" آقای کیوسک "






















اگر کاشفی از روی ناچاری سلام را برای آغاز نامه های دشوار از میان دنیای واژه ها بیرون نمی کشید  شاید حتی در آغازهایمان هم با یکدیگر تفاهم نباشید.به هر حال سلام. از بس همه مردم دنیا پس از سلام های مرسوم سرزمینشان حال یکدیگر را پرسیده اند من یکی دیگر خسته ام؛اگر حالت را می دانستم برایت نامه نمی نوشتم.تو هم اگر خواستی بدانی...بگذریم. جایی خواندم که دردناک تر از بیمار عشق را هیچ حکیمی به چشم ندیده است و انسان دچار هر دردی هم که باشد بازهم درد عشق او بر دردهای دیگرش برتری دارد.اما نمیدانم دچار چه دردی شده ام که این روزها عشق مشترکمان برایم رنگ باخته و مدام افکار تنهایی توی سرم تاب می خورند یا قرمزی لباسی که در سالگرد ازدواجمان خریده بودی برایم رنگ باخته اند؛فقط می دانم من در تمام این سالها همسر خوبی برایت نبودم و همین است که میخواهم بگویم  مرا ببخـــش. چند شب پش موقع بازکردن درب پارکینگ از پنجره که نگاهت می کردم سپیدی موهای شقیقه هایت را که دیدم،یا به دست هایی که حلقه ازدواجمان را حفظ کرده اند و کمی چروک تر از سالهای اول زندگی مان شدند  را دیدم یک آن به خودم گفتم چه قدر خسته است؛ نکند واقعا خسته شده باشد!! همسر عزیزم آیا تو واقعا خسته ایی؟نکند..؟اگر خسته ایی چرا در تمام این سال ها چیزی به من نگفتی!چرا هردفعه موقع سفر رفتن و رانندگی کردن جاده های دراز مشتاق تر از من بودی؟چرا وقتی هردو خسته از کار برمی گشتیم به جای کمک کردن به امورات آشپزخانه دوش آّب گرمت را نگرفتی؟چرا هروقت وسط روز زنگ زدم و دلم خواست برایم حرف بزنی نگفتی خسته ام شب حرف میزنیم و هزار بهانه دیگر!دیشب روی کاناپه یک طوری خوابت برده بود که دلم نیامد حتی برای شام بیدارت کنم.احساس می کنم در تمام این مدت اصلا حواسم به تو نبوده.خوب که فکر می کنم میبینم من در تمام این مدت محیط کار و آدم هایی که رقیب کاری ام بوده اند را  بهتر از تویی که شریک زندگی ام بوده ایی شناخته ام.ازینکه انقدر برایت کم گذاشته ام متاسفم. نمیدانم زن های دیگر در چنین شرایطی چه کار می کنند،و نمیدانم حالا که انقدر اشتباه در زندگی مشترکمان داشته ام باید بروم و همه موفقیت هایمان را برایت بگذارم و خداحافظی کنم یا بهتر است بمانم و سعی کنم آینده شیرین تری را برای هردویمان برنامه ریزی کنم.!!شاید هم بهتر است با خودت در میان بگذارم..تو چه فکر می کنی،هان؟وقتی به روزهایی که با بداخلاقی های من بینمان گذشته فکر می کنم از خودم متنفر می شوم.از اینکه انقدر بچه گانه بازی ها را خراب کردم.حالا که صحبت به اینجا رسید بگذار چیزیهایی را برایت بگویم.میدانی راستش یک جاهایی با اینکه عمدی نبود اما بدم هم نمی آمد کمی از..از..راستش...من..چه طور بگویم..من در تمام این مدت..نه اینکه دروغ گفته باشم نه ولی واقعا دوست نداشتم صبح روزهای تعطیل با دوستانت باشی.و سعی می کردم ادای روشنفکرها را دربیاورم و بگویم اشکالی ندارد اگر با دوستان قدیمی ات خوش بگذرانی.دست خودم نبود,اما واقعا از این موضوع لذت نمی بردم.دلم می خواست مثل تمام زن های دیگر دنیا صبح که از خواب بیدار می شوم با همسرم یک صبحانه مفصل بخوریم نه اینکه صبح های خیلی زود بیدار شوی و با دوستانت بروید کوه و نزدیکی های ظهر برایم علف های وحشی بیاروی و این یعنی یاد من هم بوده ای.باور کن اگر تو هم برای روزهای تعطیلی مان با من می ماندی و کمتر به بهانه شکار و ماهیگیری و پیاده روی و کوه تنهایم می گذاشتی ،شاید کمتر اتفاق می افتاد که آخر هفته ها بهانه گیری های بی موردم جدی شوند. البته قبول می کنم که من هم اشتباهاتی داشتم .شاید همیشه کتاب خواندن کنار شومینه ؛فیلم دیدن و بلند بلند آواز خواندن و خیلی دیگر از دلخوشی های من تفریحات کاملی نیستند اما ای کاش به جای اینکه از من و خانه فرار کنی کمی؛کمی بیشتر برای بهتر کردن اوضاع کمک می کردی.و به رفع کردن سوتفاهم هایی که مساله ساز شده.باور کن اینطوری من هم بیشتر مدارا می کردم.و احتمالا هردو خوشحال تر بودیم. با همه این ها من مطمئنم حالا که این نامه را می خوانی احتمالا بهتر متوجه شدی چه اندازه برایم عزیز بوده ایی و دلیل همه انگیزه های من.با همه سوتفاهم هایت ..پس از سر خط برایت می نویسم امشب که به خانه آمدی همان لباسی را در تنم خواهی دید که همیشه دوست داشتی بپوشم؛این پیراهن صورتی باید خیلی به گردنبندی که مادرت شب یلدا بهمان هدیه داد بیاید.نه؟راستی من آن ها را هم برای شام دعوت کرده ام.سر راه برگشتن لطفا کمی نان تست و یک شیشه سس خردل و دوبسته توت فرنگی یادت نردود.احتمالا یک هفته  هم مرخصی بگیرم،دوست دارم دو سه روزی هر صبح باهم برویم کوه.و شب ها بیشتر پیاده روی کنیم.دلم برای سفره خانه ایی که دوران نامزدی می رفتیمش لکـــ زده.در مورد تغییر دکوراسیون هم موافقم.این کتابخانه قدیمی من زیادی جلوی نور را گرفته شب بعد از رفتن مهمان ها میگذاریمش نزدیک دیوار آن طرفی که مسیر رفت و آمدمان به طرف آشپزخانه راحت تر باشد.دوست دارم چند روزی برای هم وقت بگذاریم و حسابی حرف هایمان را بزنیم.امیدوارم از تصمیمات من خوشحال شوی.ازینکه انقدر خوبی؛ازینکه انقدر مهربانی،ازینکه انقدر مدارا می کنی و صبوری، ازت متشکرم.تو بهترین همسر دنیا هستی.دوست داشتنی ترین همسر دنیا لبخند بزن. دی ماه هزار چهارصد و دو دوستدار تو و تمام دلخوشی هایتــ  رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی