" آقای کیوسک "






















"سلام" و فقط یک کلمه می شنود"سلام"...وارد اتاق که شد مرد داشت کتابش را می خواند.سرش به کار خودش بود. آخرین قطره های سرم چکه چکه می کنند و خانم جوانی که روپوش سفید و مقنعه سورمه ایی دارد آن را از رگ های غیرتمند مرد جدا می کند.بعد سرش را می برد توی پرونده مرد و با صدای بلند می پرسد: حاج آقای اکبری دیگه؟باید فردا صبح ناشتا باشید.چیزی نخورید لطفا از این ساعت به بعد. مرد لبخند میزند.سرش همچنان توی کلمه های داخل کتاب می چرخد و می گوید "من حاج آقا نیستم دختر جان".اکبری خالی ام.چشم.ناشتا می مانم. دخترک جوان مثل اینکه بخواهد . . .  من را در یک رب مانده بخوانید. کلیکــ + تابستان های نارنجی من در انعکاس صوررتی لینکـ زن  :)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی