" آقای کیوسک "






















درس.درس.درس.تمام تفریحش همین است.اصلا انگار کار دیگری بلد نیست...مدام در حال خواندن است.در حال مقاله نوشتن.در حال هایلایت کردن کتاب های تخصصی اش..در حال تصحیح اوراق کوئیزی که معلوم نیست از کدام بدبخت بیچاره ها گرفته..هرساعت از روز که وارد اتاقش بشوی یا پشت میزکارش مشغول است یا روی تختش کتاب به دست مطالعه می کند.تمام طول هفته اش یا به سفرهای کاری می گذرد یا در سالن کتابخانه ملی..آخر هفته ها هم که کنفرانس و جلسه و کلاس و درس و دانشگاه..عجیب است.اینکه هیچ کسی باور نمی کند ما خواهریم..او صورتی پر و لبخندی ملیح دارد ؛من صورتی کشیده و لب هایی که انحنای لبخندشان هم تیزند.او دست های سپیدی دارد که به بلور می گراید از بس در تمام طول عمر سنگین تر از خودکار حمل نکرده و دست های لاغر مردنی سبزه من از بس کارکره اند شبیه کاگرها خسته اند.او با حقوقش برای آپارتمان و ماشین مورد علاقه اش نقشه می کشد و من خیلی خوش شانس باشم با این حقوق بخور نمیر تا آخر ماه دوام می آورم....(آن هم فقط تا روز بیست و نهم...خدا رحم کند ماه سی و یک روزه نباشد)..خواهر بزرگه عزیزکرده کل خانواده و نوه ارشد خاندان است؛  رها دختر  کوچک غر غروی زیاده خواه خانواده..او عاشق جمع و تفریحات دسته جمعی است و من متواری از هر جمع و جمعیت.او قورمه سبزی دوست دارد با سالاد ماکارونی ؛من بیزار از قورمه و در حسرت یک لوبیا پلوی خانگی..او مهربان و دلسوز است..عقایدش را مودبانه مطرح می کند..آرام  و متین صحبت می کند.شیک می پوشد..وقار دارد..جلف نیست...واژه های رکیک به کار نمی برد .من  لازم باشد با داد حقم را میگیرم.عقایدم را جار میزنم.تند تند راه میروم.کفش پاشنه بلند می پوشم و تندتر حرف میزنم.و خیلی هم گستاخ و تندم و اتفاقا پایش بیفتد از نثار چارواداری نمیگذرم...اتاق خواهر بزرگه با آن حجم از مشغله مثل گل تمیز است و اتاق رها انباشته از پسماندهای ذهنی و مصرفی و ..خاک اندود..با همه این ها تضادها باید گفت؛ شباهت های زیادمان در شیطنت ها.در گوشی خندیدن ها...تفریحهای مخصوص خودمان..بطری بازی های حرفه ایی مان.فیلم دیدن های مشترکمان..و کتاب خواندن هایمان برای هم باعث شده تا یادمان نرود خواهریم.یادمان نرود حوض لاجوردی خانه قدیمی را.روزهای گند تابستان امسالمان را که فقط همدیگر را داشتیم در آن روزهای سخت..تا یاد من نرود چه قدر هربار که گریه کردم دست ها و گونه هایم را بوسید و هربار که تب کردم بالای سرم بود..و هربار که استرس داشتم آرامم کرد. و هربار که گند زدم کمکم کرد..و چه قدر شب ها تا صبح با من بازیگوش درس خواند..تا یاد من نرود خواهرم چه قدر مهربان است و چه قدر دوستش دارم حتی حالا که خیلی سرش گرم کارهایش هست و مدام برنامه زندگی اش همین باشد؛درس.درس.درس.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی