" آقای کیوسک "






















ساعت هشت صبح،من،متروی ولیعصر،مانتو و شلوار سورمه ایی،کالج مشکی،کیف دستی  چرمی زنانه چشم هایم را می بندم.این صندلی های مترو همیشه حرصم را در می آورند،هروقت خواستم سرم را به شیشه هایش تکیه بدهم و چشم هایم را ببندم سرم به سختی به شیشه پنجره هایش رسید.قطار می ایستد..یکی از فانتزی هام شده اینکه دو سه ایستگاه مونده به اینکه پیاده شم خودم رو جمع و جور کنم و کتاب توی دستم رو بذارم توی کیفم به نشانه اینکه می خوام پیاده شم و بعد همه جمع شن دورم و هی منتظر باشن من پیاده شم و سه چهار ایستگاه هی چشمشون به صندلی من باشه که پیاده شم و بنشینن و توی خماری بمونن.احتمالا من یه سادیسم شاید ...ولی در اینطورت هم باز ازینکار لذت می برم،البته کارهای خوب هم بلدم.بعضی وقت ها به تبلیغ جنس فروشنده های خسته ایی که حتی یکبار هم جنسشون رو نخریدم کمک می کنم و به خانوم های ساده تر از خودم که بغل دستم نشستند و با نگاه های کنجکاو به اجناس توی دستشون نگاه می کنند از درب مارکتینگ وارد میشم و باعث میشم فروشنده های هم سن و سال خودم کلی دشت کنند.و بعد یک لبخند کش دار  در ازای نگاه تشکر آمیز دخترکان فروشند زده و پیاده میشم. ساعت ده صبح؛خیابان ظفر؛ضلع جنوبی یک ساختمان چند سال ساخت،طبقه دوم،واحد هفت همشهری داستان روی میزم رو ورق می زنم،یک لیوان مولتی کافی ترجیحا سبز درست می کنم.با بند ساعتم ور می رم.از پنجره کثیفی که جای تگرگ شب قبل هنوز روش ه به موتورسواری که کلی بار رو ترک موتورش ه نگاه می کنم.به پسری که با موهای فرفری و دوربینش هدست به گوش راه میره و عینکش رو زده بالای سرش،یه خانوم میان سالی که یک ساک دستی چرخ دار ظریف مریف دستش ه و خریدهاشو این طرف و اونطرف می کشونه،به پیرمردی که لب جدول به سیگارش پک های عمیق عمیق می زنه و به اون طرف چهارراه نگاه می کنه..هات چاکلتم رو سر می کشم،مدیر فروش شرکتی که باید بهش زنگ میزدم میاد پشت خط و تمام افکارم رو هم میزنه. ساعت سه عصر؛آشپزخونه  تنگ شرکت،تاریکی محو شده زیر نور یک لامپ کم مصرف سقفی،غل غل ظرف قورمه سبزی روی گاز کوچیک کنار سینک ظرفشویی نهار گرم کردن یکی از مزخرف ترین کارهای دنیاست.مثل بازکردن کادویی می مونه که خودت برای خودت خریده و بعد کادو کرده باشی.وقتی طعم و رنگش رو از قبل دیده و چشیده باشی.چه قدر دلم می خواست کوکو سبزی بود نهار امروزم.به بیشعوری و زرنگ بازی های منشی شرکت فکر می کنم و حرص می خورم توی همین فکرها بدون دستگیره ظرف فلزی غذا رو دست می گیرم.داغ ه.لعنتی.دستم می سوزه.ظرف غذا روی موزاییک های سرد آشپزخونه پخش میشه.یادم می افته من قورمه سبزی دوست ندارم.یه چایی برای خودم می ریزم و برمی گردم به اتاقم. ساعت هشت و بیست دقیقه عصر،پشت میز تحریرم،صفحه 59 از کتاب اشتیلر"ماکس فریش" خط ها رو تند تند می خونم.گوشی روی شیشه میز می لرزه و با صدای خرت خرتی که می کنه تمرکزم رو به هم میزنه،ازینکه موقع خوندن ورق های مورد علاقه ام کار دیگه ایی هم انجام بدم بدم میاد.صدای ویبره امواج تتای مغزم رو به گ.ه کشونده ،توجه نکردن به گوشی کاری رو درست نمی کنه.ایرانسل هنوز نفهمیده آهنگ پیشواز یکی از خزترین حرکت های عالم ه اون هم وقتی پای این موزیک های کاپیتانش میاد وسط.اس ام اس اش رو پاک می کنم ،حس کتاب خوندنم میپره ؛کتاب رو میبندم.شروع می کنم به لاک زدن و گوش کردن به Dance Me To The End of Love..و با خودم فکر می کنم چه قدر آن پیراهن قرمز روی زانو با آن یقه بازش جان میدهد برای رقصیدن با این اهنگ..اما با چه کسی...؟ ساعت دوازده و پنجاه و هفت دقیقه نیمه شب،سر میز شام،چهره خسته آدم های خانه خورشت بکش رها.بعد این همه سال هنوز هیچ یک از اعضای خانواده من نمیدانند که من واقعا از قورمه سبزی متنفرم.روز کاری خوبی بود؟بله بود. ساعت سه نیمه شب،روی تختی که هنوز یک نفره است،چهارزانو نشسته و لپ تاپ را روی پا می گذارم پست هایتان را می خوانم؛اینکه "فقط از شب خوشتان می آید"،اینکه "نگران مخاطب خاص تان هستید"،اینکه"چه زود وبلاگ هایتان سه ساله شد"،اینکه"کیش و مات شدن چه شکلی است"یا چه طور"خورشید گرفته شدید" و توانستید"دستان سفید خدا را شعر کنید" یا "به نامه هایی که برای میم شد.و به دستش نرسید"  و "تولدهایی که در این روزها به نامتان ثبت شد و یکسال مردتر شدید"....می خوانمتان که "چه طور به تفاوت کف دست با روی دست پی بردید "..به اینکه "چه طور یکی آمد و قاپ دلتان را دزدید و ورد زبانتان شد که تو که باشی همه دنیا شبیه آرزوم میشه"..و چه قدر ساده و راحت نوشتید که" نازخاتون سلطه ام که باشی برایت مادر می شوم."می خوانمتان و به این نتیجه عظیم می رسم که خواندن نوشته های سیاه و سپیدتان چه قدر می تواند حال ادم رو این رو و آن رو کند.نمیدانم چرا ولی حالا که هفده هجده ساعت از آن لحظه ها گذشته خواستم همین جا بنویسم ،ممنونم که هستید.ممنونم که می نویسید.ممنونم که وجود دارید.ممنونم که به آدم حس می دهید.ممنونم که مهربانید.ممنونم که نویسنده اید.ممنونم که نویسنده اید.یکی یکی تان را دوست دارمــ +یک وبلاگی هست.جدای همه پست های خوب خوبش موسیقی هایی می گذارد روی وبلاگش مرا دیوانه می کند.هربار که می نویسم:لامسسسب نکن.نگذار این ها را دیوانه میشوم ؛حالم را خراب نکن گوشم نمی کند...آبروی دلم را می برد.گاهی به خود می گویم سلیقه موسیقیایی بعضی هایتان را باید قاب کرد.آب طلا گرفت و بوسید. +هی روزگار!!تا میتوانی بتاز.نوبت من هم می شود..به خدا می شود. +عنوان پست برگرفته از وبلاگ "بعد های یک زندگی"

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی