" آقای کیوسک "






















اسمش مرتضی است.یعنی بود.حالا دیگر نیست.تازه امده بودند محله ما.من با مینا بازی میکردم..مدرسه ها که تمام می شد با کله می رفتم توی کوچه که با مینا دوچرخه سواری کنیم..دور می زدیم.فلکه وسط کوچه را آنقدر می چرخیدیم که سرمان گیج می رفت..مرتضی اما هیچ وقت با ما بازی نمی کرد.با ان سن کمش همیشه دست هایش را می گذاشت توی جیبش و نجیب و موقر می آمد جلوی درب و مینا را صدا می کرد که "بسه بیا بریم شام بخوریم" و بعد زیرچشمی هی نگاهم می کرد و من خوب می دانستم از خداش بود مینا یک دور دیگر هم بزند.پنجم ابتدایی که بودیم سوالات ما نهایی بود.او زودتر میرفت برای امتحان و ظهر نمونه سوالاتش را می داد دست مینا که بیاورد برای رها..و رها ان قدر سرخوش بود که به جای سوالات تمام ورقه را می گشت که عکس قلب هایی که مرتضی برایش می کشید را پیدا کند..و آخر سر هم ناکام میرفت سر جلسه و از حرصش سوالات را نمی خواند و همانطور نخوانده پس میداد به مینا..تا اینکه ما رفتیم شمال...نشد آخرین برگه سوالاتش را به مینا بدهم که به مرتضی پس دهد..آن ها هم رفته بودند سفر..فکر کردم بعد از سفر برگه اش را پس می دهم..چهار روز گذشت..ما از شمال برگشتیم.آنها زودتر از ما برگشته بودند.اما مرتضی را با خود نیاورده بودند.مرتضی زیر کامیون در جاده جا مانده بود...وقتی آمدم خانه دیدم روی آخرین برگه اش شکل قلب کشیده بود..دلم برایش تنگ شد.دلم برای مرتضی تنگ شد.من و مینا از آن به بعد هیچ وقت با دوچرخه دور فلکه را نمی چرخیدیم..تابستان ها فقط راه می رفتیم و دست در جیب در انتظار مهرماه بودیم که مدرسه ها باز شوند و یادمان برود تابستانی بوده..فلکه ایی بوده...مرتضی ایی بوده..و نجیب زاده ایی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی