" آقای کیوسک "






















همانطور لخت لخت توی ملحفه سفید رومبلی لمیده بود که صدای رعد و برق توی حیاط بیدارش کرد.به خودش که آمد دید برفک تلوزیون ساعت هاست بی صدا مانده.همانطور توی تاریکی خانه راه افتاد.زیر تنها نور آباژور ایستاده آنطرف پذیرایی ،دمپایی های پارچه ایی جلوبسته اش را پا کرده، خودش را تا نزدیکی یخچال کشید،بطری شیشه ایی بخار گرفته نیمه پر از آب سرد را سر کشید..قلپ..قلپ...قلپ..و به فندک روی کابینت نگاه می کرد که چه قدر  چرب و چیل گوشه گاز سفید کهنه اش جا خوش کرده است.فندک به دست.به سالن برمیگردد..از روی میز جلوی مبل آخرین سیگار توی پاکت را روشن می کند و ملحفه ایی که بدن عریانش را نصفه نیمه پوشانده.رعد و برق دوم محکم تر میزند.پک عمیق بعدی...یادش می آید،اگر...اگر سرچیزهای مسخره گیر نمی کردند الان حتما بهانه قشنگ تری برای بیدار ماندن تا این وقت شب داشت.همه چیز بر میگردد به بحث بی سرو ته آن عصر آخرهای اسفندشان وقتی از ضلع غربی تالار بیرون می آمدند.همه چیز بر می گشت به لیوان های کاغذی و تی بگ های های خیس خیس و هوس شکلات تازه برای چایی هایی که سر و ته هزار تومن هم نمی ارزیدند.اگر آن روز اصرار نمی کرد روی صندلی های اطراف پارک بنشینند.اگر روی کیندرهای 1700 تومانی پشت شیشه بوفه وسط پارک گیر نمی کرد شاید هیچ وقت چایی خوردنشان آنقدر طولانی نمی شد که حرف به آنجا بکشد..شاید دیگر هیچ وقت صحبت به بحث های مهم نمی رسید.شاید اصلا فراموشش می شد به او بگوید چه قدر از شکسته شدن تنهایی اش بیزار است..شاید هرگز نمی فهمید تنهایی او را لخته کرده...شاید هزار سال هم که می گذشت آن سکوت وحشتناک بین شان حاکم نمی شد و چایی ها از دهان نمی افتاد.اگر فقط چند صندلی آنطرف تر،روی صندلی های وسط مسط های پارک می نشستند شاید فرصت بیشتری برای فکر کردن داشت که دنبالش برود.که بگوید نرو..ولی وقتی روی صندلی های اطراف پارک می نشینید به واقع فرصت تصمیم گرفتن و دویدن را از فرد مقابلتان می گیرید...برای همین هم هست که من به شما پیشنهاد می کنم همیشه توی پارک صندلی های  مرکزی را انتخاب کنید.بدی پنجره های آلومینیومی همین است..وقتی باران می بارد دیوار را به گه می کشانند،به رگ های روی دستتان نگاه کنید..چیزی با قطر شعاع رگ هایتان از زیر پنجره به سمت دیوار گچی پایینش سرازیر بود.باران به درون خانه میزد..آب از زیر پنجره سرتاسری وسط سالن به داخل می آمد.سیگارش که تمام شد،ملحفه روی تن برهنه اش را مچاله کرد و روی درز پنجره چپاند.پشت پنجره ایستاد.حالش خراب بود.طاقت نیاورد.پنجره را باز کرد.ملحفه نیمه خیس افتاد.زیر قطره ها ایستاد.چشم هایش را بست.زیر باران نفس کشید.همانطور لخت لخت.همانطور خواب آلود.همانطور خسته...دیگر تقریبا تمام دیوار زیر پنجره خیس شده بود و بدنش. + عنوان پست برگرفته از حرف های بی مخاطب رضا یزدانی.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی