" آقای کیوسک "






















من دردهایم را برای هیچ کسی تعریف نمیکنم.باور کن.هیچ کسی ..من به هیچ کسی نگفته بودم روزهایم چگونه میگذرد...امروز هم نمیخواستم بگویم..اصلا رفته بودم که چیز دیگری را بگویم..رفته بودم که بپرسم حضور خوردم یا نه؟؟رفته بودم بپرسم امتحان پایان ترم تشریحی است یا تستی ؟؟؟ باور کن نمیخواستم حرفی بزنم.همه چیز اتفاقی بود..یکهو به سرم زد یک سوال بپرسم..و نمیدانم که چه شد که یکهو...دست هایش دست هایم را گرفت..نامم را صدا زد..استاد من چشم هایش خیس شد.حالش خراب شد..باور کن من همچین قصدی نداشتم.من..من فقط خواستم..خواستم بپرسم فلان اعتقاد من غلط است؟؟خواستم بدانم خدا از فلان حرکتم ناراحت نمیشود که یکهو سوال پرسید و من جواب گفتم.من نمیدانستم که زندگی روزمره من یک تزاژدی درام است که یک استاد دانشگاه با آن صلابت و چشم های استوار را می شکند..برای خودم که دیگر کمدی شده از بس بهشان خندیدم و دایورتشان کردم..در چشم های متعجبم نگاه میکرد و همانطوری که دستش چون اغوشی انگشتان لاغرم را لمس و نوازش می کرد گفت : دختر این بار برای شانه های تو خیلی سنگین است..شانه های تو ظریفند..چه طور حملشان میکنی؟؟؟؟و من مثل قورباغه ایی که نداند اطرافش در اتاق نمونه گیری چه میگذرد به احساسات غلیان یافته یک دکتر نگاه می کردم که برای استخوان های دردهای کمرم زیر فشارهای روزمره حس های خوب خوب میفرستد..باور کن من اصلا روحمم خبر نداشت این راز سر به مهر قدیمی من انقدر خبرساز است ..نمیدانستم.نمیدانستم انقدر معضل است..راستش من فکر نمیکردم انقدر بزرگ باشد..یعنی میدانستم درد است ها اما تصورم این بود که همه مردم دنیا هم دردهای این چنینی داشته باشند..من..من نمیدانستم که شرح یک سکانس فقط یک سکانس از زندگی پرماجرایم انقدر فاجعه است..!!نمیدانم من زیادی گشادم یا استادم خیلی لطف داشت!!دانشجویی از دور شاهد صحنه است..کلاس تمام شده اما او انگار چیزی میخواهد..همین که جلو می آید استاد صدایش را بلند میکند که دارم صحبت میکنم..بعدا بیا.!!آن هم استادی که عزیزم پایین تر نمیگفت!!..این مرا آزرده میکند..اینکه به خاطر من با ان دختر تندی کرد.اینکه من باعث شدم روحش درگیر شود..اینکه بهتر بود این جلسه غیبت میخوردم تا اینکه چشمانش را مثل لب هایم سرخ کنم! الان که از کلاس آمدم بیرون..الان که استاد درس اخلاقم کنارم نیست..الان که روبه روی آِنه میز توالتم نشسته ام و به خوبی شانه هایم را ریخته ام بیرون تا به ظرافت هایشان پی ببرم ،خوب که فکر میکیم احساس میکنم چه قدر ضعیف شدم همین چندساعته.به شانه هایم نگاه می کنم..و ظرافتی که هیچ تعریفی ازش ندارم که اگر بود این بارها روی دوش من چه کار میکردند و اگر نبود این لاغر اندامی و حس های خوب در من کجا بودند؟؟!ااز اینکه غصه دارش کردم عذاب وجدان دارم .من دردهایم را برای هیچ کسی تعریف نمیکنم.باور کن...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی