" آقای کیوسک "






















دلم تالاپ و تولوپ می کند.دنبال عکسش میگردم بک گراندم کجاست؟؟؟سه و دوازده دقیقه...آفتاب داغ.لباس های گرم.و گونه هایی که از اشتیاق  برون جسته و لب هایی که می خندند.تمام راه را به این فکر می کنم که چه رنگی پوشیده است؟راننده عصبانی میگوید:خانوم بقیه کرایه تون!!یعنی چه رنگی پوشیده است؟دو دقیقه بعد از تاکسی پیاده میشوم.پله ها را که پایین می آیم همه دلم هوری میریزد..تالاپ تولوپ..تالاپ..تولوپ..عجیب بوداینکه بلند نمیشود.همین که می آید دست بدهد مکث می کنم.در چشم هایش خیره می مانم..می خندد.چه قدر بهت می یاد.از همان دقیقه نخست با فوش و کنایه و شوخی و اذیت و آزار استارت میزنیم.کم نمی آورد.زبر و زرنگ است.این را دوست دارم.عطرش را روی روسری آبی گلدارم خالی می کنم.دست هایم محکم در انگشتانش گره می خورد..دلم می ریزد.اصلا یادم میرود برای چه رفته بودم آنجا..تالاپ تولوپ ..تالاپ تولوپ..سفارش هایش از قبل آماده است.دوتا قهوه ترک..من تلخ...خیلی تلخ!و او مثل همه لحظه هایش شیرین.اردر نوشتنش را هم دوست دارم.. دستهایم که بوی دست هایش را گرفت حالم خراب تر میشود.به گمانم او هم زیاد از لوسیون استفاده می کند.نگاه که می کند کلی خجالت می کشم...دلم میزند.تالاپ.این بار در تمام مدت نامم را صدا نزد و من هر آینه در انتظار بودم که یک آن بی خبری  با آن لهجه شیرینش بگوید رها جان!!و من تک تک سلول هایم نو شوند.دست هایم را می فشارد و من دوباره متولد میشوم.دوباره قلبم از نو می تپد...تالاپ..تولوپ.تالاپ..تولوپ..تالاپ.تالاپ..تالاپ...بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.تمام اشعارش  را میریزد روی میز.کلمات را برای توصیف همه زیبایی هایش کم می آورم.دلم قرار نمی گیرد هنوز میزند تالاپ و تولوپش گوش عالمیان را کر می کند.اس ام اس هایم را که می خواند یا روی فولدرهایم که خیز می گیرد عین خیالش نیست که نگاهش می کنم.سرش به کار خودش است.اخلاقش کاملا مردانه است.زنی در گوشم پچ پچ می کند..کجا با این عجله؟و من از پله های راهرو پایین میروم تا به عرش برسم.و عروج کنم.در پهنای لبخند بی مانندش..رژیمش را که میشکند و قهوه اش را که شیرین تر می کند تازه میفهمم چه قدر برای دیدار مجددمان ارزش قایل بوده و نمیدانستم.از همسرش که می گوید زبانش میگیرد.دوستش دارد..طوری از این حب سخن به میان می آورد که انگار کار همیشگی ما آدم هاست دلداری و دلبری.اصلا بزرگترین رسالتمان همین دوست داشتن است و بس.مخصوصا که به قول خودش همین قدر کافیست تا از میان تمام مردهای دنیا پای او در میان باشد.و من تمام این دوست داشتنش را به همسرش تحسین می کنم.و آنچنان پای تعریف کردنی هایش مینشینم که وقتی متکلم وحده میشود طوری دلم میزند که انگار  خودم لحظه هایش را تجربه کرده  باشم..درد دل می کند و باید اعتراف کنم که در تمام این ساعت ها دلم می خواست همان جا وسط همان میزهای فرفورژه و در انبوه همان ملودی های رنگ به رنگ و تاریکی آرامش بخشش بلند بلند فریاد کنم که هی رفیق همسر تو خوش بخت ترین همسر دنیاست...دنبال عکسش میگردم بک گراندم کجاست؟؟؟سه و دوازده دقیقه...آفتاب داغ.لباس های گرم.و گونه هایی که از اشتیاق  برون جسته و لب هایی که می خندند..راننده عصبانی میگوید:خانوم بقیه کرایه تون!!یعنی چه رنگی پوشیده است؟ * وقتی تو نمی نویسی به یه جای دنیا بر میخوره! *شکر!!همون دو سه تا پیج هم دیگه باز نمیشه :) سر سوزنی به روح اعتقاد داشت بلاگ..فا دلم نمی سوخت من!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی