" آقای کیوسک "






















این روزها بیشتر از اینکه بنویسم، فکر می کنم.من فکر می کنم و تظاهر می کنم همه چیز را می توانم با افکار مثبت و انرژی هایم بسازم.مامان داد میزند که انقدر خودت را خسته نکن و کمی به خودت برس و من فکر می کنم که به خودم می رسم و کلاس زبانم را مرتب می روم و هر روز یک سیب می خورم و خیلی خودم را اذیت نمی کنم و خستگی ام رفع می شود.فکر می کنم که خیلی هم مچاله و لاغر نشدم و چاق می شوم.فکر می کنم با الف آشتی کردم و آشتی می کنم..فکر می کنم صبح ها خواب نمی مانم و صبح ها خواب نمی مانم و کلاس هایم را می روم.وبلاگ هایتان را باز می کنم و با اینکه بدم می آید نصفه بخوانم پست هایتان را ،تا نیمه می خوانم و فکر می کنم کامل خوانده ام و همانطوری بدون هیچ اثر جرمی می آیم بیرون.فکر می کنم بابا دوستم دارد و دوستم می دارد.فکر می کنم این آخرین پنجاه تومنی کیفم نیست و دوهزارتومنی هایم زاد و ولد می کنند.فکر می کنم همه چیز روبه راه است و همه چیز روبه راه می شود.ناخن هایم را سوهان می کشم و فکر می کنم.به اینکه چه قدر دلم یک دوست خوب می خواهد.دلم از میان همه پسرهای اطرافم یک آدم دیگری را می خواهد.پسری که خیلی مذهبی نباشد؛گیر ندهد.اصلا مذهبی نباشد.مدام نگوید دوستت دارم،هی نپرسد تاحالا با چند نفر دوست بودی،هی نپرسد خانه ات کجای شهر است،پدرت چه کاره است؛مامانت کجا شاغل است،کی همدیگر را ببینیم،بزرگترین نقطه ضعف هایت چیست و هزار کوفت و زهر مار دیگر.دلم یک آدم سرد خیلی راحت می خواهد که انقدر قرو قمیش نداشته باشدو ادای مرد بودن درنیاورد.بیاید بنشینیم روی نیمکت های پارک پشت دانشگاه و تی بگ هایمان را بگذاریم توی لیوان های یک بار مصرف و هورت بکشیم توی گوش هم پچ پچ کنیم بی تفاوت به نگاه عابران.برویم پازل و سیگار مشترک بکشیم.و قهوه بخوریم و به پسرها و دخترهایی که به زور صندلی های کافه را به هم می چسبانند بخندیم و حافظـــ بخوانیم.بیاید دنبالم و توی راه Pink Floyd  گوش کنیم و به خانه اش که رسیدیم من تخم مرغ ؛آبـ پز کنم و او کاهو ها را بشوید و موقع صرف عصرانه یک بتهوون معرکه پلی کند و دست آخر هم تلو تلو خوران برای هم برقصیم و به همه دردها و بدیختی های روزمره مان بیلا..خ نشان بدهیم و کلی کیف کنیم از باهم بودن هایمان.دلم کسی را میخواهد که همانطوری که هستم دوستم بدارد و به جای نقد و بررسی فرم عینک یا رنگ مانتوهایم راجع به  رابطه بین دنیای پست مدرن بحث کند با آخرین نوشته هایی که برایش ایمیل کردم.پسری که همه محبت هایت را بفهمد و فقط یک بار در ماه آن هم اتفاقی موقع هم زدن نسکافه بگوید بهت وابسته است.پسری که وقتی بفهمد بهش فکر می کنی به جای "بز کوهی" شدن ؛مثل همیشه اش باشد و او سعی نکند بهم بفهماند بهش وابسته می شوم و ما به درد هم نمی خوریم و هزارتا گلواژه دیگر...به خیلی چیزها فکر می کنم.فکر می کنم که همه شان را انجام داده ام و بعد که به خودم می آیم میبینم درواقع هیچ چیزی حرکت نکرده به جز زمان.چشم هایم را میبندم و فکر می کنم که همه چیز خوب است، و همه چیز خوب می شود.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی