" آقای کیوسک "






















خیلی خب ... فکر می کنم به قدر کافی منتظر آن مرد ماندم.تمام روزهای گذشته را طوری سپری می کردم که انگار فردایش قرار است یک نفر بیاید و موهایم را ببافد،به لبخندی میهمانم کند و شعر های بلندش را برایم بخواند.نیامد.نشد و من گذشتم و گذشتند یکی یکی روزهایی را که من بعد از حمام آنقدر با موهای خیس جلوی آینه اتاق خواب نشستم که بالاخره آن مرد پیدا شود و موهایم را برایم خشک کند و هیچ گاه این رویا تعبیر نشد.به من که نگاه می کنید بدانید که تصویر منعکس همان زنی هستم که در پنجره های صبح منتظر مردی بود که برایش میز صبحانه را بچیند و هرگز نچید.مردی از شهرهای اطراف با هیکلی ورزیده و قامتی به بلندای دیوار تنهایی های یک زن در این شهر شلوغ.مردی با بوی ملایمی از یک مرد.و آروزهایی بنفش و دیگر هیچ. من آن قدر موهای لخت خرمایی ام را در باد رها،رها کردم که عطر تنهایی اش به مشام مردان سیاه وش سرزمینم برسند و آنقدر نرسید که دیگر خودم هم خسته ام، از بس شب ها بافتنی رویاهایم را در تاریکی تخت یکی از زیر و دوتا از رو بافتم که نوک انگشتان تخیلم درد می کند.من موهایم را صاف نگه داشتم(درست همان طوری که بود) که مرد ایرانی تبار در راه خانه ام از شلاق لختی موهایم در هوا به سان دم اسب های اصیل کردستان به وجد بیاید و بعد در تمام مدت منتظر آن مرد نشستم؛ تمام روزهای آفتابی و شب های بارانی را و افسوس که درس های دوران کودکی همه داستان بودند و من تازه دریافتم که غلط پنداشتم از آنچه نوشته بودند" آن مرد در باران آمد " و هیچ مردی جدی جدی نیامد و بعدش هیچ دیگر...هیچ . حالا من همین فردا؛صبح علی الطلوع می روم تا موهایم را از بیخ و بن کوتاه نه.. فر بزنم؛مثال زن های اروپایی کت و دامن پوش ...و بشوم بی خیال سلایق هرچه از مردان اقوام سرزمینم است.من فردا صبح می روم به یکی از سالن های شهر و موهایم را آنقدر می پیچم و می پیچم تا شاید این بار در یکی از خیابان های توریستی شهرم مردی را دیدم که در یک عصر سرد زمستانی از قوس موهایی که زمانی لخت بودند و حالا منحنی وار جای تمام انگشتان فکرهای توی سرم را روی قدشان آبستنند را از میان آن همه حالت را "سیب" ی  بچیند از باغ  گیسوانم تا باشد که مرا نه به دستی،و نه دستبندی که به لبخندی گرم میزبانی کند.تا از آن پس دیگر بوم نقاشی های بیست سالگی هایم را پر کنم از لبخندهای کپی شده یک مرد غربی که احتمالا بتواند عاشق زنی با موهای فرشده خرمایی باشد و لبخندش را بی آنکه بداند کجا تکثیر می شود بر او ببخشد و قبل از آنکه چیزی بگوید توی دفتریادداشت شخصی اش به زبانی بیگانه و با خودکار مشکی پر رنگ کلماتی را بنویسد که مفهومش بشود چیزی شبیه : و دیـگــــــــــــر هـیــچ . . . + عنوان بر گرفته از شعر رامین عرب نژاد.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی