" آقای کیوسک "






















خودم را میزنم به آن راه..خودش را میزند به آن راه که هیچ چیزی نشنیده است.تظاهر می کند هیچ چیز نشنیده است.ندیده است.صداها را پچ پچ ها را.هیچ حواسش به خودش نیست.پیچ و تاب می خورند،هر دوی آن ها.تمام ماشین را بخار گرفته،صدای نفس نفس زدن هایشان باید بلند شده باشد.باید خیلی زیاد باشد که هیچ چیزی زیر شیشه های بخار گرفته 206 سفید انتهای کوچه مشخص نیست.از دور که نگاه می کنی همه افکارت پر ت می شود یک گوشه نیازهایت،اصلا حواست به اطرافت  نیست.عصر رویایی ایی باید باشد،لحظه های داغی که زیر یک درخت قدیمی با برگ های نسبتا پهن اش توی ماشین پر از ترس و لرز بیتوته کرده باشی.باید خیلی دوستش داشته باشی ..باید خیلی اهل ریسک باشی..خیلی خودخواه باشی و خیلی دلبسته که ساعت 4 عصر بتوانی لب هایت را زیر سایه یک درخت کهن سال به خلوتی خیابان ببخشی،چشم هایت را ببندی و بگویی دوستت دارم...از کنار ماشین که رد می شوم،هیچ صدایی نمی شنونم.هیچ حرکتی ذهنم را تحریک نمی کند.از آن طرف کوچه رد می شوم.حواسم به خودم است،دست کم سعی می کنم باشد.نزدیکی های ماشین که می رسم هنذفری لعنتی صدایش قطع می شود.برای اینکه صداهای احتمالی دست و پا زدن های بی صداشده دخترک را از توی ماشین در بسته بشنوی احتمالا لازم نیست خیلی گوشت را تیز کنی.خودم را میزنم به آن راه..از همان وسط کوچه برمی گردم عقب.کوچه بعدی راهم را دور تر می کند اما اشکالی ندارد.الان،این لحظه،این کوچه مال کسانی دیگر باید باشد،خلوتی اش باید حفظ شود.درب جعبه آدامس را باز می کنم.گوشی را ریست می کنم و از نو play می کنم..از سر خط برایتان می نویسم باید خیلی دوستش داشته باشی ..باید خیلی اهل ریسک باشی..خیلی خودخواه باشی و خیلی دلبسته که ساعت 4 عصر بتوانی لب هایت را زیر سایه یک درخت کهن سال به خلوتی خیابان ببخشی،چشم هایت را ببندی و بگویی دوستت دارم..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی