" آقای کیوسک "






















.. طبق معمول دیر میرسم..ساعت هشت و بیست دقیقه درب کلاسی را میزنم که استادش هشت صبح حضور و غیاب میکند..میدانم بیشعورم..میدانم..تازه بدی اش اینجاست که همیشه دیرم میشود..همیشه سرکلاس اخلاق اسلامی دیر میرسم..نه اینکه استادش از بهشت آمده باشد و من حسود شوم و از روی کرم دیر بروم ها.. نه !!فقط همیشه نمیدانم چه میشود که موجبی پیش می آید دیر میرسم..ردیف های جلو و عقب و وسط همگی پر شده اند..از میانه دخترهای مو بلوند و چشم آبی و سیاه پوشان اهل جنت و مقنعه سفت کرده های ترم یکی که میگذرم آن وسط مسط ها یکی مانده به آخر صندلی خالی ایی را حجم پنجاه و یک کیلویی ام پر میکند..بحث بحث داغ هفته گذشته است که به لطف شب بیداری های همیشگی خواب ماندیم و غیبت خوردیم و بقیه داستان..روی برد با خطی خوانا نوشته شده : با چه کسی ازدواج خواهید نمود؟؟و از قرار در این بیست دقیقه تاخیر ما هم دوستان جواب هایی که پایین سوال ثبت شده را به شرح"استطاعت مالی..مهربان بودن..سالم بودن..وفادار بودن..و انسان بودن" پاسخ گفتند.!!وای که چه قدر این دخترهای کلاس ما خنگ هستند..البته استاد طوری کلاس را اداره میکند که این ها متوجه شوت بودنشان نشوند خیلی ؛اما همیشه از نگاهش میتوان خواند که بالای آن سکو در چشمانش موج میزند: این ها زنان فردای جامعه من هستند؟؟؟پاسخ ساده بود...قرار نیست یک همسر ایده آل همه چیز را یک جا داشته باشد..من خوب میدانستم چه جوابی بگویم نمیدانم از کجایم در می آورم جواب ها را اما..راستش را که بخواهی هیچ وقت با موهای پریشانی که از مقنعه بیرون می جهند و من حوصله تو گذاشتنشان را ندارم دلم راضی نمیشود وارد بحث شوم..احساس میکنم شاید یک نوع توهین محسوب شود..یا نمیدانم اعتماد به نفس استاد را با رک بودن های بی گاهم بگیرم..ولی دلم نمی آید..همان جلسه های اول کلاس هم خیلی از این فشنبل های کلاس سعی کردند صندلی هایمان نزدیک هم باشد و نظم حاکم بر کلاس اخلاق اسلامی را برچینیم اما راستش این حرکت های خز که نشات گرفته از عقده های درونی است را لایک نمیکنم..این شد که در تمامی جلسات تنها نشستن برایم عادت شد..مثل همه کلاس های دیگر..و همین باعث شده تا تنها دختری باشم که ضمن رژگونه های پررنگش سوگولی کلاس باشد و با تاخیرات فراوانش همچنان مورد تکریم استاد قرار گیرد..استاد سوال می پرسد طوریکه تمام کلاس را مخاطب قرار دهد..اما طوری در چشمانم خیره می ماند که گویی حوصله گزافه پرانی های دختربچه های دبیرستانی را نداشته باشد که بالاخره با چه کسی ازدواج خواهند کرد..زودباشید پاسخ بدید دختر ها ..و من در حالیکه منتظرم گوشی مبارکم بالاخره این رم کوفی را بشناسد در همان حال پاسخ میگویم که:" داشتن پول و ثروت و خانواده و اصل و نصب و چه و چه همه یک امر نسبی هستند..ممکن است مرا یک زانتیا کفایت کند و خانم ایکس را پروشه..پس این یک حکم کلی نیست..یک امر نسبی است..من فکر میکنم با مردی ازدواج خواهم کرد که خدا ترس باشد..و تقوا داشته باشد"..کلاس از خنده های ریز دختران پر میشود..اینکه دخترکی با آستین های کوتاه و رژ لبی نارنجی به همسری خداترس فکر کند یک جوک بزرگ است برای آنها..این را از نگاه هایی که آغشته به تعجب و گرد شدن چشم هاست میتوان فهمید و من همچنان ادامه میدهم که " من ایمان دارم تنها در صورتی که همسر من خدا ترس باشد موقع ورشکستگی افکار بد نخواهد داشت و به من وفادار خواهد ماند..اگر او خدا را در نظر بگیرد هرگز اجازه تحقیر زن را به خود نخواهد داد. و حتی اگر خانواده اش هم گوشش را پر کنند او متعصب به زندگی مان نگاه نخواهد کرد.." استاد یک احسنت خوشگل حواله ام میکند..گوشت میگیرم..به سپیده چشمک میزنم و احساس میکنم که کلی هورمون های خوب ترشح میشود در درونم..سوال های بعدی اش را مطرح میکند و من اگرچه دلم نمیخواهد در همچین بحث هایی شرکت کنم و منم منم کردن هایم گوش خلق را کر کند اما وسوسه اینکه دیگران بدانند یک دختر معمولی هم میتواند خدا و اخلاق اسلامی را بفهمدمسبب این میشود که پاسخ های فانتزی ام را روی دایره بریزم..کلاس به شکوهی هرچه تمام تر با ده دقیقه تاخیر تمام میشود..من حضور خوردم و منهای همه مثبت های کلاسی ام همین حضور هم برایم کلی است..از کلاس که بیرون می آیم دوتا دختر قدکوتاه و سبزه..انگار که ترم صفری باشند می آیند جلو و می پرسند: ببخشید شما خیلی کتاب میخونید که انقدر خوب حرف میزنین؟؟ ..خجالت میکشم .سکوت میکنم..حتی آخرین کتابی که خوندم را یاد ندارم..اصلا خیلی وقت است کتاب هایم نیمه باز مانده و خاک میخورند..دستپاچه تشکر میکنم و از کلاس دور میشم..و در طول راه تا خود کارخانه به این فکر میکنم که این روزها چه کار میکنم نه کتاب میخوانم..نه درس..نه زندگی..نه عاشقی...چه قدر طمع نان مرا کوچک کرده که حتی آخرین کتابی که خوانده ام ا یادم نمی آید که کی بوده!!!!!؟ +دارم فیلم فیفتی فیفتی رو برای پنجمین بار میبینم..زبان اصلی ببینید حتی اگر مثل من هیچ چیز ازش نفهمید اما لذت واقعی فیلم را بر خود حرام نکنید.. *قرار داریم نام بلاگ را عوض کنیم.امروز دیدم کلی وبلاگ با اسم "آدامس خرسی "موجودند..و این خوب نیست.همفکری کنید لطفا!!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی