بخوانید sia sukhde) نه تنها اعصاب و روان شما را درمان نمی کند که اعصاب و روان شما را هم بازی میدهد.خود من این راه ها را قبلا بارها رفته ام.و آخرش فقط همین یک جمله نصیبم شد :بله آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم.

لعنتی.نباید موقع کار موبایلم را جواب می دادم.آقای مدیر بیخود نیست دو سال است دارد چش غره می رود که تلفن های شخصی تان را در محل کار جواب ندهید.آه لعنتی..کاش جواب تو را هم مثل همه زنگ هایم نمی دادم.کاش ریجکتت می کردم.کاش اس ام اس خودکار برایت می فرستادم که " آآآآآی ویل کار یو لیدر " و هیچ وقت هم بهت زنگ نمی زدم،که صدای کلفت و مردانه ات را بشنوم،که تو آنطرف گوشی داد بزنی به من بگویی بی شرف و من مجبور بشوم صدایم را ببرم بالاتر و جواب های آبدار بدهمت،که مجبور نشوم از اتاقم عصبی بزنم بیرون و برای اینکه همکارانم صدایم را نشوند از پله ها بیایم پایین و تمام خیابان های اطراف محل کارم را پیاده و تلفن به دست گز کنم که همه آدم های غریبه و آشنای آن حوالی عصبی شدن مرا،بلند بلند حرف زدن های مرا هاج و واج نگاه کنند،بغض کردن مرا نگاه کنند،ناراحتی مرا،شکستن مرا از مردی که عاشقش بودم نگاه گنند و مثل آدم ندیده ها تعجب کنند.آه آقای دکتر کجایید؟من به شما احتیاج دارم.آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم.

من آدم باران دیده ایی هستم؟نمیدانم. من فقط میدانم توی اجتماعم و خوب بلدم از پس مردهایی که با آن ها در تعامل کاری هستم بر بیایم ولی باید اعتراف کنم همیشه زرنگ تر هایی هم هم هستند.که فکرش را هم نمی کنی از کجا می خورندت و تا چند ساعت هنوز حس هایت کرخت شده اند و شک می شوی که چه قدر شیک و مجلسی پیچت زدند !در این جور مواقع سردرد عجیبی سراغم می آید و که زورش فقط به جمجمه ام می رسد.میدانید سردرد حریف نورون های ریز ریز مغزی من نمی شوند؟من با فکر کردن به چیزهایی که آرامترم می کنند می توانم در ناحیه فرونتال مغزم به صورت زیر آستانه ایی آلفایم را افزایش بدهم و به طرز زیرکانه ایی  از شر سردردهای مزخرف پس سری ام خلاص شوم.میدانستید من می توانم سردردهایم را کنترل کنم و به هیچ دارویی احتیاج نداشته باشم؟حتی به داروهای شما آقای دکتر!بله آقای دکتر!بله بله من مریض شما بودم.

آقای دکتر..می خواستم بدین وسیله ازتان تشکر کنم.ازتان متشکرم که اجازه دادید آن روز توی مطب خفتتان کنم.راستش من خودم هم نمیدانستم میخواهم بغلتان کنم(!) من فقط نزدیک مبل تان ایستادم تا وقتی آمدید داخل برایتان همانطور سرپا حرف بزنم اما آنقدر ناراحت بودم که طاقت نیاوردم و بی اراده به طرف شما قدم برداشتم و سرم را گذاشتم  روی کت سورمه ایی چند ملیونی شما و های های گریه کردم.میدانم کار بدی کردم که هیچ حرفی نزدم.این را هم میدانم که شما فقط دست های مرا گرفته بودید و سعی می کردید مرا از خودتان دور کنید که خدایی ناکرده منشی فضولتان شما را در آن حالت نبیند و خوشحالم که شما بالخره بعد از سی ثانیه موفق شدید مریضتان را که مثل بختک بهتان چسبیده بود را از خودتان جدا کنید و به حرفم بیاورید تا به شما بگویم بله بله آقای دکتر.من مریض شما بودم.

راستش یک چیز دیگر را هم باید برایتان بگویم آقای دکتر.این چندمین بار است که آقای عودی را توی مطب شما میبینم.راستش من هروقت که وارد مطب شما می شوم حتی با چشم های بسته هم می توانم حدس بزنم که این مرد اینجا بوده یا نه، جالب نیست؟بوی تن این مرد یک بوی خاصی است که همیشه اندام های (دقیقا همین ها را) حسی شنیداری مرا تحریک می کند به مغزم فشار بیاورم که این بوی آشنا متعلق به کدام یک از آدم هایی است که می شناسمشان و همیشه خدا هم موفق می شوم این اسانس موجود در هوا را شناسایی کنم.آخرین بار هم همین طوری که الکی الکی داشتیم راجع به دیر شدن وقت هایمان با هم صحبت می کردیم یک بسته عود خوش رنگ و لعاب به من داده بود که از آن موقع به بعد من هر شب قبل از خواب آن ها را می بویم و چشم هایم خمار خواب می شود و خواب می روم.راستش چند هفته ایی می شود که این عود ها را شب ها می بویم.راستش فکر می کنممنبه این بیمار شما؛آقای عودی را می گویم،بله فکر می کنم به ایشان علاقه مند شدم.آه آقای دکتر این مرد میداند من مریض شما بودم.و شاید برای پرسیدن چیزهایی درباره من نزد شما بیاید.آن وقت شما باید درباره من به او خوب بگویید.باشد؟ آه...خدای من!آیا این مرد می خواهد با من ازدواج . . .آیا او هم به من علاقه مند است؟اگر علاقه نداشت برای چه باید به من یک بسته عود هدیه می کرد؟یا چرا باید موقع رفتن از من خداحافظی می کرد،هان؟آن مرد باید حتمن درباره من توی سرش  تصمیماتی داشته باشد که وقتی سنم را به او گفتم لبخند زد و گفت جوان تر به نظر می رسم دیگر،مگه نه!؟ اگر او دفعه بعدی که مرا دید پیشنهاد ازدواجش را مطرح کرد باید چه عکس العملی نشان بدهم؟هیجان زده شودم؟یا وانمود کنم جا خوردم؟اصلا نکند باید دفترچه بیمه ام را از روی میز منشی بر دارم و با رفتنم به او جواب رد بدهم؟نکند او از من خجالت بکشد و پیشنهادش را نتواند مطرح کند؟ اگر اصلا دیگر ندیدمش چه طور؟آقای دکتر من باید از فردا هر روز به مطب شما بیایم و آن مرد را ملاقات کنم..آقای دکتر؟آقای دکتر اینجایید؟با شما هستم.دکتر؟

اصلا نباید به این چیزها فکر می کردم،نباید روحم را درگیر این مسائل می کردم،نباید با کسی در این باره حرفی می زدم.حالا که این طور شد دیگر پایم را توی مطب نمیگذارم.دلم نمی خواهد بیایم آنجا.اصلا..اصلا دیگر با هیچ غریبه ایی حرف نمیزنم.کتاب فرانسه من کجاست.هوووووف..چی چی سیوم؟آه لعنتی..این سردرد قبل تر ها بیش تر قابل کنترل بود.دکتر!!این صدا..این نور..این بوی تند ادکلن خانم فرهنگ اعتمادیه نشین ،این عودهای لعنتی سردردم را زیادتر می کنند.باید از اینجا فرار کرد.باید از این شهر گریخت.آه دکتر...من مریض تخت شماره چند بودم؟چرا هیچ کسی برای من گل نمی آورد؟چرا هیچ کسی برایم شیر عسل درست نمی کند؟چرا هیچ کس برایم مولانا نمی خواند؟آه خدای من چه قدر از فرم ناخن های این منشی دیلم و دماغ دراز متنفرم.انگار او نمیداند نوادگان جد بزرگ من هنوز دارند توی عمارت قدیمی پدر بزرگ هایمان زندگی می کنندکه انقدر خودش را برای من میگیرد.چه قدر شوخی هایش با این مرد نچسب و زننده است.چه قدر ناشیانه مدام عود لای دفترش را می بوید.همه اش تقصیر شماست آقای دکتر.شما انصاف ندارید.شما هیچ حق ویژه ایی برای بیمارانتان قائل نمی شوید.مگر یادتان رفته؟ببینم دکتر من مریض چه کسی بودم؟


+حال من خوب می شود کنار شماها (+)


+ بازنشر این پست در وبلاگستان(+)


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی